eitaa logo
"کنجِ حرم"
264 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
111 فایل
اِشتیاقے‌ڪه‌بہ‌دیدارِتودارَد‌دِلِ‌مَن دِلِ‌مَن‌دانَدومَن‌دانَم‌ودِل‌دانَدومَن حرفی سخنی؟! https://harfeto.timefriend.net/16818490554574 #شروطمون @shorotoinsohbata
مشاهده در ایتا
دانلود
🔗میدونےرفیق! داشتم‌فکرمےکردم‌... چقدر " حق_الناس" بابت‌ عقب‌ انداختن‌ ظهور گردنمہ💔...! آخه میدونی با هر گناهم ظهور‌رو عقب میندازم💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت6 زدم زیر خنده و گفتم: - بابا مقدمه چینی میکردی نگفتی از خوشحالی سکته کنم؟ حالااین شاهزاده کی هست که قراره من را سوار قطارخوشبختی کند؟ ملوک سکوت کوتاهی کرد و گفت: - پسر خواهرم باشنیدن این حرف با حرص گفتم: - خب پس روی پله اول قطار خوشبختی هم قرار نیست پا بگذارم. _ شما الان دقیقا دارید همان آقای محترمی را میگویید که یک سالی میشود که از همسرش جدا شده؟ همان که بیشتر از ده سال از من بزرگترهست؟ همان که خیلی ازش متنفرم؟ شوخی بی مزه ای بود.. به طرف خروجی راه افتادم. قدم هایم را محکم وسریع بر میداشتم تا زودتر از این محیط دور شوم. دوقدمی بیشتر نرفته بودم که صدای ملوک بلند شد - دوست داره... اگر سنش زیاده ولی پول هم داره خوشبختت می کنه، خلاصه فرداشب میاد... بدون صحبت دیگری رفت تو آشپزخانه خواستم بروم و چیزی بگویم ولی ترجیح دادم سکوت کنم. تا رابطه ی بینمان از این بدتر نشود. این هم از لقمه گرفتن زن بابای گرامی من بود. رفتم بیرون... همان موقع سوگل و مینو هم رسیدند نشستم تو ماشین مثل همیشه صدای موزیک کر کننده بود با عصبانیت گفتم: -خفه کنید صدا را... صدای سوگل آمد - چرا پاچه میگیری بابا مثلا داریم میریم مهمونی ،صفا مینو که متوجه شد حالم داغون است مثل همیشه عاقل تر برخورد کرد صدا را کمی کم کرد و به طرفم چرخید و گفت: - چی شده حالت خوب نیست؟ 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت7 به بچه ها گفتم که ملوک چه خوابی برای من دیده. سوگل باز هم با مسخره بازی و خنده گفت: - بابا خوشبخت... یارو پولدار... مایه دار... دیگه چی میخوای؟ عروس خاااااانم... بگو بله، بگو بله، بگو بلللللله یکی محکم زدم تو اون سرش که دیگه حرف مفت نزنه مینو با خنده گفت: - رها اگر نمی خواهی باهاش ازدواج کنی بهتره با خودش صحبت حرف بزنی دلیل منفی بودن نظرت را خودش بگو مطمعا باش درک می کنه. حرفای مینو درست بود. بهترین کار همین بود. - الان هم دیگر موقع فکر کردن به این مسائل نیست امشب رو عشقه... با این حرف مینو لبخند کوتاهی زدم که سوگل صدای موزیک را بالا برد وشروع کرد به خُل بازی درآوردن خنده ام که بیشتر شد به خودم گفتم - این دقیقه ها را باید خوش باشم بی خیال فکر و خیال های الکی... تا خود ویلا سعی کردم به این مسائل فکر نکنم. وقتی ماشین جلوی یک ویلای لوکس ایستاد متعجب شدم. کلی ماشین اطراف ویلا پارک شده بود مشخص بود داخل باید جمعیت زیادی باشد. مهمانی و تولد بچه های دانشگاه رفته بودم اما در حد بیست نفر خیلی ساده نه تا این اندازه شلوغ و مجلل! یکباره استرس گرفتم توقع چنین مهمانی را نداشتم. داخل که شدیم با یک باغ بزرگ روبه رو شدم که درخت های باغ با نورهای رنگی خودنمایی می کردند. از صدای بلند موزیک و رقص نوری که از تو حیاط هم دیده میشد مشخص بود داخل چه غوغایی هست. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت8 وقتی داخل سالن شدیم متعجب تر به اطراف نگاه می کردم. انگار کل دانشگاه اینجا بود! چقدر شلوغ بود... کلی دختر و پسر در حال رفت و آمد بودند که هیچ کدام پوشش درستی نداشتند. کنار گوش مینو آرام گفتم: - عجب غلطی کردم این چه مهمانیست! مگر شما نگفتید یک جشن ساده و معمولی؟ مینو همین جور که من را دنبال خود می کشید گفت: - اُمل بازی در نیاور بیا تا لباس عوض کنیم! با راهنمایی خدمتکار برای تعویض لباس هایمان به اتاق رفتیم. اتاق بزرگی که چند تا آینه ی قدی هم داخلش بود. چند نفری هم داشتند آماده می شدند که مینو و سوگل باذوق، مانتو ها یشان را در آوردند و خودشان را برای رفتن به سالن آماده تر می کردن. ولی من نمی توانستم کلی پسر بیرون بود من دختر حاج آقا علوی! اینجا؟! اصلا باهم هماهنگ نبود. بالاخره تصمیمم خودم را گرفتم و محکم گفتم: - من بیرون نمی آیم ؛ می خواهم برگردم. مینو در حالی که تجدید آرایش می کرد گفت: - چی میگی؟! بی خیال تا اینجا آمدی بمان دو ساعت دیگر باهم برمی گردیم. سوگل هم که با موهایش درگیر بود به من گفت: - چرت وپرت نگو ؛ بکَن مانتو را برویم بیرون خودم یک کیس مناسب برایت پیدا می کنم تا از تنهایی در بیایی. رو کردم به هردو محکم تر از قبل گفتم: - توی این جور مهمانی ها هر غلطی میشود. من اهل این کارها نیستم الان هم تنها برمی گردم. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت9 به طرف در حرکت کردم بی اهمیت به صحبت های سوگل که می گفت: - باباتو خوبی، مومن... مینو هم دائم تلاش می کرد تا منصرفم کند ولی فایده ای نداشت. عقلم حکم می کرد که در این مهمانی حضور نداشته باشم. مینو هم وقتی دید موفق به منصرف کردن من نیست گفت: - باشه... پس با ماشین برگرد اینجا تاکسی نمیاد. ما آخر شب با بچه ها برمی گردیم. با اینکه دیدم سوگل راضی نیست که با ماشینش برگردم ولی ناچار قبول کردم و گفتم اوکی خوش بگذره ... سریع آمدم بیرون ؛ بی توجه به اطرافم به طرف خروجی ویلا حرکت کردم. به ماشین که رسیدم یک نفس راحت کشیدم. آرام بودم ... خیلی آرام ... به خانه رسیدم، ماشین را در پارکینگ گذاشتم. دستم به دستگیره ی در نرسیده بود که در باز شد. ملوک متعجب پرسید: - رها تویی؟ اتفاقی افتاده؟ چی شد ؛ برگشتی؟ آرام گفتم: - سردرد داشتم، نرفتم مهمانی برگشتم. بدون صبر کردن و پرس وجوهای احتمالی رفتم به اتاقم و بعد از تعویض لباس ؛ راحت و با آرامش دراز کشیدم. احساس می کردم امشب حاج بابا کنارم بود با خوشحال لب زدم - ممنون بابایی که پیشم بودی. آرام خوابیدم مثل دختری که سرش در آغوش پدرش هست. حس این که پدرم کنارم هست احساس خوبی بود. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت10 از خواب که بیدار که شدم یک نگاه به ساعت انداختم ساعت نزدیک دوازده بود. گوشی را که چک کردم چند تماس وپیامک از طرف سوگل داشتم. همه ی آنها به این که چرا ماشینش را نبردم ختم می شُد. زنگ زدم به سوگل ببینم خانه هست تا ماشین را برایش ببرم. بوق اول صدای فریادش بلند شد وسریع گفت: - چرا گوشی را جواب ندادی ماشین رابیاور کار دارم... گفتم: - دیشب گوشی را بی صدا کردم الان میایم. هنوز خواستم صحبت کنم که صدای بوق نشان از قطع کردنش می داد. یه نگاه به گوشی کردم و یه بی ادبی به سوگل. پاشدم به کارهایم کمی سرو سامان دادم. خیلی گرسنه ام شده بود به آشپزخانه که رفتم نگاهم به یک یاداشت که روی یخچال نصب شده بود افتاد ؛ ملوک برای من یادداشت نوشته بود. - شب زود بیا مهمان داریم. با کلمه ی مهمان کاغذ روی یخچال را پاره کردم انگار قرار بود تمام حرصم را سر این کاغذ بیچاره خالی کنم. قابلمه ی روی گاز بد چشمک میزد. ماکارااااانی چه ماکارانی خوشمزه ای