🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_اغوش_فرشته
#قسمت_بیست_و_دوم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ...
صدای خانومه رو شنیدم که روبه آقاعه می گفت :
+این چه کاری بود کردید ؟
مگه ظاهر مهمه ؟
مهم دلشه ...
همین شما و امثال شماست که نظر بقیه رو نسبت به مذهبیا عوض میکنه
خجالت بکشید آقا
+خانم ...
خانم صبر کنید ...
صدای قدم های نزدیکش رو میشنیدم ولی اهمیتی ندادم و به قدم هام سرعت بخشیدم ...
ازپشت دستم کشیده شد و منو مجاب به برگشتن کرد .
خواستم هر چی از دهنم در میاد بارش کنم که با دیدن صورت قرمزش که رو به کبودی می رفت ، ترسیده نگاهم رو بهش دوختم .
انگار نفس کشیدن براش سخت شده بود.
نشست روی زمین اما همچنان سخت نفس میکشید.
_چی ... شده؟
حالت...خوبه؟
صدامو ... و ...میشنوی؟
صدای قدم هایی رو تو نزدیکی شنیدم و بعد صدایی آشنا ...
×مژده ...مژده
حالت خوبه ؟
مژدهههه
نگاهی به صورتش انداختم .
عه...
اینکه همون گارسونه س
رو به من گفت :
×اسپریش تو کیفشه
بلند شدم از جمعی که دورمون بود رد شدم و خودمو به میز مژده رسوندم ...
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_اغوش_فرشته
#قسمت_بیست_و_سوم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ...
سریع به طرف کیف مژده رفتم و بعد از کمی گشتن ، یه اسپری پیدا کردم که ظاهرا برای تنگی نفس و آسم بود ...
به گارسونه نشونش دادم ...
_اینه؟
+آره خودشه
ازدستم گرفت و گذاشت داخل دهن کسی که تازه متوجه شدم اسمش مژدس همزمان با این کار ، باهاش حرف میزد .
×نفس بکش
خواهری نفس بکش
ببین دارم میمیرما
مژدهههه...!!!
بعد از چند دقیقه کم کم رنگ صورت مژده عادی شد و خیال همه راحت ...
دورش رو خلوت کردیم تا بهش اکسیژن برسه .
گارسونه هم رفت تا کارهای هماهنگی رو انجام بده .
نشستم کنار مژده ...
_حالت خوبه ؟
لبخندی زد و با باز و بسته کردن چشماش بهم فهموند که حالش بهتره .
_چت شد یهو ؟
+چیزی ... نیست ...فقط ... یه ... تنگی ... نفس ... ساده ... اس
_خب آخه تو که می دونی نباید بدوی ؛ چرا اومدی دنبالم ؟!
+دل شکستن ... تاوان ... داره ... نمیخواستم ... بخاطر ... حرف... یه ... آدم ... یه عمر ...کینه ... مذهبیا ... رو ... به ... دل ... بگیری .
و بعد سرفه کرد
کمی پشتش رو ماساژ دادم .
_خیلی خب حرف نزن حالت بدتر میشه
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
هنگام صحبت با نامحرم سرش را
پایین می انداخت
حجب و حیا در چهرهاش موج میزد
وقتی برای کمک به مغازه پدرش می رفت
اگر خانمی وارد مغازه می شد کتابی در دست میگرفت
و سرش را بالا نمی آورد
میگفت: پدر جان لطفاً شما جواب دهید!🚶🏻♂
#شهید_سیدمجتبیعلمدار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب آرام💫🌙
تلاوت آیاتی از قرآن کریم ✨✨
#آرامش_الهی
#دعاےفرج🌱
#قرارِهرشبمون♥
-بسمالله...🌸
بخونیمباهم...🤲🏻
ـاِلٰهےعَظُمَالْبَلٰٓآوَبَرِحَالخَفٰآء
ُوَانْڪَشِفَالْغِطٰٓآءٌ…🍃
#امام_زمان 🕊
#مطلبگرافی"
خـوشبَختۍبَـرسہسُتـوناُستواراَسـت:
𝟏.فَـراموشڪَردَنِتَلخۍهـٰاۍِدیروز
𝟐.غَنیمَـتشُمُردَنشیرینھـٰاۍِاِمروز
𝟑.وَامیـدوارۍبہفُرصَتهـٰاۍِفَـردا
#پندانہ🌱🚶🏿♂
#سلامامامزمانم❣
سلام مولای من... یا صاحب الزمان 🍃
کدام کارم مانع ظهور توست نمیدانم...!
