چه سربندی بسته؟
اصلا سربند نبسته
یا حضرت حسین
یا حضرت ابولفضل
یا حضرت عباس
یا حضرت رقیه
https://eitaa.com/mmaahhyyaa
■ #کلام_شهید🕊🖇
________________
نيتهاراخالصکنيدويقينبدانيد
هراندازهکهنيتهاراپاککردهو
آنچهدرتوانداريمبکارگيريم
بههماناندازهنصرتالهی
نصيبمانخواهدگشت
#شهيدباقرطباطبائى
#کانال_مون 🍄
رمان عشق گمنام
پارت ۱۳
خاله فیروزه: شما دوتا از بس از من خاطره میخواهین ،تموم شدن باید بسازم
خنده ای میکنم روبه ویدا میگم :فکر کنم الان حالت خوب شده باشه
ویدا هم میخندد میگوید :آره حالم خوب شد .
من:خاله فیروزه راستی مامان سبزی داد بیارم براتون من گذاشتمشون داخل آشپزخانه .
خاله فیروزه: دستت در نکنه خاله جان از مامانتم تشکر کن .
ویدا: آوا هستی والیبال بازی کنیم ؟
من:چرا که نباشم .
منو ویدا عاشق ورزش والیبال هستیم .هر موقعه هم که میام خونه خاله فیروزه یا ویدا میاد خونمون حداقل یکی دو ساعتی رو والیبال بازی میکنیم .
ویدا رفت با تور والیبال توپ اومد .
رفتم جلو تور والیبال رو ازش گرفتم گفتم :ویدا توپ رو بزار زمین بیا کمک من این تور رو وصل کنیم .
یک طرف تور رو من گرفتم طرف دیگشم ویدا
بین دوتا درخت وصلش کردی .
ویدا پشت به در حیاط وایستاد منم روبه روش .
من:خب ویدا اولین سرویس رو من میزنم .
شروع کردیم به بازی .
ست اول رو من بردم ،ست دوم هم ویدا
الان هم ست آخر ۱۳_۱۸ هستیم .
سرویس رو زدم ویدا نتونست بگیرتش چون زیاد بالا بود برای قد ما یک دفعه در حیاط باز شد توپ خورد توی صورتش .
آخش در اومد .
نگاهی کردم علی اقا بود اووووگندش در اومد آبروم پاک رفت .
ویدا شروع کرد به خندیدن علی اقا هم دستش رو گذاشته بود روی صورتش
علی اقا: این چه کاری بود شما کردی
من:ببخشین علی اقا عمدی نبود ویدا نتونست توپ رو بگیره خورد تو صورت شما .
علی اقا که تازه متوجه من شده بود گفت : شما توپ رو زدین تو صورت من؟
من:بهتون گفتم عمدی نبود .
علی اقا دیگه هیچی نگفت رفت داخل خونه .
رفتم طرف ویدا که هنوز داشت میخندید یکی زدم تو سرش که گیج نگام کرد
من:تو چرا میخندی ؟بجای اینکه بگی داداش چی شده سرت خوبه ،یانه گرفته جلو روش میخنده اخه تو چه خواهری هستی .؟
شانس اوردی که خاله فیروزه داخل بود ندید .خودت که میدونی چقدر رو پسرش حساسه اون وقت خاله ،عمو رو نمی شناسه .
این رو توی همین یک ماه فهمیدم .
ویدا که از رفتار من تعجب کرده بود گفت:اوووو راست میگی ها فقط دعا کن علی هیچی به مامان نگه .
الان که گندش در اومده بهتره برم. روبه ویدا میگم :ویدا من دیگه برم من فقط قرار بود به تو جزوه رو بدم حالا چی شد داریم والیبال بازی میکنیم .
ویدا : باش .
رفتم داخل چادرم رو سرم کردم اومدم بیرون .
من:ویدا خاله رو ندیدم از طرف من ازش خداحافظی کن .
ویدا:باش ،فردا میایی؟
من:نمیدونم نظرت چیه بریم پارک ؟
ویدا:آره خوبه ولی اگه داداشان گرام بزارن تنهایی بریم .
من:حالا من به آرمان میگم ببینم چی میشه تو هم به علی اقا بگو .
