eitaa logo
"کنجِ حرم"
271 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
111 فایل
اِشتیاقے‌ڪه‌بہ‌دیدارِتودارَد‌دِلِ‌مَن دِلِ‌مَن‌دانَدومَن‌دانَم‌ودِل‌دانَدومَن حرفی سخنی؟! https://harfeto.timefriend.net/16818490554574 #شروطمون @shorotoinsohbata
مشاهده در ایتا
دانلود
📞 یڪ روزرفته بودم سرمزارشہید 🌱 پنج‌شنبه بودرفتم ڪه براے حسین فاتحه بخوانم وعرض ارادتے ڪنم پدرومادر داداش حسین هم اونجابودن پدرش منو صداڪرد.✨ گفت:سیدجان بیا ✋🏾 رفتم ڪمڪش ڪه وسایل‌هایے ڪه آورده بودن روجابجاڪردیم بعدش من باایشون هم ڪلام شدم توے گالرے موبایلم داشتم دنبال یه عڪس میگشتم ناگہان چشمم به این عڪس افتاد📸 به پدرشہیدنشونش دادم ایشون گفتن: من تاحالااین عڪس روندیده بودم حتے وقتی ڪه حسین زنده بود نشونم نداده بودولے یڪ روزیڪے ازدوستاش وقتے حسین شہیدشد این عڪس روبه من نشون دادن حسین اصلاخستگے رونمیشناخت خستگے اصلابراش هیچ معنایے نداشت وخودش همیشه این جمله روتڪرارمیڪرد: [ ڪارے ڪن ڪه توخستگے راخسته ڪنے نگذارخستگے توراخسته ڪند ] حسین حتے خودخستگے روهم خسته میڪرد 💪🏾♥️ 🕊 شهیدحملہ ڪور تروریستے اهواز💔
__
"کنجِ حرم"
__
دِلَم قُرصه، مَن اِمام رِضا(ع) دارمَ🙃🙂
...🌿•° میگن:توروز قیامت جایگاه وظرفیت هرکسی رو نشونش میدن... میگن فلانی... ببین... تو باید اونجا می بودی... ولی نیستی! یعنی چی؟ یعنی باید بدوییم فکز نکنیم با نماز و روزه شق القمر می کنیم :))) باید امروزت بهتر از دیروزت باشه اگه میخوای اون روزت حسرت نخوری بله رفیق•••🙂
🥀 (مولایم،شرمنده ام ؛ که مدام شرمنده ام...)🍂 🥀
🌙🍃 《ماه خدا رسید ، ولی تو باز هم نیامدی...》💔 🍃🌙
"کنجِ حرم"
💔😞
"درآوردن‌‌اشک‌‌مهدی‌‌فاطمه‌‌مُد‌شده"🥀
🤍 وَلَٰكِنَّ اللَّهَ يَفْعَلُ مَا يُرِيدُ(بقره۲۵۳) و خدا هر چه اراده کند خواهد کرد. ❨خدا رو چه ديدى شايد از جايى كه فكرشو نميكنى كارات رديف شه🕊🤍❩
💔🚶🏿‍♂
گُفـت: +میدونۍچرٰامیگیم‌رِفیق‌شَھید..!؟ -خیلۍکمَڪت‌میکُنِہ..🤔!' +بَراۍاِینڪہ‌رِفیق‌روی‌رفیق‌ اثَرمیزارِھシ✋🏻!' مَعرِفَت‌بِھ‌خَرج‌میده‌وَ یہ‌ࢪوزبـِہ‌رَسـمِ‌رِفٰاقَت‌میبَرَتت پـیش‌خودش👀♥️!- .. 『🌙♡حـب أّلَـحٌـَّسيِّنِ يِّـجِمَعٌنِـأ♡🌙³¹³』 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ
امام علے علیہ السلام: الرِّفقُ يَفُلُّ حَدَّ المُخالَفَةِ نرمش و مدارا، تيزى مخالفت را كُند مى كند
!! مشترک‌گرامی موجودی‌ماه‌رجب‌رو‌به‌پایان‌است لطفا‌هرچه‌زودتر‌به‌خداوند‌مراجعه‌کنید(:
‏آروم بگو یا "امام رضا" تا غمای دلت آروم بگیره:)💔
بنام نقش بند صفحه ی خاک🍃 عذار افروز مه رویان افلاک✨
❖ "قانون انتظار" میگه:🍂🌼 منتظر هر چی باشی وارد زندگیت میشه. پس دائم با خودت تکرار کن.... من "" امروز"" منتظر عالی ترین "اتفاق ها" هستم...🍂🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانـہ بودن را از آن بانویی آموخٺــم ڪہ حتی در مقابل مردے نابینا ... حجاب داشت
