•
.
آقاجانغصھنخوریا
خودممیامبقیعبراٺحرممیسازم 🖐🏻🙂💔
#امام_حسن
#کانال_مون
اول صـبـح سلامے بدهیم خدمت ارباب 😍
الـسـلام عـلےٰ سـاڪن ڪربلا. . .✨
"الـسـلام عـلے الـحـسـیـن و عـلـے عـلـے بـن الـحـسـیـن
و عـلـے اولاد الـحـسـیـن و عـلـے اصـحـاب الـحسـیـن. . .🌱 "
#آقاسلــام🤚
#کانال_مون 🍁
#کربلا 😘
دراین صبح پاییزی 🌺🍂
سرای قلب خودراپاک کن
سینه ازبهرمحبت چاک کن
شادباش ودیگران راشادکن
باغ دل بانام حق آبادکن..
سلام صبحتون بخیر
قلبتون مملو از عشق😍🍃
زندگیتون سرشاراز عشق امید🌺🍃
#تلـنگرانــه
#امام_حسن
“ﮔﻨﺎﻩ”،
ﺭﻓﺘﻪ ﺩﺭ ﭼﺸﻤﻢ!
” ﺧﺪﺍ ” ﺩﺍﺭﺩ” ﻓﻮﺕ” ﻣﯽ ﮐﻨﺪ!
ﺍﯾﻦ “ﺍﺷﮏ ” ﻫﺎ ﺑﯽ ﺩﻟﯿﻞ ﻧﯿﺴﺖ.
#کانال_مون 🌿
#امام_حسن🥀
#اشک😭
من هرکسی پیام میده سریع نگاه میکنم جواب میدم .
یبار دیگه به این آیدی پیام بده
https://eitaa.com/mmaahhyyaa
إِلَهِيوَرَبِّيمَنْلِيغَيْرُك...
همیشھدعاماینھ↓
ایالهہمݩ...🌱
ڪمڪمکن؛درهایـےروکھبستی؛
نخوامبھزوربازکنم!
ودرهاییکھبازکردیرواِشتباهےنبندم
#کانال_مون ⛅️
#الاهی😍
#خدای خوبم 😍
#چادرانہ
مرحبا بہ اون دخٺرے ڪہ...
ٺو خیابوݩ،
وقٺی دوسہ ٺا پسر شر و لاٺ میبینہ بہ جاے ناز و عشوه،
چادرشو محڪم ٺر میگیره و غرورش میزنہ بیروݩ و اخماش میره ټوهم!
مرحبا!!!...🍃👏🏻
#کانال_مون
#چادر
"کنجِ حرم"
چالش یهویی ... یه ست استیکر سفید فرستاد 😉😘 https://eitaa.com/mmaahhyyaa
عزیزان دیگه نفرستید برنده نازمون معلوم شد 😍😍
4_732676306361127031.mp3
8.45M
🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀
ساعت 20 هر شب ساعت عاشقی.
ساعت صدا زدن سلطان دلها و سلطان خراسان امام رضا علیه السلام🌿
#کانال_مون
#امام_رضا
"کنجِ حرم"
چالش یهویی 😍 هرکسی یه ست ایموجی طلایی فرستاد https://eitaa.com/mmaahhyyaa
دیگه نفرستید معلوم شد
#زیبایی_تایم🌸🌿
#روشنو_شفاف_شدن_پوست⚡️
*•صورتتون رو داخل اب فرو ببریو تا جایی که میتونین نگه دارین چند بار این کارو انجام بدینو هر روز تکرار کنین💧
*•عسل رو به مدت 15 دقیقه روی صورتتون بگذارید و بعد با اب ولرم شست و شو بدید 🍯💛
*•اب لیمو رو با پنبه به صورتتون بزنینو به مدت 15 الی 20 مین صبر کنینو در آخر با آب ولرم بشورین اما بعد از اون از کرم مرطوب کننده استفاده کنین🐼🌱
*•مقداری اب گوجه رو با شیر مخلوط کنینو به مدت 30 الی 45 مین بذارین رو پوستتون بمونه💫💞
*•کمی ماست رو به صورتتون بزنینو بعد از 15 مین بشورین تکرار این کار باعث میشه صورتتون شفاف بشه
بچه ها ببخشید ادمین اومده بود میخواست چالش برگزار کنه 😔
بازم معذرت خواهی میکنم ازتون 🙏🙏🙏
میفرمایدکهفقطیکبارکافۍست
ازتهدلخداروصداکنیددیگرمال
خودتاننیستید ! مال او میشوید :)
#کانال_مون 🌿
خدا😍
رمان عشق گمنام
پارت ۱۸
روبه ویدا می گویم :حالا پاشو بریم قدم بزنیم یادت که نرفته امروز اومدیم کیف کنیم . حالا این استرس رو هم بزار کنار که خدا بزرگه .