ویدا:باش .
من:خب خدا نگهدار
ویدا :یاعلی .
درو پشت سرم بستم به سمت خونمون راه افتادم .
ادامه دارد .......🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است 🥀
#رمان_عشق_گمنام💔
#کانال_مون ⛅️
رمان عشق گمنام
پارت ۱۴
اومدم درو با کلید باز کنم که در باز شد تصویر آرمان نمایان شد .
آرمان :چه عجب اومدی به نظرت جزوه دادنت طول نکشید ؟
من:آرمان خیلی عذر میخوام مجبور شدم به ویدا یکم تو مباحث کمک کنم.
آرمان :خب حالا میری ؟
من: آره .تو کجا میری؟
آرمان : با بچه ها داریم میریم مسجد برای محرم برنامه ریزی کنیم .
من :آها
آرمان اومد بیرون من هم رفتم داخل حیاط در رو هم پشت سرم بستم .
به طرف در هال را افتادم .
در رو باز کردم .
من:سلام
مامان که داشت از پله ها می اومد پایین گفت:سلام عزیزم ،سبزی هارو دادی؟
من:آره تشکر هم کرد خاله .مامان کجا داری می ری ؟
مامان : دارم بجای یکی از پرستارا میرم شیفت بنده خدا مادرش مریض شده .
من:اها ،شب هستی خونه ؟
مامان :فکر نکنم .بابات هم که شب جلسه داره اونم دیر میاد خونه شام هم خورشت
قیمه براتون بار گذاشتم یه یک ساعت دیگه زیرشو خاموش کن .
من:چشم .
مامان :خب دیگه من برم ،خدافظ
من:یا علی
مامان رفت منم از پله ها بالا رفتم .
دستگیره ی در اتاقم را باز کردم وارد اتاق شدم .
چادرم رو در اوردم آویزونش کردم
نگاهی به ساعت انداختم ساعت ۶ بود آلارم گوشیم رو برای ساعت ۷ تنظیم میکنم .خودم هم روی تخت ولو میشم .
از اتفاق امروز کلی به خودم بد بیراه میگم .
اخه این چه کاری بود کردم بعد هم به خودم میگم خب من از قصد که این کارو نکردم .
خودم به بی خیالی میزنم .کم کم به خواب میروم .
****
با صدای آرمان که میگوید :آوا این گوشیت خودشو کشت ،حالا کاشی هم صداش مثل بقیه هشدار ها بود ،انگار پادگان نظامی راه انداختی.
بیدار می شوم ،آرمان راست می گوید زنگ آلارم گوشیم خیلی رو اعصابه.
من:خب حالا برو زیر گاز رو خاموش کن .
اون موقع که خوابیدم خیلی خسته بودم ،لباسام رو هم عوض نکردم ،الان بلند شدم لباسام رو با لباس های خانگی عوض کردم .
رفتم پایین .....
ادامه دارد🥀
نویسنده:فاطمه زینب دهقان🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀
#رمان_عشق_گمنام 💔
#کانال_مون ⛅️
رمان عشق گمنام
پارت :۱۵
رفتم پایین رو به آرمان گفتم :ارمان قراره با ویدا فردا بریم پارک اجازه هست ؟ خودت که میدونی مامان بابا اجازه میدن .
آرمان کمی فکر میکند می گوید :نوچ
من: چرا ؟خسته شدیم هی تو خونه قرار گذاشتیم .
آرمان :خواهر جان من برای خودت میگم .
رومو به حالت قهر میگیرم میرم توی آشپزخانه خونه غذا رو بکشم .
من:آرمان خان بیا غذا رو آماده کردم
آرمان بعد از ۵دقیقه اومد توی سکوت غذارو داشتیم میخوردیم که صدای تلفن سکوت رو شکست بلند شدم رفتم طرف تلفن برش داشتم جواب دادم :الو
&سلام آوا
ویدا بود
من:سلام ویدا خانم
ویدا:آوا حرف زدی با اقا ارمان ؟
من:آره نمیزاره
ویدا:منم به علی گفتم گفت تنهایی خوب نیست .
ولی گفت به برادر دوستت بگو اگه فردا کاری نداره .