رمان عشق گمنام پارت ۱۳ خاله فیروزه: شما دوتا از بس از من خاطره میخواهین ،تموم شدن باید بسازم خنده ای میکنم روبه ویدا میگم :فکر کنم الان حالت خوب شده باشه ویدا هم میخندد میگوید :آره حالم خوب شد . من:خاله فیروزه راستی مامان سبزی داد بیارم براتون من گذاشتمشون داخل آشپزخانه . خاله فیروزه: دستت در نکنه خاله جان از مامانتم تشکر کن . ویدا: آوا هستی والیبال بازی کنیم ؟ من:چرا که نباشم . منو ویدا عاشق ورزش والیبال هستیم .هر موقعه هم که میام خونه خاله فیروزه یا ویدا میاد خونمون حداقل یکی دو ساعتی رو والیبال بازی میکنیم . ویدا رفت با تور والیبال توپ اومد . رفتم جلو تور والیبال رو ازش گرفتم گفتم :ویدا توپ رو بزار زمین بیا کمک من این تور رو وصل کنیم . یک طرف تور رو من گرفتم طرف دیگشم ویدا بین دوتا درخت وصلش کردی . ویدا پشت به در حیاط وایستاد منم روبه روش . من:خب ویدا اولین سرویس رو من میزنم . شروع کردیم به بازی . ست اول رو من بردم ،ست دوم هم ویدا الان هم ست آخر ۱۳_۱۸ هستیم . سرویس رو زدم ویدا نتونست بگیرتش چون زیاد بالا بود برای قد ما یک دفعه در حیاط باز شد توپ خورد توی صورتش . آخش در اومد . نگاهی کردم علی اقا بود اووووگندش در اومد آبروم پاک رفت . ویدا شروع کرد به خندیدن علی اقا هم دستش رو گذاشته بود روی صورتش علی اقا: این چه کاری بود شما کردی من:ببخشین علی اقا عمدی نبود ویدا نتونست توپ رو بگیره خورد تو صورت شما . علی اقا که تازه متوجه من شده بود گفت : شما توپ رو زدین تو صورت من؟ من:بهتون گفتم عمدی نبود . علی اقا دیگه هیچی نگفت رفت داخل خونه . رفتم طرف ویدا که هنوز داشت میخندید یکی زدم تو سرش که گیج نگام کرد من:تو چرا میخندی ؟بجای اینکه بگی داداش چی شده سرت خوبه ،یانه گرفته جلو روش میخنده اخه تو چه خواهری هستی .؟ شانس اوردی که خاله فیروزه داخل بود ندید .خودت که میدونی چقدر رو پسرش حساسه اون وقت خاله ،عمو رو نمی شناسه . این رو توی همین یک ماه فهمیدم ‌. ویدا که از رفتار من تعجب کرده بود گفت:اوووو راست میگی ها فقط دعا کن علی هیچی به مامان نگه . الان که گندش در اومده بهتره برم. روبه ویدا میگم :ویدا من دیگه برم من فقط قرار بود به تو جزوه رو بدم حالا چی شد داریم والیبال بازی میکنیم . ویدا : باش . رفتم داخل چادرم رو سرم کردم اومدم بیرون . من:ویدا خاله رو ندیدم از طرف من ازش خداحافظی کن . ویدا:باش ،فردا میایی؟ من:نمیدونم نظرت چیه بریم پارک ؟ ویدا:آره خوبه ولی اگه داداشان گرام بزارن تنهایی بریم . من:حالا من به آرمان میگم ببینم چی میشه تو هم به علی اقا بگو . ویدا:باش . من:خب خدا نگهدار ویدا :یاعلی . درو پشت سرم بستم به سمت خونمون راه افتادم . ادامه دارد .......🥀 نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام پارت ۱۴ اومدم درو با کلید باز کنم که در باز شد تصویر آرمان نمایان شد . آرمان :چه عجب اومدی به نظرت جزوه دادنت طول نکشید ؟ من:آرمان خیلی عذر میخوام مجبور شدم به ویدا یکم تو مباحث کمک کنم. آرمان :خب حالا میری ؟ من: آره .تو کجا میری؟ آرمان : با بچه ها داریم میریم مسجد برای محرم برنامه ریزی کنیم . من :آها آرمان اومد بیرون من هم رفتم داخل حیاط در رو هم پشت سرم بستم . به طرف در هال را افتادم . در رو باز کردم . من:سلام مامان که داشت از پله ها می اومد پایین گفت:سلام عزیزم ،سبزی هارو دادی؟ من:آره تشکر هم کرد خاله .مامان کجا داری می ری ؟ مامان : دارم بجای یکی از پرستارا میرم شیفت بنده خدا مادرش مریض شده . من:اها ،شب هستی خونه ؟ مامان :فکر نکنم .بابات هم که شب جلسه داره اونم دیر میاد خونه شام هم خورشت قیمه براتون بار گذاشتم یه یک ساعت دیگه زیرشو خاموش کن . من:چشم . مامان :خب دیگه من برم ،خدافظ من:یا علی مامان رفت منم از پله ها بالا رفتم . دستگیره ی در اتاقم را باز کردم وارد اتاق شدم . چادرم رو در اوردم آویزونش کردم نگاهی به ساعت انداختم ساعت ۶ بود آلارم گوشیم رو برای ساعت ۷ تنظیم میکنم .