eitaa logo
"کنجِ حرم"
272 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
111 فایل
اِشتیاقے‌ڪه‌بہ‌دیدارِتودارَد‌دِلِ‌مَن دِلِ‌مَن‌دانَدومَن‌دانَم‌ودِل‌دانَدومَن حرفی سخنی؟! https://harfeto.timefriend.net/16818490554574 #شروطمون @shorotoinsohbata
مشاهده در ایتا
دانلود
اشکال نداره بالاخره آقا میاد🥺🍂 ولی درست نیست ماهم بشینیم نگاه کنیم کی میاد ها....! باید برای ظهورش کارای خوب بدیم و دعا کنیم🖇
دَرهَیاهو‌یِ‌دنیایی‌پٌـرازجَمعیٺ سَلٰام‌بَـراو‌کہ‌جــٰایَش‌ هَمہ‌جـٰاخـٰالۍاسٺ..!💔✋🏻
🍁 ♥️ -بسم‌الله...↻ بخونیم‌باهم...🤲🏻 ـاِلٰهے‌عَظُمَ‌الْبَلٰٓآوَبَرِحَ‌الخَفٰآء ُوَانْڪَشِفَ‌الْغِطٰٓآءٌ…🍂 🕊
ای که گفتی جان بده تا با شدت آرام جان♡ جان به غم هایش سپردم نیست آرامم هنوز!
🌹 توقنادی‌ڪارمی‌کردم،یکباراومدپیشم‌وگفت: مجید،جایی‌سراغ‌ندارۍ‌برم‌ڪارکنم!؟ گفتم‌چرا،همین‌آقایی‌ڪه‌تو‌قنادیش‌ڪارمی‌کنم دنبال‌شاگردمی‌گرده‌میایی!؟ نپرسیدچقدرحقوق‌میده،نپرسیدروزی‌چقدر‌باید ڪارکنه،نپرسیدبیمه‌عمرمیکنه‌یا‌نه؟! فقط‌گفت:موقع‌اذان‌میزاره‌برم‌نمازم‌رو‌بخونم:)؟ -شھیدمحسن‌حججے ••●❥💐✧💐❥●•• ‌‌‌
. وآۍبَـرمـٰا ڪِہ‌بہ‌هِجـرآن‌توعـٰادت‌ڪَردیـم! -العجل‌یاصاحبنـٰا
🌿 • مےگفٺ: ⇐یه جورێ زندگے کن که اگه خواستے گوشیٺ رو بدے دستِ امامٺ دستاٺ نلرزه از شرم🙂✋🏻... • همین الان مےتونے گوشیٺ رو بد؁⁉️ • • جهت تعجیل در فرج و شادی روح شهدا 🥀 صلوات +وعجل فرجهم✌️ رفیق شهیدم 🕊
استادی میگفت گاهی یک پیام به نامحرم ، یک صحبت با نامحرم بسیاری از لطف هارا از انسان می گیرد لطف رسیدن به مراتب الهی!☝️🏼 لطف رسیدن به شهدا‌! لطف رسیدن به مقامِ سربازیِ امام زمان‹عج› فقط این را بدانیم شهدا هرگز اهلِ رابطه با نامحرم نبودند...:) 🕊 جهت تعجیل در فرج و شادی روح شهدا 🥀 صلوات +وعجل فرجهم✌️ رفیق شهیدم 🕊
[•🌙•] خدایا! ما رو جزء ڪسانۍ قرار ندھ ڪھ خواب رو از چشم و قرار رو از قلب بندہ هات میگیرن....❤️‍🩹
•°~🦋⚡️ همین‌الان‌یهویی↓ خدایامیشھ‌توبغلت‌قایم‌بشیم وگریھ‌کنیم؟! بعدتوهِی‌بهمون‌بگی: لاتَخَف؟ :)💛🙂 🌹 🌹 ❣
🍃میـــگم‌قبول‌داری هیچڪس‌نمیتونـه‌مثـل‌‌خدا‌ اینقـدر‌زیبا و‌آروم‌‌آدمـو‌ببخشـه؟ (: تـازه‌به‌روت‌ھم‌نمیـآره. . . ڪه‌گاھـۍکۍبودۍو‌چـۍشـدی
حواسمون باشــــــــــہ⚠️! اگھ بلـــــند نشیم! آقامون باید بشینہ . . . منتظر نســـــل بعدی💔🚶🏻‍♂! !
