eitaa logo
"کنجِ حرم"
272 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
111 فایل
اِشتیاقے‌ڪه‌بہ‌دیدارِتودارَد‌دِلِ‌مَن دِلِ‌مَن‌دانَدومَن‌دانَم‌ودِل‌دانَدومَن حرفی سخنی؟! https://harfeto.timefriend.net/16818490554574 #شروطمون @shorotoinsohbata
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°シ 🕊 ••دلتنگ‌حࢪم‌هستم‌حسین... ••ولے‌دل‌بہ‌علم‌بستم‌حسین...💔 🖇 💔 🍃🕊 🐚 💓 ⭐️
❤️^^ ______________ حالا‌تازه‌میفهمم‌آقا کی‌یه‌عمره‌ڪناره‌منِ حالا‌تازه‌میفهمہ‌دلم‌داره‌ واسه‌حسین‌میزنه ⛅️ 🙏 ⭐️
🗣🌱 ____________ گفت:عشق‌به‌شهادت، گُلی‌هست‌که‌درلِ‌هرکَس‌ نمی‌رویدوشهادت‌غنچه‌ای‌كه‌به‌ روی‌هرکس‌نمی‌خنده‌واین‌گریه‌ها واشک‌هاآبی‌بودپای‌این‌گلها،‌که‌ غنچه‌هاش‌خوشگل‌می‌خندیدند 🌸 ⛅️ ⭐️ 🥀
•••❀••• بَـرخوردِامام‌حٌـسِین‌(ع)با‌'حُر'🖇🌿 بـَࢪخورد‌ِخـداسٺ‌با‌ما..! گناھ‌ࢪا‌ڪہ‌ندید‌می‌گیرد،هیچ! تحویلمان‌هم‌می‌گیرد‌عجیب..!💔 ‎ ✋🏻 💎 ⛅️ 🍀 🌱
رمان عشق گمنام پارت۴ در پنجره را میبندم ،پنجره ی اتاقم به خانه ویدا اینا باز میشود ودقیقا هم روبه روی پنجره ی اتاق ویدا ،هروز یا بیشتر اوقات باهم اینجوری حرف میزنم ، یکبار از ساعت ۱۰شب تا ۲ شب همینجوری حرف زدیم شوخی کردیم . دیگر خوابم نمی آید ،پس آماده میشوم میروم پایین مامان را میبینم که در حال سالاد درست کردن است ،نزدیکش میروم یک پره کاهو برمیدارم شروع میکنم به خوردن . همینجوری که میخورم به مامان میگویم :مامان امشب داداش ویدا از کانادا میاد ویدا هم گفت برم الان هم میخوام برم چیزی برای داداشش بخرم که دست خالی نرم ،زشته دست خالی برم برای بار اول که میبینمش . مامان یه گوجه رو برمیدارد که خورد کند میگوید:آره مامانش به منم زنگ زد گفت ..... منم گفتم امشبم شیفتم شاید آوا بیاد ازش خیلی عذر خواهی کردم. برای نرفتنم . خوبه تو برو راست میگی دست خالی زشته یه چیز شیک به درد بخور بخر . یک پره کاهو دیگر هم بر میدارم میگویم :باشه ،پس من دیگه برم که دیر نشه ،کاری ،خریدی داشتی بهم زنگ بزن . مامان از روی صندلی میز بلند میشود به طرف ظرفشویی میرود میگوید:باش مواظب خودت باش خداحافظی میکنم به سمت پارکینگ میروم . ماشین را روشن میکنم به طرف پاساژ بزرگ تهران میرانم .بالاخره بعد از یک ساعت توی ترافیک به مقصدم میرسم . در ماشین را قفل میکنم به سمت پاشار حرکت میکنم ،مغازه هارو یکی پس از دیگری رد میکنم ،تا، یک مغازه ی ساعت فروشی چشمم را میگیرد . وارد میشوم به ساعت ها ی براق نقره ای نگاه میکنم .ویک ساعت مردانه شیک نظرم را جلب میکند بند های دو طرفش مشکی وساعتش نقره ای طوسی است بسیار زیبا ست .