رمان عشق گمنام
پارت ۷۵
یک هفته از اون ماجرایی که با علی دوتایی رفتیم بیرون میگذره .
همچنان علی چیزی یادش نیومده .
امشب وفات حضرت زینبه قرار با عمو حسین اینا بریم حسینه بسیج .
مامان: آوا به بابات زنگ زدم گفت کارش طول می کشه نمیتونه بیاد حسینیه خودمون میریم .
من:باش .
به سمت پله ها میروم ، یکی پس از دیگری طی میکنم تا به اتاقم میرسم .در را باز میکنم .
وارد میشوم .
لباسام رو عوض میکنم . خودم رو توی آینه آنالیز میکنم .
گوشیم رو برمیدارم ،شماره ی ویدا رو میگیرم .
بعد از دو بوق جواب میدهد ...
بلافاصله میگویم
: ویدا کجایی؟
ویدا: سلام ،داریم با آرمان میریم حسینیه .
من: چرا به من نگفتین ؟
ویدا:یهویی شد ،شما ،مامان ،و.....باهم بیایین .
من:پوففف باشه .
گوشی رو قطع میکنم از همین پایین مامان رو خطاب میدهم میگویم:مامان ویدا با آرمان رفته مجبوریم منو تو با عمو حسین بریم .
صدای مامان را میشنوم: باشه ،پس اماده شو
من:اماده ام .
کیفم رو از روی صندلی برمیدارم . واز اتاق بیرون می آیم .
***
من:سلام عمو حسین
عمو:سلام بابا جان
نگاهی به علی می اندازم به فکر فرو رفته .
دلم میخواهد بفهمد به چی فکر میکنه .
من که هروز به او .او به کی یا به چی فکر
میکند .
ادامه دارد .......🥀
نویسنده:فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام
پارت ۷۶
علی را خطاب میدهم میگویم:علی اقا سلام عرض شد .
علی از فکر بیرون می آید میگوید: هان ...بله ...سلام
خندم میگیرد میگویم: عاشق شدی ها .
از حرف خودم خنده ام بیشتر میشود .
علی چیزی میگوید که من هم میشنوم: به گمونم .
خندم قطع میشود یعنی چی به گمونم ،من حرفم رو به شوخی گفتم .
یعنی عاشق کی شده ؟؟؟؟؟؟
در طول مسیر فکرم همش مشغول حرف علی بود .
با صدا زدن مامان به خود می آیم : آوا هواست کجاست رسیدیم ،اون از علی اینم از تو .
از ماشین پیاده میشوم .همه زود تر از من وارد حسینیه میشوند .
عمو علی به سمت قسمت برادران میروند .ومنو مامان،خاله هم به سمت قسمت،خانم ها میرویم .
روبه مامان میکنم میگویم:مامان من میرم اون ته میشم میخوام تنها باشم .
مامان: باشه اخر مجلس دیگه خودت بیا کنار ماشین آقا حسین شلوغ میشه نمیشه همدیگه رو پیدا کرد
من:باش
از مامان،خاله جدا میشوم .
جای خلوتی را پیدا میکنم میشینم .
سرم رو به ستونی که کنارم هست تکیه میدهم ،نمیدانم چی میشود که گریه ام میگیرد . مداح هنوز روضه نخونده ولی من گریه ام میگیرد
خدایا ،چرا علی اینجوری شد ؟حافظشو از دست داد،منو یادش نمیاد ،مگه نمیخواست مدافع حرم بشه ،؟چی شد ؟
من:حضرت زینب اومدم توی مجلس روضتون بی بی زینب ،شمارو به سر بریده ی برادرتون قسم میدم ، که کاری کنین علی حافظشو بدست بیاره ،امشب تو ماشین یه حرفی رو زد همش تو فکر نکنه ....اصلا ولش کن بی بی زینب اگه علی حافظشو بدست بیاره دیگه مخالفت نمیکنم .که پاسدار حرمتون بشه .
