یوسف میدانست درها بسته اند....
اما به امید خدایش...
به سوی در های بسته دوید..🏃♂
و درها برایش باز شد!
اگر تمام درهای دنیا به رویت بسته شد⚡️
به طرفشان بدو🏃♂
چون خدای تو و خدای یوسف یکیست☝️💛
•💚•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-بدونید که ما لیاقتِ شهادتو نداشتیم
-#ماه_رجب بود، درِ رحمت خدا خیلی باز بود..!
💐شهید مصطفی صدر زاده💐
#رمان عشق گمنام
#پارت ۱
با بادی که چادر مشکی ام رو به رقص در می آورد احساس خوبی بهم دست میدهد .
این موقع صبح در بام تهران هوا دلپذیر خنک هست .
نگاهی به ساعت مچی دستم می اندازم ساعت ۸:۳۰ صبح را نشان میدهد واین یعنی من الان دقیقا یک ساعت میشه که اومدم اینجا .
سویچ ماشینم را از جیب مانتو ام در می آورم وبه سمت ماشینم حرکت میکنم ،فقل در را باز میکنم ودر صندلی جای میگیرم کلید را در جایش میچرخانم ماشین را به حرکت در می آورم .
وبه سمت خانه ی دکتر حسین محمدی ،میرانم .
بعد از ده دقیقه جلوی در خانه ی بزرگان میایستم ،یادم می آید که امروز صبح یادم رفت که کلید رو همراه خودم ببرم ودر خانه جایش گذاشتم .
مجبور میشوم دستم را به کلید براق آیفون بزنم کلید رو میزنم وصدای درین درین میپیچد وبعد هم صدای مادر
مامان:کیه ؟
جواب میدهم: منم مامان جان .
بعد از مکث کوتاهی در با صدای تیکی باز میشود .
ادامه دارد......🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام
پارت ۲
از حیاط بزرگمان عبور میکنم وبه داخل خانه میروم وبلند سلام میکنم
مامان:سلام عزیزم صبح به این زودی کجا رفته بودی؟دانشگاهم که امروز تعطیل بود .
جواب میدهم :بام تهران
مامان میگوید :بیا صبحونت رو بخور که ما همه خوردیم .
من:چشم لباس هایم را عوض کنم میام .
از پله ها بالا میروم وبه سمت اتاق قد برمی دارم ،در اتاق آرامان باز است ،یک ان فکر شیطانی بر سرم میزند سریع از پله ها پایین می آیم ولیوانی که روی اپن بود رو برمیدارم وپر از آب میکنم ،پاورچین پاورچین از پله ها بالا میروم ودر نیمه باز اتاق آرمان را کامل باز میکنم ،میبینم روی تخت خوابیده یک کتاب هم روی صورتش جلوتر میروم نگاهی به کتاب روی صورتش می اندازم نوشته قاموس نامه یادم می آید که آرمان ماهی دیگر این کتاب را باید امتحان دهد .کتاب را آرام طوری که آرمان بیدار نشود بر میدارم .
که مبادا خیس شود که ان وقت حسابم با کرامالکاتبین است .
ودر یک ان آب را بر روی صورتش میریزم از خوب میپرد ونیم خیز میشیند .وداد میزند :واااای کتابم
میگویم :نترس حضرت برادر کتابت خیس نشده .برش داشتم
نفس راحتی میکشد و دنبالم میکند وی آیم فرار کنم دستم را میگیرد میگوید: این چه کاری بود کردی با من ؟حضرت خواهر
میخندم میگویم :می خواستم بیدارت کنم درس بخونی خب
از خنده ی من میخندد میگوید :اون وقت من رفتم چادرت رو خاکی کردم میفهمی اشتباه کردی که منو از خواب بیدار کردی .
جیغی میکشم وسریع از پله ها پایین میروم وچادرم که روی مبل بود را بر میدارم ودر بغلم جای میدم میگویم :الان جایت امن است صدف من .
