eitaa logo
"کنجِ حرم"
272 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
111 فایل
اِشتیاقے‌ڪه‌بہ‌دیدارِتودارَد‌دِلِ‌مَن دِلِ‌مَن‌دانَدومَن‌دانَم‌ودِل‌دانَدومَن حرفی سخنی؟! https://harfeto.timefriend.net/16818490554574 #شروطمون @shorotoinsohbata
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایتگر نور.mp3
7.57M
🎤 ✍ از ویژگی‌های خاصِ دورانِ امام هادی علیه‌السلام، آماده کردنِ مردم، با شیبی ملایم، برای دورانِ غیبت امام دوازدهم است! این استراتژی کاملاً مهندسی شده، به تربیت کسانی انجامید، که سِیرِ تاریخ را در زمان غیبتِ معصوم، بسمت تمدن نوین الهی، بسیار مخفی و آرام، هدایت نموده است! 💥 تا اینکه رسید به ....؟..... ※ علیه‌السلام🏴🏴🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روایت تکان‌دهنده حاج قاسم سلیمانی از روزی که امام خمینی احساس کرد توسط ساواک ربوده شده♨️
AUD-20210429-WA0002.mp3
12.73M
🙂📿 بااینکه در گناهم اما هنوز راه هست گرتو مرا نگاهی جایی برای ما هست
🌸🌸🌸🌸🌸 💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💗عقیق💗 قسمت7 به چایم خیره شدم: مامان عمه میگه تو مثل جغد میمونی! مسئولای بیمارستان دیوار کوتاه تر از ما طرحی ها که پیدا نمیکنن!! تو یک ماه چهارده تا شیفت شب بهم دادن!!! بقیه یه سه چهار شب هم که به جای بچه ها معمولا وای میسم! وقت استراحتمو معمولا نمیخوابم به بچه ها سر میزنم و گاهی به جاشون به مریضا سر میزنم... داستان خاصی پشتش نیست میگوید: داستان که پشتش نیست یه قلب رئوف چرا پشتش هست! دستهایش را میگیرم... دوباره نگاهم میکند به آرامی میپرسم: چی شده هنگامه؟ لبخنذ میزنی ولی از گریه بدتره! حرفی تو قلبت سنگینی کرده؟ دستهایم را می فشارد چشمهایش را میبندد و بعد... قطره های اشکش سرازیر شد... چند دقیقه فقط گریست و من فقط نگاه کردم کسی نبود و خدا را شکر کردم تنها شاهد اشکهایش هستم بعد انگار منتظر بود خالی شود... آیه... آیه... من... من هیچ وقت مادر نمیشم!! آیه... من... من حالا باید چیکار کنم؟ آیه من چه جوری نگاه های سنگین محسن روی بچه های دیگه رو تحمل کنم؟ نگاهش کردم... تهی... بی هیچ حسی.. خالی از ترحم... نگرانی و هر حس دیگری!! خوب گریه کرد و خوب دردل کرد... و من مثل همیشه شانه های ظریفم را گذاشته بودم در خدمت دیگران! عیبی ندارد بگذار دردت را روی شانه هایم. نمیدانم چقدر گذشت که به خودش آمد حرف زده بود و حالا دیگر سبک شده بود. حالا با رنگ نگاهش میکردم... نه رنگ ترحم نه دلسوزی نه نگرانی... من حالا فقط یک خواهر بودم... آرام صدایش کردم: هنگامه... هنگامه منو نگاه؟ هق هقش قطع شد و به چشمهایم خیره شد _هنگامه... نمیتونم بهت بگم غصه نخور... چون غصه داره نمی تونم بهت بگم فراموشش کن چون مطمئنا فراموش نمیشه... هنگامه باهاش کنار بیا !! این سوالِ سخته امتحان خداست! اگه حلش نمیکنی پس با نگرفتن نمره اش کنار بیا! بزار خدا برات مثبت بزاره!! مثبت اینکه حلش نکردی ولی به فکرشه ... 