🌸🌸🌸🌸🌸
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗عقیق💗
قسمت6
_اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم، اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم، اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم...
صدای صلوات فرستادن های ریزش قطع میشود ... سرم را از پرونده اش بالا می آورم و به صورت چروکیده اما نورانی اش نگاه میکنم ... هر وقت نگاهم به نگاهش می افتد درک میکنم چه دعای خیری است که میگویند
پیر شی الهی.
لبخند میزند لبخند میزنم و میپرسم: چی شد نرجس جان؟ قطع کردی صدای صلواتهای خوشگلتو؟
چشمش را که به چشمهایم خیره است پایین می آورد و پایین و پایین تر تا یک وجب پایین تر از گردنم و خیره به همان نقطه میگوید حواسم یه لحظه رفت پی عقیقت!
من هم چشمانم را از چشمانش میگیریم و گردنم را خم میکنم و حواسم را میهم پی عقیق از گردنم بیرون زده
با لبخند میگوید: انگشترش مردونه است!! مد شده به جای پلاک ازش استفاده کنی؟
پرونده اش را میبندم و قطره چکان سرمش را تنظیم میکنم و بعد کنار تختش مینشینم و دستهایش را میگیرم و نجوا میکنم: نه عزیز خانم مد نشده!! اینی که از گردن زده بیرون رگ گردنه! شاهرگ حیاته یه چیز عزیز از یه کس عزیز!! انگشتر نماز بابا بزرگمه که رسید به بابام و منم از بابام گرفتم...
با دستش عقیق را لمس کرد و چشمهایش را بست... لبخندش پر رنگ تر شد و گفت: انگشت چهارم دست چپ عقیق انداختن ثواب داره وقت نماز...
زمزمه میکنم: آره انگشت چهارم دست راست عقیق انداختن ثواب داره وقت نماز...
دوباره تسبیح تربتش را میچرخاند و صلوات زمزمه میکند و در همان حین میپرسد: مامان عمه ات
چطوره؟
پتوی رویش را مرتب میکنم و میگویم: اونم خوبه از من و تو سالم تره...
میپرسد:هنوز هم نمیخواد ازدواج کنه میگویم: هنوز هم نمیخواد ازدواج کنه... اون هیچ وقت رفتن عمو عیسی رو باور نکرد.
میگوید: زنها لطیفن درست ولی برعکس جنسشون سخت دل میبندند! خوب میکنه ...وقتی عیسی
هنوز تو دلشه خوب میکنه.
با دلخوری میگویم: عمه فقط 41سالشه... جوونیش حروم من شد و حالا هم میگه بعد از عیسی نداریم فقط عیسی!
میگوید: عمه هم گاهی حق دروغ گفتن داره!! تو بهانه ای عمه نمیخواست جوونیش و به غیر عیسیاش با کس دیگه ای شریک بشه.
کلافه میگویم: نمیدونم نرجس جون ...نمیدونم... راستی چه خبر از دخترت؟ ندیدمش امروز؟
آهی میکشد و میگوید: اونم همش اسیر منه امروز که فهمیدم شیفت هستی گفتم بره خونش تو هستی ...با کلی زور و التماس رفت...
آیه از صمیم قلب خوشحال می شود با شنیدن این حرف و گونه نرجس پیر را میبوسد و میگوید:
خوب کردی عزیز دل من هستم.
صلوات فرستادنش را از سر میگیرد و با دست اشاره میکند که دیگر بروم و مزاحم خوابش نشوم
دوباره میخندم و دستم را به چشمم میگذارم و اتاقش را ترک میکنم.
بخش سوت و کور است در استیش به جز رزیدنت شیفت و هنگامه کس دیگری نیست.
آرام سلامی به آن دو دادم و پرونده نرجس جان را سر جایش گذاشتم. هنگامه لیوان چایم را رو به رویم گذاشت تشکری کردم و کنارش نشستم! به لیوانش خیره شده بود و سکوت کرده بود... مترجم خوبی برای سکوت اطرافیانم بودم. یک رنج نامه پشت این سکوت بود. به چهره
دلنشینش خیره شدم سرش را بلند کرد نگاهم کرد
با اشاره سر پرسید چی شده؟ با اشاره سر گفتم هیچ!
مقنعه اش را مرتب کرد و گفت: آیه پرستار بخش اطفالی ولی نمیدونم تو بخش بزرگسالان چطور اینقدر خاطرخواه داری؟
بحث نگاهش را عوض کرد. شاید این طور راحت تر بود...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
📝 یادداشت استاد پناهیان به مناسبت آغاز ماه رجب
بسم الله الرحمن الرحیم
🌸 آغاز بهار معنوی و فصل ارتباط با خدا مبارک باد.
🔸 ماه رجب را فصلی نو در ارتباط با خدا قرار دهیم.
🔸 ارتباط با خداست که بیشترین گرما و هیجان را به انسان میبخشد. آرامش و لذت، وقتی بخواهند پایدار و عمیق باشند تنها در ارتباط با خدا به دست میآیند. ارتباط با خدا انسان را به خدا علاقهمند میکند و احساس عمیق تواضع به خدا را در انسان ایجاد مینماید و بندگی را با کمال افتخار برای انسان لذتبخش قرار میدهد.
🔸ارتباط با خدا هرلحظه میتواند آنچنان تازه و هیجان برانگیز بشود که گویی قبل از آن ارتباطی نبوده است. ارتباط با خدا تنها ارتباطی است که تا ابد نو و دلگرم کننده باقی میماند و هر لحظه میتواند شدیدتر بشود و هیچ آسیبی هم به دنبال نداشته باشد. خدای مهربان در این فصل معنوی به ما فرصت داده است تا ارتباط خود را با او عمیق کنیم و به دریافت تازهتری از او برسیم.