صدای از پست سرم می آید :خیر ،آوا خانم مطمئن باش گیرش میارمو خاکش میکنم .
خودم را خطاب میدهم میگویم :مروارید بی صدف میمیرد ،نکن با من این کارو .
میدود دنبالم که میگویم :آرمان غلط کردم هر کاری خواستی بکن اما با چادرم نکن .
همان موقع بابا از در خانه وارد میشود خود را پشتش قایم میکنم میگویم :ای اقای دکتر محمدی بابا جون ترو خدا کمکم کن .
بابا میگوید :باز شما دوتا مثل دوتا خروس جنگی افتادید بهم ؟
بعد هم رو به آرمان میکند میگوید : آرمان .....
ادامه دارد.....🥀
نویسنده:فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام
پارت ۳
میگوید: آرمان تو هم کاری به دخترم نداشته باش شیرفهم شد؟
از ته دلم خوشحالم که بابا از من حمایت کرد آرمان نگاهی به من میاندازد میگوید :آوا خانم فقط به خاطر بابا ولت کردم ها .
وبعد هم که میخواهد برود زبونی برایش در می آورم که از چشمان بابا دور نمی ماند ،بابا نگاهم میکند میگوید :از دست شما دوتا انگار نه انگار که بزرگ شدین .
میروم کنار بابا روی مبل مینشینم دستم رو دور گردنش می حلقه میکنم میگویم :بابا جان اگه ما کلکل نکنیم کی از حمایت کنه خو
بابا گونه ام ره میکشد میگوید :از دست تو .
میخندم گونه ی بابا را ماچ میکنم به طرف پله ها میدوم وبه طرف اتاق آرام قدم بر میدارم در اتاقم رو به آرامی باز میکنم و داخل میشوم ،روبه روی آینه می ایستم خودم را در آینه نگاه میکنم چشمانی آبی رنگ ،پوستی سفید ،گونه های پر ،مژه های بلند .از آنالیز کردن خودم دست برمیدارم ،گیره ی روسری ام را در می آوردم وبعد هم خود روسری .
روی تختم دراز میکشم به آینده ی نا معلومم فکر میکنم .
کم کم چشمانم گرم میشود به خواب میروم .
*
با تقه ای که به شیشه ی اتاقم میخورد بیدار میشوم غر غر کنان بلند میشوم وبه طرف پنجره میروم
بازش که میکنم با چهره ی خندان ویدا روبه رو میشوم ویدا صمیمی ترین دوستم وهمسایه مان هست ،اعصابم خورد میشود که از خواب ناز مرا بیرون کشیده است با یک صدای نصبتا عصبانی میگویم :چته تو از خواب بیدارم کردی قرارمون همیشه ساعت ۶بود نه ۴ باید از دست تو اتاقم رو عوض کنم ،بابا پنچره اتاقم سوراخ شد از بس تو هروز میایی دوساعت قبل از قرار با من حرف بزنی و دوباره ساعت ۶هم میاد ،یه دوقم تا خونه ما راه بیشتر نیست که ویدا جان .
ویدا از لحن عصبانی من خنده اش میگیرد میگوید :بابا نه ایول عصبانی هم بهت میاد .
حالا ولش کن امشب بیا خونمون که داداش جانم از کانادا میاد .
از خنده ویدا خنده ام میگیرد ،داداش ویددا چهار سال از منو ویدا بزرگتره وبرای ادامه تحصیل به کانادا رفته از روزی که یادم میاد ویدا اینا اومد این محله داداش ظ رفته بود کانادا ومن تا به حال ندیدمش ،دلم میخواهد ببینمش از بس که ویدا ازش تعریف میکند ،خانواده ی ویدا بسیار مذهبی اند .نمیدونم داداشش هم مهبی هست یا نه .با حرف ویدا از فکر خیال بیرون اومدم :کجای تو من دیگه برم که کار دارم یادت نره بیایی
من:باشه ،راستی دفعه اخرت باشه که اینجوری به من اطلاع میدی قرار شد موقع حرف زدن با هم اینجوری صحبت کنیم از خبر دادن .