بیاییم همراه شما .
من:اگه بیان که خوبه منو تو باهم اون دوتا هم با هم .
ویدا: آره خوبه ،پس به آقا آرمان بگو .
من:باش .
بعد از اینکه تلفن رو قطع کردم به طرف اشپز خونه راه افتادم .
روی صندلی نشستم روبه آرمان گفتم :آرمان حالا که نمیزاری بریم ،میایی همراهمون ،علی آقا هم هست شما دوتا با هم منو ویدا هم باهم .
آرمان کمی فکر کرد گفت :باشه من فردا صبح کارام رو انجام میدم عصر هم بریم .
بلند شدم اومدم طرف آرمان گونه اش رو ماچ کردم گفتم ؛:مرسیی داداش گلم
آرمان :آآآآآوا تو که میدونی من از این کارا خوشم نمی آید .
خندیدم گفتم :بله که میدونم آرمان خان
آرمان کمی می خندد میگوید:خدایا به همه خواهر دادی به ما که رسید ....
من:آررررررررمان
ارمان: جانم
من:دیگه نمیدونم چیکار کنم از دست تو .
آرمان کمی رفت تو فکر بعد گفت :اگه نمیدانی از دست من چیکار کنی ،عدد ۳رو به سامانه ....ارسال کنید .
دیگه نتونستم جلوی خندمو بگیرم شروع کردم به خندیدن .
از خنده ی من آرمان هم بلند بلند شروع کرد به خندیدن این قدر خندیدیم که دل درد گرفتم .
من:بلند شد آرمان خودتو جمع کن ،من نمیدونم تو چطوری میخوانی طلبه بشی .
آرمان :خیلی دلتم بخواد .
بلند میشوم از پله ها بالا میروم به سمت اتاقم .
داخل میشوم وبرای امتحان پس فردا میخونم ،رشته ی منو ویدا پزشکی بود .
من از بچه گی این رشته رو دوست داشتم وبرای بدست آوردنش خیلی تلاش کردم .
بعد از کمی مطالعه کردن کتابم رو میبندم ،به روی تخت دراز میکشم .کمی ان طرف این طرف میشوم ،وبه خواب میروم .
ادامه دارد.....🥀
نویسنده:فاطمه زینب دهقان🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز🥀
#رمان_عشق_گمنام 💔
#کانال_مون ⛅️
#تلنگر🌸
بعضیا فک میکنن❗️کسایی که حجاب میکنن🧕حتما خیلی زشتن با حجاب میخوان زشتیشون ببپوشونن😏
تابحال دیدی👀
روی پیکان چادر بکشن❓
ولی روی ماشین های🚘مدل بالا باارزش و گرون چادر میکشن
تا آسیبی بهشون نرسه❌🤭
حالا گرفتید چرا چادر میپوشیم❓
چون ما زنای با حجاب
ارزش داریم✨
زیبا هستیم🌝
گرون هستیم🌻
چادر میپوشیم که ارشمونو به کسی ندیم❌🤭
پسـ اگه ارزش داری🐣
ارزشتو پنهان کن🌹
به هرکسی نده❌
#کانال_مون 🥀
#حجاب💔
پروفایلمذهبی🌸🧕🏻
پروفایلچریکی😎🍀
پروفایلانگیزشے😍💕
ویدئومداحی🎤🏴
پشیموننمیشےاگہیہسربزنۍ🌿🔥
سوپرایزعالےدارݩ♥️👑
والپیپر هاشون حرف نداره😱😱
بیو هاشونو ندیدی 😢😢
منکه هرچی بگم کمه خودت برو ببین 🤷♀
خلاصه اگه میخوای به خدا نزدیک تر بشی بیا توی این کانال عضو شو 😊😊😊😊
°•┈┈••✾••🦋✨🦋••✾••-┈•°
❄️@modafeiii❄️
°•┈┈••✾••🦋✨🦋••✾••┈┈•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آه از وداع و ماتم ساعات آخر💔🥀