خودم هم روی تخت ولو میشم . از اتفاق امروز کلی به خودم بد بیراه میگم . اخه این چه کاری بود کردم بعد هم به خودم میگم خب من از قصد که این کارو نکردم . خودم به بی خیالی میزنم .کم کم به خواب میروم . **** با صدای آرمان که میگوید :آوا این گوشیت خودشو کشت ،حالا کاشی هم صداش مثل بقیه هشدار ها بود ،انگار پادگان نظامی راه انداختی. بیدار می شوم ،آرمان راست می گوید زنگ آلارم گوشیم خیلی رو اعصابه. من:خب حالا برو زیر گاز رو خاموش کن . اون موقع که خوابیدم خیلی خسته بودم ،لباسام رو هم عوض نکردم ،الان بلند شدم لباسام رو با لباس های خانگی عوض کردم . رفتم پایین ..... ادامه دارد🥀 نویسنده:فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام پارت :۱۵ رفتم پایین رو به آرمان گفتم :ارمان قراره با ویدا فردا بریم پارک اجازه هست ؟ خودت که میدونی مامان بابا اجازه میدن . آرمان کمی فکر میکند می گوید :نوچ من: چرا ؟خسته شدیم هی تو خونه قرار گذاشتیم . آرمان :خواهر جان من برای خودت میگم . رومو به حالت قهر میگیرم میرم توی آشپزخانه خونه غذا رو بکشم . من:آرمان خان بیا غذا رو آماده کردم آرمان بعد از ۵دقیقه اومد توی سکوت غذارو داشتیم میخوردیم که صدای تلفن سکوت رو شکست بلند شدم رفتم طرف تلفن برش داشتم جواب دادم :الو &سلام آوا ویدا بود من:سلام ویدا خانم ویدا:آوا حرف زدی با اقا ارمان ؟ من:آره نمیزاره ویدا:منم به علی گفتم گفت تنهایی خوب نیست . ولی گفت به برادر دوستت بگو اگه فردا کاری نداره . بیاییم همراه شما . من:اگه بیان که خوبه منو تو باهم اون دوتا هم با هم . ویدا: آره خوبه ،پس به آقا آرمان بگو . من:باش . بعد از اینکه تلفن رو قطع کردم به طرف اشپز خونه راه افتادم . روی صندلی نشستم روبه آرمان گفتم :آرمان حالا که نمیزاری بریم ،میایی همراهمون ،علی آقا هم هست شما دوتا با هم منو ویدا هم باهم . آرمان کمی فکر کرد گفت :باشه من فردا صبح کارام رو انجام میدم عصر هم بریم . بلند شدم اومدم طرف آرمان گونه اش رو ماچ کردم گفتم ؛:مرسیی داداش گلم آرمان :آآآآآوا تو که میدونی من از این کارا خوشم نمی آید . خندیدم گفتم :بله که میدونم آرمان خان آرمان کمی می خندد میگوید:خدایا به همه خواهر دادی به ما که رسید .... من:آررررررررمان ارمان: جانم من:دیگه نمیدونم چیکار کنم از دست تو . آرمان کمی رفت تو فکر بعد گفت :اگه نمیدانی از دست من چیکار کنی ،عدد ۳رو به سامانه ....ارسال کنید . دیگه نتونستم جلوی خندمو بگیرم شروع کردم به خندیدن . از خنده ی من آرمان هم بلند بلند شروع کرد به خندیدن این قدر خندیدیم که دل درد گرفتم . من:بلند شد آرمان خودتو جمع کن ،من نمیدونم تو چطوری میخوانی طلبه بشی . آرمان :خیلی دلتم بخواد . بلند میشوم از پله ها بالا میروم به سمت اتاقم . داخل میشوم وبرای امتحان پس فردا میخونم ،رشته ی منو ویدا پزشکی بود . من از بچه گی این رشته رو دوست داشتم وبرای بدست آوردنش خیلی تلاش کردم . بعد از کمی مطالعه کردن کتابم رو میبندم ،به روی تخت دراز میکشم .کمی ان طرف این طرف میشوم ،وبه خواب میروم . ادامه دارد.....🥀 نویسنده:فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام پارت ۱۶ **** با صدای زنگ تلفن خانه بیدار میشوم . از پله ها پایین می آیم احیانا کسی خونه نیست چون اگه بودن جواب تلفن رو میدادن . من:الو &آوا چرا گوشیت رو جواب نمیدی؟. من: تویی ویدا .