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💗عقیق💗 قسمت8 کلافه میگوید: حرف زدنش راحته آیه ... تو نمیدونی چه زجری داره وقتی نتونی مادر بشی و همسرت همیشه حسرت بخوره... _هنگامه به این فکر کن این خواست خداست! مقدر الهیه! امید داشته باش!! خودمونیم دیگه ما که بهتر این دکترا رو میشناسیم! اینا خدا هستن مگه؟ به خدا اون بخوادا همچین این دکترا رو سنگ رو یخ میکنه اون سرش ناپیدا... اصلا میخوای چیکار؟ بیکاری؟ بچه بزایی که آخرش یکی بشه مثل من و خودت؟ میخندد: مرسی آیه مرسی که هستی... فقط واسم دعا کن. دعا میکنم خواهرم تو هم شدی یکی از دغدغه هایم!! به جمع تو دلی هایم خوش آمدی چشمکی میزنم و به لیوان چای سرد شده ام اشاره میکنم و میگویم: من شانس ندارم هنگامه! یه چیز داغ خوردن بهم نیومده میشه برام عوضش کنی؟ چشمی میگوید و میرود تا برایم تازه دم بیاورد! تازه دم بماند زندگی ات خواهری!.... خوش طعم بماند زندگی ات خواهری یک زندگی با طعم محبت خدا... لیوان چایم را می آورد و با احترام خاص و مضحکی تقدیمم میکند! خنده ام میگیرید دوباره سکوت میکند... چیزی به ذهنم میرسد! با هیجان میگویم: راستی هنگامه یه چیزی بگم بهت؟ با اشتیاق نگاهم میکند که یعنی بگو... لیوان را روی میز میگذارم و با هیجان تعریف میکنم: کوچیک تر که بودم همیشه از کارخونه کردن می نالیدم! یه روزی با اینکه کلی خسته بودم مامان عمه کلی کار بهم سپرد... اونقدر غرغر کردم که آخرش کشوندتم یه کنار گفت بشین بزار یه راه بهت یاد بدم... هنگامه دستمالو دوباره داد دستم گفت چشماتو ببند و این میز و دوباره پاک کن! ولی با یه تفاوت فکر کن این میز خونت نیست اینجا ضریح امام رضاست! دیدی؟ حالا خسته کننده نیست نه؟ حاال با لذت کاراتو انجام میدی نه؟ هنگامه با تعجب نگاهم کرد! بهت زده بود گویا!من این بهت ها را دوست داشتم! چشمهایش را بست و شوکه فقط لبخند زد!و بالاخره به حرف آمد: نمیدونم چی بگم آیه! _میانبر بزن هنگامه! خدا این میانبرهای زیرکانه رو دوست داره!! دوست داره بنده اش عاقل بشه!! زر زر الکی رو با گریه عارفانه اشتباه نگیر! _آیه حرفت گیجم کرد!!! _به این فکر کن شاید تو هم تکرار تاریخی! یک تکرار سارا گونه! کنار ابراهیمت! به این فکر کن خدا خواسته شبیه سارا باشی! _آیه....آیه من ...من واقعا نمیدونم چی بگم! به ساعتم نگاهی می اندازم نزدیک اذان است چه زود صبح شد! از جایم بلند میشوم و به لیوان چایم نگاه میکنم! باز هم سرد شد... سرد شدنش به گرم شدن یک دل می ارزید! نگاهی به موجود مبهوت رو به رویم میکنم.... بهتش را دوست دارم! بهتش زیبا است! دستی به شانه اش میگذارم: هنگامه جان من دیگه میرم! ممنون بابت چاییت! گیج سرش را بالا می آورد و بعد بی مقدمه در آغوشم می گیرد زیر گوشم زمزمه میکند: آیات خدا همیشه امید بخشند! ممنونم! ممنونم. هیچ نمی گویم! هیچ ندارم که بگویم! مانده تا آیه شود آیه. بی حرف فقط گونه اش را میبوسم و عجله میکنم برای رسیدن به نماز عقیق انگشتر می کوبد به قلبم! شروع خوبی بود امروز خورشید نه از شرق طلوع کرده نه از غرب! محل طلوعش درست میان قلب من بود... راستی چقدر من من کردم امروز... جای حاج رضا علی خالی گوشم را بپیچاند 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💗عقیق💗 قسمت9 همانطور که انتظارش را داشت امتحانش را به بدترین نوع ممکن داد. هنوز هم خستگی دیشب را کامل در نکرده بود و چقدر از عمه ممنون بود که از خیر فیلم مورد علاقه اش گذشت و خانه را در سکوت برایش آماده کرد. کتاب را وارسی کرد تا مطمئن شود حداقل نمره را می گیرد. _ابوذر...