eitaa logo
"کنجِ حرم"
264 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
111 فایل
اِشتیاقے‌ڪه‌بہ‌دیدارِتودارَد‌دِلِ‌مَن دِلِ‌مَن‌دانَدومَن‌دانَم‌ودِل‌دانَدومَن حرفی سخنی؟! https://harfeto.timefriend.net/16818490554574 #شروطمون @shorotoinsohbata
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کجای قرآن اومده حجاب؟ 🧐 نگو تو قرآن نیست بگو من دوس ندارم رعایت کنم 😐
متاسفانه در فضای مجازی پر از گروههایی است که جز آشنا شدن های‌خلاف شرع هدف چیزدیگری نیست..🚶‍♂🚶‍♂
♥️'!
"کنجِ حرم"
♥️'!
• . شـھادت‌ فقط‌جنگ‌نیست..! اگـھ‌بھش‌معتقدباشـے،قطعاشھیدمیشـے :)♥️
🌿 میدونےچیه‌رفیق؛ یکی‌از ترفندهای‌شیطون اینه‌ڪه: […زین‌لَھـم‌اَعمالھـُم…] کارامونو قشنگ جلوه‌میدھ'! خودمونم‌متوجه‌نیستیـما، فلذافڪر‌می‌کنیم‌،بَه‌بَه‌وچَه‌چَه":) چه‌حسـٰا‌بم‌‌صاف‌وپاکھ . . ازپشـت‌پرده‌خبر‌نداریم خدامرتـبادر‌حال‌ِیادآوریه؛ مراقب‌اعمالتون‌باشید رنگ‌شیطون‌به‌خودش‌نگیرھ((: -حواسمون‌هست!؟
گرافی🌻 ✨ |°تویـِ اَشــکـالِ ریــاضی عاشِقِ شِش گوشِـه اَم°|🌱
✨ ✍خواهرم یادٺ باشہ ↯✖️یِــه بَـچہ شیـعہ موقـع خُـدافظی نـمیگہ بــای ↻✖️ مـیـگہ ⇦ یــا عـلـی مدد ⇨ 💞
❗️💥 عـادت‌بھ‌گنـاه‌‌‌ مثل‌خوابیدن‌در‌تختِ‌گرم‌ و‌نرم‌میمونـہ !! خوابیدن‌در‌اون‌راحت ؛ اما‌بلند‌شدن‌بسیار‌سختھ !!! ‌‌‌
💛|به‌نام‌نور|°🍂 🌱 "سوگند" مامان نگاهی به مانتو زرشکی رنگم انداخت و متفکرانه گفت: به تنت می شینه ها، ولی یکم گشاده... روسری حریری که روی سرم انداخته بودم را جلو کشیدم و گفتم: این یعنی خوبه یا نه؟ مامان یک بار دیگر از اتاق رو به رو گفت: اره خوبه. بابا از حموم خارج شد و در حالی که حوله ی سبزرنگش را روی سرش می کشید، به سمت آشپزخانه رفت. - محبوب دیر نشه... مامان از اتاق داد زد: فعلا که تو داری لفتش می دی آقا! بار دیگر که روسری گلبهی رنگی که روی سرم انداخته بودم سر خورد، با حرص از روی سرم کشیدم و به اتاقم رفتم... اگر مامان زیاد روی لباس پوشیدنم حساس نبود، با یک مانتو و شلوار ساده و یک چادر عربی آستین داربه مهمانی خانه ی عمو می رفتم.... دوباره جلوی آیینه ایستادم و با مهارت و حوصله روسری ام را لبنانی بستم؛ نگاهم به پایین سر خورد و مانتو ام را برسی کردم. با آرامش چادرم را از کمد بیرون آوردم و باز کرد، کش چادر را دور سرم انداختم و با نیش باز به خودم در آیینه خیره شدم. - سوگند! - بله مامان؟ منتظر ماندم تا حرفش را بگویید، اما وقتی دیدم جوابی نمی دهد، کیف ساده مشکی ام را از روی چوب لباسی گوشه اتاق برداشتم و اتاق را ترک کردم. - بله مامان؟ نگاهم به بابا افتاد که داشت در آشپزخانه چای می خورد. - بابا؟ لیوان به دست از آشپزخانه خارج شد و به سمت د ر ورودی رفت، جلوی آیینه قدی ایستاد و در حالی که با دست موهای خیسش را مرتب می کرد، پاسخ داد: هوم؟! تا خواستم چیزی بگویم، مامان غرولندکنان از اتاق خواب بیرون آمد و خطاب به بابا گفت: زود باش؛ تو که هنوز آماده نشدی! بابا با آرامش خاصی برگشت به سمت مامان و گفت: تو چرا این قدر حرص می خوری؟ دو دقیقه صبر کن الان میام. لیوان چای را روی اپن گذاشت و به اتاق رفت. مامان نفسش را بیرون داد و روی مبل رو به روی آشپزخانه نشست. لباس بلند سورمه ای که به تن داشت ابهت خاصی به او داده بود، سر به زیر کنارش نشستم و منتظر بابا شدیم بعد از غر زدن‌های مامان و آماده شدن بابا بالاخره سوار ماشین شدیم و راه افتادیم؛ توی راه مشغول پیام‌ دادن به غزاله بودم که رسیدیم. مامان زودتر از ما از ماشین پیاده شد و زنگ آیفون خانه عمو را زد. در حالی که از ماشین پیدا می‌شدم صدای آقا محسن پسر عمو کوروش از پشت آیفون را شنیدم که می‌گفت: خوش اومدید زن عمو، بفرمائید بالا... به قلم: حوریا . .🌸 ... ◍⃟♥️••___________________