* 💞﷽💞
قسمت(۷۶).
#نگاه_خدا
دو روز مونده بود به عروسیمون که جهیزیه مونو بردیم چیدیم
همه چیزی اون طوری که دلم میخواست اتفاق افتاد
شب قبل عروسی من رفتم خونه .امیر هم رفت خونشون
تو اتاقم دراز کشیده بودم که مریم اومد داخل
مریم : میتونم بیام داخل
- بله بفرمایین
مریم اومد جلوم نشست و اشک تو چشمام حلقه زده بود
مریم : ای کاش مادرت اینجا بود 😔
- مریم جون مادرم همیشه بامنه هر کجا ،هر لحظه ،شما هم کمتر از مادر نبودین برام 😢
( بغلش کردم ) مریم جون خیلی دوستتون دارم
صبح شد و امیر اومد خونمون در حالی که من هنوز خواب بودم
امیر : سارای من،سارا جان بیدار نمیشی؟
- نمیشه یه کم دیگه بخوابم ،دیشب تا صبح نخوابیدم
امیر: یعنی من تا حالا عروسی ندیدم که روز عروسیش تا لنگ ظهر خوابیده باشه😂
-(چشمامو نیمه باز کردمو نگاهش کردم) مگه شما جز آسفالت و تسبیح چیزه دیگه ای هم میبینین برادر😂
امیر : بله که میبینیم شما کجاشو خبر داری😅
- عع یه نمونه اشو بگین ماهم فیض ببریم برادر 😜
امیر: هووووممم بزار فکر کنم
- اوووو پس نمونه خیلی داری ،از قدیم میگفتن از آن نترس که هایو هو دارد ،از آن بترس که سر به تو دارد ،دارم به تو میگم هااا😂
امیر: استغفرلله ،پاشو پاشو خواستم خوابت بپره یه چی گفتم ،من میرم پایین تو هم زود بیا
- اررررره جون خودت ،تو گفتی و من باور کردم😉 ،باشه برو
#ادامه_دارد
* 💞﷽💞
قسمت(۷۷).
#نگاه_خدا
دست و صورتمو شستم و لباسمو پوشیدم برم پایین که گوشیم زنگ خورد عاطفه بود
- آخ که چقدر دلم برات تنگ شده عاطی
عاطی: سارا اصلا حالم خوب نیست؟😢
- چرا ؟
عاطی: این چه کاریه که میخوای انجام بدی!چرا میخوای آینده تو خراب کنی
- واااااییی عاطی یادم رفت بهت بگم 😂
عاطی: چیو
- اینکه من دیگه نمیخوام برم ،میخوام با امیر زندگی کنم
عاطی: برو بابا دروغ میگی که آرومم کنی
- به جون آقا سیدت راست میگم 😂
عاطی: جونه شوهرمو الکی قسم نخور 😡
- به خاک مامان فاطمه ،عاشقش شدم
( صدای جیغش،گوشمو کر کرده بود)
هوووو چته تو گوشی دم گوشمه هاااا
عاطی: سارا میکشمت ،پوستتو میکنم الان به من میگی،میدونی چه حالی داشتم این مدت
- جبران میکنم فعلا من برم شاه دوماد پایین منتظرمه
عاطی: باشه ..واااییی چی بپوشم من بای بای
- دیووونه😂
از پله ها رفتم پایین
مریم جون لقمه به دست دم در منتظر من بود
- الهی فداتون بشم چقدر ماهین شما
مریم: خوبه حالا لوس نشو برو که زیر پای امیر اقا علف سبز شد 😅
- واییی اره اره بیچاره فعلا
مریم: در امان خدا
رفتم دم در دیدم امیر نیست
به گوشیش زنگ زدم
- الو امیر کجایی؟
امیر : شرمنده بانو جان دیر کردی پشیمون شدم رفتم
- عع لوووس نشو دیگه بیا
امیر : شرمنده خواهر دیگه خودتون باید بیاین دنبالم
تماس و قطع کرد
- واااا پسره لوووس
رفتم سمت ماشین که خودم برم ارایشگاه دیدم داخل ماشین نشسته 😅
- خیلی بیمزه بود 😒
امیر : ها ها ها😂😂
سوار ماشین شدم و رفتیم سمت آرایشگاه
ساعت دو بود که آماده شده بودم
شماره امیرو گرفتم
- سلام برادر
امیر : سلام خواهر
- برادر من آماده ام منتظر شمام
امیر : ببخشید خواهر من که ماشین ندارم شما بیاین دنبال من 😄
- وااا امییر
امیر: جاااانه امیر
- بیا دیگه دیر میشه هاا
امیر : میترسم بیام بیرون دخترا بدزدنم 😜
- نترس بابا تو تا آخر عمر بیخ ریشه خودمی زود بیا منتظرم
امیر: بیا بیرون دم درم
- واااییی شوخی نکن 😍
الان میام
رفتم بیرون امیر اومد جلو با یه دسته گل ،گل مریم
امیر: تقدیم به همسر عزیزم
- واییی امیر چه خوشگل شدی
امیر : ععع اختیار دارین شما هم خوشگل شدین
#ادامه_دارد
* 💞﷽💞
قسمت(۷۸).