الان از خواب بیدار شدم . ویدا: دختررررر تو تا الان خواب بودی؟منو باش با خودم فکر میکردم که داری خرت پرت برای عصری آماده میکنی . من:بابا مگه ساعت چنده؟ ویدا:خاک تو سرت که نمی دونی ساعت چند خانم ساعت ۱بعد از ظهره . من:دروغ نگو برای اینکه بفهمم ویدا راست میگه یانه نگاهی به ساعت انداختم ،واقعا ساعت ۱ بود سریع تلفن رو قطع کردم رفتم وضو گرفتم . همیشه سعی میکردم نمازامو اول وقت بخونم . از پله ها بالا رفتم در اتاقم رو باز کردم سجادمو که شبیه چفیه بود رو از روی میزم برداشتم پهن کردم وچادر رنگی مخصوصم رو سرم کردم . *** بعد از نماز کمی مطالعه کردم که برای امتحان فردا هیچ استرسی نداشته باشم که نخوندم . صفحه ی آخر کتاب بودم که صدای باز شدن در هال اومد ،در اتاقم رو باز کردم کمی خودم رو به طرف بیرون کشیدم ،کم کم تصویر آرمان نمایان شد ،داشت از پله می آمد بالا . تا منو دید ترسید نتونست تعادلش رو حفظ کن از پله ها افتاد و آخش در اومد . نفهمیدم چی شد که سریع دوییدم طرف پله ها که ببینم چی شد میخواستم بیام پایین کنار آرمان که یکدفعه پام پیچ ریزی خوردم به کله از پله افتادم زمین قشنگم خوردم به آرمان من که چون جای خوبی افتادم راحت بودم ولی آرمان دوباره آخش در اومد گفت:آوا ترو خدا بلند شد که نفسم بند اومد سریع به خودم اومدم بلند شدم ‌ من:داداش حالت خوبه ؟، آرمان :به لطف شما بله . لبه رو به یه حالت کشیده ای گفت . من:داداش بخدا عمدی نبود ببخشید آرمان :تو چرا فقط سرت رو از در کرده بودی بیرون هر آدمی بود میترسید . من:ببخشید . کمی بعد به طرف آشپزخانه راه افتادم لیوان مخصوص آرمان رو آب کردم طرفتم طرفش من:بیا داداش این آبو بخور . آرمان اب رو از دستم گرفت یه نفس خوردش . نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم ساعت ۴ رو نشون می داد . من:آرمان یه ربع استراحت کن ،بعد هم آماده شو بریم . آرمان :شانس اوردی آسیب جدی ندیدم وگر نه نمیومدم . جواب آرمان رو ندادم وبه طرف آشپزخانه خونه راه افتادم در یخچال رو باز کردم یه بطری آب برداشتم . همینجوری که داشتم برای خودم آب درون لیوان میریختم به آرمان گفتم :،راستی ارمان مامان کجاست ؟مگه دیشب شیفت نبود ؟ آرمان :حالا اگه گذاشتی ما یکم بخوابیم ،مامان خانم امروز صبح با بابا رفتم شهرستان مامان بزرگ حالش بد شده بود . من:وا چرا اینقدر یهویی رفتم یه خبرم ندادن . آرمان:خواهر جان شما که خواب بودی رفتم ساعتا ۱۱ رفتن شما اون موقع داشتی خواب هفت پادشاه رو میدی مامان دیگه اخری گفت هرچی آوا رو صدا میزنم بیدار نمیشه تو بهش بگو ،گفت معلوم نیست کی حال مامان بزرگ خوب بشه گفت هر موقع خوب بشه میان . من:جدی ؟؟؟؟ پس کارشون چی ؟ آرمان :بابا که راحت میتونه مرخصی بگیره مامان هم چون تا حالا مرخصی طولانی نداشته میتونه بگیره . من:اها . بعد از اینکه با آرمان حرف زدم به طرف اتاقم راه افتادم دستگیره ی درو باز کردم داخل شدم شروع کردم به عوض کردن لباسام . ودر اخر چادر عباییم رو پوشیدم داشتم صافش میکردم روی سرم ،که صدای تق تق پنجره ی اتاقم بلند شد بی شک ویدا بود . ادامه دارد.....🥀 نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام پارت ۱۷ رفتم طرف پنجره بازش کردم ویدا هم اومد یه سنگ دیگه بزنه که دید باز شد دیگه نزد من:بله خانم ؟ ویدا:آماده ای بریم ؟ من:آره فقط من چیزی نیوردم میریم همونجا یچیزی میخریم . ویدا:باش ،پس زود بیایین پایین که با ماشین من بریم . من:باش در پنچره رو بستم ،کولم رو برداشتم رفتم پایین روبه آرمان که جلوی آینه وایستاده بود داشت موهاشو حالت میداد گفتم :آرمان زود باش بریم . یک قدم رفتم جلو که به حالت انگار چیزی یادم اومده باش رو کردم طرف آرمان گفتم :راستی تا حالا هیچ طلبه ای ندیده بودم موهاشو خامه ای بزنه بعد هم ژل بزنه حالت بده بهشو ن . آرمان اومد برسشو به طرف پرت کنه که منم از اون سریع دوییدم طرف حیاط . از توی حیاط گفتم :زود باش بیا . بعد از چند دقیقه برادر خوشتیپ ما اومد اومد نزدیکم گفت:صدا تو نبر بالا شاید کسی تو کوچه باشه صداتو بشنوه . من:چشم برادر جان دیگه تکرار نمیشه . همزمان با ما ویدا علی اقا هم اومدن بیرون . رفتیم کنارشون سلام کردیم بعد هم به طرف ماشین ویدا راه افتادیم علی اقا قفل رو باز کرد ،آرمان جلو نشست منو ویدا هم عقب . ویدا: راستی آوا یه خبرم برات دارم . من:چه خبری ویدا:رفتیم پارک بهت میگم . فضای ماشین توی سکوت بود منم سرمو تکیه دادم به ماشین به خیابان ها نگاه کردم .هرکسی مشغول کار خودش بود . **** بعد از چند دقیقه بالاخره رسیدیم به جایی که قرار بود بریم . دستم رو به طرف دستگیره ی در بردم بازش کردم پیاده شدم . داشتم چادرم رو درست میکردم که یکی از پشت سر صدام کرد :آوا خانم رومو کردم به عقب که باعلی اقا مواجه شدم من:بله علی اقا:ببخشید میشه در رو از صندلی شاگرد قفل کنید نمیدونم چرا از اینجا قفل نمیشه . من:چشم الان قفل میکنم . درو قفل کردم بعد هم به طرف ویدا که روی یه نیمکت نشسته بود رفتم :کی ویدا رفته بود اونجا من ندیدم آرمان هم که اصلا نمیدونم چرا رفته . روی نیمکت نشستم روبه ویدا گفتم : خب حالا بگو چه خبری رو میخواستی بهم بدی ؟ ویدا کمی من ..من میکند بعد می گوید : راستش دیشب آقای رجایی برای پسرش زنگ زدن به بابا برای خواستگاری . خوشحال میشوم میگویم :اووو پس مبارکه حالا این رجایی کی هست ؟ ویدا :چی مبارکه من جوابم منفی اصلا اون به من نمیخوره . من: حالا کی هست . آوا: پسر همسایه همون که همیشه تو دستش انشگتر دست بند طلا میکنه . کمی فکر میکنم اهان پسر اقای رجایی اقای رجایی پولدار ترین همسایه تو محلمونه مذهبی نیستن هر هفته هم مهمونی دارن ،پسرشم که دیگه هیچی ..... هرچی داره از باباشه . من:اوووو ویدا کیم اومده خواستگاریت میدونی که پسره اصلا خوشش نمیاد کسی بهش به نه . یادت نمیاد اون روز به آرمان گفت افتخار دوستی میدین که امشبو بریم مهمونی بعد هم آرمان صاف تو روش گفت نه ،بعد هم دعوا شد . ویدا:اره یادم میاد واسه همین میترسم . به علی هم هنوز نگفتم جوابم منفی علی هنوز پسره رو ندیده . آوا :حتما به علی آقا بگو که کمکت کنه به حر حال اون برادرت . ویدا:اوهم ادامه دارد.....🥀 نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام پارت ۱۸ روبه ویدا می گویم :حالا پاشو بریم قدم بزنیم یادت که نرفته امروز اومدیم کیف کنیم . حالا این استرس رو هم بزار کنار که خدا بزرگه . ویدا بلند میشود همراه من قدم برمیدارد . کمی دورو برم رو نگاه میکنم که ببینم آرمان و علی اقا رو میبینم ، نگاه میکنم که میبینم آرمان علی آقا در حال بستنی خوردن هستن دارن خرف میزنن . روبه ویدا میکنم میگویم :اون دوتا رو نگاه دارن بستنی میخورن . ویدا هم نگاه میکند بعد میگوید :اینا چطور برادرایی هستن که بدون خواهراشون بستنی میخورن . همه برادر دارن ماهم برادر داریم . میخندم میگویم حیف اینجا پارکه وگر نه حسابی ،حساب آرمان رو میرسیدم . ویدا هم میخندد می گوید :دقیقا من همین کارو با علی میکردم حیف ... دوباره با ویدا قدم برمی داریم که میرسیم به وسایل بازی ، ویدا رو به من میکند می گوید :چطوره یکم بازی کنیم ؟ با حالتی متعجب روبه ویدا میکنم میگویم : شوخی میکنی؟ ویدا با حالتی خاصی میگوید :نه ،میخوام برادران گرامی رو اذیت کنم ‌. وبعد هم دست منو محکم میگرد به طرف تاب ها میکشید . ویدا:بشین روی تاب نمی‌فهمیدم داره چیکار میکنه ولی نشستم . دیگه نفهمیدم چی شد که هلم داد اینقدر تند هلم می داد که نمیتونستم ساکت بمونم من:ویدا تروخداا وللم کن تلافی اون دوتا رو سر من خالی نکن . من هنوز آرزو دارم . ویدا با لحن ترسو من میخندد میگوید : من ولت نمیکنم . نزدیک۵. دقیقه بود که ویدا همینجور منو تاب میداد اونم با سرعت زیاد حالت تهوع گورفته بودم که نگو . دیگه حال نداشتم با حالته بی جونی گفتم :ویدا حالت تهوع دارم ولک کن . ویدا هم خندد گفت :الکی میگی نداری . از دور آرمان علی اقا رو دیدم که دارن به سمت ما می آیند ولی انگار داشتن میدوییدن . رسیدن به منو ویدا روبه دوتامون گفتن:زشته بیایین پایین ویدا هل نده اگه کسی شمارو ببینه چی . ویدا:بله وقتی دوتایی میرین برای هم میشینن حرف میزنین باید فکر اینجارو هم کنین . اصلا با نیومدن شما فرقی نمیکنه . بعد از کمی ویدا تاب رو نگه می داره منم هم پیاده میشم ،حالت تهوع سرگیجه داشت خفم میکرد رفتم کنار آرمان دستمو گذاشتم روی شونشو گفتم داداش سرم گیج میره . آرمان نگاهی بهم کرد گفت: آآآوا رنگ به رو نداری بیا بریم اینجا بشین من برم آب برات بیارم . آرمان این جمله رو بلند گفت و باعث شد ویدا علی آقا هم متوجه بشن بعد هم اومدن طرف منو آرمان ادامه دارد....🥀 نویسنده:فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام پارت ۱۹ ویدا با حالتی نگران میپرسد :حالت خوبه ویدا ؟ با حالته بی جونی نگاهش میکنم میگویم : اخ ویدا چند بار بهت گفتم وایستا گفتم تلافی این دوتا شلغمو سرمن در نیار . هواسم به موقیتم نبود اصلا متوجه نشدم که علی آقا هم میشنوه . ویدا :ببخشید آوا حالا بیا بشین اینجا تا آقا آرمان بیاد نشستم ویدا هم نشست سرم رو روی شونه سمت راست ویدا گذاشتم وچشمامو بستم . که صدای علی آقا رو شنیدم : صبر کن ببینم ویدا آوا خانم منظورش از این دوتا شلغم چی بود . ویدا کمی میخندد میگوید:شمارو میگفت . نمیتونستم حالت صورت علی اقا را بهفهمم ولی به نظرم تععجبب کرده . اینو از حالت سوال کرنش فهمیدم:چرا میخنده دیوونه مگه منو آرمان چیکار کردیم که تلافی شو از آوا خانم در اوردی ؟ ویدا: بله دیگه وقتی مارو فراموش میکنین میرین دو نفری باهم میگردین همین میشه مگه قرار نبود همراه ما بیایین مراقبمون باشین ؟ علی اقا: بله ما اشتباه کردیم حالا چرا اوا خانم رو به این روز در اوردی؟ ویدا :خودمم هم ناراحتم .آوا میگفت حالت تهوع دارم ولی من گوش نکردم . صدای دوییدن کسی رو شنیدم فکر کنم آرمان بود نزدیکتر شد صدام زد کمی چشمامو باز کردم .بعد هم لیوان آبی رو بهم داد . کمی خوردم . آرمان :حالت خوبه؟ سرم رو به نشونه ی بد نیستم نشون دادم . سرگیجه نداشتم وکمی حالت تهوع داشتم . بطری آب رو از دست آرمان کشیدم بیرون روی صورت خودم خالیش کردم وقتی آب رو ریختم حالم بهتر شد . آرمان :خدارو شکر حالت بهتر شد ویدا خانم شما هم دیگه هر بنده خدایی رو اینقدر تند تاب ندین که به این روز بیوفته . بعد هم علی آقا سرش رو انداخت شروع کرد به ریز ریز خندیدن ویدا هم یه نیشگون ریز از علی اقا گرفت که علی اقا بجای خندیدن اخ بلندی گفت . آرمان :تا شما هم دیگرو به کشتن ندادین بیاییم بریم که چند دقیقه دیگه اذانه یه مسجد پشت درخت های این پارک هست میریم اونجا نماز میخونیم . علی آقا هم گفت: بعد از نماز هم مهمون من میریم یه جای خوب واسه شام. آرمان میخندد میگوید:خب عالیه پس . بریم . چهار نفری راه میوفتیم منو ویدا وضو داشتیم . ولی ویدا گفت:آوا بیا بریم یه تجدید وضو کنیم بیاییم هنوز تا اذان ۱۰ دقیقه مونده . روبه ویدا میگویم :باشه پس بریم . خواستیم جدا بشیم که علی آقا گفت : وضو خونه اون ته پارکه بزارین ما بیاییم همراهتون . آرمان روبه آرمان میکند میگوید :علی من نمیام تو همراهشون برو یه مغازه اینجا هست میخوام برم اینجا ببینم اون کتابی رو که من میخوام داره . علی آقا به ناچار قبول میکند همراه ما راه می افتد . وقتی به وضو میرسیم علی اقا میگوید :من همینجا وایستادم تا شما بیایین . ویدا چادرش و کیفش رو در می آورد به دست علی آقا میدهد میگوید :داداش اینارو بگیر تا ما بیاییم . دوتایی با ویدا وارد وضو خونه میشویم چادرم رو در می آورم آویزون میکنم بعد هم وضو میگیرم . زود تر از ویدا تموم میکنم بعد هم روبه ویدا میگویم من چادرم رو میپوشم میرم بیرون منتظر تو میمونم . ویدا:باش اومدم بیرون یکم اون طرف تر از علی آقا ایستادم یه نگاهی بهش انداختم که یدفعه با کبودی روی چشمش مواجه شدم وای چرا الان دیدمش خوب معلومه اون همش سرش پایینه منم عادت ندارم نگاه کنم . نکنه مال توپیه که دیروز خورد تو چشمش . علی آقا متوجه نگاه من میشود سرش رو بلند میکند میگوید :ویدا تموم نکرد . من:نه هنوز نمیدونم بپرسم یا نه ولی میپرسم :علی اقا ببخشید واس اون روز که توپ خورد تو چشمتون عمدی نبود .من الان متوجه ی کبودی روی چشمتون شدم بازم عذر میخوام . علی اقا یه لبخند میزد سرش رو پایین میگیرد میگوید : طوری نیست بابا چیزه خواصی که نشده . از شرم این کارم سرم رو پایین میگرم هی با خودم میگویم چرا این ویدا در کرد کمی بعد ویدا میاد . روبه بهش میگویم :چرا اینقدررررر دیر‌اومدی؟ ویدا :خب چیکار کنم این تلق روسریم درست بشو نبود . با لحن لوسی میگوید :ببخش من:خب حالا بریم . سه تایی به طرف مسجد راه می افتیم . ادامه دارد .....🥀 نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام پارت ۲۰ وقتی به مسجد رسیدیم علی اقا به طرف برادران رفت منو ویدا هم به طرف خواهران رفتیم . نماز رو به صورت جماعت خوندیم . بعد از نماز کم کم خانم ها رفتن فقط منو ویدا توی مسجد موندیم . رو مو میکنم طرف ویدا میگویم :ویدا بیا بریم دیگه . ویدا همینجوری که سرش توی زیارت نامه هست میگوید :الان صبر کن اخراشه . بعد از ۵دقیقه با ویدا به طرف جا کفشی نماز خونه حرکت میکنیم . کفش هایمان را میپوشیم واز در مسجد خارج میشویم دروبرم رو نگاه میکنم ،ولی آرمان وعلی آقا رو نمی بینم روبه ویدا میگویم :ویدا من یه زنگ بزنم به آرمان ببینم کجان چون این ورا نیستن . ویدا:باشه گوشی ام رو از جیب مانتو ام بیرون می آورم وبه مخاطبین میروم شماره ی آرمان را میگیرم . یک بوق ....