eitaa logo
"کنجِ حرم"
271 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
111 فایل
اِشتیاقے‌ڪه‌بہ‌دیدارِتودارَد‌دِلِ‌مَن دِلِ‌مَن‌دانَدومَن‌دانَم‌ودِل‌دانَدومَن حرفی سخنی؟! https://harfeto.timefriend.net/16818490554574 #شروطمون @shorotoinsohbata
مشاهده در ایتا
دانلود
حواستون به دل امام زمان هست؟
رمان عشق گمنام پارت ۱۶ **** با صدای زنگ تلفن خانه بیدار میشوم . از پله ها پایین می آیم احیانا کسی خونه نیست چون اگه بودن جواب تلفن رو میدادن . من:الو &آوا چرا گوشیت رو جواب نمیدی؟. من: تویی ویدا .الان از خواب بیدار شدم . ویدا: دختررررر تو تا الان خواب بودی؟منو باش با خودم فکر میکردم که داری خرت پرت برای عصری آماده میکنی . من:بابا مگه ساعت چنده؟ ویدا:خاک تو سرت که نمی دونی ساعت چند خانم ساعت ۱بعد از ظهره . من:دروغ نگو برای اینکه بفهمم ویدا راست میگه یانه نگاهی به ساعت انداختم ،واقعا ساعت ۱ بود سریع تلفن رو قطع کردم رفتم وضو گرفتم . همیشه سعی میکردم نمازامو اول وقت بخونم . از پله ها بالا رفتم در اتاقم رو باز کردم سجادمو که شبیه چفیه بود رو از روی میزم برداشتم پهن کردم وچادر رنگی مخصوصم رو سرم کردم . *** بعد از نماز کمی مطالعه کردم که برای امتحان فردا هیچ استرسی نداشته باشم که نخوندم . صفحه ی آخر کتاب بودم که صدای باز شدن در هال اومد ،در اتاقم رو باز کردم کمی خودم رو به طرف بیرون کشیدم ،کم کم تصویر آرمان نمایان شد ،داشت از پله می آمد بالا . تا منو دید ترسید نتونست تعادلش رو حفظ کن از پله ها افتاد و آخش در اومد . نفهمیدم چی شد که سریع دوییدم طرف پله ها که ببینم چی شد میخواستم بیام پایین کنار آرمان که یکدفعه پام پیچ ریزی خوردم به کله از پله افتادم زمین قشنگم خوردم به آرمان من که چون جای خوبی افتادم راحت بودم ولی آرمان دوباره آخش در اومد گفت:آوا ترو خدا بلند شد که نفسم بند اومد سریع به خودم اومدم بلند شدم ‌ من:داداش حالت خوبه ؟، آرمان :به لطف شما بله . لبه رو به یه حالت کشیده ای گفت . من:داداش بخدا عمدی نبود ببخشید آرمان :تو چرا فقط سرت رو از در کرده بودی بیرون هر آدمی بود میترسید . من:ببخشید . کمی بعد به طرف آشپزخانه راه افتادم لیوان مخصوص آرمان رو آب کردم طرفتم طرفش من:بیا داداش این آبو بخور . آرمان اب رو از دستم گرفت یه نفس خوردش . نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم ساعت ۴ رو نشون می داد . من:آرمان یه ربع استراحت کن ،بعد هم آماده شو بریم . آرمان :شانس اوردی آسیب جدی ندیدم وگر نه نمیومدم . جواب آرمان رو ندادم وبه طرف آشپزخانه خونه راه افتادم در یخچال رو باز کردم یه بطری آب برداشتم . همینجوری که داشتم برای خودم آب درون لیوان میریختم به آرمان گفتم :،راستی ارمان مامان کجاست ؟مگه دیشب شیفت نبود ؟ آرمان :حالا اگه گذاشتی ما یکم بخوابیم ،مامان خانم امروز صبح با بابا رفتم شهرستان مامان بزرگ حالش بد شده بود . من:وا چرا اینقدر یهویی رفتم یه خبرم ندادن . آرمان:خواهر جان شما که خواب بودی رفتم ساعتا ۱۱ رفتن شما اون موقع داشتی خواب هفت پادشاه رو میدی مامان دیگه اخری گفت هرچی آوا رو صدا میزنم بیدار نمیشه تو بهش بگو ،گفت معلوم نیست کی حال مامان بزرگ خوب بشه گفت هر موقع خوب بشه میان . من:جدی ؟؟؟؟ پس کارشون چی ؟ آرمان :بابا که راحت میتونه مرخصی بگیره مامان هم چون تا حالا مرخصی طولانی نداشته میتونه بگیره . من:اها . بعد از اینکه با آرمان حرف زدم به طرف اتاقم راه افتادم دستگیره ی درو باز کردم داخل شدم شروع کردم به عوض کردن لباسام . ودر اخر چادر عباییم رو پوشیدم داشتم صافش میکردم روی سرم ،که صدای تق تق پنجره ی اتاقم بلند شد بی شک ویدا بود . ادامه دارد.....🥀 نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼 کپی فقط با نام نویسنده مجاز 🥀 💔 ⛅️
رمان عشق گمنام پارت ۱۷ رفتم طرف پنجره بازش کردم ویدا هم اومد یه سنگ دیگه بزنه که دید باز شد دیگه نزد من:بله خانم ؟ ویدا:آماده ای بریم ؟ من:آره فقط من چیزی نیوردم میریم همونجا یچیزی میخریم . ویدا:باش ،پس زود بیایین پایین که با ماشین من بریم . من:باش در پنچره رو بستم ،کولم رو برداشتم رفتم پایین روبه آرمان که جلوی آینه وایستاده بود داشت موهاشو حالت میداد گفتم :آرمان زود باش بریم . یک قدم رفتم جلو که به حالت انگار چیزی یادم اومده باش رو کردم طرف آرمان گفتم :راستی تا حالا هیچ طلبه ای ندیده بودم موهاشو خامه ای بزنه بعد هم ژل بزنه حالت بده بهشو ن . آرمان اومد برسشو به طرف پرت کنه که منم از اون سریع دوییدم طرف حیاط . از توی حیاط گفتم :زود باش بیا . بعد از چند دقیقه برادر خوشتیپ ما اومد اومد نزدیکم گفت:صدا تو نبر بالا شاید کسی تو کوچه باشه صداتو بشنوه . من:چشم برادر جان دیگه تکرار نمیشه . همزمان با ما ویدا علی اقا هم اومدن بیرون . رفتیم کنارشون سلام کردیم بعد هم به طرف ماشین ویدا راه افتادیم علی اقا قفل رو باز کرد ،آرمان جلو نشست منو ویدا هم عقب . ویدا: راستی آوا یه خبرم برات دارم . من:چه خبری ویدا:رفتیم پارک بهت میگم . فضای ماشین توی سکوت بود منم سرمو تکیه دادم به ماشین به خیابان ها نگاه کردم .هرکسی مشغول کار خودش بود . **** بعد از چند دقیقه بالاخره رسیدیم به جایی که قرار بود بریم . دستم رو به طرف دستگیره ی در بردم بازش کردم پیاده شدم . داشتم چادرم رو درست میکردم که یکی از پشت سر صدام کرد :آوا خانم رومو کردم به عقب که باعلی اقا مواجه شدم من:بله علی اقا:ببخشید میشه در رو از صندلی شاگرد قفل کنید نمیدونم چرا از اینجا قفل نمیشه . من:چشم الان قفل میکنم . درو قفل کردم بعد هم به طرف ویدا که روی یه نیمکت نشسته بود رفتم :کی ویدا رفته بود اونجا من ندیدم آرمان هم که اصلا نمیدونم چرا رفته . روی نیمکت نشستم روبه ویدا گفتم : خب حالا بگو چه خبری رو میخواستی بهم بدی ؟ ویدا کمی من ..من میکند بعد می گوید : راستش دیشب آقای رجایی برای پسرش زنگ زدن به بابا برای خواستگاری . خوشحال میشوم میگویم :اووو پس مبارکه حالا این رجایی کی هست ؟ ویدا :چی مبارکه من جوابم منفی اصلا اون به من نمیخوره . من: حالا کی هست . آوا: پسر همسایه همون که همیشه تو دستش انشگتر دست بند طلا میکنه . کمی فکر میکنم اهان پسر اقای رجایی اقای رجایی پولدار ترین همسایه تو محلمونه مذهبی نیستن هر هفته هم مهمونی دارن ،پسرشم که دیگه هیچی ..... هرچی داره از باباشه . من:اوووو ویدا کیم اومده خواستگاریت میدونی که پسره اصلا خوشش نمیاد کسی بهش به نه . یادت نمیاد اون روز به آرمان گفت افتخار دوستی میدین که امشبو بریم مهمونی بعد هم آرمان صاف تو روش گفت نه ،بعد هم دعوا شد . ویدا:اره یادم میاد واسه همین میترسم . به علی هم هنوز نگفتم جوابم منفی علی هنوز پسره رو ندیده . آوا :حتما به علی آقا بگو که کمکت کنه به حر حال اون برادرت . ویدا:اوهم ادامه دارد.....🥀 نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼 کپی فقط با نام نویسنده مجاز است 🥀 💔 ⛅️
اما خودمونیم خیلی حرف هست؛🥀 یه آقای مثل امام حسن حتی تو خونه خودش هم غریب باشه....(💔😭 🖤
🌹 همسر شهید: خوآبش‌ را‌ دیدم‌ ازش‌ پرسیدم ࢪاستہ‌ڪہ‌میگن‌ مۆقع‌شهادت،🕊 امام‌حسیݩ﴿؏﴾ میاد ڪنار شهید؟🤔 شهید: وقتے تیࢪ خوردم‌🏹 قبݪ از‌ اینڪہ‌ روۍ زمیݩ بيآفتم 🥀 امام‌حسین‌﴿؏﴾ منو گــࢪفت...🙃 ﴿شہید‌ محمدتقے‌ ارغوانی
خودمانیـم ؛ خیلے‌حرف‌اسـت یڪ‌ مـرد در خانـه‌ی‌ خـودش ھم غریـب باشـد 💔:) ؟!