ادامه دارد ......🥀
نویسنده:فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام
پارت ۷۷
موقعی که گریه من قطع میشه که مداح شروع میکنه به روضه خواندن باز هم اشکام از نو شروع به باریدن میکنن .
*
امشب از حضرت زینب خیلی کمک خواستم امیدوارم خودش کمکم کنه .
تقریبا خلوت میشود .که عزم رفتن میکنم . پلاستیک کفش هایم را برمیدارم از حسینیه بیرون میام .
کفش هایم را به پا میکنم .وبه طرف در خروجی حسینیه میروم سرم را که بلند میکنم با دو چشم قرمز اشکی مواجع میشوم .
علی ؟؟ از ۳کیلومتری هم میشه تشخیص داد که چقدر گریه کرده .
به چشم هایم خیره نگاه میکند انگار او هم متوجه قرمزیه ، چشمانم شده است .
سرم را پایین میگرم راه میو فتم .
به ماشین که میرسم ،مامان ،خاله را میبینم که کنار ماشین ایستاده اند .
مامان: اقا حسین رو ندیدی؟
من:چرا دیدم دارن میان
بعد از چند دقیقه عمو وعلی هم می آید .
سوار ماشین میشویم .
هنوز چند دقیقه از حرکتمون نمیگذرد که میگویم
من:عمو میشه منو همینجا پیاده کنین ؟
عمو مامان همزمان میگوید: این و قت شب؟
من: قول میدم که ساعت ۱۰نیم خونه باشم .
با اسرار های من بالاخره قبول میکنند ،
موقع پیاده شدن از آینه چشمم به علی میوفتد نگاهم میکند .
نمی توانم چیزی از چشمانش بخوام .
خداحافظی میکنم .
وپیاده به طرف گلزار شهدا حرکت میکنم .
خدارو شکر فاصله ی چندانی از ندارد .
ادامه دارد .....🥀
نویسنده: فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام
پارت ۷۸
بعد از چند دقیقه پیاده روی به گلزار شهدا میرسم .
گلزار شهدا با فانوس های چراغی کمی روشن است . به قطعه ی شهدای گمنام میروم .
ومزار رفیق شهیدم رو پیدا میکنم .کنار مزار میشنیم .
سلام آقا حسین رفیق شهیده من ،آقا حسین امشب زیاد دلم گرفته . تنها کسی که میتونست آرامش روبهم بده گلزار شهدا مزار شما بود .
اقا حسین و.........
گذر زمان از دستم رفت موقعی به خودم اومدم دیدم ساعت یازده نیمه ،برام جالب شد که چرا کسی بهم زنگ نزده . خواستم بلند شم که کسی از پشت سر صدام زد .
این وقت شب اینجا چیکار موقعی خانم خانما؟
بلند شدم رومو کردم طرف صدا یه مرد که قیافش خیلی غیر معمولی بود وکمی ترسناک .
دوروغ چرا ولی ترسیدم . سعی کردم صدام نلرزه گفتم : به شما مربوط نیست .
یه خنده ی بلندی سر داد .
که حرصم در اومد . یهو قطع شد گفت: کسی حق نداره با من اینجوری حرف بزنه فهمیدی؟
از لحنش ترسیدم ولی چیزی نگفتم .
مرده: هرچی داری بده من .
من:چی...زی ندارم
مرده:پس خودت بیا .
من:من جایی نمیام .
خدایا خودت کمک کن .یکهو به چاقو در اورد گرفت روی صورتم : میایی یا یه یادگاری بزارم روی صورتت ؟،
ترسیدم اومدم جوابشو بدم که صدای یه نفر اومد: اگه جرعت داری بزار .
مرده سرش رو به سمت صدا حرکت داد .
کم کم اومد نزدیک که با دیدنش تعجب کردم .