دو بوق ....سه بوق .... وبعد هم صدای آرمان در گوشی میپیچد . ارمان:بله من:آرمان شما کجایین هرچی نگاه میکنیم نیستین . آرمان:آوا ما اومدیم کنار ماشین اگه میتونین بیایین اینجا . من:باشه الان میاییم . تماس رو قطع میکنم .داخل جیب مانتو هم می گذارم . ویدا:چی گفت کجان ؟ من:طرف ماشین هستن بیا بریم . با ویدا به طرف جای ماشین حرکت میکنیم . من:ویدا نگاه اونجان . ** آرمان :چرا شما اینقدر دیر کردین؟ نگاهی به ویدا میکنم میگویم: خب دیگه دیر شد . علی اقا:خب حالا سوار شین بریم جایی که قول داده بودم . ویدا:داداش بریم همونجایی که اون هفته ای رفتیم . علی اقا : باش . همگی سوار ماشین شدیم و علی اقا هم به طرف یه رستوران راه افتاد . ماشین توی سکوت بود که علی اقا از ارمان پرسید : آرمان تو پسر آقای رجایی رو میشناسی؟. آرمان کمی توی فکر میرود میگوید :من ی رجایی میشناسم که اونم همسایمون هسته . علی اقا :اره همین همسایه ،پسرش رو میشناسی؟ آرمان :پسرش رو آره چطور مگه؟ علی اقا:هیچی فقط چطور آدمی هست؟ آرمان : پسری کل شق از خود راضی ،یبارم باهاش دعوا کردم ،اومده راست تو چشمام میگه افتخار دوستی میدین امشب بریم مهمونی . منم بهش گفتم نه که دعوا شد فکر کنم از نه گفتن خوشش نمیاد . ادامه دارد .....🥀 نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام پارت ۲۱ منو ویدا به هم دیگه نگاه میکنیم ویدا لب میزد : وای آوا الان دیگه داداش فهمید چطور پسریه بنظرت چی میشه . من:هیچی نمیشه اتفاقا راحت تر شد چون دیگه نیاز نیست تو به داداشت بگی . علی اقا: جدا همچین ادمی هست ؟ آرمان :آره نگفتی چرا میپرسی؟ بعد هم آرمان مرا خطاب میدهد میگوید:آوا یه بطری اب خریدیم گذاشتم اون عقب برش دار داخل یه لیوان آب لریز بده من . همینکارو انجام میدم .ولیوان آب رو به آرمان میدهم . که علی آقا از توی آینه نگاهی به ویدا می اندازد میگوید :این پسره برای خواهرم اومده خواستگاری.، همین که این جمله را میگوید آب میپرد تو گلو آرمان وبه سرفه می افتد . میترسم میگویم :آرمان چی شد . آرمان دستش رو تکان میدهد به معنی چیزی نشد . آرمان کمی آرام میشود که علی آقا میپرسد : ویدا تو این پسره رو دیده بودی ؟ ویدا با انگشتانش بازی میکند میگوید : اره دیده بودم . علی آقا ابرو هایش را در هم میکند میگوید : موندم چطور به خودش اجازه داده خواستگاری کنه . بعد از این حرف علی اقا دیگر هیچ حرفی رد بدل نشد . برایم جالب است چرا آرمان چیزی نمی گوید . کمی بعد علی آقا جلوی یه رستوران سنتی نگه میدارد . از ماشین پیاده میشویم وبه طرف در ورودی رستوران راه می افتیم . علی آقا :بیا بین بریم اون طرف بشینیم اون ور خلوت تره . به طرف جایی که علی آقا گفت رفتیم . منو ویدا کنار هم نشستیم ارمان علی آقا هم کنار هم . علی اقا :ارمان تو چی میخوری؟ ارمان با حالتی که تا حالا ندیده بودم گفت:هرچی سفارش دادین واسه من سفارش بدین . بعد هم علی آقا رو به منو ویدا گفت:شما چی میخورین ؟ ویدا : من کوبیده اوا تو چی میخوری؟ من:منم کوبیده . علی اقا:،پس چهار تا کوبیده . بعد هم به یه نفر اشاره کرد که اومد طرف ما علی اقا:لطفا چهار تا کوبیده با چهار تا دوغ بیارین . گارسون:چشم ادامه دارد....🥀 نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼0
9 پــارتــــ تـقـدیــم نـگـاهــ قـشـنـگـتـونـــ♥️