#شهادت_حضرت_رسول
سلام بچه ها قربون تون برممن 😍🌿
صبحتون بخیر عزیزای دلم 😘😊
بریم واسه یه فعالیت شاد وپر انرژی 💚🍀🍃
🖤حسن یعنی تمام هست زهرا
🖤حسن یعنی کریم هر دو دنیا
🖤حسن یعنی سکوت و رازداری
🖤حسن یعنی شب و دل بی قراری
🖤حسن یعنی غروری که شکسته
🖤حسن یعنی شهود دست بسته
🖤حسن یعنی غروب و رنگ نیلی
🖤حسن یعنی دوشنبه ضرب سیلی
🖤حسن یعنی بقیع تیره و تار
🖤حسن یعنی در وتیزیِ مِسمار
🖤حسن یعنی نه شمعی نه مزاری
🖤حسن یعنی نداری گریه داری
🖤حسن یعنی به رنگ ارغوانی
🖤حسن یعنی شکسته درجوانی
🖤حسن یعنی شهید زهر کینه
🖤حسن یعنی غریب اندر مدینه
🖤حسن یعنی تمام عشق مادر
🖤حسن یعنی عزیز قلب حیدر
شهادت کریم اهل بیت #امام_حسن مجتبی (ع) و شهادت پیامبر (ص) و شهادت امام رضا«ع»
را به شما تسلیت میگویم
﹝شهادتامامحسنجانتسلیت🖤﹞
یهمدینه..،
یهبـقیعه..،
یهامامیکهحرمنداره..!!🥀
سینهزنها..،
کسینیستتارویقبرش
یهدونهشمعبذاره..!!💔
میگفت..؛
محالهازکریماهلبیت
چیزیبخوایبهتنده.."🙂☝️🏻
حالاهرچیکهباشه..!!🍃
#کریماهلبیتِ♥️
۱۳۰ تا بشیم به همه ی اعضا یه کیبورد میدم که ۵۵۰ تا فونت داره و هرعکسی رو که بخوای میتونی روی کیبورد بزاری .
با کلی کارای دیگه 🦋❤️
#تباهیات
یکیازبهتریننتایجقطعشدن
چندساعتهاینستاگراموواتساپ
اینبودکهفهمیدیمیهعدهمونچقد
بهاینجورفضاها«اعتیاد»پیداکردیم
وخودمونحواسموننیست! . .
خلاصهکهشایدبهترهازاینبهبعدیکم
بیشترحواسمونباشه🚶🏿♂
#حواسمونهست؟!
#امام_حسن
هدایت شده از ✓تبادلات گسترده گل نرگس✓
ممنون از صبوری شما عزیزان🙏🏻
هدف تبادل پیشرفت کانال هاست👊🏻
شرایط تبادلات:
1⃣کانالتون مذهبی باشه👌🏻
2⃣آمارتون +80 باشه🖐🏻
3⃣ در اینفو تب عضوباشید✌️🏻
جذب بستگی به بنر داره💯
+100جذب هم داشتم💣
برا اطلاع بیشتر از طرز کارم در
اینفوتب عضو شید"سنجاقه"🔥
https://eitaa.com/joinchat/2046886010C514de53f6c
بعد از مطالعه شرایط و طرز کار؛
اگر شرایط رو داشتید،
پی وی در خدمتتونم✋🏻
💫@Makh8807💫
هدایت شده از ✓تبادلات گسترده گل نرگس«سه شنبه»✓
براساسواقعیت
با آستینش اشکش را پاک کرد و انگار خجالت میکشید پاسخم را بدهد که نگاهش مقابل چشمانم زانو زد و زیر لب زمزمه کرد :«مجبور شدم بیارمت اینجا*.»
🔶 باورم نمیشد حتی به جراحتم رحمی نکرده باشد که قلب نگاهم شکست و او عاشقانه التماسم کرد :«نازنین باور کن نمیتونستم ببرمت بیمارستان، ممکن بود شناسایی بشی و دستگیرت کنن!»
🔶 اگر او نبود از #ترس تنهایی جان میدادم که به التماس افتادم :«کجا میری سعد؟»
.............................................