#نگاه_خدا
یه چادر از پشتش درآورد
امیر: خانمم میشه این چادرو بزاری سرتون ؟،دلم نمیخواد این صورت زیبا رو نامحرم ببینه
( یه نگاه به چشمای عسلیش کردم )
- چرا که نمیشه 😊
امیر : عاشقتم
- ما بیشتر
چادرمو گذاشتم سرم،امیر جلوی چادرمو کشید پایین هیچ جایی رو نمیدیدم
- امیر آقا الان دارم درکتون میکنم که به جز آسفالت چیزیو نمیبینی😂
سویچ و دادم دستش : ببخشید دیگه زحمت رانندگی و خودتون باید بکشین
امیر : نمیشه با آژانس بریم
- نخیر دلم میخواد باهم دوتایی بریم
( امیر تو بچگی یه تصادف خطرناکی داشته با خانواده اش ،که خدا رو شکر خطر جانی نداشت ولی از اون به بعد ترس از رانندگی داشت )
- امیر جان نرسیدیم ؟
امیر : نه عزیزم
( چادرمو یه کم زدم بالا ): وااا امیر لاکپشت از تو سریع تر میره اینجوری تا شبم نمیرسیم
امیر : سارا جان دیگه بیشتر از این نمیتونم گاز بدم
-یادم باشه بعد عروسی ،چند جلسه برات کلاس رانندگی بزارم
بعد دوساعت رسیدیم بهشت زهرا
همه اومده بودن
پیاده شدم ،امیر دستمو گرفت که زمین نخورم رسیدیم گلزار شهدا
عاقد هم شروع کرد به خوندن عقد
و بار سوم من بله رو گفتم بعدش عاقد از امیر پرسید اونم گفت بله
بعد ش همه اومدن کنارمون بهمون تبریک میگفتن
اصلا کسی و نمیدیدم فقط صداشونو میشنیدم چقدر سخته، ای کاش چادر نمیزاشتم
یه دفعه دیدم یکی سرشو اورد داخل
-واییی عاطفه خدارو شکر یه مسلمون دیدم 😂
عاطی: واییی سارا وقتی دیدمت از خنده داشتم میترکیدم تو و چادر 😂
- کوووفت نخند
عاطفه : زشته عروسیااا با ادب باش
- عاطفه گریه ام داره در میاد چیکار کنم هیچ جا رو نمیتونم ببینم 😩
عاطی: باید تحمل کنی دیگه عزیزم تا بری خونه
- واییی راست گفتیاا 😍
عاطی: چیو
- هیچی بابا باز خودت میفهمی ،فعلا برو ملت صف وایستادن پشت سرت
عاطی: دیونه😄 ،فعلا
کت امیرو میکشیدم
امیر : جانم سارا جان
- امیر آقا یه موقع سختت نباشه داری همه جا رو دید میزنی
( بلند خندش گرفت) چی شده خسته شدی؟
- اره بریم
امیر دستمو گرفت و از همه خدا حافظی کرد و رفتیم سر خاک مامان ،یعنی تو این فاصله ده بار نزدیک بود با کله برم رو سنگ قبر که امیر منو میگرفت
سر خاک مامان فاتحه ای خوندیم رفتیم سوار ماشین شدیم
#ادامه_دارد
* 💞﷽💞
قسمت(۷۹).