علی ؟؟؟ الان ؟؟؟تنهایی؟؟اینجا؟؟؟؟
مرده: شما چیکاره ای؟،
علی با حالتی خیلی عصبی گفت: همه کارش همین الان هم زود از اینجا برو .
مرده تسلیم نشد یکهو به طرف علی حوله ور شد .
یه جیغ بلندی کشیدم .که علی گفت:، آروم .
داشتن باهم دعوا میکردن نمیدونستم چیکار کنم ترسیده بودم ،بد تر این بود که مرده چاقو داشت ولی علی چیزی نداشت .
**
نمیدونم علی این همه زور رو از کجا اورده .وجدانم گفت: خب معلومه دیگه الکی که نمی خواسته مدافع حرم بشه .
از اون ور خودم: اون که حافظشو از دست داده .
موقعی به خودم اومدم دیدم که مرده فرار کرده از دست علی
علی نفس زنان اومد طرف .....
ادامه دارد ......🥀
نویسنده:فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام
پارت ۷۹
****
علی:آوا منو میبخشی ؟
هنوزم برام قابل حضم نیست
علی حافظشو بدست اورده وای خدایا قربونت برم فکر نمیکردم اینجوری جوابمو بدی .خدایا شکرد
رو کردم طرف علی گفتم :علی واقعا حافظتو بدست اوردی
علی اروم خندید گفت : اره آوا جون بودن که برام عزیزه اره آوا نمیدونی موقعی که مداح روضه ی حضرت زینب رو خوند چه حالی شدم ، همون موقع بود که حس کردم تمام گذشتمو یادمه .
موقعی که تو بیمارستان بهت گفتم هیچ حسی بهت ندارم ،میگم ای کاش لال شده بودم نمیگفتم. موقعی که بهت گفتم گذشته رو فراموش کن ، الان میگم نه نکن چون نمیشه گذشته رو فراموش کرد .
آوا منو ببخش بخدا شرمندتم .
از ته دلم خدارو شکر کردم بخاطر جواب دادن خداو بی بی زینب برای خواستم .
من:علی هنوزم میخوایی بری؟
علی: کجا....اها معلومه که میرم الهی قربون بی بی زینب بشم .مگه میشه نرم وقتی خودش بهم کمک کرد حافظمو بدست بیارم .
علی : آوا خانم حالا پاشو که بریم خانواده منتظرن
من:علی راستی مامان بابا وبقیه میدونن؟
علی:آره موقعی فهمیدن باید اونجا میبودی،
اگه نمیدونستن که نمیزاشتن بیام دنبالت خانوم .😂
خندیدمو برای بار هزارم از خدا تشکر کردم .
سوار ماشین شدیم راه افتادیم طرف
خونه .
ادامه دارد .....🥀
نویسنده: فاطمه زینب دهقان 🌼
رمان عشق گمنام
پارت ۸۰
(۳سال بعد)
ویدا: میگم آوا اگه بچه پسر بود اسمشو چی میخوای بزاری ؟
یه لواشک برداشتم گفتم :نمیدونم .
ویدا:اممممم من خودم انتخاب میکنم .
بعد هم اگه پسر شد باید بشه دوماد خودم .
من:چی چیو باید بشه داماد خودت من پسرمو به دخترت نمیدم .بعد هم تو که دختر نداری ویدا جان .
ویدا:از خداشم باشه خودم اسمشو انتخاب میکنم ، ودوماد خودم انتخابش میکنم .
من:باشه بابا حالا اسمشو چی میخواهی بزاری؟
ویدا:امممممم سامیار قشنگه ، آروین هم قشنگه ، آرتین قشنگه، مجتبی قشنگه، مهدی قشنگه ، مصطفی قشنگه اممم ...
من:جمع کن این بساطو من الان از بین این همه اسم کدومو بزارم هان .
صدای از پشت سرم اومد .