فکر کنم برای یه پسره کانادایی خوب باشد . از فروشنده قیمتش را میپرسم که جواب میدهد :انتخاب خوبی کردین خانم ،قیمت این ساعت ..... می آید که قیمت را بگوید کسی وارد میشود سلام میکند فروشنده هم جوابش را میدهد یک پسره بسیجی به گمنانم . سرش پایین است وزمین را نگاه میکند به سمت ساعت های ویترین میرود ودست روی یکی از ساعت ها میگذارد ساعت را نگاه میکنم همه ساعتیس که من انتخاب کرده ام برای داداش ویدا ،فروشنده میگوید:این ساعت راخانم انتخاب مردن اگر نپسندیدن شما برش دارید فروشنده رو به من میکند میگوید :خانم شما الان ساعت رو میخواهین ؟ جواب میدهم :بله اگه لطف کنین قیمت رو بگین . پسره رو به فروشنده میکند میگوید :از این ساعت دیگر ندارید . فروشنده:از پسر جان همین یکی برام مونده . پسره :خیلی ممنون واز مغازه خارج میشود .پسره از لحظه ای که وارد مغازه شد سرش پایین بود نمیدونم چطوری ساعت به این شیکی رو دید .سرش رو هم از پایین به بالا اصلا نیاورد . فروشنده :خانم این ساعت ۷۹۰هزار تومن هست میخواهیدش ؟ من:بله همینو میخوام فقط اگه میشه در یک جعبه ی شیک بزاریدش که میخوام هدیه بدمش . فروشنده :چشم حتما . ادامه دارد .......🥀 نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼 کپی فقط با نام نویسنده مجاز است 🥀
رمان عشق گمنام پارت ۵ ** از مغازه خارج میشوم نگاهی به ساعت مچی دستم می اندازم ساعت ۵:۳۰را نشان میدهد هنوز کمی وقت دارم ،پس گشت کوهاتی در پاساژ میزنم . وارد یک مغازه میشوم وتمام مانتو هایش را نگاه میکنم ، تا ی مانتو چشمم را میگیرد مانتویی طوسی با راه راه های مشکی استین هایی مچی ساده است ما شیک همین را برمیدارم به سمت فروشنده ای که پشت میز نشسته با گوشی اش ور میرود میروم . من:ببخشید اقا میشه این مانتو رو برای من حساب کنید . فروشنده :بله حتما کارت بانکی ام را ژچطرفش میگیرم . کارت را از دستم میگیرد بعد از چند دقیقه میپرسد :رمزتون؟ جواب میدهم :۳۱۳۱ رسید را میکشد طرف من میگیرد . بعد از خرید مانتو از پاساژ بیرون می آیم وبه طرف جایی که ماشین را پارک کرده ام میروم .قفل ماشین را باز میکنم سوار میشوم .میخواهم سوئچ را در جایش بچرخانم که گوشی ام زنگ میخورد نگاهی به صفحه می اندازم ویدا است تماس را وصل میکنم :الو سلام ویدا خانم ویدا:سلام چرا دیر کردی؟ من:بابا هنوز ساعته ۶هسته ها ویدا:،من منظورم این بود که نماز خونهی ما باشی . من:دیگه مزاحم میشدم عزیزم الان بیرونم میرم خونه لباسام رو عوض میکنم میام ویدا:مزاحم چیه ،باشه فقط ساعت۷ اینجا باشی من:چشم کاری نداری ویدا: نه عشقم من :یاعلی تماس را قطع میکنم ماشین را روشن میکنم وبه سمت خانه میرانم بعد از نیم ساعت به خانه میرسم سریع در حیاط را باز میکنم داخل میشوم . من:سلام مامان که روی مبل نشسته بودو داشت تلویزیون نگاه میکردم گفت:سلام عزیزم من:مامان من دیگه اماده بشم برم که به ویدا قول دادم ساعت ۷اونجا باشم من :باش ،آوا چی خریدی ؟ من :یه ساعت شیک مامان :خوبه سریع از پله ها بالا میروم ادامه دارد .......🥀 نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼 کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀
رمان عشق گمنام پارت ۶ در اتاقم رو باز میکنم داخل میشوم .چادرم را از سرم در می آورم ومانتویی رو که خریدم را میپوشم روسری هم رنگ مانتو ام را پیدا میکنم سرم میکنم وبعد هم چادرم را برمیدارم واز پله پایین میروم روبه به مامان میکنم میگویم :هب مامان من دیگه رفتم . مامان میگوید :مواظب خوودت باش من :چشم میام داخل حیاط که یادم می آید ساعتی رو که خریدم از اتاق نیوردمش سریع دوباره وارد. میشوم وبه داخل اتاق میروم ساعت رو برمیدارم به خیاط میروم انقدر سریع رفتم برگشتم که مامان ندیدتم ،چادرم که روی تاب گوشه ی حیاط گذاشته ام برمیدارم وسرم میکنم به سمت در حیاط میروم . در را پشت سرم میبیندم به سوی خانه ی. ویدا اینا راه می افتم وقتی که میرسم آیفون را میزنم ،در با صدای تیکی باز میشود داخل میشوم بعضی از زن ها در حیاط مشغول غذا درست کردن هستن . سلام میکنم وبه داخل خانه میروم وقتی وارد میشوم ویدا را درحال شستن ظرف میبینم به سمتش میروم سلام میکنم . ویدا نگاهی به ساعت روی دیوار می اندازد میگوید :دقیقا ساعت ۷ آفرین من:کم نمک بریز همین کارارو کردی که ترشیدی . ویدا :اووو برو بابا من هنوز ۱۹ سالمه چی میگی تو . با ویدا درحال کلکل کردن بودیم ، زن هایی که بیرون بودند اومدن داخل خانه وروی مبل ها نشستن ،باهم حرف میزدن . ویدا :آوا بیا بریم تو اتاق من که دختر عمو عمه هام هستن ،اونجا دارن حرف میزنن بریم که فقط جای منو تو خالیه . من :بریم با ویدا به اتاقش میرویم داخل میشویم سه تا دختر همسن سال های خودمان در حال حرف زدن بودن که وارد شدن ما دست از حرف زدن برداشتن . ویدا :خب بچه ها ایشون آوا دوست صمیمی من وهمسایه هستن . بعد هم ویدا رو به من میکند میگوید :خب آوا جان ..... ادامه دارد ....🥀 نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼 کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀
3 پــارتــــ تـقـدیــم نـگـاهــ قـشـنـگـتـونــــ❤️
سلام 😉 ممنون ❤️ چشم 💚 ولی شما هم حتما اسم بدید چون هروقت چالش میزارم هیچکس اسم نمیده 🤷‍♀🤦‍♀
شَهید بابَک نوری 😇👆 ✨🕊 🌺 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بچه ها زیادمون کنید دیگه😊😊😊
🌼⚡️ 🍄🌾 گلی 🌹
【🌻🌙】 درد هـایـم بـہ ٺـو نـزدیـك تـرمـ ڪــردهـ طـبـیـب💕! تـࢪسـم اٻـنـ اسـٺ کـِ یـك وقـٺ،🧡 مداوا بـشـومـ:(♥️💫! 🍄 🌾 💙 ⛅️
از ما ڪه گذشت... اللهے هیچ ڪس از سفر جا نمونھ💔 •.🚶🏿‍♂ 🦄 🐚 😍
••🕊•• ڪربلایت سهم ما بدها نشد این اربعین؛ پا برهنه میروم سمتی ڪه بغضم بشڪند! 🌎 🦋 💙 💎 ❄️
محرم تموم شد.. ولی امام حسین که تموم نشده! من و تویی که امام حسین سرِ پامون کرده و برامون یه تلنگر بوده، باید واسَمون ادامه داشته باشه.. راهُ گم نکنیم! 🌍 🌘 🌷 🦋
بچه ها! وقت اذان ماروهم دعا کنید ❄️😉 🍃 🌿 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برای عرض ارادت به محضر زینب(س)... اگر که نوبت من بود شهیده خواهم شد 😍🌿 اگه میخوایید شهیده بشید با نماز اول وقت شروع کنید 🙏😊😉
@WreckSin رفقا حمایت 👆😉