#نگاه_خدا
- امیر جان اول بریم خونه خودمون
امیر : چرا ؟
- بریم بهت میگم
اگه میخوای لاک پشتی بری خودم بشینم پشت فرمون
امیر: اوه اوه حاج خانم داغ کردن
( امیر یه کم سرعتش و بیشتر کرد رسیدیم خونه) چادرمو برداشتم
- واااییی خدااا مردم زیر چادر
( امیر فقط میخندید )
رفتم تو اتاقم آرایش صورتمو پاک کردم لباسم باحجاب بود یه شال بلند هم برداشتم گذاشتم رو سرم
- امیر جان اینجوری اشکالی نداره بیام؟
امیر : ( اومد جلومو پیشونیمو بوسید ) نه اشکال نداره
- سویچ لطفا!😅
امیر : زشت نیست شب عروسی عروس خودش رانندگی کنه؟😜
- نخیرم اصلا زشت نیست ،زشت اینه که جنابعالی مارو نصف شب برسونی تالار 😁
سوار ماشین شدیم و رفتیم به سمت تالار
یه ربعی رسیدیم تالار
دسته گلمو برداشتم و از ماشین پیاده شدیم رفتیم داخل
امیر گفت که سمت زنونه نمیاد شاید کسی حجابش درست نباشه
من رفتم سمت زنونه همه بادیدنم تعجب کردن
مریم جون بغلم کرد( کاره خوبی کردی سارا جان)
باهمه سلام و خوش آمد گویی کردم
رفتم کنار مادر جون بغلش کردم تا منو دید شروع کرد به گریه کردن
عاطفه تا منو دیدگفت: واییی دختر تو دیوونه ای 🤦♀
- در عوضش الان راحتم
بعد شام همه یکی یکی برای خدا حافظی اومدن ،نزدیکای ۱۲ بود که همه رفتن فقط خانواده موندیم
امیر اومد سمتم
امیر: بریم سارا جان
- بریم
رفتیم از خانواده ها خدا حافظی کردیم تو چشمای بابا بغض و میشد دید
رفتم جلو بغلش کردمو صورتشو بوسیدم : بابا جون عاشقتم
بابا رضا: سارا جان مواظب خودتون باشین
- چشم
خدا حافظی کردیم و سوار ماشین شدیم رفتم خونه خودمون
خونه منو امیر😍
امیر : سارا جان خوشحالم که مال من شدی
- منم خوشحالم که تو سرراه من قرار گرفتی و مال من شدی
تصمیم گرفتیم بعد دوروز بریم دانشگاه
#ادامه_دارد
🇮🇷
📝 #صرفا_جهت_اطلاع | واکنش توئیتری اکانت منتسب به سردار شهلایی برای تشکیل ائتلاف ضدایرانی:
🍃🌹🍃
🌺 مَثَلُ الَّذينَ اتَّخَذوا مِن دونِ اللَّهِ أَولِياءَ كَمَثَلِ العَنكَبوتِ...
👌 مثل کسانی که غیر از خدا را اولیاء خود قرار دادهاند مثل عنکبوت است که خانهای برای خود ساختهاند در حالی که سستترین خانهها، خانهی عنکبوت است. سوره العنكبوت / آیه ۴۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت فوق العاده از امیرالمومنین
#پیشنهادمیشه
اجر کسی که قدرت به گناه داره ولی انجام نمیده از شهید کمتر نیست😍😍
🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ🕊
☀️اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ☀️
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌸
#دعای_فرج_به_نیت_ظهور🌸
#امام_زمان 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیتالله مجتهدی
عواقب سخن چینی!
#استوری
مَردفَقَطاوناییکِه
قِطعِهیِشُهَدایِبِهِشتزَهرا
آرومخوابیدن...シ
#شهیدانہ
وقتی کھ خدا را بہ وجودت راه
دهی، او تسلی دل و قلبت خواهد
شد و بہ پاس ورودش بہ قلبت،
تو را در رسیدن بہ هر آنچه کھ
میخواهی یارۍ خواهد کرد . .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفٺ؏ـشق ࢪا چگونھِ یاد گرفتہاے؟!