ویدا:باشه بابا ،خدافظ
ادامه دارد.......🥀
نویسنده:فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام
پارت۴
در پنجره را میبندم ،پنجره ی اتاقم به خانه ویدا اینا باز میشود ودقیقا هم روبه روی پنجره ی اتاق ویدا ،هروز یا بیشتر اوقات باهم اینجوری حرف میزنم ،
یکبار از ساعت ۱۰شب تا ۲ شب همینجوری حرف زدیم شوخی کردیم .
دیگر خوابم نمی آید ،پس آماده میشوم
میروم پایین مامان را میبینم که در حال سالاد درست کردن است ،نزدیکش میروم یک پره کاهو برمیدارم شروع میکنم به خوردن .
همینجوری که میخورم به مامان میگویم :مامان امشب داداش ویدا از کانادا میاد ویدا هم گفت برم الان هم میخوام برم چیزی برای داداشش بخرم که دست خالی نرم ،زشته دست خالی برم برای بار اول که میبینمش .
مامان یه گوجه رو برمیدارد که خورد کند میگوید:آره مامانش به منم زنگ زد گفت .....
منم گفتم امشبم شیفتم شاید آوا بیاد ازش خیلی عذر خواهی کردم. برای نرفتنم .
خوبه تو برو راست میگی دست خالی زشته یه چیز شیک به درد بخور بخر .
یک پره کاهو دیگر هم بر میدارم میگویم :باشه ،پس من دیگه برم که دیر نشه ،کاری ،خریدی داشتی بهم زنگ بزن .
مامان از روی صندلی میز بلند میشود به طرف ظرفشویی میرود میگوید:باش مواظب خودت باش
خداحافظی میکنم به سمت پارکینگ میروم .
ماشین را روشن میکنم به طرف پاساژ بزرگ تهران میرانم .بالاخره بعد از یک ساعت توی ترافیک به مقصدم میرسم .
در ماشین را قفل میکنم به سمت پاشار حرکت میکنم ،مغازه هارو یکی پس از دیگری رد میکنم ،تا، یک مغازه ی ساعت فروشی چشمم را میگیرد .
وارد میشوم به ساعت ها ی براق نقره ای نگاه میکنم .ویک ساعت مردانه شیک نظرم را جلب میکند بند های دو طرفش مشکی وساعتش نقره ای طوسی است بسیار زیبا ست .فکر کنم برای یه پسره کانادایی خوب باشد .
از فروشنده قیمتش را میپرسم که جواب میدهد :انتخاب خوبی کردین خانم ،قیمت این ساعت .....
می آید که قیمت را بگوید کسی وارد میشود سلام میکند فروشنده هم جوابش را میدهد یک پسره بسیجی به گمنانم .
سرش پایین است وزمین را نگاه میکند به سمت ساعت های ویترین میرود ودست روی یکی از ساعت ها میگذارد ساعت را نگاه میکنم همه ساعتیس که من انتخاب کرده ام برای داداش ویدا ،فروشنده میگوید:این ساعت راخانم انتخاب مردن اگر نپسندیدن شما برش دارید
فروشنده رو به من میکند میگوید :خانم شما الان ساعت رو میخواهین ؟
جواب میدهم :بله اگه لطف کنین قیمت رو بگین .
پسره رو به فروشنده میکند میگوید :از این ساعت دیگر ندارید .
فروشنده:از پسر جان همین یکی برام مونده .
پسره :خیلی ممنون
واز مغازه خارج میشود .پسره از لحظه ای که وارد مغازه شد سرش پایین بود نمیدونم چطوری ساعت به این شیکی رو دید .سرش رو هم از پایین به بالا اصلا نیاورد .
فروشنده :خانم این ساعت ۷۹۰هزار تومن هست میخواهیدش ؟
من:بله همینو میخوام فقط اگه میشه در یک جعبه ی شیک بزاریدش که میخوام هدیه بدمش .
