eitaa logo
"کنجِ حرم"
272 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
111 فایل
اِشتیاقے‌ڪه‌بہ‌دیدارِتودارَد‌دِلِ‌مَن دِلِ‌مَن‌دانَدومَن‌دانَم‌ودِل‌دانَدومَن حرفی سخنی؟! https://harfeto.timefriend.net/16818490554574 #شروطمون @shorotoinsohbata
مشاهده در ایتا
دانلود
خلق‌پرسندزمن‌؛ بهشت‌خواهی‌یادوست‌؟! ای‌بی‌خبران‌! بهشت‌بادوست‌نکوست :)👥♥️ 🌹
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 بیشتر فکر کرد... زیباییش! و حجابش ... و بیشتر فکر کرد... از خودش پرسید: اینها کافی است برای یک عمر همراهی؟ حق را به خودش داد! او حتی یک بار هم مستقیم و جدی با زهرا هم صحبت نشده بود و خب اینها زیاد هم بودند! آیه در اتاق سامره را گشود و ابوذر را دید که هنوز متفکر به تلویزیون خاموش خیره است... حرصی صدایش کرد: تو زبون آدمیزاد حالیت نیست ابوذر؟ ابوذر اما بی توجه به حرف آیه از جایش بلند شد و مادر و عمه عقیله را صدا زد! تصمیمش را گرفته بود شاید در همان چند دقیقه حجت را هم بر خودش تمام کرد که این هم یک امر مهم مثل تمام اتفاقات مهم زندگی اش است ... پریناز و عقیله توی اتاق کوچکی که تقریبا کارگاه خیاطی پریناز در خانه بود داشتند مانتو طراحی شده عقیله را میدوختند... ابوذر در اتاق را زد و وارد شد... پریناز سرش را از چرخ خیاطی بالا گرفت: جانم ابوذر؟ نفسی کشید و مصمم گفت: میشه بابا رو صدا بزنید و با عمه بیایید تو هال بشینید؟ یه حرفی دارم باهاتون. پریناز کنجکاو پرسید: چه حرفی؟ عقیله خندید و پریناز را به شک انداخت ابوذر حرصی از خنده عمه عقیله اش گفت: شما تشریف بیارید عرض میکنم خدمتتون. و بی هیچ حرف دیگر برگشت به هال عقیله هم تند از جایش بلند شد برود که پریناز پرسید: عقیله تو میدونی چی میخواد بگه؟ عقیله خندان گفت: آره فک کنم بدونم !و بعد چشمکی به پریناز زد! پریناز حالا به شک های زیبای ذهنش یقین پیدا کرد و با ذوق رفت تا محمد را صدا کند... عقیله آرام در اتاق سامره را گشود سامره در آغوش آیه خیلی آرام خوابیده بود. آرام و بی صدا پرسید: تو نمیای؟آیه سامره را روی تختش گذاشت و بی هیچ حرفی از اتاق خارج شد و در را بست و با صدایی آرام گفت: نه مامان عمه من میرم اتاق کمیل یکم باهاش کار دارم خودش بگه بهتره... عقیله باشه ای گفت و آیه لبخند زنان سمت اتاق کمیل رفت... در دلش شادی وصف ناپذیری به پا بود... خوب بود... خیلی خوب بود ... محمد و پریناز و عقیله خیره به ابوذر بودند و لبخند محوی روی لب داشتند! در واقع همگی میدانستند که برای چه جمع شدند ابوذر با آرامشی که خودش هم از خودش انتظار نداشت شروع به صحبت کرد: خب من نیاز به مقدمه چینی که ندارم! میخواستم بگم که .... خب من نظرم در مورد یه خانمی مثبته و راستش میخواستم بگم که... عقیله داشت حوصله اش سر میرفت از این تعلل ها. پس حرف آخر ابوذر را زد و گفت: پریناز جان و داداش محمد پسرتون زن میخواد! ابوذر متعجب به عقیله نگاه کرد و بعد لبخند خجلی به پدر مادرش که منتظر تایید حرفهای عمه اش بودند زد و گفت: بله ...همینی که عمه گفتند! پریناز بلند خندید و رفت کنار ابوذر نشست و او را درآغوش گرفت: ای جانم پسر مامان... الهی دورت بگردم خدا میدونه چقدر خوشحال شدم . چرا حالا؟ محمد هم با لبخند رو به پریناز که محکم ابوذر را در آغوش گرفته بود گفت: یواش خانم خفه اش کردی! پریناز اما با ذوق گفت: تو مادری نیستی محمد بدونی من تو چه حالیم و بعد با ذوق پرسید: حالا کی هست؟ ابوذر که حاال حرف زدن برایش راحت تر شده بود گفت: از هم دانشگاهی هامه آیه میدونه کیه! پریناز روی دستش زد و گفت: آی آی آی من میبینم این دختره و تو چند روزه مشکوک میزنین!! دارم براش! آیه که از سر و صداهای بیرون فهمیده بود ابوذر بالآخره جان کنده و حرفش را زده لبخندی زد! کمیل که او را زیر نظر داشت با خنده پرسید: بالآخره شازده به حرف اومد؟