&:بچه منه شما میخوایین اسم بزارین .؟؟؟
علی بود
من: علی تو چه اسمی میگی؟
علی لواشک رو از دستم گرفت گفت: امم دختر بود زهرا پسر هم بود علی
من:هاااااان علی ،، علی که خودتی .
علی خندید گفت: به دلم خورده بچه بعد از شهادت من به دنیا میاد میخوام....
نزاشتم ادامه بده گفتم :علی بار اولت که نیست داری میری سوریه ان ءاشالله میری میایی .
امروز هم میریم ببینیم جنسیت بچه چیه .
علی خندید بلند شد رفت داخل آشپزخانه خونه .
ویدا: نکنه داداش راست بگه ؟؟
من: عه ویدا .....
خودمم نمیدونم حرفی که علی زدو دیگه کجای دلم بزارم .
علی از داخل آشپزخانه گفت :ویدا زنگ بزن آرمان بگو زود بیا اینجا .
ویدا: ،نه دیگه من برم .
علی:همینی که من میگم بگو بیاد .
ویدا:باش .
****
ویدا زنگ زد آرمان ،آرمان هم اومد .
علی :خب خانما چی میخوری؟ که ما دوتا براتون درست کنیم ؟
ویدا :چای خدای من امممممم من ماکارانی میخوام .
من:منم لازانیا .
علی :ای به چشم .
علی: آرمان تو غذای خانومتو درست کن منم غذای خانمم .
ارمان خندید گفت: اینقدر راه منو کشوندی که آشپزی کنم .
علی :بله .
ادامه دارد ......🥀
نویسنده:فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام
پارت ۸۱
من:علی خیلی خوشمزه شده .دیگه بقیه غذا هارو خودت درست کن .
علی یه لبخند ملیح زدو هیچی نگفت .
ویدا: آرمان چرا اینقدر تنده ؟؟؟؟؟
آرمان: چمیدونم والا
ویدا: توکه میدونی من مثل تو غذا های تند نمیخورم .
خندیدمو گفتم: دعوا بسته . یکم بخندیم بابا .مثل اینکه فردا قراره علی بره سوریه .
بفرمایید لازانیا میل کنین .
آرمان به شوخی گفت: علی سوغاتی یادت نره ها .
علی دستشو گذاشت روی چشماش گفت:ای به چشم .برادر خانم .
آرمان: فقط من سوغاتی بالا ۳۹۰هزار تومن میخوام .
ویدا:حالا اون ۹۰تومن واس چیه .
ارمان: گفتم یکم باکلاس بشه .
علی :😂😂😂
من: خب آقایون حالا که غذا پختین ظرف هارو هم بشورین .
آرمان :ای خدا علی همش تقصیر توعه 😩😩😩😩😩😩😩
علی: بلند شو اینقدر هم ناز نیار که خانما نازتو نمیکشن .
روبه ویدا گفتم :خودمون بیا بریم . اونجا بشینیم .
ویدا:بریم .
علی آرمان به طرف ظرف شوی منو ویدا هم به طرف مبل ها .
****
ویدا: ای عمه فداش بشه .پس پسره .
داداش امشب شام مهمون توعیم ها .فردا که میری نمیشه .
علی :چشم امشب شام مهمون من رستوران دشت بهشت .
آرمان:چه شود .
من: الان که معلوم شد بچه پسره بریم یه چند تا وسیله بخریم .
علی :من میخوام بیشتر وسایل پسرم صورتی باشن .😌
ویدا: داداش تب که نداری ،پسر آخه صورتی؟؟؟؟
علی:مگه چیه؟ کی گفته پسرا از رنگ صورتی خوششون نمیاد ؟
ادامه دارد ........🥀
نویسنده:فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام
پارت ۸۲
من: علی بچه بزرگ شد گفت چرا وسایل اتاقم صورتیه خودت میدونی 😑
علی: باش😂😂😂
من:علی جدی جدی میخوایی صورتی بگیری؟
علی:آره مگه چیه؟بده؟ والا من تا این سن هنوز از رنگ آبی خوشم نمیاد .