ویدا بلند میشود همراه من قدم برمیدارد .
کمی دورو برم رو نگاه میکنم که ببینم آرمان و علی اقا رو میبینم ، نگاه میکنم که میبینم آرمان علی آقا در حال بستنی خوردن هستن دارن خرف میزنن .
روبه ویدا میکنم میگویم :اون دوتا رو نگاه دارن بستنی میخورن .
ویدا هم نگاه میکند بعد میگوید :اینا چطور برادرایی هستن که بدون خواهراشون بستنی میخورن .
همه برادر دارن ماهم برادر داریم .
میخندم میگویم حیف اینجا پارکه وگر نه حسابی ،حساب آرمان رو میرسیدم .
ویدا هم میخندد می گوید :دقیقا من همین کارو با علی میکردم حیف ...
دوباره با ویدا قدم برمی داریم که میرسیم به وسایل بازی ، ویدا رو به من میکند می گوید :چطوره یکم بازی کنیم ؟
با حالتی متعجب روبه ویدا میکنم میگویم : شوخی میکنی؟
ویدا با حالتی خاصی میگوید :نه ،میخوام برادران گرامی رو اذیت کنم .
وبعد هم دست منو محکم میگرد به طرف تاب ها میکشید .
ویدا:بشین روی تاب
نمیفهمیدم داره چیکار میکنه ولی نشستم .
دیگه نفهمیدم چی شد که هلم داد اینقدر تند هلم می داد که نمیتونستم ساکت بمونم
من:ویدا تروخداا وللم کن تلافی اون دوتا رو سر من خالی نکن .
من هنوز آرزو دارم .
ویدا با لحن ترسو من میخندد میگوید :
من ولت نمیکنم .
نزدیک۵. دقیقه بود که ویدا همینجور منو تاب میداد اونم با سرعت زیاد حالت تهوع گورفته بودم که نگو .
دیگه حال نداشتم با حالته بی جونی گفتم :ویدا حالت تهوع دارم ولک کن .
ویدا هم خندد گفت :الکی میگی نداری .
از دور آرمان علی اقا رو دیدم که دارن به سمت ما می آیند ولی انگار داشتن میدوییدن .
رسیدن به منو ویدا روبه دوتامون گفتن:زشته بیایین پایین ویدا هل نده اگه کسی شمارو ببینه چی .
ویدا:بله وقتی دوتایی میرین برای هم میشینن حرف میزنین باید فکر اینجارو هم کنین . اصلا با نیومدن شما فرقی نمیکنه .
بعد از کمی ویدا تاب رو نگه می داره منم هم پیاده میشم ،حالت تهوع سرگیجه داشت خفم میکرد رفتم کنار آرمان دستمو گذاشتم روی شونشو گفتم داداش سرم گیج میره .
آرمان نگاهی بهم کرد گفت: آآآوا رنگ به رو نداری بیا بریم اینجا بشین من برم آب برات بیارم .
آرمان این جمله رو بلند گفت و باعث شد ویدا علی آقا هم متوجه بشن بعد هم اومدن طرف منو آرمان
ادامه دارد....🥀
نویسنده:فاطمه زینب دهقان🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀
#رمان_عشق_گمنام 💔
#کانال_مون ⛅️
رمان عشق گمنام
پارت ۱۹
ویدا با حالتی نگران میپرسد :حالت خوبه ویدا ؟
با حالته بی جونی نگاهش میکنم میگویم :
اخ ویدا چند بار بهت گفتم وایستا گفتم تلافی این دوتا شلغمو سرمن در نیار .
هواسم به موقیتم نبود اصلا متوجه نشدم که علی آقا هم میشنوه .