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 آیه سرش را از کتابهای تست کمیل در آورد و با اخم گفت: درست حرف بزن در مورد برادر بزرگترته! کمیل لبخند زنان دستانش را بالا برد و گفت: تسلیم خواهرم تسلیم! آیه خیره چشمان عسلی این برادر دوست داشتنی شد و خدا میدانست که چقدر این پسرک سر به هوا برایش عزیز است! کتاب تست را سر جایش گذاشت و رو به روی کمیل نشست: خب آقا داداش... شما به جای فضولی تو کار ابوذر به من توضیح بده که چرا وضعیت درسیت چنگی به دل نمیزنه؟ تو سال دیگه کنکور داریا! لبخند از روی لبهای کمیل پر کشید: من درس میخونم _این نتایج که اینطور نمیگه کمیل از جایش بلند شد و کنار آیه نشست: آیه من میخوام یه واقعیتی رو بهت بگم! آیه خونسرد نگاهش کرد و گفت: و اون واقعیت؟ کمیل کلافه بود و آیه این را خوب درک می کرد: راستش من اصلا علاقه ای به رشته ای که دارم میخونم ندارم! راستش من اصلا کنجکاو نیستم بدونم ساختار DNA چطوره! یا ترکیب فلان مواد شیمیایی چی میشه! آیه لبخند زد به این اعتراف صریح برادرش! و خودش را لعنت کرد که چرا زودتر نفهمیده بود! _خب آقا کمیل چرا الآن؟ چرا حالا؟ _به خاطر حرف مردم! چه میدونم به خاطر بابا!اون همیشه دوست داشت منم یکی باشم مثل تو. مثل ابوذر! _ولی تو نه آیه ای نه ابوذر ! تو کمیلی داداشی! کمیلی که فقط شبیه کمیله! بابا هیچ وقت تو رو مجبور به کاری نکرده کمیل! _میدونم میدونم آیه ولی ... حماقت شاخ و دم نداره که! من آدم ترسوییم! _حالا رشته مورد علاقه ات چی بود؟ کمیل کمی این پا و ان پا میکند و میگوید: هنر! آیه آهی در دل میکشد ... راست میگفت کمیل! آن روحیه کجا و رشته تحصیلی اش کجا _کمیل چرا اینقدر با خجالت از علاقه ات حرف میزنی؟ هنر خیلی زیباست! کمیل متعجب به آیه میگوید: آیه یعنی از نظر تو این علاقه مسخره نیست؟ _چرا مسخره باشه دیوونه؟ تو میتونی یه هنرمند باشی! کسی که میتونه از زیبایی کاکتوس حرف بزنه و جهان رو خیلی زیبا تر از اون چیزی که ما فکر میکنم هست نشونمون بده. کمیل خواست حرفی بزند که عقیله در را باز کرد و با سر و صدا گفت: شماها واسه چی چپیدید تو اتاق؟ آیه بیا بیرون داداش میخواد باهات حرف بزنه! آقا کمیل شما هم خیر سرت داداشت داره دوماد میشه ها! یه سری یه صدایی! کمیل خندان همراه عقیله بیرون رفت و آیه چشمکی حواله اش کرد ! باید در اسرع وقت وضعییت کمیل را پیگیری میکرد... نفس عمیقی کشید و عطر محبت پیچده در این خانه را به ریه هایش فرستاد. امشب چه شب خوبی بود... در اتاق را بست و به ابوذر خندان نگاهی انداخت... قدر تمام کهکشان چشمهایش نور داشت! عقیق در گردنش را لمس کرد زیر گوشش انگشتری نجوا کرد: این چندمین اتفاق خوبیه که داری ثبتش میکنی؟ محمد آیه را فراخواند و آیه با سر و صدا و کل کشیدن نزد جمع خانوادگیشان رفت... حال همه کس خوب بود... ! شب مهتابی و خانه گرم و صمیمی ... ابوذری که با خنده به مسخره بازی های کمیل خیره بود! شیطانی کردن های مامان عمه در آن سن و سال لبخند موقرانه پدرش به آن جمع آغوش ذوق زده پریناز ...