خندیدمو گفتم : تو باهمه مردا فرق میکنی .
علی: بله😌😌
یه شب عالی رو امشب گذروندیم .
علی: میگم آوا میخوام الان اتاق علی رو آماده کنم براش .
من:الان ؟؟؟؟این وقت شب ؟؟ بعد هم علی چرا باید اسم بچم بشه علی وقتی اسم باباش علیه ؟
علی: بله الان ،مگه الان ساعت چنده؟ چون من میگم باید اسم پسرم علی باشه .
علی: آوا دلم میخواد خودم اتاق بچمو آماده کنم ، شاید دیگه نتونستم....
من:ته علللللللللللی هزار بار گفتم با من از این شوخیا نکن ،شما تا عروسی پسرتو نبینی از اینجا نمیری .
علی صداش باحال کرد گفت: خب من اگه از اینجا نبینم یه جای خیلی خوب هست از اونجا میبینم خانم جان .
از روی مبل بلند شدم ، کردم دنبالش .
علی: آوا میخوری زمین ها ، خودت هیچی پسرم طوریش نشه .
بعد هم شروع کرد به خندیدن .
وایستادم گفتم: حالا من دیگه هیچی ، 😒
علی خندیدو گفت: ای حسود .شما که جای خود داری .
الان دیگه دیر میشه ،من برم اتاق پسرم رو اماده کنم تو هم برو اون دوربین رو بیار از من فیلم بگیرم برای پسرم .
من:علی تو منو دق ندی خوبه .😒
علی :آفرین خانمم حالا برو زود بیار که دیر میشه .
رفتم دوربین بیارم ،خدایا نکنه حرفای علی راست باشه بره برنگرده . خدایا خودتکمکش کن .
برگشتم پیش علی .
علی:خب ازم فیلم بگیر که میخوام بعد از شهادتم پسرم ببینه فیلماموو .
شروع کردم به فیلم گرفتن:علی یبار دیگه بگی خودت میدونی .
علی:سلام به پسر بابا علی اقا الان میخوام اتاقت رو خوشگل کنم که وقتی به دنیا اومدی داخلش بازی کنی درس بخونی ،نماز بخونی، .
علی جان ،بعد از من هواست به مامانت باشه . علی جان یادت باشه بعد از من تو میشی مرد خونه .
من: همین الان بهش بگو که وقتی بزرگ شد الکی بامن بحث نکنه واسه رنگ صورتی
علی خندید گفت: علی بابا وقتی بزرگ شدی الکی سر مامانت بحث نکن واسه رنگ اتاقت ،من خودم این رنگ رو انتخاب کردم هر شکایتی داشتی به خودم بگو ،😁
*
علی :آوا جان ساکم رو اماده کردی!؟
من:آره فقط علی یادت نره زود به زود زنگ بزنی.
علی: چسم دیگه امری نیست؟
من:نه .
رفتم طرف علی ساک رو بهش دادم گفتم : علی بیا اینم ساک .
علی :ممنون .
علی یه نگاه طولانی به چشمام کرد .
یه قطره اشک از چشماش بارید . بغضم گرفت گفتم: خجالت بکش اونی که باید گریه کنه منم نه تو ،بعد هم اشکام باریدن .
علی:گریه نکن .آوا مطمئنم این دفعه برم شهید میشم . تروخدا بعد از شهادت من بی قراری نکن .
یه دفعه ترسیدم نکنه راست میگه خواستم بگم نرو ،ولی هرچی خواستم زبونمو بچرخونم بگم نشد .
دیر شد علی رفت .
(من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود )
ادامه دارد .......🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام
پارت ۸۳#پارت آخر
دقیقا دوماه از رفتن علی به سوریه میگذره .