فروشنده :چشم حتما .
ادامه دارد .......🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام
پارت ۵
**
از مغازه خارج میشوم نگاهی به ساعت مچی دستم می اندازم ساعت ۵:۳۰را نشان میدهد هنوز کمی وقت دارم ،پس گشت کوهاتی در پاساژ میزنم .
وارد یک مغازه میشوم وتمام مانتو هایش را نگاه میکنم ،
تا ی مانتو چشمم را میگیرد مانتویی طوسی با راه راه های مشکی استین هایی مچی ساده است ما شیک همین را برمیدارم به سمت فروشنده ای که پشت میز نشسته با گوشی اش ور میرود میروم .
من:ببخشید اقا میشه این مانتو رو برای من حساب کنید .
فروشنده :بله حتما
کارت بانکی ام را ژچطرفش میگیرم .
کارت را از دستم میگیرد بعد از چند دقیقه میپرسد :رمزتون؟
جواب میدهم :۳۱۳۱
رسید را میکشد طرف من میگیرد .
بعد از خرید مانتو از پاساژ بیرون می آیم وبه طرف جایی که ماشین را پارک کرده ام میروم .قفل ماشین را باز میکنم سوار میشوم .میخواهم سوئچ را در جایش بچرخانم که گوشی ام زنگ میخورد نگاهی به صفحه می اندازم ویدا است تماس را وصل میکنم :الو سلام ویدا خانم
ویدا:سلام چرا دیر کردی؟
من:بابا هنوز ساعته ۶هسته ها
ویدا:،من منظورم این بود که نماز خونهی ما باشی .
من:دیگه مزاحم میشدم عزیزم الان بیرونم
میرم خونه لباسام رو عوض میکنم میام
ویدا:مزاحم چیه ،باشه فقط ساعت۷ اینجا باشی
من:چشم کاری نداری
ویدا: نه عشقم
من :یاعلی
تماس را قطع میکنم ماشین را روشن میکنم وبه سمت خانه میرانم بعد از نیم ساعت به خانه میرسم سریع در حیاط را باز میکنم داخل میشوم .
من:سلام
مامان که روی مبل نشسته بودو داشت تلویزیون نگاه میکردم گفت:سلام عزیزم
من:مامان من دیگه اماده بشم برم که به ویدا قول دادم ساعت ۷اونجا باشم
من :باش ،آوا چی خریدی ؟
من :یه ساعت شیک
مامان :خوبه
سریع از پله ها بالا میروم
ادامه دارد .......🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام
پارت ۶
در اتاقم رو باز میکنم داخل میشوم .چادرم را از سرم در می آورم ومانتویی رو که خریدم را میپوشم روسری هم رنگ مانتو ام را پیدا میکنم سرم میکنم وبعد هم چادرم را برمیدارم واز پله پایین میروم روبه به مامان میکنم میگویم :هب مامان من دیگه رفتم .
مامان میگوید :مواظب خوودت باش
من :چشم
میام داخل حیاط که یادم می آید ساعتی رو که خریدم از اتاق نیوردمش سریع دوباره وارد. میشوم وبه داخل اتاق میروم ساعت رو برمیدارم به خیاط میروم انقدر سریع رفتم برگشتم که مامان ندیدتم ،چادرم که روی تاب گوشه ی حیاط گذاشته ام برمیدارم وسرم میکنم به سمت در حیاط میروم .
در را پشت سرم میبیندم به سوی خانه ی. ویدا اینا راه می افتم وقتی که میرسم آیفون را میزنم ،در با صدای تیکی باز میشود داخل میشوم بعضی از زن ها در حیاط مشغول غذا درست کردن هستن .
سلام میکنم وبه داخل خانه میروم وقتی وارد میشوم ویدا را درحال شستن ظرف میبینم به سمتش میروم سلام میکنم .
ویدا نگاهی به ساعت روی دیوار می اندازد میگوید :دقیقا ساعت ۷ آفرین
من:کم نمک بریز همین کارارو کردی که ترشیدی .