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 چقدر خوب که همه چیز خوب بود صبح روز بعد آیه با نشاط بیشتری از خواب بلند شد. آنروز نمیخواست به بیمارستان برود و به خواهش ابوذر سری به مغازه مانتو فروشی زد تا هم کمک حال شیوا باشد و هم حساب کتاب ها را جمع و جور کند.ایه با نشاط وارد مغازه شد... شیوارا دید که داشت مانتو ها را با سلیقه مرتب میکرد... این مغازه را خیلی دوست داشت دوسال پیش که ابوذر با سرمایه اولیه پدرش اینجا و کارگاه پریناز را باز کرد کسی فکر نمیکرد امروز اینقدر برکت دهد و پا بگیرد... عقیله مانتو طراحی میکرد و پریناز و ده نفر دیگر آن ها را میدوختند! بی صدا به پشت شیوا رفت و دستهایش را روی چشمهای زیبای دخترک مانتو فروش گذاشت! و شیوا میدانست این دستهای نرم و مهربان متعلق به آیه دوست داشتنی اش است! بی صدا برگشت و صمیمی ترین دوست این روزهایش را در آغوش گرفت: سلام آیه جانکم... کجایی تو عزیزم؟ آیه نیز محکم او را در آغوش فشرد: سلام شیواجان ...تو رو خدا ببخش عزیزم این چند وقت اینقدر سرم شلوغ بود که بعضی وقتا دلم میخواست جیغ بکشم. این ادبیات آیه همیشه شیوا را به خنده می انداخت با خنده آخرین مانتو در دستش را آویزان کرد و آیه را دعوت به نشستن کرد: خب چی شده حالا یادی از فقیر فقرا کردی؟ آیه نیز در حالی که با یکی از مانتو ها ور میرفت گفت: شیوا کم چرت بگو...امروز هم اومدم حسابی ازت کار بکشم ...کلی حساب کتاب داریم که باید انجام بدیم...از دست این ابوذر که همیشه دردسره. شیوا لبخندی میزند و چای ساز را روشن میکند _آقای سعیدی الآن دقیقا یک هفته است که اصلا به مغازه سر نزدن! _و دقیقا یک هفته است که رو سر من خراب شده شیوا! شیوا همانطور که با خنده استکانها را از چای پر میکرد گفت : چرا مگه چیزی شده؟ آیه سری به نشانه تاسف تکان داد و گفت:اوف نپرس دختر..آقا داره زن میگیره من بد بخت باید جورشو بکشم شیوا یک آن شکه شد! به گوشهایش اعتماد نداشت و مطمئن بود که اشتباه شنیده!بی اختیار استکان از دستش افتاد و شکست ...آیه نگران از شنیدن صدای شکستنی از جایش بلند شد:چی شد؟؟ شیوا قدری به خود آمد و گفت: چی...چیزی نیست آیه جان استکان از دستم افتاد خواست برود آنطرف پیشخوان که دو مشتری از در وارد شدند...شیوا هنوز در شک بود به همین خاطر به آیه گفت: آیه جان میشه شما به مشتری ها برسی؟ خودم جمعش میکنم _باشه تو که دستت چیزیش نشده؟ _نه آیه جان بی زحمت به مشتری ها برس آیه که رفت تازه به خودش آمد...خیره به تکه های استکان کاسه چشمهایش پر از اشک شد... گویی دلش را میدید که اینطور تکه تکه و خورد شده... میخواست هرچه زودتر به خودش بیاید و آیه را به شک نیندازد ولی مگر میشد! ابوذر!! ابوذر داشت برای کس دیگر میشد و او...