🔸برای ارتباط با خدا «وقت» بگذاریم با او مناجات کنیم و از او احتیاجات خود را بخواهیم؛ به قرائت کلماتش بپردازیم و در آنها تأمل کنیم. ما روزی نزد خدا باز خواهیم گشت و دیگر تا ابد در کنار او خواهیم بود. برای روز ملاقات با خدا آماده شویم. خدا مهربان است و چه بسا با یک گفتگوی ساده، بندهاش را به خود مقرب(نزدیک) نماید و لذت نزدیک بودن به خودش را به ما بچشاند.
9.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸زندگی، پس از زندگی
👈اوّلین وفات آیت الله العظمی صافی گلپایگانی، وزنده شدن ایشان پس از مرگ، با عنایت امام زمان( ارواحنا فداه )
📗 مُنتَخَبُ الاَثَر فِی الاِمامِ الثّانی عَشَر
🎙راوی: حجه الاسلام پورسید آقایی
محبټ ڪن ...
تا امام زمان بهټ محبټ ڪنہ !
تو فڪر میڪنے فقط دعاۍندبہ باید بخونے
تا آقا نگاټڪنہ ؟!
فڪر میڪنی بایدحسینیہ بری حتما ؟!
نہ...
خیݪی از من و شما حسینیمون
مادرمونہ، پدرمونہ، فقیر طایفمونہ
قوممونہ، همسایمونہ ...
اینجوریاست..🚶♂
و البته که منتظر گناهنمےڪند☝️
#بدون_تعارف 🚫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مهربونم بازم برات غزل سرودم
نگی که یاد تو نبودم
#جمعه
#امام_زمان
[📻👀]
.
هروقتامیرالمومنین
سلمآنوابوذزرومیدید
لذتمیبرد🙂
ولیتآحالاشده
امآمزمآن
منوتوروببینه
ولذتببره!؟😐🤷🏻♀️🙃
#اینزندگیبرآیچیه!؟🤔
#تبآهیآت 🚶🏻♀️
#هوالعشق❤️
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
#پارت_۴۰
با احساس سوزش دستم چشمامو باز کردم.
نور چشمامو زد و دوباره بستمشون.
صدای محمد آروم تو گوشم پیچید: فائزم... خوبی؟
صدای محمدم بغض داشت...😢
_مح...
نتونستم ادامه بدم... واقعا نتونستم... توانایی حرف زدن نداشتم... آخ دستم میسوزه...😣
چشمامو دوباره باز کردم تا به نور عادت کرد...
توی یه اتاق بودم در و دیوار سفید بود
به دستم نگاه کردم سرم زده بودن بهم و محمدم دستشو گذاشته بود رو دستم...😭
_اینجا... کجا...😭
محمد با صدای پر از بغض گفت : الهی فدای خانومم بشم... حرف نزن حالت بد میشه.... اینجا بیمارستانه.... 😢
حالم یه جوری بود.... پلکام رو نمیتونستم باز نگه دارم... دستم درد میکرد... اشکام جاری شدن...😭
محمد دستو ول کرد و از روی صندلی کنار تختم بلند شد و روی صوتم خم شد...
با صدای گرفته و از ته چاه گفت: مگه نگفتم دیگه حق ندتری گریه کنی... چرا میخوای بکشیم...
صورتش داشت به صورتم نزدیک میشد که یهو در باز شد و فاطمه و علی اومدن داخل...😔
علی روی صورتم خم شد و لپمو بوسید.
علی: الهی فدات شم خواهری حالت چطوره😢
محمد به جای من جواب داد: خوب نیست... نمیتونه درست حرف بزنه... سختشه...😔
فاطمه اومد کنارمو دستمو تو دستش گرفت و آروم توی گوشم گفت: پاشو پاشو این لوس بازیارو در نیار😡 ایییش داری ناز میکنی دیگه واسه اقاسید😂ولی سید داشت سکته میکرد هاااا😁 کم مونده بود بزنه زیر گریه...😂
علی: عزیزدلم فاطمه خانومم زشته توی جمع درگوشی صحبت کنی😁
فاطی: صحبت زنونه بود☺️
محمد: علی نگفت کی مرخص میش😔
علی: چرا گفت سرمش تموم شد بگو پرستار بیاد بکشش بعد مرخصه
محمد: برم بگم بیاد تموم شده ها😳
فاطی: شما بشینید من میرم میگم بیاد.
فاطمه از در اتاق بیرون رفت و بعد با پرستار اومد وقتی خواست سرم رو از دستم بیرون بیاره از ترس درد چشمامو بستم😣
محمد دستمو گرفت و گفت: تموم شد عزیزم بلند شد
به کمک محمد بلند شدم فاطمه چادرمو سرم کرد و با علی جلو افتادن رفتن حسابداری منم تکیه داده بودم به سیسه محمد و اون دستشو دورم پیچیده بود و راه میرفتیم.
روی حیاط بیمارستان منو روی نیمکت نشوند.
محمد پایین نمیکت نشست و دستمو تو دستش گرفت☺️
محمد: فائزه... دوست دارم... طاقت ندارم دیگه اینجوری ببینمت... تورو خدا دیگه اینجوری نشو...😢
بغض تو صداس وادارم کرد فقط نگاش کنم و آروم گفتم: چشم محمدم... چشم...
°•°•°•°•°•°•°•°•☆♡•✾•♡☆•°•°•°•°•°•°•°•°