eitaa logo
"کنجِ حرم"
270 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
111 فایل
اِشتیاقے‌ڪه‌بہ‌دیدارِتودارَد‌دِلِ‌مَن دِلِ‌مَن‌دانَدومَن‌دانَم‌ودِل‌دانَدومَن حرفی سخنی؟! https://harfeto.timefriend.net/16818490554574 #شروطمون @shorotoinsohbata
مشاهده در ایتا
دانلود
کربلا در کربلا می ماند اگر زینب نبود ✨
لبیک یا زینب
00:00
••💔••
یه پارت از رمان پلاک پنهان🙂✨👇
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت ــ سمانه بدو دیگه سمانه در حالی که کتاب هایش را در کیفش می گذاشت، سر بلند کرد و چشم غره ای به صغرا رفت: ــ صغرا یکم صبر کن ،میبینی دارم وسایلمو جمع میکنم ــ بخدا گشنمه بریم دیگه تا برسیم خونه عزیز طول میکشه سمانه کیفش را برداشت و چادرش را روی سرش مرتب کرد و به سمت در رفت: ــ بیا بریم هر دو از دانشگاه خارج شدند،امروز همه خونه ی عزیز برای شام دعوت شده بودند دستی برای تاکسی تکان داد که با ایستادن ماشین سوار شدند، سمانه نگاهی به دخترخاله اش انداخت که به بیرون نگاه می کرد انداخت او را به اندازه ی خواهر نداشته اش دوست داشت همیشه و در هر شرایطی کنارش بود و به خاطر داشتنش خدا را شکر می کرد. ــ میگم سمانه به نظرت شام چی درست کرده عزیز؟ سمانه ارام خندید و گفت: ــ خجالت بکش صغرا تو که شکمو نبودی!! ــ برو بابا تا رسیدن حرفی دیگری نزدند سمانه کرایه را حساب کرد و همراه صغرا به طرف خانه ی عزیز رفتند. زنگ در را زدند که صدای دعوای طاها و زینب برای اینکه چه کسی در را باز کند به گوشِ سمانه رسید بلاخره طاها بیخیال شد و زینب در را باز کرد با دیدن سمانه جیغ بلندی زد و در اغوش سمانه پرید: ــ سلام عمه جووونم صغرا چشم غره ای به زینب رفت و گفت : ــ منم اینجا بوقم وبه سمت طاها پسر برادرش رفت سمانه کنار زینب زانو زد و اورا در آغوش گرفت و با خنده روبه صغرا گفت: ــ حسود بعد از کلی حرف زدن و گله از طاها زینب از سمانه جدا شد، که اینبار طاها به سمتش آمد و ناراحت سلام کرد: ــ سلام خاله ــ سلام عزیزم چرا ناراحتی؟؟ ــ زینب اذیت میکنه سمانه خندید و کنارش زانو زد ؛ ــ من برم سلام کنم با بقیه بعد شام قول میدم مشکلتونو حل کنم!! ــ قول ؟؟ ــ قول از جایش بلند می شود وبه طرف بقیه می رود ↩️ ... ○⭕️ ✍ : فاطمه امیری ○⭕️ --------------------•○◈❂ ❣
پارت اول رمان عشق گمنام🙂✨👇
عشق گمنام ۱ با بادی که چادر مشکی ام رو به رقص در می آورد احساس خوبی بهم دست میدهد . این موقع صبح در بام تهران هوا دلپذیر خنک هست . نگاهی به ساعت مچی دستم می اندازم ساعت ۸:۳۰ صبح را نشان میدهد واین یعنی من الان دقیقا یک ساعت میشه که اومدم اینجا . سویچ ماشینم را از جیب مانتو ام در می آورم وبه سمت ماشینم حرکت میکنم ،قفل در را باز میکنم ودر صندلی جای میگیرم کلید را در جایش میچرخانم ماشین را به حرکت در می آورم . وبه سمت خانه ی دکتر حسین محمدی ،میرانم . بعد از ده دقیقه جلوی در خانه ی بزرگان میایستم ،یادم می آید که امروز صبح یادم رفت که کلید رو همراه خودم ببرم ودر خانه جایش گذاشتم . مجبور میشوم دستم را به کلید براق آیفون بزنم کلید رو میزنم وصدای درین درین میپیچد وبعد هم صدای مادر مامان:کیه ؟ جواب می‌دهم: منم مامان جان . بعد از مکث کوتاهی در با صدای تیکی باز میشود . ادامه دارد......🥀 نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عاشقانه دو مدافع🙂✨👇
🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 _آخــــر هفتہ قـــرار بود بیان واســــہ خواستگارے زیاد برام  مهــم نبود کہ قــرارہ چ اتفاقے بیوفتہ حتے اسمشم نمیدونستم ، مامانم همی طور گفته بود یکی می خواد بیاد.... فقط بخاطــر مامان قبول کردم کہ بیان برای آشنایے .... ترجیح میدادم بهش فکر نکنم _عادت داشتم پنج شنبہ ها برم بهشت زهرا پیش شهید گمنام🥀 شهیدے ک شده بود محرم رازا و دردام رفیقے ک همیشہ وقتی ی مشکلے برام پیش میومد کمکم میکرد ... فرزند روح الله🌿 این هفتہ  بر عکس همیشہ چهارشنبہ بعد از دانشگاه رفتم بهشت زهرا چند شاخہ گل گرفتم کلےبا شهید جانم حرف زدم احساس آرامش خاصے داشتم پیشش _بهش گفتم:شهید جان فردا قـــراره برام خواستگار بیاد..... از حرفم خندم گرفت ههههه خوب ک چی الان این چی بود من گفتم.. ... من ک نمیخوام قبول کنم فقط بخاطر ماما.... احساس کردم یہ نفر داره میاد ب ایـن سمت پاشدم دیر شده بود سریع برگشتم خونہ تا رسیدم مامان صدااااام کرد -اسماااااااا _(ای واے خدا ) سلام مامان جانم؟ _جانت بے بلا فردا چی میخواے بپوشے؟ _فردا؟ _اره دیگہ خواستگارات میخوان بیاناااااا اها..... یه روسری و یہ چادر مگہ چہ خبره یہ آشنایی سادست دیگہ عروسے ک نیست.... این و گفتم و رفتم تو اتاقم ی حس خاصے داشتم نکنه بخاطر فردا بود؟! وای خدا فردا رو بخیر کنه با ایـن مامان جاݧ مـن... همینطورے ک داشتم فکر میکردم خوابم برد.... 🙂🌿
پارت اول رمان زهرا بانو🙂✨👇
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت1 بسم الله الرحمن الرحیم همه ی روز های خوب خدارادوست دارم . صبح که از خواب بیدار می شوم حس خوبی دارم، تولدی دوباره و شروعی پرانرژی، برای زندگی ای که گاهی با دلمان راه نمی آید و بی نهایت سخت گیر میشود ، اما بازهم خوبیش به این است که می گذرد و نمی ماند... به روزهای خوب زندگی ام امیدوارم ، امید دارم به ساعتی که قراراست روی خوشبختی ام تنظیم شود. - امروز ذوق زده از خواب بیدار شدم ، قراراست بعد از مدت ها با دوستانم خلوت کنم . چه حسی از این بهتر که با رفقای نابم ، چند ساعتی در دنیای دخترانه غرق شوم . قرار است با سوگل و مینو برای خرید به بازار برویم و نهار را باهم باشیم . شب، بچه های دانشگاه جشنی را ترتیب داده اند و من هم جزو لیست دعوتی ها بودم ... از مینو پرسیدم جو مهمانی چطوراست و او گفت که یک مهمانی ساده است ؛ سخت نگیر! - من، زیاد اهل مهمانی و دورهمی نبودم ... تا وقتی حاج بابا زنده بود ؛ فقط مهمانی های خانوادگی را می رفتم. بعد حاج بابا هم دیگر حال و حوصله ای برای مهمانی نداشتم. ولی اینبار فرق داشت، دلم می خواست برای اولین بار با دوستانم وقت بگذرانم و اندکی طعم جوانی را بچشم. حس کردم برای فرار از دنیای اطرافم بد نمی شود اگر کمی به خودم زنگ تفریح بدهم . 🍁نویسنده طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
این ها رمان هامون هستند بگید کدوم مد نظرتونه ولی عشق گمنام به نظر من فوق العاده ست و اینکه کلا خیلی قشنگه بازم به انتخاب شما 🎐
🖤🖤هر وقت سیلی خوردی بگو : یا زهرا 🖤🖤 🖤🖤هر وقت دستت رو بستند بگو : یا علی 🖤🖤 🖤🖤هر وقت بی یاور شدی بگو : یا حسن 🖤🖤 🖤🖤هر وقت تشنه شدی بگو : یا حسین 🖤🖤 🖤🖤هر وقت سیلی خوردی ، دستت رو بستند ، بی یاور شدی ، تشنه شدی ... 🖤🖤بگو امان از دل زینب 🖤🖤
🖤دلش دریای صد ها کهکشان صبر 🖤 🖤غمش طوفان صد ها آسمان ابر 🖤 🖤دو چشم از گریه همچون ابر خسته 🖤 🖤ز دست صبر زینب صبر خسته 🖤
"کنجِ حرم"
••💔••
💔 بلند مرتبہ شاهےو پیڪرت افتاد همیݩ ڪه پیڪرٺ افتاد خواهرٺ افتاد تو نیزه خوردے و یڪ مرتبہ زمیݩ خوردے هزار مرتبہ برابرٺ افتاد -----------------
مگـہ خارجیا..... سفره حضرت ابوالفضل "ع‌" میگیرن..!؟ ڪہ شما ولنتاین میگیرین...!؟🚶‍♂ 🚫 ------------------
منکه متوجه نشدم😂🤷‍♀