او همچنان شیوا میماند! به دلش هزار باره لعنت فرستاد و بیش از همه او را مستحق سرزنش میدانست:)چقدر بهت گفتم نکن! نکن! با من و خودت اینطوری نکن دل بی صاحب! حاال میخوای چیکار کنی؟ چطور میخوای ازش ببری؟( بی صدا تکه های بلور را جمع کرد آیه که گویا مشتری ها را راه انداخته بود نگران به سمتش آمد:شیوا جان ...چی شد؟ لبخندی که اگر نمیزد سنگین تر بود روی لبش آمد و گفت : هیچی بابا آب جوش ریخت روی دستم باعث شد لیوان بیوفته _فدای سرت تو چیزیت نشده باشه... شیوا دلش میخواست جایی تنها باشد و تا میتواند زار بزند برای دل زارش!اما نمیشد و لعنت به این نشدنهاهمان شبی که میتوانست مثل باقی شبهای زندگی اش سیاه و فرو رفته در ظلمات باشد اما روشن ترین نقطه زندگی اش شد... و ابوذر... پسری که فقط 23سالش بود اما از تمام مردهای زندگی اش مرد تر بود... نگاهی به آسمان کرد...خدایش را روزی آن بالا بالاها میدید و فکر میکرد مشغول کارهای روز مره خودش است! اما از آن شب به بعد ابوذر به او آموخت جایی این پایین پایین ها نزدیک رگ گردنت دارد خدایی میکند... و آنقدری انتقاد پذیر است که به تمام گله هایت لبخند میزند! دستی به همان رگ کشید و اشکی از چشمهایش چکید **** ابوذر ترجیح داد همراه پدرش به مغازه حاج آقا صادقی نرود... دلش کمی آرامش میخواست کنار استاد مهربانش... نگاهی به ساختمان باز سازی شده حوزه کرد... باز سازی ها جانی تازه به آن ساختمان قدیمی و زیبا داده بودند... شرمنده شد از خود خواهی هایش. میدانست مثل همه ی طلبه ها وظیفه دارد تا به باز سازی اینجا کمک کند و این را هم میدانست اگر کسی میخواست در برود حاج رضا علی خوب گوشش را میپیچاند و چقدر ممنون حاج رضاعلی بود که نیامدن هایش را گذاشته بود پای درمان همان ابوذرو دردش! گوشهایش را تیز کرد ...صدای مرغ عشق های حاج رضا علی می آمد... لبخندی زد... خدا اصوات اینجا را هم لذت بخش قرار داده بود ...با شنیدن صدای پیرمرد روشن ضمیر به سمت صدا 👇👇 برگشت: بـه سلام علکیم جاهل بلاخره شازده قدم رنجه کردن و التفاتی به فقیر فقرا فرمودند! خدا میدانست چه شیرین بود برای ابوذر
برگشت: بـه سلام علکیم جاهل بلاخره شازده قدم رنجه کردن و التفاتی به فقیر فقرا فرمودند! خدا میدانست چه شیرین بود برای ابوذر تکه و متلک شندین از این پیرمرد بی هوا دستهایش را بوسید و خیره به چشمهای پیرمرد گفت: حاج رضا علی تا دنیا دنیا است نو کرتم حاج رضاعلی دستی روی سرش کشید و گفت: خوبی بابا؟ کجا بودی این چند وقته؟ ابوذر مثل جوجه اردکها پشت حاج رضا علی راه افتاد و گفت: پیرو همون موضوع که میدونید...حاجی من شرمنده ام خیلی این چند وقته سرم شلوغ بود!
³ پــارتــ تقـدیم نـگـاهــ قـشـنـگتـونـ🌱ــ
هدایت شده از سُلالہ..!
