eitaa logo
"کنجِ حرم"
264 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
111 فایل
اِشتیاقے‌ڪه‌بہ‌دیدارِتودارَد‌دِلِ‌مَن دِلِ‌مَن‌دانَدومَن‌دانَم‌ودِل‌دانَدومَن حرفی سخنی؟! https://harfeto.timefriend.net/16818490554574 #شروطمون @shorotoinsohbata
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت19 هرچه بیشتر اطراف ؛ را نگاه می کردم ردپای خاطراتم برای من پر رنگ تر میشُد. از اینکه بعد از سال ها در چنین موقعیتی بودم حس های متفاوتی راتجربه می کردم، - حس خوشحالی ؛ که بعد از سالها به آغوشی امن ، پناه آورده بودم! - حس خجالت ؛ که چرا دیر به یاد پیدا کردن آرامشم بوده ام! در فکر فرو رفته بودم که صدای بچه ها من را به خود آورد. چه زیبا و سرخوش می خندیدند. بی بی با ملایمت زیر گوشم گفت: - کفش هایت را در کفشداری بگذار. مادرجان، الان نماز را اقامه می کنند. من نیز به حرفش گوش می کردم. کفش ها را در جای خود گذاشتم. وارد مسجد شدیم. خدای من چه آرامشی را احساس می کنم. در صف ؛ کنار بی بی ایستادم و بعد از سالها نمازی را با عشق اقامه کردم. صدای گرم امام جماعت مسجد به این عشق دامن میزد. بعد از اتمام نماز خانم ها خیلی گرم با من برخورد کردند. صداقت و پاکی رفتارشان را دوست داشتم. بی بی نگاهی به پلاستیک ها کرد و گفت: - شرمنده دخترم این نذری ها را پخش کن بین نماز گزاران که الهی عاقبتت بخیر شوی. تنها چنین دعایی از ته دل می توانست لبخندم را پررنگ تر کند. درون کیسه ها ظرف های یک بار مصرفی بود که درآن نون وپنبر ، میوه ، شیرینی و حتی بسته های کوچک نخود و کشمش هم قرار داشت. من با کمک چند نفر دیگر تمام نذری ها را پخش کردیم. عجب کار شیرینی بود. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت20 فارغ از دنیای اطرافم به کارم مشغول بودم که گوشی داخل جیبم به صدا در آمد تا گوشی را برداشتم با دیدن شماره ی خانه یادم آمد امشب مهمانی ؛ نه چندان دلچسب انتظارم را می کشید. به گوشه ای از مسجد رفتم تماس را وصل کردم که ملوک با حرص گفت: - هیچ معلوم هست کجایی؟ - سلام جایی کار واجب پی... نگاهی به گوشی انداختم. خاموش بودن گوشی نشان از بی فکری ام می داد. شارژ تمام کرد و گوشی ام خاموشی شد بود. بی بی را کنارم دیدم که با نگرانی پرسید: - دخترم چیزی شده؟ - از خانه تماس داشتم که شارژگوشی ام تمام شد الان هم خاموش شده است. دست در کیف همراهش کرد و گوشیش را جلویم گرفت. - بیا عزیزم زنگ بزن تا خانواده ات نگرانت نشوند. - نیاز نیست... هنوز حرفم تمام نشده بود که گوشی رادر دستم گذاشت و به طرف جمعیت حرکت کرد. تعارف را جایز ندانستم. باید به خانه خبر می دادم که کارم طول کشیده است. شماره ی خانه را گرفتم که ملوک جواب داد. -الو... - سلام، شارژ گوشی ام تمام شد. من کارم بیرون طول کشیده شاید دیرتر به خانه برسم. -رها تویی؟ زود بیا خانه ؛ تا نیم ساعت دیگر مهمان ها می آیند. از لجش گفتم: - مشخص نیست کی کارم تمام شود. من باید برم فعلا... گوشی راقطع کردم پیش بی بی رفتم و نشستم. همان طور که در مفاتیح دنبال دعا می گشت گفت: - الان دعای کمیل شروع میشود دعا را برایم پیدا می کنی؟ مفاتیح را گرفتم و از فهرست دعای کمیل را پیدا کردم. همان طورکه مفاتیح را به دستش می دادم گفت: - خدا خیرت بدهد. گوشی را به طرفش گرفتم وتشکری کردم و گفتم: - شرمنده بی بی جان من باید بروم. همان موقع بود که صدای دلنشین دعای کمیل فضای مسجد را پر کرد. 🍁نویسنده طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
5 پــارتــــ تـقـدیــم نـگـاهــ قـشـنـگـتـونــــ♥️
جوری زندگی کن که خدا لایکت کنه👍🏻 نه بنده خدا😐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کارد به استخوان رسیده دعا کنیم برای فرج..! 🌷‌ آیت‌الله بهجت (ره) در هر حال باید برای تعجیل در امر فرج و رفع نگرانی‌ها و گرفتاری‌ها و و اصلاح حال مؤمنین، بگوییم: أَللهُم اکشِفْ هذِهِ الْغُمةَ عَنْ هذِهِ الأُمةِ بِظُهُورِهِ؛ خداوندا، با ظهور حضرت حجت (عج) این ناراحتی را از این امت برطرف نما، زیرا واقعاً از ظلم و ستم و بلا و فشاری که بر سر اسلام و مسلمین به‌خصوص اهل ایمان وارد می‌آید، کارد به استخوان رسیده است. 📒 در محضر بهجت، ج۲،ص۴۰۴ 📒 همه با هم زمزمه می کنیم دعای الهی عظم بلاء به نیت تعجیل در فرج مولایمان امام زمان (عج) ان شاءالله🤲🏻🌹 ‌‌
-میگفت‌شب‌قبل‌ازخواب..؛ باامام‌زمان‌حرف‌بـزنیدتـااگھ‌توخواب حضرتِ‌عزرائیل‌اومدسراغتـون..؛😥 آخرین‌اعمـالتون‌حرف‌زدن‌بـاامام‌زمان باشه (: -الحق‌کھ‌زيباگفت (: