໑🌻🌱
اگر موفق نشدی، هدفت را تغییر نده
مسیر حرکتت را عوض
و تلاشت را بیشتر کن :)
⸤#انگیزشیجاٺ🖇⸣
* 💞﷽💞
قسمت(۶۱).
#نگاه_خدا
روی تخت نشسته بودم و به عکس مامان فاطمه نگاه میکردم،اینجوری نگام نکن مامان،خودت خواستی این تصمیمو بگیرم ،وقتی از پیشمون رفتی فکر این روزا رو نکردی نه؟ ولی الان خیلی دیر شده😔
برام دعا کن برم از اینجا
یه دفعه در باز شد
مریم جون : سارا جان بیا مهمونا و عاقد هم اومدن
از پله ها رفتم پایین همه دست میزدن
امیر طاها یه دسته گل پر از گلای مریم تو دستش بود اومد سمتم
امیر طاها: بفرمایید
- واییی دستتون دردنکنه
بعد رفتیم روی مبل دونفره نشستیم
عاقد خطبه رو خوند و منم گفتم بله
بعد از امیر طاها پرسید ، امیر طاها هم گفت بله
باورم نمیشد که به این راحتی همه چی تمام بشه 😍
حلقه ها رو آوردن که بزاریم تو دست همدیگه
امیر طاها حلقه رو گرفت اروم گفت ببخشید،دستمو گرفت و حلقه رو گذاشت تو انگشتم
( چرا عذر خواهی کرد ما که محرم هم بودیم ) منم حلقه رو گذاشتم تو انگشتش
همه یکی یکی میاومدن جلو و تبریک میگفتن ،محسن و ساحره هم اومده بودن
ساحره دم گوشمم گفت: وااییی سارا این امیر چه جوری عاشقت شده ما نفهمیدیم
خندیدم و چیزی نگفتم
دنبال عاطفه میگشتم که دیدم یه گوشه کز کرده و گریه میکنه
بعد که خلوت شد عاطفه و آقا سید اومدن سمت ما و عاطفه لال شده بود و از چشماش اشک میاومد، اون میدونست که من چرا ازدواج کردم
آقا سید: ببینید سارا خانم نمیدونم صبح تا الان فقط گریه داره میکنه
عاطفه رو بغل کردمو : دختره دیونه چرا گریه میکنی ،باید خوشحال باشی الان
عاطی: حرف نزن ،جیغ میزنم ،دختره خل و چله احمق ،با زندگیت چه کردی
چیزی نگفتم
عاطفه به امیر طاها تبریک گفت و با اقا سید رفتن
مادر امیر طاها( ناهید خانم) اومد کنارمون و اشک تو چشماش جمع شد دستامونو گرفت و گذاشت روی هم
لرزش دستای امیر طاها رو حس میکردم
مادرش اومد جلو تر و بهم گفت مواظب قلب پسرم باش
(نفهمیدم چی گفت ،مگه از موضوع خبر داشت؟ امکان نداره امیر طاها گفته باشه)
مادرش که از کنارمون رفت امیر طاها دستمو ول کرد
همه مهمونا رفتن امیر طاها هم رفته بود منم رفتم تو اتاقم لباسامو عوض کردم
و یه نفس راحتی کشیدم
به حلقه ام نگاه میکردم واقعا قشنگ و ساده بود
خوابم برد
دو روزی از امیر طاها خبر نداشتم ،شمارشو هم نداشتم بهش زنگ بزنم
یادم اومد تو گوشی بابام شماره اش هست
به یه بهونه ای گوشی بابا رو ازش گرفتم شماره امیر طاها رو پیدا کردم داخل گوشیم ذخیره اش کردم
#ادامه_دارد
* 💞﷽💞
قسمت(۶۲).
#نگاه_خدا
بهش پیام دادم سلام،اگه میشه فردا بیام دنبالتون باهم بریم دانشگاه
بعد ده دقیقه جوابمو داد :
سلام ،خانواده خوبن ،باشه چشم منتظرتون میمونم
بعد پیام دادم : ببخشید میشه آدرسو بفرستین🙈
( چه عروسی بودم من اگه کسی میفهمید تو گینس ثبتش میکرد😂)
آدرسو برام فرستاد
صبح زود بیدار شدم لباسمو پوشیدم کیفمو برداشتم رفتم پایین
مثل همیشه مریم جون تو آشپز خونه بود
- سلام
مریم جون : سلام عروس خانم ،بشین چایی بریزم برات
- مرسی
مریم جون: سارا جان از امیر آقا خبر نداری؟ چرا بعد عقد نیومده دیدنت
- هووم نمیدونم حتما کار داشته،ولی امروز با هم میریم دانشگاه
مریم جون: خدارو شکر ،پس بهش بگو امشب حاجی گفته شام بیاد اینجا
- (نمیدونستم چی بگم)باشه
خداحافظی کردمو،سوار ماشین شدم نیم ساعت بعد رسیدم دم خونشون بیرون ایستاده بود
( وااای چرا زنگ نزده، زود برسم😕 )
پیاده شدم
- سلام امیر آقا
( جا خورد با شنیدن اسمش،خوب چی باید میگفتم ما دیگه محرم شده بودیم ضایع بود فامیلی شو صدا میزدم)
امیر : سلام
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم هیچ حرفی نمیزد فقط چشمش به بیرون بود ،حوصله ام سر رفته بود
ضبط و روشن کردم داشتم همراه آهنک میخوندم دیدم زیر لب داره ذکر میگه 😅
اهنگ و قطعش کردم
یه نفس عمیقی کشیدم
- امیر آقا ،بابام امشب گفته شام بیاین خونه ما
امیر همونجور که چشمش به بیرون بود گفت: عذر خواهی کنین از طرف من ،نمیتونم بیام
( با عصبانیت زدم رو ترمز،باکله رفت تو شیشه😂)
اول خندم گرفت بعد با جدیت گفتم
- ببخشید من جزامی ام؟
امیر: چرا این حرف و میزنی ؟
- بابا ما محرم همیم ،چرا نگام نمیکنی ؟ چرا اصلا حرفی نمیزنی ؟ تو که میخواستی از اول همینجوری رفتار کنی میگفتی اصلا محرم نمیشدیم
بابام مشکوک شده میگه چرا نمیای خونمون چرا زنگ نمیزنی
( سرمو گذاشتم رو فرمون و گریه میکردم : چه بدبختی ام من گیر تو افتادم )
امیر : ببخشید من منظوری نداشتم فقط نمیخواستم علاقه ای ایجاد بشه
نگاهش کردم : چرا باید علاقه ای ایجاد بشه، منو شما مثل دوتا دوستیم ،میخندیم ،میریم بیرون ،حالا این بین دستمون به هم خورد هم اشکالی نداره محرمیم
اینجوری که شما رفتار میکنین بابام بعد دوماه عمرا بزاره عقد کنیم
امیر : شرمندم باشه چشم دیگه تکرار نمیشه
#ادامه_دارد
* 💞﷽💞
قسمت(۶۴).
#نگاه_خدا
چند تا از بچه های حراست اومدن سمتمون : چیزی شده امیر طاها
امیر : نه داداش حل شد
یاسری هیچی نگفت
( امیر دستمو گرفت و رفتیم از دانشگاه بیرون)
سوار ماشین شدیم،هیچی نگفتم
توراه بودیم نمیدونستم کجا برم ،خونه برم یا خونه امیر
امیر: اگه میشه بریم بهشت زهرا
- چشم
رسیدیم بهشت زهرا امیر جلو تر میرفت منم پشت سرش تا رسیدیم سر خاک مامان ( این اینجارو از کجا بلد بود؟😕)
بعد که فاتحه خوند
امیر: میرم سمت گلزار و بر میگردم
منم چیزی نگفتم نشستم کنار سنگ قبر مادرمو سرمو گذاشتم روی سنگ
مامان جون میشه بغلم کنی، میشه آرومم کنی، حالم خرابه خرابه، البته نه از اون خرابهای قبلیاااا ،خرابیش جدیده
دیدی دامادتو ،نمیدونم چرا کنارش احساس آرامش میکنم، نمیدونم چرا تو دانشگاه اومد جلو به همه گفت این زنمه احساس خوشبختی کردم ،کمکم کن مامان ،کمکم کن درست تصمیم بگیرم
بلند شدمو رفتم سمت گلزار دیدم رفته کنار همون شهید گمنام نشسته قرآن میخونه
رفتم نزدیک شدم کنارش نشستم
لحن خوندن قرآنش خیلی قشنگ بود
امیر :ببخشید که تو دانشگاه دستتونو گرفتم ،مجبور بودم اینکارو کنم
- دستشو گرفتم و باخنده گفتم ،من زنتم دیگه پس میخواستی دسته کیو بگیری☺️
سرشو بالا گرفت و تو چشمام نگاه کرد
واییی چه چشمای قشنگی داشت هیچ وقت اینجوری بهش نگاه نکرده بودم چشمای کشیده و عسلی رنگ با یه ته ریش کم خیلی قشنگ بود
بعد سرشو برد پایین
خندم گرفت 😂
- ببخشید امیر آقا ،،شما اینقدر سرتون پایینه ،چشماتون سیاهی نمیره
امیر: ( خندید) بریم؟
- کجا بریم؟
امیر: دست بوسه حاجی😄
- عع باشه بریم
بلند شدیمو رفتیم تا برسیم دم ماشین دستشو گرفتم تو دستام ،یه نگاهی به من کردو باز سرشو پایین انداخت ( اه پسرم اینقدر خجالتی 😜)
رسیدیم خونه دیگه ساعت ۹ شب شده بود .بابا هم خونه بود
مریم جونم اومد دم در : سلام خوش اومدین امیر آقا
امیر : خیلی ممنون ببخشید مزاحمتون شدم
بابا و امیر باهم دیگه احوالپرسی کردن و نشستن رو مبل
منم رفتم تو اتاقم لباسمو عوض کردم
یه بلوز صورتی و شلوار کتان سفید پوشیدم موهامو هم گیس کردم ،به خودم گفتم محرمیم دیگه ،تازه امیر اینقدر سر به زیره فک نکنم اصلا نگام کنه خندم گرفت 😂
رفتم پایین امیر اصلا متوجه من نشد
رفتم آشپز خونه به مریم جون کمک کردم
- ببخشید مریم جون دست تنها بودین خسته شدین
مریم : نه عزيزم تا باشه از این خستگیااا😊
- امیر حسین کجاست؟
مریم : بابا بزرگش اومد دنبالش بردش گفت یه هفته دیگه میارمش
- چه خوب
میزو چیدیم ،،مریم جون بابا و امیر و صدا زد اومدن سر میز
#ادامه_دارد
* 💞﷽💞
قسمت (۶۵) .
#نگاه_خدا
یه دفعه چشم امیر به من افتاد
یه لبخندی بهش زدم دوباره سرشو پایین انداخت
منو امیر کنار هم نشسته بودیم
غذا که خورده شد بابا و امیر بلند شدن و رفتن تو پذیرایی
منم به مریم جون کمک کردم و میزو جمع کردیم و ظرفا رو شستم
بعد رفتم تو پذیرایی دیدم امیر رو مبل دونفره نشسته، رفتم کنارش نشستم
بابا رضا: سارا جان ما فردا داریم میریم مشهد میخواستم بگم اگه شما هم کار ندارین بیاین همراه ما
- حتما ، خیلی وقته که نرفتیم مشهد😍
بابارضا: پس امیر آقا شما هم بیاین
امیر: باشه چشم
( فکر نمیکردم قبول کنه بیاد ،نمیدونم چرا یه دفعه گفت چشم)
ساعت نزدیک یازده شده بود امیر میخواست خداحافظی کنه بره که بابا رضا و مریم جون نزاشتن بره
بابا رضا: الان دیر وقته پسرم برین بخوابین صبح برین
( واییی اینو کجای دلم بزارم)
امیرم هر چی بهونه آورد بابا رضا قبول نکرد
رفتیم تو اتاق نشستم روی تخت .امیرم کنار در ایستاده بود
امیر: ببخشید من هر کاری کردم حاجی راضی نمیشد
- اشکالی نداره پیش اومده دیگه
امیر: اگه میشه یه بالشت به من بدین من همینجا میخوابم
( منم نمیتونستم چیزی بگم ،واقعا حرفی نداشتم بگم ) رو تختم دوتا بالش بود یکی و دادم به امیر
امیرم کنار در خوابید روشو سمت در کردو شب بخیر گفت
( خوبیش واسه امیر این بود که هوا گرم بود نیاز به پتو نداشت ، بدیش واسه من این بود که من اینقدر گرمایی بودم شبا با لباس راحتی میخوابیدم
هیچی دیگه مجبور شدم بخوابم نصف شب دیدم دارم خفه میشم از گرما خیس عرق شده بودم نگاه کردم امیر روش به سمت دره خوابیده
صبح بیدار شدم به زور چشمامو باز
یا خدااا پتو کو بلند شدم و دیدم گوشه تخت مچاله شده ، امیرو تو اتاق نبود
زدم تو سرم واااییی خاک به سرم
آبروم رفت،الان این پسره پیش خودش چی فکر میکنه 🤦♀
تن تن لباسمو پوشیدم رفتم پایین نزدیکای ظهر بود مریم جون چادر سرش کرده بود داشت قرآن میخوند
رفتم کنارش نشستم
- مریم جون
مریم: جانم
- امیر کو
مریم: صبح زود همراه حاجی رفت دانشگاه گفت بعد از ظهر میاد اینجا که با هم بریم
آخییییش
مریم : چیزی شده؟
- نه هیچی ،التماس دعا فعلا
بلند شدمو رفتم تو اتاقم خواستم زنگ بزنم بهش روم نمیشد ،چی میگفتم
تصمیم گرفتم ناهار برم خونه امیر اینا که حضوری ازش عذر خواهی کنم
رفتم تو اتاقم مانتویی که بابا برام خریده بود و پوشیدم
چمدونمم آماده کردم،گذاشتم کنار اتاق
کیفمو هم برداشتم که برم خونه امیر
به مریم جونم گفتم ناهار میرم خونه امیر اینا با امیر میایم
توی راه رفتم گل فروشی یه تکی گل مریم گرفتم
رفتم سمت خونه امیر اینا
زنگ درو زدم ناهید خانم اینقدر خوشحال شده بود داشت بال درمیآورد
ناهید: خیلی خوش اومدی عزیزم
برو تو اتاق امیر ،امیر رفته دوش بگیره
- ببخشید ناهید جون اگه میشه صبر میکنم امیر آقا بیاد
ناهید: باشه عزیزم
حنانه : زنداداش خیلی خوشحال شدم اومدی اینجا، چند بار به امیر طاها گفتماا هی بهونه میآورد که تو سرت شلوغه
- اخیی عزیزززم ..ببخشید دیگه
( حنانه سال دوم دبیرستان بود،خیلی دختر آروم و مودبی بود) صدای در اومد
حنانه: امیر طاهاست
حنانه رفت دم در حمام از پشت در پرید جلوی امیر
امیرم ترسید ( خندم گرفت) بعد با لنگه دمپایی دنبال حنانه کرد
یع دفعه اومد سمت پذیرایی تا منو دید دستش همون بالل با دمپایی خشک شده بود
-فکر میکردم به غیر از تسبیح و قرآن خوندن کاره دیگه ای بلد نباشی😅
رفتم جلو و گل و گرفتم سمتش : تقدیم به شما
امیر صورتش قرمز شد : خیلی ممنون
حنانه اومد جلو و با شیرین زبونی گفت : اقا داداش ببین چه خانمی داری
ناهید : عافیت باشه مادر،انشاءالله حمام دومادیت
امیر: ممنونم
ناهید: امیر طاها ،سارا رو به اتاقت راهنمایی کن ،هر چی گفتم برو خودت گفت نه صبر میکنم تا امیر بیاد
امیر : چشم مامان جان، بفرمایید سارا خانم
رفتیم داخل اتاقش درو بست اتاقش خیلی مرتب بود دیوارش پر بود از شعر .یه کتابخونه خیلی بزرگی داشت همه شون یا شعر بودن یا مذهبی
نشستم روی تختش وبهش نگاه کردم
- امیر آقا
امیر: بله
- بابت دیشب عذر میخوام ،من همیشه عادت دارم اونجوری بخوابم نفهمیدم کی پتو کنار رفت
امیر لبخندی زد : من چیزی ندیدم
از اتاق رفت بیرون ، واییی این پسره دیگه کیه یعنی تا صبح روش به در بود ،نمیدونم چرا کم کم داشتم ازش خوشم میاومد
ناهارمونو خوردیم
منو حنانه میزو جمع کردیم و ظرفارو باهم شستیم
امیر روی مبل نشسته بود
#ادامه_دارد
* 💞﷽💞
قسمت(۶۶).
#نگاه_خدا
- امیر آقا؟
امیر: بله
- حاضر نمیشین بریم؟
امیر : چشم الان میرم وسیله هامو جمع میکنم
ناهید جون: جایی میخواین برین؟
- امیر اقا نگفته بهتون؟ میخوایم
همراه بابا و مریم جون بریم مشهد
ناهید جون: واییی چه عالی؟ التماس دعا
- چشم
( نیم ساعت بعد امیر با یه ساک اومد ،خدا حافظی کردیم و سوار ماشین شدیم)
امیر: سارا خانم اگه میشه یه سر بریم دانشگاه من یه کتابی باید بدم به محسن
- چشم
امیر : چشمتون بی بلا
رسیدیم دانشگاه پیاده شدیم
رفتم کنار امیر دستشو گرفتم ،رفتیم داخل محوطه
محسن و ساحره رو دیدیم رفتیم کنارشون
ساحره: بیمعرفت قبلنا بیشتر میدیدمت 😉
محسنم به امیر تیکه مینداخت قاطی مرغا شدی عوض شدی داداش😅
- شرمنده ببخشید ،امروزم اومدیم خداحافظی کنیم باهاتون
ساحره: کجا میخواین برین
- مشهد😊
(ساحره بغلم کرد):واییی عزیزززم التماس دعا فراوان دارم 😭
- چشم گلم
محسن: آقا امیر ،رفتی حرم فقط واسه خودت دعا نکنیاااا ،ما رو هم دعاکن
امیر : چشم
با بچه ها خدا حافظی کردیم و رفتیم خونه
بابا و مریم جون منتظر ما بودن
من رفتم چمدونمو برداشتم دادم به امیر که بزاره داخل ماشین بابا
مریم جون: سارا جان چادر گرفتی واسه حرم رفتن
- واییی یادم رفت
برگشتم تو اتاق چادری که مادر جون بهم داد و برداشتم
و حرکت کردیم
به خواست بابا ، مریم جون جلو نشست ،منو امیر عقب ماشین نشستیم
#ادامه_دارد
* 💞﷽💞
قسمت(۶۷).
#نگاه_خدا
توی مسیر راه امیر فقط درحال دعا و قرآن خوندن بود
مریم جون : سارا جان این میوه ها رو بگیر پوست بکن با اقا امیر بخورین
( منم میوه ها رو گرفتم ،پوست کردم ،داخل ظرف ریز ریز کردم گرفتم سمت امیر )
- بفرما امیر آقا
(امیر یه نگاهی به من کرد ،لبخند زد) : خیلی ممنون
( اه ،بلااخره خنده اش هم دیدم من🤨): نوش جونتون
بابا واسه نماز و شام وایستاد کنار یه رستوران
بابا و امیر رفتن سمت نمازخونه مردونه
منم همراه مریم جون رفتم نماز خونه زنانه
من یه گوشه نشستم ،تا نماز مریم جون تمام شه
بعد باهم رفتیم داخل رستوران و شام خوردیم
بعد از شام حرکت کردیم
من تو ماشین خوابم برد
با صدای امیر بیدار شدم
امیر: سارا خانم ،سارا خانم ،بیدارشین رسیدیم
- (چشمامو باز کردم وایییی خاک بر سرم، کی سرم و گذاشتم رو شونه اش🤦♀)-
- ببخشید اصلا حواسم نبود 🙈
امیر : اشکالی نداره
- بابا و مریم جون کجان ؟
امیر: رفتن واسه صبحانه ،گفتن صداتون کنم
- آها ،باشه بریم
رفتیم صبحانه مونو خوردیم و حرکت کردیم
ساعت۸ رسیدیم مشهد
اول رفتیم هتل ،ماشین و گذاشتیم پارکینگ ،بابا دوتا اتاق گرفت
کنار هم!
یکی از کلیدارو داد به امیر
بابا رضا: امیر جان تو و سارا برین داخل این اتاق ،یه کم استراحت کنین بعد همه باهم واسه نماز ظهر میریم حرم
( واااییی ،فک کردم منو مریم جون باهم باشیم ،چه جوری یه هفته ...😣)
وارد اتاق شدیم ،اتاقش خیلی تمیز و بزرگ بود ،دو تا تخت تک نفره داشت کنار هم
منو امیر به همدیگه نگاه کردیم
من رفتم یه تخت و گذاشتم یه سمت دیوار یه تختم گذاشتم سمت دیگه که بتونیم راحت بخوابیم
- حالا میتونین بیاین اینجا استراحت کنین
امیر : خیلی ممنونم
دلم میخواست برم حمام ولی نمیتونستم ،منتظر شدم امیر بخوابه
وقتی خوابید ،سریع رفتم دوش گرفتم و اومدم بیرون
یه بلوز خردلی با یه شلوار سفید پوشیدم
موهامو هم باز گذاشتم تا خشک بشه
رفتم دراز کشیدم یه دفعه دیدم امیر بیدار شد رفت حمام
( مگه خواب نبود؟😕)
#ادامه_دارد
* 💞﷽💞
قسمت(۶۸).
#نگاه_خدا
یه کم خوابیدم که باصدای امیر بیدار شدم
امیر: سارا خانم
- بله
امیر: بیدار شین میخوایم بریم حرم
- چشم
بلند شدم موهامو بستم ،مانتومو پوشیدم ،یه روسری هم گذاشتم روی سرم حجاب کردم
چادری که مادر جون بهم داده بود و هم گذاشتم روی سرم
خیلی چادر بهم میاومد ولی نمیدونم چرا اصلا دوستش نداشتم احساس میکردم جلوی راه رفتن و میگیره
یه دفعه از تو آینه نگاه کردم امیر داره نگام میکنه
تا نگاهمو دید سرشو پایین آورد
خندم گرفت😄
- من آمادم بریم
امیر: خیلی حجاب بهتون میاد
- لبخند زدمو چیزی نگفتم
بابا و مریم جون پایین منتظر ما بودن
بابا تا منو دید اومد جلو و پیشونیمو بوسید
بابا رضا: چقدر شبیه مامان فاطمه شدی
دلم یه جوری شد با گفتنش
حرکت کردیم سمت حرم
وارد صحن حرم شدیم با دیدن گنبد طلایی اشک از چشمام سرازیر شد 😢
یه دفعه دیدم امیرم داره گریه میکنه
بابا رضا: ساراجان تو و مریم برین زیارت ،منو اقا امیر هم میریم زیارت هرموقع زیارتتون تمام شد بیاین همینجا
- چشم
منو مریم جون رفتیم داخل حرم
داخل حرم خیلی شلوغ بود من و مریم جون از دور سلام دادیم و برگشتیم بیرون
بابا رضا و امیر روی فرش نشسته بودن ،بابا رضا بلند شد
بابا رضا: سارا جان بیا اینجا بشین منو مریم میریم هتل شما بعدا بیاین
- چشم بابا
نشستم کنار امیر داشت زیارت عاشورا میخوند، آروم اشک از چشماش سرازیر میشد
- آقا امیر
امیر: بله
- میشه بلند تر بخونین منم گوش کنم 😊
امیر : چشم
صداش آرومم میکرد
و بغضمو شکوند😭
چادرمو گرفتم پایین و شروع کردم به گریه کردن 😭
صدای امیر قطع شد
سرمو گرفتم بالا
دیدم داره نگام میکنه
- چیزی شده؟
امیر: نه هیچی
بعد ادامه داد به خوندن دعا
بعد تمام شدن دعا برگشتیم هتل
بابا زنگ زد که بیاین رستوران هتل ناهار بخوریم
بعد خوردن ناهار برگشتیم توی اتاقمون
اینقدر سرم درد میکرد لباسامو عوض کردم و رفتم خوابیدم
#ادامه_دارد
* 💞﷽💞
قسمت (۶۹).
#نگاه_خدا
بعد تمام شدن نمازش
پرسیدم!
- چرا نرفتی حرم نماز بخونی؟
امیر: حاج رضا و مریم خانم رفته بودن حرم ،منم نمیتونستم تو خونه تنهاتون بزارم
( چه قلب مهربونی داشت😇 ،بلند شدم دست و صورتمو شستم و لباسمو پوشیدم و چادرمو سرم گذاشتم )
- بریم
امیر: کجا؟
- حرم دیگه
امیر لبخندی زد و لباسشو پوشید و رفتیم حرم
رفتیم یه قسمت روی فرش نشستیم
- اقا امیر
امیر : بله
- میشه یه چیزی بپرسم
امیر: بله
- شما ترکیه چیکار میکردین ؟
امیر : عموم اینا ترکیه زندگی میکنن ،به اصرار بابا همراهشون اومدم ترکیه ،اون روز عموم یه مهمونی گرفته بود ،مرد و زن قاطی ،منم اصل اهل همچین مهمونیایی نبودم از خونه زدم بیرون
تو کوچه پس کوچه ها میگشتم که یه دفعه صداتونو شنیدم
- خیلی ممنونم که نجاتم دادین ،نمیدونم اگه شما نبودین چه اتفاقی برام میافتاد
امیر: از خدا باید سپاسگزار باشین نه از من
- میشه دوباره زیارت عاشورا بخونین ،صداتون آرومم میکنه
امیر: چشم
چشممو دوخته بودم به گنبد ، و با صدای امیر اشک از چشمام سرازیر میشد 😢
احساس میکنم کم کم دارم دلمو میبازم بهش
یه دفعه احساس کردم حالم داره بد میشه
- امیر آقا
امیر : بله
- میشه بریم خونه حالم خوب نیست
( تو چشماش نگرانی و دیدم)
امیر : باشه بریم
رسیدیم هتل ،وارد اتاق که شدیم رفتم سرویس بالا آوردم
امیر از پشت در صدام میکرد: سارا ،سارا خوبی؟
(از یه طرف خوشحال بودم که منو فقط سارا صدا زد ،از یه طرفی واقعا تمام دل و رودم داشت میاومد بیرون )
- خوبم ،خوبم
دست و صورتمو آب زدم و رفتم بیرون
امیر : حالت بهتره
- اره خوبم
امیر: میخواین بریم دکتر
- نه بهترم ،فقط اگه میشه بابا رضا چیزی نفهمه
امیر : باشه چشم
- یه کم بخوابم بهتر میشم
رفتم رو تختم دراز کشیدم ،خوابم برد
#ادامه_دارد
* 💞﷽💞
قسمت (۷۰).
#نگاه_خدا
نصفه های شب یه دفعه شکمم درد گرفت،امیر خواب بود ،بلند شدمو یه کم راه رفتم شاید یه کم دردش کمتر بشه
دیگه نتونستم تحمل کنم رفتم امیرو صدا زدم
- امیر ،امیر
امیر : ( تا منو دید ترسید) چی شده؟
- دارم میمیرم از درد
امیر : ای واای ،پاشو بریم دکتر
اینقدر درد داشتم نمیتونستم لباسامو بپوشم ،امیر مانتو مو پوشوند برام روسریمو سرم گذاشت
زیر بغلمو گرفت رفتیم پایین
ماشین گرفتیم رفتیم بیمارستان
توی راه فقط سرمو گذاشتم رو پای امیر شکممو چنگ میزدم
امیرم زیر لب داشت دعا میخوند
رسیدیم بیمارستان ،دکتر معاینه کرد گفت مسمومیته
رفتم دراز کشیدم یه سرم وصل کردن بهم ،کم کم آروم شدم
خوابم برد
با صدای زنگ گوشی امیر بیدار شدم
فهمیدم داره با بابا حرف میزنه
تماسش قطع شد اومد کنارم
- ببخشید که مزاحم شما شدم
امیر : نه بابا این چه حرفیه (خندیدو گفت) مثل اینکه محرمیم 😊
- به بابا رضا چی گفتی؟
امیر : گفتم بیرونیم،البته شما رو با این حال ببینن متوجه میشن
سرمم که تمام شد رفتیم هتل ،به دم در اتاق که رسیدیم ،در اتاق بابا اینا باز شد بابا اومد بیرون
بابا رضا: سارا ، چی شده ؟
- چیزی نیست بابا یه کم حالم بد بود رفتیم دکتر الان بهترم
بابا رضا: واسه چی؟
امیر : دکتر گفته مسمومیته ،الان خدا رو شکر بهتره
- بابا جون اگه اجازه بدین بریم استراحت کنیم
بابا رضا: باشه برین
رفتیم توی اتاق روی تختم دراز کشیدم
خوابیدم
تا غروب فقط خوابیدم که چشمامو باز کردم دیدم امیر از رو تخته رو به روم داره نگام میکنه
- ساعت چنده؟
امیر : ۷ و نیم
- ببخشید که به خاطر من نرفتین حرم
امیر: اشکالی نداره ،مهم سلامتی شماست
حاج رضا و مریم خانوم هم اومدن اینجا وقتی دیدن شما خوابین رفتن حرم
- میشه بریم بیرون دور بزنیم
امیر: بزارین حالتون بهتر بشه ،فردا میریم
- آخه من گرسنمه 🙈
امیر: آخ ببخشید اصلا حواسم نبود الان میرم از پایین براتون غذا میگیرم
- دستتون درد نکنه فقط واسه خودتون هم بگیرین ،چون اینجوری خجالتم میاد
امیر ( خندید) : چشم
( چرا اینقدر قشنگ میخنده ،وقتی میخنده تمام ناراحتیم از یادم میره )
امیر که رفت بلند شدم و دوتا تخت و بهم جفت کردم
دلم نمیخواست از کسی که خنده هاش آرومم میکنه دور باشم
بلند شدم و رفتم لب پنجره ،
چشمم به گنبد حرم افتاد
اشک از چشمم جاری شد
توی دلم گفتم
آقا اگه ما دوتا مال همیم ،خودت برامون دعا کن
یه دفعه امیر وارد اتاق شد
چشمش به تخت افتاد ولی چیزی نگفت
نشستیم با هم غذا خوردیم
بعد از خوردن شام من رفتم روی تخت دراز کشیدم
امیرم سفره رو جمع کرد
اومد روی فرش نشست و به دیوار تکیه داد
- امیر !
امیر : بله
- چرا خواستی با من ازدواج کنی؟
امیر : نمیتونم بهت بگم
- باشه، هر جور که راحتی
امیر : شاید بعد جداییمون گفتم بهت
( تا گفت جدایی ،دلم یه جوری شد، پس دوستم نداره😢)
- میشه زیارت عاشورا بخونی
امیر : چشم
( با خوندن زیارت عاشورا ،بهونه ای شد برای باریدن اشکام ،
صورتمو برگردوندم ،پتو رو کشیدم روی سرم ،شروع کردم به گریه کردن،نفهمیدم کی خوابم برد
نصف شب بیدار شدم ،دیدم امیر کنارم خوابیده ،یه روزنه امیدی توی دلم ایجاد شد
اگه دوستم نداشت که نمیاومد کنارم بخوابه
خوشحال شدم 😊
#ادامه_دارد
🖤🖇
توجه !!
شهدا هم نامحرم اند .
متن خوانده شود ، طولانی ولی مهم
یه چیزی این وسط آدم و آزار میده!
اونم اینکه شهدا رفتن که راهشون بمونه
عشق شون نسبت به ارزش ها بمونه
اونا رفتن که چادر مادر ما دوباره خاکی نشه
اونا رفتن که ما راه حیا و پاکی پیش بگیریم
.
ولی…
متاسفانه این روزها آدم میبینه که بعضی از این خواهران مذهبی جوری با یه شهید رفتار میکنن که یک لحظه آدم پیش خودش فکر میکنه واقعا اینها بویی از حیا بردن یا نه !!🌼
.
خواهرم ؛
شهدا نرفتن که شما بعد شهادتشون تو پست ها
فدا شون بشی..!
قربون چشاشون بشی…!
قربون صدقه هایی بری که آدم خجالت میکشه بگه و از این مسخره بازیا که تازه باب شده …!
.
خواهر محترم ؛
شهدا رفتن که تو راه عفت و حیای زهرایی رو پیش بگیری نه بی حیایی !!
.
شهدا هم مثل بقیه نامحرمند 🌼
.
یه ماجرایی شنیدم از یکی از دوستان که به عمق این معضلپی بردم که میگفت:
یکی از اقایون از خانومشون ناراضی بود و میگفت زنم عاشق یک شهید مدافع حرم شده دیگه اصلا به من هیچ توجهی نمیکنه و شب ها خواب شهید میبینه ، جای اینکه بامن انس بگیره با یک شهید انس گرفته ، زندگیم به کل مختل شده …
موندم بهش چی بگم… !🌼
.
بعد از شهادت شهید دهقان و شهید احمد مشلب و شهید مغنیه یه سری از خانم ها این قربون صدقه ها و حرفای محبت آمیز رو شروع کردند ، هدف وسیله رو توجیه نمیکنه ، شاید نیت قلبی شون خیر بوده و علاقه شون به شهید جور دیگه ای بوده ولی این دلیل بر این نیست که این کلمات به کاربرده بشه…🌼
.
حالاهم بعد از شهادت شهید علاء حسن نجمه ، وقتی پست های اینستا مربوط به این شهید رو نگاه میکردم کامنت بعضی ها فاجعه بود ، نصف پروفایل ها هم تغییر کرده و عکس ایشون رو گذاشتن روی پروفایل شون ،قسمت بیو هم اسم این شهید عزیز رو نوشتن و چند تا قلب هم چسبوندن کنارش…!!🌼
خب واقعا این کارا برای چیه ؟!
علاقه به یه شهید و این کارا باهم جور در نمیاد ، آدم حس میکنه به صرف چهره زیبای یه شهید ، طرفداریش رو میکنن🌼
.
بخدا حرمت دارن شهدا و خونشون
بخدا خانواده شهدا حرمت دارن
بخدا دل شخص شهید و خانوادش خونه
جواب همسر اون شهید مدافع حرم و که یک چشمش اشک و یک چشمش خونه رو چی میخواین بدین؟!🌼
.
شهدا عاشق پیشه نمیخواهند ، بلکه پیرو واقعی برای ادامه راهشان میخواهند💢
#حرمت_شهدا_را_نگهداریم
#طنز_شهیدانه
یهروزفَرماندِهگردانِمونبِهبَهانهدادنپَتو
هَمهبَچهاروجَمعكردوبـٰاصِدایبُلند
گفت:«كیخَستهاست؟»
گُفتیم:«دُشمن✌️🏼»
صِدازد:«كیناراضیه؟»
بُلندگُفتیم:«دُشمَن✌️🏼»
دوبارِهباصِدایبلندصِدازد:«كیسَردِشه؟»
ماهَمباصِدایبلندتَرگُفتیم:«دشمن✌️🏼»
بَعدِشفَرماندمونگفت:
«خوبدمَتونگَرم✋🏼،
حالاكِهسَردتوننیست
مۍخواستَمبِگمكه
پَتوبهگِردانمـٰانَرسیده!😁😂»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شھیدبلباسیلحظہایقبلازشھادت♥️.
໑🌃🎈
بـراۍ خوشبـختے باید
توکلبهخدا داشٺ
به وسعت عالم، تفڪر
مثبت داشٺ
بهتعداد هر اقدام،صبر
و تحمـل داشٺ
⸤#انگیزشیجاٺ🖇⸣
「📸💜」
ملکا ذڪر ٺو گویم کہ ٺو پاکۍ و خدایۍ...
نروم جزبہ همان رھ، کہ ٺوهم راھ نمایۍ:)!
#دلدار✨
ٺنِ من قایـ⛵️ــق لنگر زدھ در توفان است
خودماینجا،دلِ من پیشٺوسرگردان است
「#شبنم_عاشقی♥️」
:)
مشکلهمینبوددیگہ..!
بایدبلندمیشدیمبرایِظهورش
یهکاریمیکردیم ؛
ولینشستیموفقط
غروبجمعههاچرانیامدی
استوریکردیم(:💔!