ویدا :ببخشید آوا حالا بیا بشین اینجا تا آقا آرمان بیاد
نشستم ویدا هم نشست سرم رو روی شونه سمت راست ویدا گذاشتم وچشمامو بستم .
که صدای علی آقا رو شنیدم : صبر کن ببینم ویدا آوا خانم منظورش از این دوتا شلغم چی بود .
ویدا کمی میخندد میگوید:شمارو میگفت .
نمیتونستم حالت صورت علی اقا را بهفهمم ولی به نظرم تععجبب کرده .
اینو از حالت سوال کرنش فهمیدم:چرا میخنده دیوونه مگه منو آرمان چیکار کردیم که تلافی شو از آوا خانم در اوردی ؟
ویدا: بله دیگه وقتی مارو فراموش میکنین میرین دو نفری باهم میگردین همین میشه مگه قرار نبود همراه ما بیایین مراقبمون باشین ؟
علی اقا: بله ما اشتباه کردیم حالا چرا اوا خانم رو به این روز در اوردی؟
ویدا :خودمم هم ناراحتم .آوا میگفت حالت تهوع دارم ولی من گوش نکردم .
صدای دوییدن کسی رو شنیدم فکر کنم آرمان بود نزدیکتر شد صدام زد کمی چشمامو باز کردم .بعد هم لیوان آبی رو بهم داد .
کمی خوردم .
آرمان :حالت خوبه؟
سرم رو به نشونه ی بد نیستم نشون دادم .
سرگیجه نداشتم وکمی حالت تهوع داشتم .
بطری آب رو از دست آرمان کشیدم بیرون روی صورت خودم خالیش کردم
وقتی آب رو ریختم حالم بهتر شد .
آرمان :خدارو شکر حالت بهتر شد ویدا خانم شما هم دیگه هر بنده خدایی رو اینقدر تند تاب ندین که به این روز بیوفته .
بعد هم علی آقا سرش رو انداخت شروع کرد به ریز ریز خندیدن
ویدا هم یه نیشگون ریز از علی اقا گرفت که علی اقا بجای خندیدن اخ بلندی گفت .
آرمان :تا شما هم دیگرو به کشتن ندادین بیاییم بریم که چند دقیقه دیگه اذانه یه مسجد پشت درخت های این پارک هست میریم اونجا نماز میخونیم .
علی آقا هم گفت: بعد از نماز هم مهمون من میریم یه جای خوب واسه شام.
آرمان میخندد میگوید:خب عالیه پس .
بریم .
چهار نفری راه میوفتیم منو ویدا وضو داشتیم . ولی ویدا گفت:آوا بیا بریم یه تجدید وضو کنیم بیاییم هنوز تا اذان ۱۰ دقیقه مونده .
روبه ویدا میگویم :باشه پس بریم .
خواستیم جدا بشیم که علی آقا گفت : وضو خونه اون ته پارکه بزارین ما بیاییم همراهتون .
آرمان روبه آرمان میکند میگوید :علی من نمیام تو همراهشون برو یه مغازه اینجا هست میخوام برم اینجا ببینم اون کتابی رو که من میخوام داره .
علی آقا به ناچار قبول میکند همراه ما راه می افتد .
وقتی به وضو میرسیم علی اقا میگوید :من همینجا وایستادم تا شما بیایین .
ویدا چادرش و کیفش رو در می آورد به دست علی آقا میدهد میگوید :داداش اینارو بگیر تا ما بیاییم .
دوتایی با ویدا وارد وضو خونه میشویم چادرم رو در می آورم آویزون میکنم بعد هم وضو میگیرم .
زود تر از ویدا تموم میکنم بعد هم روبه ویدا میگویم من چادرم رو میپوشم میرم بیرون منتظر تو میمونم .
ویدا:باش
اومدم بیرون یکم اون طرف تر از علی آقا ایستادم یه نگاهی بهش انداختم که یدفعه با کبودی روی چشمش مواجه شدم
وای چرا الان دیدمش خوب معلومه اون همش سرش پایینه منم عادت ندارم نگاه کنم .
نکنه مال توپیه که دیروز خورد تو چشمش .
علی آقا متوجه نگاه من میشود سرش رو بلند میکند میگوید :ویدا تموم نکرد .