🖐🏻 توےِ‌پروفایل‌ها‌و‌بیو‌گرافے‌هامون‌میزنیم: فرزند‌انقلاب ؛ سرباز‌آقا ؛ پسرڪ‌جھادے🧔🏻 شھیدھ‌🕊 ؛ شھید‌گمنام و ...🤥 _امـا! بہ‌همین‌راحتے‌همدیگرو‌ناراحت‌میکنیم😔 وهمچنین‌قضاوت ..!👊🏻 بہ‌نظرتون‌شھید‌هم‌میشیم‌با‌این‌‌کارامون؟!😶 چقدر شهیدیم❓
پروردگارا!🤲 سال هاست به این نتیجه رسیده ام که؛ " تو " آن مشترک مورد نظری، که همیشه در دسترسی .. اِلٰهي وَ رَبّي مَنْ لي غَیْرُکَ ❤️
نرسیده‌بود‌برای‌امتحان‌خوب‌ بخونه!😥 فقط‌دو‌درس‌اول‌رو‌خونده‌بود..✌️🏼 چیز‌زیادی‌بلد‌نبود‌تقریبا میدونست‌این‌درس‌رو میافته!🚶🏻‍♂ سرجلسه‌یه‌نگاه ‌به‌برگه‌کرد👀 ازهرسوال‌چندتا‌جمله‌میتونست‌بنویسه!📝 یادش‌افتاد‌جزوه‌این‌درس‌تو‌ گوشیشه📲 گوشیشم‌تو‌جامدادیش‌کنار ‌دستش❗️ گوشی‌آروم‌دراورد😶 گذاشت‌کنار‌دستش چندبار‌خواست‌گوشی‌و‌باز‌کنه‌وجزوه‌رو‌بالا‌بیاره... اما‌همش‌میگفت‌به‌چه‌قیمتی!💰 خدارو‌چیکارکنم‌داره‌میبینه!🌱 توکل‌بر‌خداخودش‌کمک‌میکنه!♥️ نمره‌اولیش‌شده‌بود۹🤦🏻‍♂ نمره‌نهاییشو‌استاد۱۰داده‌بود خوشحال‌بود‌که‌قبول‌شده🤩 گفتم‌انگار‌شق‌القمر‌کردی ! ۱۰اونم‌با‌کمک‌استاد‌ذوق‌داره؟😐 گفت:نه‌اینکه‌تو‌شرایط‌سخت ‌دستم‌به ‌گناه‌و تقلب‌نرفت‌ذوق‌داره..😎 ۱۰‌با‌کمک‌استاد‌شرافت‌داره ‌به‌بیست‌ با‌تقلب... نداره‌؟؟✌️🏼 ࢪفیق‌شرایط‌گناه‌کردن‌همیشه‌ فراهمه😈 این‌تویی‌که‌باید‌‌با‌نفس خودت ‌بجنگی و‌شکستش‌بدی👊🏻💪🏻 یادت‌نره‌خدا‌تورو‌میبینه
‍ راستے‌دخترخانم‌😕 دیروز‌توۍ‌یہ‌جمعے‌نشستہ‌بودیم‌یڪے از‌پسراۍ‌فامیل‌گفت‌:👦🏻 خیلے‌دلم‌بہ‌حال‌دخترا‌میسوزه😔 بیچاره‌ها‌صورتشونو‌ڪامل‌‌عمل‌میڪنن✂️ هفتادقلم‌آرایش‌میڪنن💄 یہ‌ساعت‌جلو‌آیینہ‌موهاشونو‌ مدل‌میزنن💇🏻‍♀ دڪمہ‌مانتو‌هاشونو‌باز‌میزارن😧 توخیابون‌باهزار‌نازو‌ادا‌راه‌میرن…😏 قھقھہ‌سرمیدن‌🤣ڪہ‌ما‌پسرا‌فقط‌ نیگاشون‌ڪنیم😍 آخر‌سرهم‌ڪلے‌خندید‌!!!😂 دختـر‌جون‌گرفتے‌مطلبو‌؟؟🙎🏻‍♀📝 فھمیدۍ‌منظورشو!!؟🙁 چرانمیفھمے؟😒شایدم‌میفھمےهاااا😐 ولے‌خودتو‌بہ‌خواب‌زدۍ😴 اینجورۍ‌نبودیااااا😞اینجورۍ‌شدۍ😒 تویہ‌دختـرپاڪ‌ونجیب‌‌ایرانے‌بودۍ☺️🇮🇷 خانم‌بودۍ🧕🏻 نمیدونم‌چے‌شدۍ‌تو😑 دختـرجون‌بہ‌خودت‌بیا😔 هنوز‌دیر‌نشده😉 یہ‌ڪم‌واسہ‌دختـر‌بودنت‌ارزش‌ قائل‌بشے‌بد‌نیستاااا🙃 ♥️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