همسنگࢪ ها بشیم 555؟🤔
- أحبك‌کثیرا ؛حتی‌اکثر من‌عدد ذنوبی گناهکارم،ولی‌درپرونده‌ی‌ اعمالم‌بنویسید حسین (ع)رادوست‌داشت..!♥️
. . حــاج‌حسین‌خرازۍ‌میگفت‌‌: اسیر‌بازۍدنیــا‌نشید بخندیم‌بہ‌این‌بازۍ‌و‌با‌صاحب‌بــٰازۍمعاملہ‌کنیم‌ڪہ‌معاملھ‌‌اۍ‌سراسر‌سوده:)🌼🌿'
کی میدونه شاید فردا امام زمان اومدند و با ایشون راهپیمایی کردیم 🌹
"کنجِ حرم"
عاشقان وقت نماز است اذان میگویند 🎶 وقت دردودل با خدا📿
رفقا ساعت ۹ شب الله اکبر روی پشت بام یادتون نره ها😉
❔آيا در قرآن، دليلى براى شركت در راهپيمايى داريم؟ 📖 خداوند در قرآن می‏فرمايد: «ولايَطؤون مَوطئاً يَغيظُ الكفّار... الاّ كُتب لهم به عَملٌ صالح» (سوره توبه، آيه ۱۲۰) هيچ حركت دسته جمعى كه كفّار را عصبانى كند، صورت نمیگيرد مگر اين كه براى آن، پاداش عمل صالح ثبت میشود. ✅ آرى، راهپيمايى‏ هايى كه دشمنان اسلام و مسلمين را عصبانى كند، عمل صالح است. اين راهپيمايى ‏ها (بخصوص كه از طريق وسايل ارتباطى مانند دوربین‌ها و ماهواره‏‌ها منعكس می‏شود) نوعى حضور در صحنه ، عبادت دسته جمعى ، امر به معروف و نهى از منكر عملى ، عامل تقويت روحيّه مردم و ناامید کردن دشمن است. 🇮🇷 همه با هم در راهپیمایی حماسی و عظیم فردا ۲۲ بهمن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️✨عشق‌یعنے؛ دڔ‌میاݩ‌صد‌هزاراݧ‌عطر‌خاڝ عاشق‌عطرحریم‌ڪربڷا‌باشۍ‌و‌بس!!! حرم یار، صفایی دارد...🌿
امام آمد چه انقلابی شد ...🌸🍃 حاضر باشید نسل سلمان ... أَلایَاأَهلَ‌الْعَالَم او با نَوای انَاالمَهدی باسپاهی‌ازشهیدان‌خواهدآمد ... حَبِیبَ می‌آید ...❤ 🎉چهل و سومین سالگرد پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی ایران مبارک باد. ان شاءالله هرچه زودتر پرچم انقلاب را به دست صاحب اصلی اش برسانیم.
🌷امام صادق علیه السلام: سنگین ترین عملی که روز قیامت در ترازوی [اعمال] گذاشته می شود، صلوات بر «محمد و اهل بیت» ایشان است. 📗وسائل الشیعة ج۷ ص۱۹۷
ممنون لطف دارید این رمان و رمان فالی در آغوش فرشته خیلی بازخورد های زیادی داشتند و همه بازخورد ها مثبت بودند خداروشکر 🙏 الانم رمان عقیق رو پیش نهاد میکنم دنبال کنید پشیمون نمیشید😉💛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
میفرماد‌ڪه.. "القلب‌حرم‌اللھ" یعنے‌تو‌قلبٺ‌جاۍ‌این‌عشق‌هاۍ‌پوچِ ڪوچہ‌و‌خیابونے‌نیست!! یعنے‌مراقب‌قلبٺ‌باش‌تا‌بہ‌غیر وارد‌نشہ!! مشتے! هرڪسی‌رو‌توجاۍ‌بہ‌این‌مقدسے‌راھ‌نده'!
یاࢪ ࢪا عاشق شوۍ آخࢪ شہیدٺ مۍ کنند!
حال خوبٺ رو از خدا خواهان شو خدا هیچ وقٺ زیر قولش نمےزنہ°°