من:نه هنوز
نمیدونم بپرسم یا نه ولی میپرسم :علی اقا ببخشید واس اون روز که توپ خورد تو چشمتون عمدی نبود .من الان متوجه ی کبودی روی چشمتون شدم بازم عذر میخوام .
علی اقا یه لبخند میزد سرش رو پایین میگیرد میگوید : طوری نیست بابا چیزه خواصی که نشده .
از شرم این کارم سرم رو پایین میگرم هی با خودم میگویم چرا این ویدا در کرد کمی بعد ویدا میاد .
روبه بهش میگویم :چرا اینقدررررر دیراومدی؟
ویدا :خب چیکار کنم این تلق روسریم درست بشو نبود .
با لحن لوسی میگوید :ببخش
من:خب حالا بریم .
سه تایی به طرف مسجد راه می افتیم .
ادامه دارد .....🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀
#رمان_عشق_گمنام 💔
#کانال_مون ⛅️
رمان عشق گمنام
پارت ۲۰
وقتی به مسجد رسیدیم علی اقا به طرف برادران رفت منو ویدا هم به طرف خواهران رفتیم .
نماز رو به صورت جماعت خوندیم .
بعد از نماز کم کم خانم ها رفتن فقط منو ویدا توی مسجد موندیم .
رو مو میکنم طرف ویدا میگویم :ویدا بیا بریم دیگه .
ویدا همینجوری که سرش توی زیارت نامه هست میگوید :الان صبر کن اخراشه .
بعد از ۵دقیقه با ویدا به طرف جا کفشی نماز خونه حرکت میکنیم .
کفش هایمان را میپوشیم واز در مسجد خارج میشویم دروبرم رو نگاه میکنم ،ولی آرمان وعلی آقا رو نمی بینم روبه ویدا میگویم :ویدا من یه زنگ بزنم به آرمان ببینم کجان چون این ورا نیستن .
ویدا:باشه
گوشی ام رو از جیب مانتو ام بیرون می آورم وبه مخاطبین میروم شماره ی آرمان را میگیرم .
یک بوق ....دو بوق ....سه بوق ....
وبعد هم صدای آرمان در گوشی میپیچد .
ارمان:بله
من:آرمان شما کجایین هرچی نگاه میکنیم نیستین .
آرمان:آوا ما اومدیم کنار ماشین اگه میتونین بیایین اینجا .
من:باشه الان میاییم .
تماس رو قطع میکنم .داخل جیب مانتو هم می گذارم .
ویدا:چی گفت کجان ؟
من:طرف ماشین هستن بیا بریم .
با ویدا به طرف جای ماشین حرکت میکنیم .
من:ویدا نگاه اونجان .
**
آرمان :چرا شما اینقدر دیر کردین؟
نگاهی به ویدا میکنم میگویم: خب دیگه دیر شد .
علی اقا:خب حالا سوار شین بریم جایی که قول داده بودم .
ویدا:داداش بریم همونجایی که اون هفته ای رفتیم .
علی اقا : باش .
همگی سوار ماشین شدیم و علی اقا هم به طرف یه رستوران راه افتاد .
ماشین توی سکوت بود که علی اقا از ارمان پرسید : آرمان تو پسر آقای رجایی رو میشناسی؟.
آرمان کمی توی فکر میرود میگوید :من ی رجایی میشناسم که اونم همسایمون هسته .
علی اقا :اره همین همسایه ،پسرش رو میشناسی؟
آرمان :پسرش رو آره چطور مگه؟
علی اقا:هیچی فقط چطور آدمی هست؟
آرمان : پسری کل شق از خود راضی ،یبارم باهاش دعوا کردم ،اومده راست تو چشمام میگه افتخار دوستی میدین امشب بریم مهمونی .
منم بهش گفتم نه که دعوا شد فکر کنم از نه گفتن خوشش نمیاد .
ادامه دارد .....🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀
#رمان_عشق_گمنام 💔
#کانال_مون ⛅️
🌱
دخٺࢪی ڪہ خۅدش ࢪۅ فقط
دࢪ ظاهࢪش میبینہ؛
با اۅݪین چࢪۅڪ از بین میࢪھ:)🚶♀🕳
#تلنگرانه #حقیقت #پیشنهاد_نشر #حجاب