«🍊🧡» میگفت‌‌کھ : از‌هیئت‌‌اومدے‌بیرون چشمت‌‌بہ‌نامحرم‌‌خورد‌اما سرت‌ُ‌ننداختی‌‌پایین؛‌باختی🚶🏾‍♂️👀 :)) 🌿
چشمان‌توپایان‌پریشانی‌هاست دست‌توڪلیدقفل‌زندانی‌هاست ای‌یوسف‌گمگشته‌ڪجایی‌برگرد دیدارتوآرزوی‌ڪنعانی‌هاست
🍃❁🍃❁🍃❁🍃❁🍃❁🍃 [﷽♥️] 📄🔗 ☝️🏻 میدونی‌خوب‌بودن‌‌فقط‌به‌این‌نیست‌ ڪه‌همش ‌نمازبخونی‌وقرآن‌بخونی‌و... چه‌پسر‌چه‌دختر‌بلندبشی... چارتادونه‌ظرف‌بشوری‌ جارویی‌بڪشی🤗 تمیزڪنی‌خونه‌رو‌بی‌منت😉 به‌خاطراینڪه‌لبخندبه‌لب‌مادر یا پدر یا همونی‌ڪه‌پیشش‌زندگی‌می‌ڪنی بیاری خودش‌ڪُلی‌می‌اَرزه 🍃❁🍃❁🍃❁🍃❁🍃❁🍃 🔗🖤¦➜ ‍م‍ن‍‌اࢬا‍م‍اࢬݫم‍اڼ
‌ ”داغ‌مـ🏹ـادر“ تو ماشین نشستم،گفتم ببخشید عزیز میشه ضبط رو خاموش کنی؟! گفت حاجی بخدا مجازه،چیز بدی هم نمیخونه... گفتم:میدونم...ولی عزادارم!💔 گفت:شرمنده و ضبط رو خاموش کرد... و بعد گفت:تسلیت میگم!اقوام نزدیک بوده؟ گفتم:بله،مادرم از دنیا رفته...😔 گفت:واقعا متاسفم،داغ مادر خیلی بده... منم توبیست و پنج سالگی مادرم مریض بود و زجر می کشید،بنده خدا راحت شد‌ بعد پرسید:مادر شما هم مریض بودن؟ گفتم نه،مجروح بود... پرسید: یعنی چی؟؟؟ گفتم:یه عده از خدا بی خبر ریختن سرش و کتکش زدن. گفت:جدا؟بعد شما هیچ کاری نکردی؟؟ گفتم:ما نبودیم وگرنه می دونستیم چی کارشون کنیم...😖 گفت:خدا لعنتشون کنه!یعنی این قدر ضربات شدید بود؟؟؟ گفتم: آره،مادرم۳ماه بستری شدن و بعد از دنیا رفتن...😢💔 گفت:حاجی ببخشیدا عجب آدمای بی آبرویی بودن! من خودم شاید هر غلطی بکنم ولی پای ناموس که وسط باشه رگ غیرتم نمیزاره دست از پا خطا کنم‌... بغضم گرفت... تو دلم گفتم کاش چندتا جوون مثل تو بودن تو مدینه... نمیذاشتن به ناموس علی جسارت بشه... سکوتم رو که دید گفت:ظاهرا ناراحتت کردم... گفتم:نه خواهش میکنم...واقعا داغ مادر بده! مخصوصا اگه جوون باشه... گفت: جوون بودن؟ گفتم:آره فقط۱۸ساله بودن... پرسید:گرفتی مارو حاجی؟؟؟؟؟شما که خودت بیشتر از ۱۸سالته!چطور مادرتون...😏 حرفش و قطع کردم و گفتم:مادر شماهم هست...این ۱۸ساله مادر همه ماه شیعه هاست،حضرت زهراست...😭💔 مکث کرد و با تعجب نگام کرد و بعد خیره شد به جاده... گفت:آها ببخشید تازه متوجه شدم...اما خیلی به دلم نشست که گفتی زهرا مادرمن هم هست،راست میگی؟؟ فاطمه زهرا مادر منم هستن؟😢 نمیدونستم،اینجوری احساس نزدیک بودن با حضرت زهرا هم دارم. راستی حاجی یه سی دی دارم البته برای امام زمانه! ولی خب فرقی هم نمیکنه!امام زمان هم این روزا عزاداره دیگه؟اگه دوست دارین بزارم... بغض داشتم و نمیتونستم جواب بدم.😢 داشبورد رو باز کرد و یه سی دی گذاشت تو ضبط و صدای مداحی؛ "اگه تو‌بودی تو کوچه مادرتو نمیزدن!😭 اگه تو بودی خونشو آتیش نمیزدن!😭 بیا مهدی بیا بیا مهدی بیا من بودم و راننده و صدای روضه و چشمهای خیس هردومون😭💔! ‌ ‌🦋¦⇢ ؏ـَجِّل‌لِوَلیِڪْ‌أ‌لفَرَجْ ‌ 🔗🖤¦➜ ‍م‍ن‍‌اࢬا‍م‍اࢬݫم‍اڼ
استاد دفتر را روی میز گذاشت...📖 +سعیدی.... حاضر🙋🏻‍♂ +محمدی...حاضر🙋🏻‍♂ +فرامرزی...حاضر🙋🏻‍♂ +مجاهد...حاضر🙋🏻‍♂ +حسینی...!!! +حسینی...!!!🤨 _استاد امروز هم غایبه... استاد نگاهی کرد...👀 _چهار روز هستش که حسینی نیومده...🤨 ازش خبر ندارین!؟🧐 بچه ها همگی سکوت کردند...🤐 استاد ناراحت شد...😔 سرخی گونه اش تا پیشانیش کشیده شد...😡 ناگهان فریاد زد...🤬 خجالت نمیکشید که چهار روز... چهار روز... از رفیقتون بی خبرین!؟😤 نگرانش نشدین!؟🤔😕 چهار روز بی خبر!!!؟ به شما هم میگن دوست!!!؟😏 رفیق...!؟😒 صد رحمت به دشمن...🤭 چشمهایمان‌به زمین دوخته‌شد... توان بالا آمدن نداشت... شرم و خجالت میسوزاندمان... اما واقعا... از حسینی چه خبر⁉️ محمد چهار روز نیامده!!! نگران شدیم... واقعا نگران...😰 استاد سکوت کرده بود... کتاب را ورق میزد...📖 زیر لب چه میگفت...خدا میداند! کار او به من هم سرایت کرد...🔗 الکی کتاب را ورق میزدم...📖 آشوبی در دل... نگرانی موج میزد... واقعا محمد کجاست⁉️ چه شده⁉️ چهار روز...‼️ چقدر بی فکرم...🤦🏻‍♂🤦🏻‍♀ لحظه ها به سکوت گذشت... با صدای استاد شکست... حسین ... امروز نوبت کنفرانس تو هست! منتظریم... فیشهای خلاصه کنفرانسم را برداشتم... بلند شدم... پای تخته رفتم...👨🏻‍🏫 بااجازه استاد...🙋🏻‍♂ با علامت سر ، اجازه داد... ذهنم ...🧠 قلبم...🧡 فکرم...🧠 روحم... روانم... پیش محمد هست... چهار روز غیبت کرده!😞 کجاست!؟ چرا بی خبرم!؟ وای بر من... چطوری کنفرانس بدم!؟ چی بگم!!! با کدام زبان!؟ سرم را بالا آوردم... نگاهم به انتهای کلاس افتاد... به آن تابلوی خوشنویسی ... دلم دوباره لرزید... مثل همان لحظه ای که استاد فریاد زد... فیش های خلاصه را در دستم مچاله کردم... شروع کردم... بسم الله الرحمن الرحیم... بنده حقیر ... حسین ... دوست محمد هستم... کسی که چهار روز غایب است و از او بی خبریم... استاد با تعجب به من نگاه کرد... دقیقا عین نگاه همکلاسیها... آری ... من حسینم... دوست رفیق غایبمان... کسی که چهار روز غیبت کرده... و بخاطر بی خبری از اوموأخذه شدیم... شرمسارم...😓 خجالت زده ام...😢 حرفی ندارم‌که انقدر بی تفاوت... اشکهایم جاری شد...😭 بغض تارهای گلویم رازیر و بم میکرد...🥺 حرف زدن برایم‌سخت‌تر از نفس کشیدن در آب بود!!! به هر زحمتی بغض و اشکم را خوردم... ادامه دادم... ممنونم استاد... که امروزبیدارمان کردی... بیدار از یک حقیقت تلخ... و یک خواب نه چندان شیرین!!! بیدار شدیم تا بفهمیم... چقدر زمان گذشته!؟ یک روز!!! نصف روز!!! یا مثل اصحاب کهف!!! که سیصد سال در خواب... و وقتی بیدار شدند که‌دیگر سکه آنها ... مال عهد دیگری بود... عهد دقیانوس!!!😏 امروز بیدار شدیم... و نمیدانیم چقدر خوابیدیم! چهار روز!!!؟ سیصد سال!!؟ بیشتر...!؟ آری خیلی بیشتر... ۱۱۸۷ سال در خواب هستیم!!! و کسی نبود که بر ما نهیب بزند!!! کسی نگفت که اگر محمدچهار روز غایب است... مهدی۱۱۸۷ سال است که غایب است!!! و کسی فریاد نزد... چطور از وی بی خبرید...⁉️ او که نه تنها دوست‌بلکه بهترین دوستمان... بلکه پدر مهربان... بلکه صاحب نفوس مان ... بلکه صاحب این زمان ..
|🌿💚| بزرگے میگفت،... تکیھ کن بھ شھدا🕊 ✨شھدا تکیھ‌شون خداست؛✨ اصلا کنار گل🌹 بشینے بوےگل میگیرے پس گلستان🌹🌹🌹 کن زندگیت را با یاد شھدا
☁️‹⃟🕊 🌿⃟🥀 توی تدارکات لشکر یکی دو شب می‌دیدم ظرف‌های شام را یکی شسته. نمی‌دانستیم کار کیه! یک شب مچش را گرفتیم، آقا مهدی بود. گفت: من روزها نمی‌رسم کمکتون کنم، ولی ظرف‌های شب با من..:) 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
☁️‹⃟🕊 🌿⃟🥀 طرف داشت غیبت می‌‌کرد‌، بهش‌ گفت: شونه‌هاتو دیدی گفت: مگه‌ چیشده؟ گفت: یه‌ کوله‌ باری از‌ گناهانِ ‌اون‌ بنده‌ خدا‌ رو شونه‌های توعه..! 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