چقدر برای رفتنت گریه کردم...
نمیدانستم آنقدر برایم عزیز بودی و...
نمیدانستم...💫
#حاج_قاسم
#سردار_دلها
••🌼🌿••
#تلنگرانه⚡️
زمـانہعجیبۍست!
جملہۍ:
"اینمڪانمجھـزبہدوربیـنمـداربستہاست"
بیشتـراثـرمیگـذارد..!
تـا
"الـمیعلـمباناللهیـرۍ"
آیانمـیدانۍڪہخـداتورامیبیند..؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیلی بدی کردم🚶🏻♂
اقا حلالم کن... 💔
یهبندهخداییمیگفت
گلزارشهداکهرفتیباخودتفکرکن...
تصورکناگراینشهداازجاشونبلند بشن
چهجمعیتیمیشن...
چهجمعیتیپرپرشدنکهماآرامش داریم...
خیلینامردیهیادمونبرهچقدرشهید دادیم!
#بدون_تعارف
"کنجِ حرم"
-مندورازڪربلا-💔
و من همان عبدفقیرم
خواهان یک جرعه نگاه تو
تشنهی یک جرعه اب فراتت
تشنهی آغوشت
خواهان بوی سیب حرمت
مرا دریاب..💔
اینقدریکهتوفضایمجازی📲
روقمهکشییهدخترنوجوون🔪
مانوردادهمیشه...
روچاقوخوردنیهپسرجوون🧔🏻
واسهنجاتدخترمردمدادهنشد..🚶🏻♂
#شھیدۍکهرگغیرتشبریدهشد..🌱
#شهیدانھ
سلام رفقا
چون داریم به انتهای رمان نزدیک میشیم پارت ها کمتر قرار داده میشه🌱
اللهم عجل لولیک الفرج
"کنجِ حرم"
* 💞﷽💞 قسمت(۷۹). #نگاه_خدا - امیر جان اول بریم خونه خودمون امیر : چرا ؟ - بریم بهت میگم اگ
* 💞﷽💞
قسمت(۸۰).
#نگاه_خدا
یه هفته ای مونده بود به محرم،امیرم هر شب میرفت به هیئت سر کوچمون کمکشون میکرد
یه شب که امیر داشت میرفت هیئت ازش خواستم که منو هم ببره همراهش
امیرم قبول کرد
یه مانتوی مشکی بلند پوشیدم با یه شال مشکی موهامو پوشوندم میدونستم امیر دوست نداره موهام پیدا باشه
رسیدیم دم هیئت حال و هوای خیلی خوبی داشت همه مشغول یه کاری میشن
بعضی ها هم زیر لب مداحی زمزمه میکردن ..دیدم محسن و ساحره هم هستن خوشحال شدم که تنها نیستم
همه خانوما چادر مشکی داشتن به سرشون داشتن کارا رو انجام میدادن
یه بار از یه خانمی که اسمش طاهره بود پرسیدم
- طاهره خانم
طا هره خانم: جانم
- سختتون نیست با چادر کارارو انجام میدین؟ چرا درش نمیارین
طاهره خانم: عزیزم به خاطر این چادر ، چه خونهایی که ریخته نشد،این چادر ارثیه حضرت زهراست
باید عاشقش باشی سرت کنی وگرنه زود خسته میشی
(حرفاش خیلی قشنگ بود ،خیلی ذهنمو مشغول کرده بود
من به خاطر امیر خیلی تغییر کرده بودم بابت حجاب ولی چادر چیزی بود که به قول طاهره خانم باید عاشقش میشدم )
سه روز مونده بود به محرم و من هنوز عاشق نشده بودم
شبی که امیر میخواست بره هیئت بهش گفتم حالم خوب نیست نمیتونم بیام خودت برو
امیر که رفت ،رفتم سراغ چادری که مادر جون بابت کادوی دانشگاه بهم داده بود
برش داشتم و نگاهش کردم گذاشتمش روی سرم ، یاد حرف طاهره خانم افتادم ، چه خون ها که ریخته نشد بابت این چادر
آماده شدم چادرمو گذاشتم سرم که برم هیئت ،ببینم امیر با دیدنم چه عکس العملی نشون میده
نزدیکای هیئت شدم که دیدم امیر داره سر دره هیئت و سیاه پوش میکنه
#ادامه_دارد
"کنجِ حرم"
* 💞﷽💞 قسمت(۸۰). #نگاه_خدا یه هفته ای مونده بود به محرم،امیرم هر شب میرفت به هیئت سر کوچمون
* 💞﷽💞
قسمت(۸۱).
#نگاه_خدا
من این سمت جاده بودم امیر اون سمت جاده چند بار صداش زدم به خاطر رفت و آمد ماشینا وسط جاده صدامو نشنید
گوشیمو درآوردم و بهش زنگزدم
آخرای بوق بود که جواب داد
امیر: جانم سارا جان
- امیر جان میشه این ور خیابونو نگاه کنی
( امیر روشو سمت من کرد)
امیر : وایی که چقدر ماه شدی با چادر صبر کن الان میام پیشت
گوشیو قطع کردم داشتم به اومدنش نگاه میکردم که یه ماشین با سرعت زد به امیر
- یا حسین 😭
نفهمیدم چه جوری خودمو رسوندم به امیر ،همه از هیئت اومدن بیرون یکی زنگ زد به آمبولانس ،صورت امیر پر خون بود
جیغ میزدمو تکونش میدادم
- امییییر بیدار شو😭
امیر چشماتو باز کن منو ببین
واییی خدااایاااا
ساحره منو بغل کرد و میگفت آروم باش
امبولانس اومد و سوار ماشین شدیم توی راه دستای امیرو گرفتم و میبوسیدم
امیر من چشماتو باز کن ،امیر سارا میمیره بدون تو امییییر ?