این هفته هیچ تماسی نداشته دلم شور میزنه . خواستم برم به طرف آشپزخانه که تلفن زنگ خورد سریع رفتم طرفش گوشی رو برداشتم گذاشتم دم گوشم .
من:علی خودتی؟
&سلام علیکم منز آقای حسینی ؟
قلبم یه لحظه ایستاد .
لب باز کردم گفتم :بله .
&شما چیکاره ی آقا حسینی هستین .
خواستم بگم همسرشون که نظرم عوض شد گفتم: من ..من خواهرشونم .
& دیروز صبح آقای حسینی به شهادت رسیدن ،تبریک وتسلیت عرض میکنم .
ایشون قبل از عملیات به یکی از نیروها گفته بودن .خبر شهادتشون رو کم کم به همسرشون بگین ....
دیگه نفهمیدم چی شد تلفن از دستم افتاد .
نشستم روی زمین . به یک جا خیره شدم .
نه این امکان نداره ،علی خیلی نامردی که اینجوری رفتی ، خیلی . تقلا کردم که گریه کنم اما هیچ اشکی از چشمام نیومد .
*
بعد از یک ساعت در خونه زده شد .
نمیدونستم کیه برامم مهم نبود تنها مسی که اشتیاق داشتم در رو به روش باز کنم علی بود .
مخاطب پشت در وقتی دید درو باز نمیکنم .محکم تر به در کوبید ،به جای رسید که در شکسته شد .
آرمان ،ویدا بودن .
ویدا چشماش قرمز بودن ،اومد کنارم رو سرم گرفت تو بغلش ، نفهمیدم چی شد یه یکدفعه اشکام سرازیر شدن .
من:دیدی ویدا علی چقدر نامردی کرد .
دیدی .
ویدا هم گریه میکرد ولی چیزی نمی گفت
آرمان هم شونه هاش آروم میلرزیدن .برای بار اول میدم که آرمان داره گریه میکنه .
من:بزارید یبار دیگه ببینمش .
رومو کردم طرف آرمان با التماس نگاهش کردم .
با اسرار های من تابوت رو زمین گذاشتن .
نشستم کنار تابوت ، اول یه دل سیر نگاهش کردم .
من:علی میبینی اشکام داره میاد ولی تو نیستی پاکشون کنی با دستات ،علی پسرت چند ماه دیگه میاد اگه ازم بپرسه بابام کجاست چی بگم؟ علی یبار دیگه چشماتو باز کن ،علی چرا صورتت کبود شده . علی چرا تنهام گذاشی؟ علی چرا نامردی کردی؟
علی من طاقت نمیارم .
آرمان: آوا میخوان علی رو ببرن کافیه
من:علی میبینی دارن میبرنت ولی من نمیتونم کاری کنم .
ارمان:آوا پاشو بریم .
من:آرمان نمیام میخوام امشب رو کنارش بمونم .
آرمان چیزی نگفت رفت .هنوز چند دقیقه نگذشته بود که یکی اومد بدون اینکه نگاهی گنم ،یه کاغذی رو گذاشت روی خاک ها گفت:سلام علیکم تسلیت عرض میکنم این نامه رو علی قبل از عملیات داد من .
بعد هم رفت ، دستمو به طرف کاغذه بردم برش داشتم .
(بسم رب الشهدا والصدیقین)
سلام به همسر عزیزم ،دوست دارم این نامه رو فقط شما بخونی چون مخصوص شما نوشتم .
آوا جان ببخشید اگه اذیتت کردم .
منو حلال کن تنهات گذاشتم ،آوا خانومم هیچوقت نذار چادرت از سرت بیوفته چون امانت مادرمون بی بی زهراست .خانمم من شاید تنهات گذاشتم کنارت نیستم اما بدون اونجا هم برم هواسم بهت هست .
(من مدافع حرم میشوم تو مدافع چادر )
که مبادا شرمنده ی خاندان علی بشویم .