#شهیدانہ
📚#داستان_کوتاه
طلسم شیخ بهایی در حرم امام رضا علیه السلام
شیخ سفارشهای لازم را به معمارانِ حرم كرد، كه كار را متوقف نكنند و ساخت حرم را پیش برده و به اتمام برسانند؛ به جز سر در دروازه اصلی حرم (دروازه ورودی به ضریحِ مقدس، نه دروازه صحن)
چرا كه شیخ در نظر داشته روی آن كتیبهای را كه از اشعار خودش بوده نصب نماید. رسم است بر سر در اصلی یا دروازه ورودی به حرم ائمه اطهار (ع) و حتی امامزادگان مطهر، كتیبهای نصب میشود و در شأن آن بزرگوار روایت، جمله یا شعری نوشته میشود.
شیخ عازم سفر می شود و مسافرتش به درازا میكشد و بیش از زمان پیش بینی شده برمی گردد.
هنگامی که باز میگردد بلافاصله به جهت سركشی كارهای ساخت و ساز به حرم مطهر میرود و در کمال تعجب میبیند كه ساخت حرم به پایان رسیده، سر در اصلی تمام شده و مردم در حال رفت و آمد به حرم مطهر هستند.
شیخ با دیدن این صحنه، بسیار ناراحت میشود و به معماران اعتراض میكند كه «چرا منتظر آمدن من نماندید؟ چرا صبر نكردید؟»
مسؤل ساخت عرض میكند: «ما میخواستیم صبر كنیم تا شما بیایید، اما تولیت حرم نزد ما آمدند و بسیار تأكید كردند كه باید ساخت حرم هر چه سریعتر به پایان برسد. هرچه به او گفتیم كه باید شیخ بیاید و خود بر ساخت سر در دروازه نظارت مستقیم داشته باشد، قبول نكردند. وقتی زیاد اصرار كردیم، گفتند: كسی دستور اتمام كار را داده كه از شیخ خیلی بالاتر و بزرگتر است. ما باز هم اصرار كردیم و خواستیم صبر كرده، منتظر شما بمانیم.
در این زمان تولیت حرم گفتند: خود آقا امام رضا (ع) دستور اتمام كار را دادهاند.
شیخ بهایی قدس سره هم راه مسؤل ساخت پروژه و معماران نزد تولیت حرم میروند و از تولیت در این مورد توضیح میخواهند، تولیت حرم نقل میكند: چند شب پی در پی آقا امام رضا (ع) به خواب من آمده و فرمودند: «كتیبه شیخ بهایی، به در خانه ما زده نشود، خانه ما هیچگاه به روی كسی بسته نمیشود و هر كس بخواهد میتواند بیاید».
شیخ با شنیدن این حرف، اشك از چشمانش جاری میشود و به سمت ضریح میرود و ذكر «یا ستار العیوب» بر لبانش جاری میشود. سپس در كنار ضریح آن قدر گریه میكند تا از هوش میرود. پس از به هوش آمدن خود چنین تعریف میكند: من میخواستم یكی از طلسمها را به صورت كتیبهای بر سر در ورودی حرم بزنم، تا به این وسیله ادم های گناهکار نتوانند وارد حرم مطهر وضریح مقدسِ حضرت رضا (ع) شوند، اما خود آقا نپذیرفتند و در خواب به تولیت آستان از این اقدام ابراز نارضایتی فرمودند.
پی نوشت:
دیدم همه جا بر درد و دیوار حریمت
جایی ننوشته است گنهکار نیاید...
📚منبع: پایگاه اطلاع رسانی حج
بـالپـروازمـراتاکربـلااودادهاسـت،
بعـدفطـرسهـرکھخواهـدپر؛بهمشـھدمۍرود..!
#چھارشنبههاۍامامرضایی🌱
#امامرضاۍمَن🌱
دشمـنبـاچـهسرسختـیایکوشـاسـت
بـرایباطلـش!! تـوچـراازپـانشستـهایبـرایحـق؟!
ــاسـتادعلـیصفائـیحائـری🖇ــ
#درمَحضربُزرگان