https://play.google.com/store/apps/details?id=com.fonts.emoji.fontkeyboard.free اینم عمل به قول مون 👆👆😉😉😍 کییبورد
کیبورد چطور بود؟؟ https://harfeto.timefriend.net/16334526660725 بهم بگید 😍😍
توی ناشناس لینک نمیارع https://eitaa.com/mmaahhyyaa بفرس این آیدی👆🌿
عزیزم واسه حمایت به این آیدی پیام بده فدات https://eitaa.com/mmaahhyyaa
Misaq-Payambar&ImamHasan1392[02].mp3
6.21M
▪️ویژه‌شهادت‌ِ‌پیامبراکرم وامام مجتبی"ع" 🎤 🏴 🤲🌷 ╭═━⊰🍂🖤🍂⊱━═╮     🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 ╰═━⊰🍂🖤🍂⊱━═╯ 🆔@modafeiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
• . آقا‌جان‌غصھ‌نخوریا خودم‌میام‌بقیع‌براٺ‌حرم‌میسازم 🖐🏻🙂💔
اول صـبـح سلامے بدهیم خدمت ارباب 😍 الـسـلام عـلےٰ سـاڪن ڪربلا. . .✨ "الـسـلام عـلے الـحـسـیـن و عـلـے عـلـے بـن الـحـسـیـن و عـلـے اولاد الـحـسـیـن و عـلـے اصـحـاب الـحسـیـن. . .🌱 " 🤚 🍁 😘
دراین صبح پاییزی 🌺🍂 سرای قلب خودراپاک کن سینه ازبهرمحبت چاک کن شادباش ودیگران راشادکن باغ دل بانام حق آبادکن.. سلام صبحتون بخیر قلبتون مملو از عشق😍🍃 زندگیتون سرشاراز عشق امید🌺🍃
“ﮔﻨﺎﻩ”، ﺭﻓﺘﻪ ﺩﺭ ﭼﺸﻤﻢ! ” ﺧﺪﺍ ” ﺩﺍﺭﺩ” ﻓﻮﺕ” ﻣﯽ ﮐﻨﺪ! ﺍﯾﻦ “ﺍﺷﮏ ” ﻫﺎ ﺑﯽ ﺩﻟﯿﻞ ﻧﯿﺴﺖ. 🌿 🥀 😭
من هرکسی پیام میده سریع نگاه میکنم جواب میدم . یبار دیگه به این آیدی پیام بده https://eitaa.com/mmaahhyyaa
إِلَهِي‌وَرَبِّي‌مَنْ‌لِي‌غَيْرُك... همیشھ‌دعام‌اینھ‌↓ ای‌الهہ‌مݩ...🌱 ڪمڪم‌کن؛درهایـےروکھ‌بستی؛ نخوام‌بھ‌زور‌باز‌کنم! ودرهایی‌کھ‌باز‌کردی‌رواِشتباهےنبندم ⛅️ 😍 خوبم 😍
مرحبا بہ اون دخٺرے ڪہ... ٺو خیابوݩ، وقٺی دوسہ ٺا پسر شر و لاٺ میبینہ بہ جاے ناز و عشوه، چادرشو محڪم ٺر میگیره و غرورش میزنہ بیروݩ و اخماش میره ټوهم! مرحبا!!!...🍃👏🏻
سلام به روی ماهت عزیزم
چالش یهویی ... یه ست استیکر سفید فرستاد 😉😘 https://eitaa.com/mmaahhyyaa
"کنجِ حرم"
چالش یهویی ... یه ست استیکر سفید فرستاد 😉😘 https://eitaa.com/mmaahhyyaa
عزیزان دیگه نفرستید برنده نازمون معلوم شد 😍😍