هم درست کرده بود از حق نگذرم دستپخت عالی داشت. نهارم را خوردم ؛ سریع آماده شدم و به خانه ی سوگل رفتم. یک بیست دقیقه بعد درآپارتمانش بودم (سوگل و مینو باهم زندگی می کردند ) زنگ که زدم سوگل آیفون را برداشت وگفت: - الان میایم... ♦️نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ♦️ 🍁کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت11 وقتی سوگل گوشی را گذاشت پیش خودم گفتم: - خب باز میکردی می آمدم بالا چه کاری بود! خلاصه صبر کردم تا آمد پایین من هم مثل همیشه با ذوق دستم را جلو بردم برای دست دادن. باخوشرویی گفتم: - سلام گل دختر چرا باز نکردی بیایم بالا؟ سوگل با لحن خیلی تندی گفت: -به نظرت بالا مناسب شخصیت دختر حااااااج آقاااااعلوی بزرگ هست؟ وقتی اسمم بابام را کشیده و با تمسخر گفت خیلی عصبی شدم ولی بازهم آرامشم را حفظ کردم و خیلی آرام گفتم: - من از آن محیط خوشم نیامد. هنوز می خواستم حرف بزنم که... سوگل دسته کلید ماشین را از دستم کشید و گفت: ماهم از خیلی کارهایت خوشمان نمی آید... بعد هم رفت و در را محکم بست. من درکمال تعجب که چرا چنین رفتاری کرد چند باری دستم را روی زنگ گذاشتم که با مینو صحبت کنم ولی باز پشیمان شدم. به خودم گفتم: - من کار اشتباهی نکرده ام که حالا پشیمان باشم و بخواهم عذرخواهی کنم. به طرف خیابان شروع به حرکت کردم هرچه بیشتر فکر می کردم به این نتیجه می رسیدم که من بهترین کار را انجام دادم. برای اولین تاکسی زردی که به طرفم می آمد دست بلند کردم و بعد از سوار شدن آدرس را به راننده دادم و گوشی ام را برداشتم و برای مینو پیامکی نوشتم و ارسال کردم - همیشه برای داشتن دوست هایی مثل شما خوشحال بودم ولی امروز برای خودم متاسف شدم. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت12 به خانه رسیدم. حال خرابم کاملا مشخص بود. به محض ورودم به خانه ملوک متعجب نگاهم کرد و گفت: - چقدر زود برگشتی! گفتم خواستگار داری زود بیا نه دیگر تا این اندازه و با لبخند ادامه داد. - می دانستم تو هم راضی هستی. سکوت بیشتر من باعث می شد ملوک به خیال بافی هایش ادامه دهد. با چهره ای درهم و صدایی خش دار گفتم: - زیادی خوش خیالی من عصر قرار مهمی دارم نمی توانستم پیش بچه ها باشم. در حالی که پا تند کردم سمت اتاقم ؛ ماهان هم سوالاتی می پرسید که اصلا متوجه نمی شدم چی می گوید بدون جواب دادن با عصبانیت وارد اتاق شدم و در را محکم بستم. ماهان بیچاره در تعجب بود. چون هیچ وقت رفتار تندی از من ندیده بود. من به ملوک گفته بودم عصر قرار دارم در صورتی که جایی نداشتم که برم. محکم زدم تو سرخودم و گفتم حالا چه خاکی برسرم بریزم. مجبور بودم به ظاهر به یک قرار تخیلی بروم. تا دستم برای ملوک رو نشود. نشستم روی تخت وگوشی ام را برداشتم. صفحه ی مجازی ام را چک کردم و شروع کردم به جواب دادن کامنت ها و لایک کردن فالوورهام ویک استوری برای حالم گذاشتم. حالی که خیلی گرفته بود. یک ساعتی با گوشی سرگرم شدم ولی باید می رفتم بیرون از خونه چاره ای نبود. برای اینکه جلوی ملوک نشان بدهم که به قرار مهمی میرم شروع به آماده شدن کردم. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت13 در کمدِ لباسی را باز کردم ودنبال یک لباس شیک برای قرار تخیلی ام بودم. مانتو شلوار یشمی که از اصفهان خریده بودم را همراه مقنعه ی مشکی ام پوشیدم. یه آرایش ملایم و دخترونه هم اضافه کردم. تو آینه که نگاه کردم تیپ ام رو دوست داشتم برای خودم یک بوس فرستادم ؛ از آینه ودیدن خودم دل کندم. ملوک در آشپزخانه مشغول بود و ماهان هم جلوی تلویزیون فیلم میدید. دیدم دل بچه را بد جور شکستم دلم نمی آمد از من ناراحت باشد به طرف ماهان رفتم و با صدای آرامی بهش گفتم: - مرد کوچکِ ما چه طوره؟ اصلا نگاهم نکرد و مظلوم گفت: - خوبم - ماهان جان من دارم میروم بیرون کاری نداری؟ چیزی نمی خواستی برات بگیرم؟ دوباره آرام گفت: -من چیزی نمی خوام ولی اگر خودت خواستی برای خودت بستنی کیلویی بخر. از سیاستش خنده ام گرفت لپش رو گرفتم و کشیدم و یک بوس محکم بهش کردم وگفتم: -به شرط این که مردکوچک هم با من بستنی بخورد ، حتما میخرم. - چون زیاد داری اصرار می کنی باشه فقط کاکائویی باشه؟ با خنده بهش گفتم: - چشم آقاااااا بوس بعدی رو چسبوندم رو لپش و از در خانه آمدم بیرون. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁رمان زهرابانو🍁 قسمت14 حالا نمی دانستم کجا باید بروم. بیست دقیقه ای را ؛ راه رفتم خسته و کلافه شده بودم. کنار خیابان منتظر تاکسی شدم. تاکسی که جلوی پایم ایستاد گفتم: - دربست راننده که پیرمرد خوش رو و مهربانی بود. با لهجه ی شیرین شیرازی گفت: - کجا میروی دخترم... آدرس را که دادم خودم هم حیران شدم. چرا آدرس محله ی قبلی را داده بودم!؟ - شاید دنبال آرامش بودم. آرامشی از جنس طلا که در دوره ی کودکی ام داشتم و شاید قدرش را ندانسته بودم و امروز که به این حس نیاز داشتم به آن محله پناه میبردم. وقتی به خودم آمدم دیدم مقابل خانه ی قدیمی و ساده ی بچگی ام ایستاده ام. یک نگاه کافی بود تا به آن زمان برگردم. مقابل خانه پارک کوچکی بود که همیشه با دوستانم در این پارک بازی می کردم. روی نیمکت پارک که نشستم. به اطرافم نگاهی کردم. با دیدن دختر بچه ای که دست پدرش را گرفته و در پارک با شادی راه می رفت به گذشته رفتم این صحنه بهانه ی خوبی بود که تمام خاطرات بچگی ام از جلوی چشمم گذر کند. یادم می آید همیشه حاج بابا مخالفت می کرد من زیاد در این پارک بازی کنم. فقط مواقعی که خودش همراهم بود اجازه داشتم. من هم بیشتر اوقات قبل از غروب ؛ آماده کنار در می ایستادم تا وقتی حاج بابا دارد به نماز جماعت میرود ؛ قبلش من در پارک بازی کنم بعد باهم به مسجد برویم. نفهمیدم چه مدت روی نیمکت وخیره به خانه ی خاطراتم نشسته بودم. ولی حس خوبی بود گذر به گذشت و دور شدن از استرس آینده. خانه ای که به آن خیره شده بودم شاهد بهترین خاطرات من با پدرم بود. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت15 غرق افکار خودم بودم به اطرافم توجه ای نداشتم که صدای ملایمی من را از این مرور خاطرات بیرون کشید. آرام صحبت می کرد شاید من متوجه صحبت هایش نشده بودم که گفتم: - جانم حاج خانم با من بودید؟ پیرزن با مهربانی گفت: - چند بار صدایت کردم متوجه نشدی؟ باخجالت عذر خواهی کردم کنارم نشست. -دردپا امان ام را بریده. امروز که نذری داشتم نوه ام نتوانست بیاید کمکم مجبور شدم خودم تمام راه این کیسه ها را بیاورم. به پایین پایش که نگاه کردم دیدم دوتا کیسه ی بزرگ کنارش هست. پیش خودم گفتم احتمالا نوه اش هم مثل من سربه هواست که پیرزن بیچاره را تنها گذاشته و با او نیامده. پیرزن نگاهم کرد و با مهربانی گفت: - دعا کن برای نوه ام امروز مسابقه دارد. خجل سرم را پایین انداختم و آرام گفتم: - حاج خانم اگر خودتان دعا کنید به استجابت نزدیک تر است تامن... پیرزن در مقابلم جبهه گرفت وگفت: - تو بنده ی خوب خدایی! مگر خدا از روح خودش به تو هدیه نکرده است؟ پس حق نداری خودت را دست کم بگیری... 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