🔶 از دیدن صورت سیاهش در این بیکسی قلبم از جا کنده شد و او از خانه تا اینجا تعقیبم کرده بود تا کارم را یکسره کند که بالای سرم خیمه زد، با دستش دهانم را محکم گرفت تا جیغم در گلو گم شود و زیر گوشم خرناس کشید :«برای کی جاسوسی میکنی ؟؟...
https://eitaa.com/joinchat/1695219824C23ca6d9389
هدایت شده از ✓تبادلات گسترده گل نرگس«سه شنبه»✓
[🕊]•°🌿
༻﷽༺
گفتم:
دگرقݪبمشوقشهادتندارد!
گفت:)
مراقبنگاهتباش♥️🕊
بسیجۍچڪیدهعشقاستونمـٰادغیـرت. سمبلتعصـباستوپـٰاسدارمڪتـب••!
اگه دنباݪ شعر و متن های قشنگ براے بیــــو مۍِگردے، عڪس پروفایل، استوری میخوای وݪی پیدا نمۍڪنے🏞📸🎥
بیا یه سر به محفل ما بزن ضرر نمۍکنی
پس زود جوین بده👇
༺♥️⃟🍃https://eitaa.com/joinchat/1408303240C1f18ec697c
تـٰاپـٰاۍِجـٰاندِلدادِهۍفَرمـٰانمولـٰاییم؛طوفـٰاناَگَـربـٰاشَدچِهغَممـٰامَرددَریـٰاییم!
اگه اهݪ رمان هستی، دنباݪ رمان های مذهبے و ڪامݪ شده میگردے وݪی پیدا نمیکنے😔♨️
غصه نخور این جا رمان های ڪامݪ شده آموزنده داره زود عضو شو الان پاڪـ🌿 میشه❌
༺♥️⃟🍃https://eitaa.com/joinchat/1408303240C1f18ec697c
🌿محفل شهــــــــــدا🌿
کپی از بنر ممنوع❌❌❌
هدایت شده از ✓تبادلات گسترده گل نرگس«سه شنبه»✓
♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️
توجه توجه ‼️‼️📢📢📢📢
بلد نیستی استیکر درست کنی؟¿
این که اشکال نداره بیا یه کانال بهت معرفی
که توی آمار ۱۷۰ بهت یاد میده استیکر هاش هم خیلی خفنه 💯♨️⭕😍
تازه یه عالمه مطالب مفید کاربردی هم داخلشه 😍🤩
تازه قرار یاد بده چه جوری از استیکر های واتساپ برای ایتا استفاده میکنه🤔😳
پس زود باش عضو شو فقط ده نفر دیگه مونده تا یاد بده 💝👣🏃♀️🏃♀️
این هم لینکش 🎀👏🏻
﴿دخـــتــران انـــقـــلابـــی﴾
@Revolutio
هدایت شده از ✓تبادلات گسترده گل نرگس«سه شنبه»✓
💕بسمه رب المهدی💕
سلام....❣
دنبال یه کانال پراز عکس های چادری هستی؟
یه کانال دخترونه با ایده های قشنگ؟
من یه کانال پراز دخترانه های رنگارنگ دارم❤️🧡💛💚💙💜💖🌈
بابرنامه های عالی✨💓
لینک👇
https://eitaa.com/joinchat/1081999446Cc224e9158d
🌼🌱🌼🌱💜💙☘💓
برنامه هاش👇
ادیت عکس🖼
کیبورد ⌨
تم🌈
معرفی کتاب📚
چالش🎁
و.....
کلی چیزای دیگه🛍
شما دعوت شده عمه سادات هستید:)🦋🌸
ترک نکنید برنامه داریم😍
💜
💙
💜
💙
💜
💙
💜
💙
💜
💙
💜
💙
💜
💙
💜
💙
💜
💙
بالبخند واردشوید☺️
هدایت شده از ✓تبادلات گسترده گل نرگس«سه شنبه»✓
اینجا پراز استیکرهاۍرنگارنگھ 🌸💜'!
خبردارۍاستیکرهاۍدستسازاینجاغوغاکرده🌪😎'!
https://eitaa.com/joinchat/2102198394C2039a51f97
استیکراشونخیلۍنابھ 🤫💞
بیااینجا بااستیکراشکانالتوخوشگلکنبـٰانوجان[🧕🏽🌱]
#منبعکلۍاستیکرهایناب🤞🏽🎃