خانمم خیلی دوستت دارم .مواظب خودت باش .
علی سوریه _دمشق
موقعی به خودم آمادم دیدم که اشکام کل کاغذ رو خیس کردن .
****
۲۰سال بعد .
علی:مامان ترو خدا بزار برم ،
من:علی نه ،باباتو از دست دادم تو رو دیگه نمیتونم .
علی:مامان اگه رضایت ندی میرم شکایتت رو پیش بابا میکنم .
مامان راضی شو دیگه .
من: از دست تو .......
علی:پس راضی دیگه .
من:مگه میشه به تو نه گفت .
علی:خدایا شکرت ............
نویسنده:فاطمه زینب دهقان🌼
شادی روح شهدا صلوات🥀
و هر کس سه روز روزه گیر با خداوند در عرش و بهشت دیدار خواهد کرد
#اعمال_ماه_مبارک_شعبان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دسٺ هایم ݫ ټو یڪ ذࢪه ݣࢪم مےخواہد!
شانہ خسٺہ من، دسٺ عݪم مےخواہد!
مۍنویسم ڪہ ټو دࢪ ݣنج כݪم جا داࢪی،
اشهدان כݪم ݣنج حرم مےخواهد:))
#آقاۍمن
#امام_حسینم
#استوری
🌺🌹🥀
#نماز_اول__وقت
رفع بلا به وسیله نماز گزار
36. أنَّ الله یَدفَعُ بِمَن یُصَلِّی مِن شِیعَتِنا عَمَّن لایُصَلِّی مِن شِیعَتِنا ولَوأجمَعُوا عَلی تَرکِ الصَّلوة لَهَلَکُوا
همانا خداوند به وسیله شیعیانی که نماز به جا می آورند، از شیعیان بی نماز (بلا) را دفع می کند، ولی اگر همه تارک نماز بودند، هر آینه همه هلاک می شدند.
مستدرک الوسائل، ج 1، ص 184
#خادم_الزهرا
#سخن_بزرگان🌹
میگفتن
هروقتمیخوایدعاکنی،
قبلازاینکهدعاکنیبگوخدایامنازهمه
کساییکهغیبتمنوکردنومنوناراحتکردن
منگذشتم..
توهمازمنبگذر
دراجابتدعاخیلیموثره..🌱
#آیتاللہ_مجتهدے✨
#ثواب_یهویی🙃
#تعجیل_درفرج_امام_زمان
متولدچه ماهی هستی…?
✋فروردین:۵صلوات🙃
😌اردیبهشت:۸صلوات🙂
😃خرداد:۱۰صلوات😃
😉تیر:۶صلوات😁
😊مرداد:۱۲صلوات😝
🤓شهریور:۹صلوات🧐
🤪مهر:۲صلوات😄
😶آبان:۴صلوات☺️
🤩آذر:۱۸صلوات😜
😎دی:۲۵صلوات😍
😘بهمن:۱۶صلوات😁
😄اسفند:۷صلوات😅
🌍 #نشر_حداکثری
انجام بده😍☺️✋🏼
•┈••✾••┈•
シ︎
❪🕊♥️❫
#تلنگر🙂💔
تاحالا شدهتایقدمیگناهبری...🚶♂️♂🚶♂️♂
ولیباخودتبگی:
بیخیال،آقاممیبینه، غصهمیخوره!😔
خواستمبگم
اگههمچینتجربهایداشتی؟!
دمتحیدری!☺️
کههمدلآقاروشادکردی
هم۱۰قدمبهآسموننزدیکترشدی،
اگرهمنداشتی،
هنوزدیرنیست!بدستشبیار!😌💪🏼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چہلࢪوزفقط....
طࢪفچندسالہدࢪگیࢪگناھ
داداشمݩ!خواهࢪمݩ!
چہلࢪوز....
#امام_زمان
#کلیپ