ابوذر وایستا... صدای مهران بود که از پشتش می آمد سر از کتاب برداشت و مهران نفس زنان به او رسید دستی به شانه اش گذاشت و نفسی تازه کرد: ابوذر لنگ های درازت تو هر قدم چند متر رو طی میکنند؟ خنده اش گرفته بود ... _چی شده مهران... _می خواستم بگم خبرش رسیده استاد علی پور یک هفته ای نمیخواد بیاد با بچه ها صحبت کردیم یه اردو راه بندازیم تو هم هستی؟ دوباره سرش را به فرمول های ماشینهای الکتریکی میکند! و یک کلام میگوید: نه! مهران که واقعا از این نه قاطع عصبی شده بود میگوید: مسخره... یعنی چی نه؟ همه میخوان بیان _خب من نمیخوام بیام! _ابوذر میدونستی همیشه ضد حالی؟ کتابش را میبندد و در کیفش میگذارد دگمه زیادی باز پیراهن مهران را میبندد و یقه اش را درست میکند و بعد شمرده میگوید: برای اینکه امتحانات حوزه نزدیکه! و من باید درس بخونم! مهران پوزخندی میزند و میگوید: یعنی واقعا نمیخوای بیای؟ بابا فیلتر و سنتر مدار که نیست؟ چهار تا کتاب حوزویه دیگه... ابوذر چنان چشم غره ای به او میرود که یک آن مهران دستهایش را به نشانه تسلیم بالا می آورد و می خندد. کیفش را جا به جا میکند و بی هیچ حرفی میرود. مهران دلجویان پشتش پچ پچ میکند و ابوذر لبخند میزند دور از چشم رفیق هنوز بچه اش. روی یکی از نیکمت ها می نشیند تا شروع کلاس بعدی. مهران هم خودش را ول میکند روی همان نیمکت. از سکوت ابوذر کلافه میشود: خب یه چیزی بگو نکنه میخوای عین بچه ها قهر کنی؟ ابوذر فقط نگاهش میکند. مهران چشمهایش را گشاد میکند و میگوید: بابا من که گفتم ببخشید! ای بابا و میان حرف زدنش ناگهان چشمش می افتد به زهرا صادقی و لبخندی میزند. ابوذر جهت نگاهش را دنبال میکند و میرسد به چهره معصوم زهرا صادقی اخم میکند و صورت مهران را به طرف خودش بر میگرداند! و با نگاهش خط و نشان میکشد! مهران بلند میخندد و میگوید: بی عرضه هنوز کاری نکردی؟ ابوذر هنوز اخم دارد و در حالی که نگاهش را کنترل میکند که هرز نرود تکیه میدهد به نیمکت و به چهره مهران خیره میشود: چی میگی مهران؟ چه کاری مثال؟ _بابا یه اهنی یه اوهونی !! یه ندایی؟ پوفی میکشد و میگوید: نمیشه مهران نمیشه! موقعیتش نیست من آدم حرف زدن با خودش نیستم! پیش باباش هم نمیتونم با این اوضاع برم. _مگه وضعیت تو چشه ابوذر ؟ دستی به موهایش میکشد و میگوید: مهران جان شما دیدی صبح به صبح با چه ماشینی ایشون رو میرسونن به دانشگاه؟ بنده باید یه زندگی در شان ایشون درست کنم یا نه؟ مهران سوتی میکشد و میگوید: به به !! نمردیم و مادی گرایی داش ابوذرمون رو هم دیدیم!! دیگه چی حاجی؟ چشم غره ابوذر هم نتوانست جلوی خنده های مهران را بگیرد... نگاهی به آسمان انداخت و گفت: مهران بحث مادی گرایی نیست!! بحث سر واقعیته! من باید یه زندگی درست درمون براشون بسازم یا نه؟ مهران معترض می گوید: ابوذر به نظرت اون چه انتظاری میخواد از دامادش داشته باشه که تو نداری؟ با بیست و سه سال سن داری مدرک مهندسیتو میگیری! تازه چند وقت دیگه معمم میشی!! و یه مغازه هم که داری برای خرجیت و با پول خودت هم یه ماشین زیر پاته؟ با جربزه تر از تو کجا میخواد پیدا کنه؟ ابوذر فقط میخندد! مهران هنوز هم بزرگ نشده... ترجیح داد چیزی نگوید... مهران که از کم حرفی ابوذر حسابی کلافه شده بود خداحافظی کوتاهی کرد و ترجیح داد با دوستانش برنامه ریزی اردو را انجام بدهد. مهران با نگاهش بدرقه اش کرد و بعد آن را امتداد داد تا به زهرا که نه زهرا خانم رسید که همراه دوستانش نزدیکش میشدند! کمی خودش را جمع و جور کرد... از کنارشان رد شدند و ابوذر سرش را به زیر انداخت و زهرا زیر زیرکی تنها لبخند زد! با خودش گفت:مرد سر به زیر دوست دارد! به پیشنهاد پروانه درست پشت سر و ابوذر نشستند. سامیه مثل همیشه پر حرفی اش را از سر گرفته بود و ابوذر با خودش گفت نهایت رذالت است که بخواهد بنشیند و به حرفهای آنها گوش دهد. زیپ کیفش را بست و بلند شد و رفت تا به کلاس بعدی برسد ناخواسته ذهنش درگیر چند کلمه ای شد که برخلاف میل باطنی اش شنیده بود شد.مرد قوی هیکل.بازوهای کلفت. شکم شش تکه!! میخواست با این کلمات در ذهنش جمله بسازد یک جمله معنا دار مثل اینکه: مرد بودن به هیکل قوی داشتن و بازوهای کلفت بودن و شکم شش تکه است! یا آن مرد با هیکل قوی و بازو های کلفت و شکم شش تکه آمد... به این افکار لبخندی زد! نه ترجیح داد با این کلمات کاری نداشته باشد! هنوز آنقدر نامرد نبود که در حق مردانگی با جملات من درآوردی نامردی بکند.... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
³ پــارتــ تقـدیم نـگـاهــ قـشـنـگتـونـــ♥️
به نام خدای علیم و حکیم🍂 رحیم و بسیط و شریف و نعیم🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ممنون واقعا 😂🙏
"کنجِ حرم"
__
اگرپیـام‌شهـدارادرست‌بشنویم گرایش‌شرق‌وغرب‌ازبیـن‌مامۍرود!! -حضرت‌آقا-
🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓بفرمایید
رمان خانم خبرنگار و آقای طلبه امروز پارت گذاری نمیشه 🙂💛
¹ممنونم . . ²خودم اتفاقا میخواستم معرفی کنم ولی حمایت نشد ازش به همین خاطر معرفی نکردم ولی اگ قول بدید حمایت بشه چرا که نه معرفی میکنم . ممنون لطف دارید 🌱
ای فرزند‌ آدم! اگر گناهان تو به وسعت آسمان ها باشد و سپس از من طلب بخشش نمایی، همانا تو را می آمرزم.
با هرکسی نباش.. با کسانی باش که تو را زیاد می‌کنند! و بدان که هرکسی جز حق از تو می‌کاهد؛ و ببین هنگامی که با فلان‌شخص می‌نشینی، او چه‌ چیزی را در تو بزرگ می‌کند؟ خودش را، خودت را، دنیا را و یا خدا را..🌱 + استاد علی صفایی‌حائری 🖐🏼
شما ،،،،،سلام لطفاً عضو برام جمع @Challenge1234567 من،،،چشم
بله ممنون با وجود عضو های ناب کانال حال من و ادمین ها عالیه .
ممنون لطف داری ولی تبلیغ زیاد هم اعضا ناراحت میشن لف میدن🤦‍♀🤦‍♂
ممنون 🌹🌹
○<بࢪاے ظهوࢪ آقا امام زمان ۵ صݪواٺ ھدیہ مےڪنیم>○ ^^الہم ؏ـجل وݪیڪ اݪفࢪڄ^^
به نام خدای علیم و حکیم🍂 رحیم و بسیط و شریف و نعیم🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نکته ای درباره دعای معروف ماه رجب از زبان شهید مطهری