ویدا :اووو برو بابا من هنوز ۱۹ سالمه چی میگی تو .
با ویدا درحال کلکل کردن بودیم ، زن هایی که بیرون بودند اومدن داخل خانه وروی مبل ها نشستن ،باهم حرف میزدن .
ویدا :آوا بیا بریم تو اتاق من که دختر عمو عمه هام هستن ،اونجا دارن حرف میزنن بریم که فقط جای منو تو خالیه .
من :بریم
با ویدا به اتاقش میرویم داخل میشویم سه تا دختر همسن سال های خودمان در حال حرف زدن بودن که وارد شدن ما دست از حرف زدن برداشتن .
ویدا :خب بچه ها ایشون آوا دوست صمیمی من وهمسایه هستن .
بعد هم ویدا رو به من میکند میگوید :خب آوا جان .....
ادامه دارد ....🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼
Abdolreza Helali - Mano Del Kandan Az Delbar Mahale [SevilMusic].mp3
2.15M
حریمتوشدهفڪروخیالم:)
میگفت:
میدونیتنهاکوچهایکهبنبست
نداره..
کوچهیِخداست؟!
توبرودرِخونهیِخداروبزن،اگهگفت
درروبازنمیکنم..
گردنِمن!
+گرفتیچیمیگمرفیق؟
#توبه 🌿
#خداے_خوبم ✨
#ترک_گناه
💫نماز بسیار با فضیلت شب بیستم ماه رجب
🌷پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله:
هر کس در شب بیستم ماه رجب ۲ رکعت نماز - در هر رکعت بعد از حمد ، ۵ بار سوره انا انزلنا - بخواند ، خداوند ثواب حضرت ابراهیم، موسی، یحیی و عیسی علیهم السلام را به او عطا میکند و نیز هر کس این نماز را بخواند، هیچ گزندی از جنیان و انسانها به او نمیرسد و خداوند با دیدهی رحمت به او مینگرد.
(اقبال الاعمال سید ابن طاووس)
⸤ وَمـٰاتَـسْقُـطُمِـنْوَرَقَـةٍإِلَّايَـعْلَمُـھـٰا ⸣
هَمیـنڪِهبۍاِجازَتیِڪبَـرگ
روزَمیـننِمیـوفتِـهدِلـمبِھتگَرمِـه( :
به قول اسٺاد پناهیان وقٺۍ عاشق خدا بشۍ اونوقت از دین لذٺ میبرۍ😻✨
#سخن_بزرگان
「💚」
-سربازان امام زمان
از هیچ چیز
جز گناهان خویش
نمےهراسند ...
#سیدمرتضیآوینے🌿
"کنجِ حرم"
آقایِ¹¹⁸ :)💚
•
.
باحَسن؏باشڪھمحتـٰاجبھغیرشنشوی
برسرسفرهگداییموچھشاهۍداریم :)💚
#نوڪرِحَسنیم | #جانِجانانمحَسن '
السلامعلیڪیاحسنبنعلے
~💚🌿~
حسن امام من است و منم غلام حسن؛
تمام هفته فدای دوشنبههای حسن...
#من_امام_حسنےامシ
#دوشنبه_های_امام_حسنی
دلانہ✨
همیشه فکر میکردم
امتحانایی که قراره ازم بگیری، توی یه موقعیت خاص، در آینده رخ میده!
غافل از اینکه همهی اعمال و رفتار و روابط امروزم امتحانه،
و منی که تا این لحظه رو #مــــردودم🙂💔
کمکم کن...
•
.
اومـد بـھ حـٰاجابومھدۍ گفت :
حلالمون کن حاجے! ؛ پشت سرت حرف زدیم . .🚶🏿♂
ابومھدۍخندیدوباهمونخندھگفت
شمـٰاهر موقع دلتون گرفت پشت سـر من حرف بزنید تا دلتون باز شـھ(:🌱'
#شھیدابومھدۍالمھندس🌱