رسیدیم بیمارستان بردنش اتاق عمل
واااییی خدااا باز بیمارستان باز انتظار پشت در نشستمو فقط گریه میکردم بابا رضا و مریم و بابا ،مامان امیر هم اومدن ،ناهید جون هی میزد تو سرو صورتش و میگفت واااییی پسرم
مریم جونم اومد پیش من: چی شده سارا ،چه اتفاقی افتاده ؟
(نگاهی به چادر سرم کردم هنوز سرم بود )
مریم و بغل کردم گریه میکردم : همش تقصیر من بود😭
ای کاش نمیرفتم هیئت 😭
ای کاش صداش نمیزدم 😭
وایییی خدااا دارم دیونه میشم
#ادامه_دارد
"کنجِ حرم"
* 💞﷽💞 قسمت(۸۱). #نگاه_خدا من این سمت جاده بودم امیر اون سمت جاده چند بار صداش زدم به خاطر ر
* 💞﷽💞
قسمت(۸۲).
#نگاه_خدا
بعد چهار ساعت دکتر از اتاق عمل اومد بیرون
رفتم سمتش اقای دکتر چی شده ؟ حالش خوبه؟
دکتر: ضربه ای که به سرشون وارد شده باعث ایجاد لخته تو مغزش شده ما لخته خونو درآوردیم
ولی متاسفانه سطح هوشیاریشون پایین اومده اگه ادامه پیدا کنه میرن تو کما
- یا فاطمه زهرا 😭
اینقدر خودمو زدم و جیغ کشیدم که از هوش رفتم
چشمامو باز کردم دیدم سرم به دستم زدن ،مریم جونم کنارم رو صندلی نشسته بود داشت قرآن میخوند
- مریم جون
مریم: خدا رو شکر که بهوش اومدی
- میشه به پرستار بگین بیاد این سرمو از دستم دربیاره
مریم: سارا جان تو اصلا حالت خوب نیست ،صبر کن سرمت که تموم شد خودم میگم بیان دربیارن
- تو رو خدا بگین بیان در بیارن میخوام برم پیش امیر 😭
( اینقدر گریه و داد و جیغ کشیدم که پرستاد اومد سرمو کشید ازدستم بیرون)
پاهام جون راه رفتن نداشت رفتم پشت در سی سی یو
ناهید جون نشسته بود روصندلی و گریه میکرد
بابا رضا و بابا حمید هم رفته بودن نماز خونه
از پشت شیشه میتونستم ببینم امیرو ،اینقدر به پرستارا التماس کردم که برم داخل
بلاخره راضی شدن بزارن برم داخل لباس آبی پوشیدم ،یاد مادر افتاده بودم نکنه امیرم ...😭😭😭
رفتم بالا سر امیر سرمو گذاشتم روی قلبش
امیرم، عشقه زندگی من قلبت واسه من بزنه هاااا
نمیخوای چشماتو باز کنی ؟😢 پاشو ببین چادرمو ،تو که خوب منو ندیدی باچادر ،پاشو بریم هنوز کارای هیئت تمام نشده ،مگه منتظر محرم نبودی؟😭
فردا اول محرمه هااا پاشو باهم بریم پیش بچه هاا کمشون کنیم،امیر جان سارا چشماتو باز کن ،امیر بدون تو من میمیرم ،😭
دستاشو گرفتمو میبوسیدم
،خدایا به من رحم کن😭،خدایا به دل پر دردم رحم کن ،امیرو برگردون😭
( پرستار اومد و منو از اتاق بیرون برد)
حالم اصلا خوب نبود صدای اذان و شنیدم وضو گرفتم رفتم نماز خونه
اولین بار بود میخواستم نماز بخونم ،یادم میاومد بچه بودم همش کنار بابا نماز میخوندم نمیدونم از کی دیگه نخوندم و از خدا دور شدم
#ادامه_دارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهیـدسلیـمانی🖐🏾
«📓📷»
جدی گرفتهایم زندگیِ دنیایی را
و شوخی گرفتهایم قیامت را
کاش قبل از اینکه بیدارمان کنند،
بیدار📓⃟📷¦⇢ شویم!'
📓⃟📷¦⇢ #شهیدحسینمعزغلامی
┈┈┈┄┄╌╌╌╌┄┄┈┈┈
#خدایا...
اگر نگاه لطف تو با ماست چه باک اگر همه ی خلایق روی از ما بگردانند.
و اگر نیست ، چه سود اگر همه ی خلایق رو به ما کنند.
آن را که تویی درمان
درمانده نخواهد شد
بیچارۀ عشق تو
بیچاره نخواهد شد