اما تو خود میدانی که دوای خسته دلان را درمانی!🍁
العجل یا حجت الله فی القلوب 💛')
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌱
#امام_زمان🕊
#زیارتنامه_شهدا
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .
#یادشان_باصلوات
🔰نشر حداکثری با شما
"کنجِ حرم"
یکصد هفته از شهادت حاجی میگذرد💔
هوایت می زند بر سر،
دلم دیوانه می گردد!
چه عطری در هوایت هست؟!
نمیدانم...نمیدانم...🚶♂️
#حاج_قاسم 💔
┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄
-----------------------------------------------
🔷🔷🔷 سال ۱۴۰۰ 🔷🔷🔷
🕊🕊✨✨
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
امـروز : شنبـــــه🔻
☀️ ۱۳ آذر ۱۴۰۰ هجری شمسی
🌙 ۲۸ ربیعالثانی۱۴۴۳هجری قمری
🎄 ۰۴ دسامبــــر ۲۰۲۱ میلادی
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
✅ روز بیمـــــــــه
✅ ضمن رعایت پروتکلهای بهداشتی، قطع کننده زنجیره انتقال کرونا باشیم.
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰️
🔴ذکر روز : یا ربّ العالمــــــــین
🔵صد مرتبه!
🌧️💛🌧️💛🌧️💛🌧️
#ذکر_روز 💫
#داستان📚
#پندآموز 💎
اصالت چیست𒈟
داستان اصالت👇🏻☘
در روزگاران قدیم درب قصر یکی از پادشاهان لکه سیاهی افتاده بود , خادمین و درباریان هر کاری می کردند و هر جا که ممکن بود رفتند ولی نتوانستد لکه را از بین ببرند .
مرد فقیری از این موضوع مطلع شد , گفت : من می دانم چرا درب قصر پادشاه سیاه شده است .
مرد فقیر را پیش پادشاه بردند , پادشاه از آن مرد فقیر علت لکه سیاه درب را پرسید .
مرد فقیر در جواب پادشاه گفت : داخل درب گرانبهای قصر شما کِرمی هست که دارد از داخل درب را می خورد .
پادشاه به اوخندید و گفت : ای مردک مگر می شود در داخل درب کرم زندگی کند ؟
مرد فقیر گفت : ای پادشاه من یقین دارم کرمی در آن وجود دارد .
پادشاه گفت : باشه دستور می دهم درب را خراب کنند , اگر نبود گردنت را می زنم .
مرد بیچاره پذیرفت , وقتی در را شکافتند دیدند کِرمی زیر قسمت لکه سیاهی رنگ وجود دارد .
پادشاه از پاسخ او خوشش آمد و دستور داد مرد فقیر را به گوشه ای از آشپزخانه برده و مقداری از پس مانده غذاها به او بدهند .
روز بعد پادشاه که سوار بر مرکب یکی از اسبانش شد بود رو به مرد فقیر کرد و گفت : این بهترین اسب من است نظر تو چیست ؟
مرد فقیر گفت : شاید این اسب در تند دویدن بهترین باشد که هست , ولی یک ایرادی نیز دارد .
پادشاه سوال کرد ای مرد بگو ببینم چه ایرادی ؟
مرد فقیر گفت : این اسب در اوج دویدن هم که باشد , وقتی رودخانه ای ببیند به درون آب می پرد .
پادشاه باورش نشد , برای امتحان صحت ادعای مرد فقیر سوار بر اسب از کنار رودخانه ای گذشت , اسب با دیدن رودخانه سریع خودش را درون آب انداخت ,
پادشاه از دانایی مرد فقیر متعجب شد و یک شب دیگر نیز او را در محل قبلی با پس مانده غذا جا داد و روز بعد خواست تا او را بیاورند .
وقتی فقیر را نزد پادشاه آوردند , پادشاه از او سوال کرد , مردک بگو دیگر چه میدانی ؟
مرد که به شدت می ترسید با ترس گفت : می دانم که تو شاهزاده نیستی !
پادشاه به خشم آمد و او را به زندان افکند , ولی چون دو مورد قبل را درست جواب داده بود پادشاه را در پی کشف واقعیت وا داشت .
پادشاه نزد مادرش رفت و گفت : ای مادر , راستش را بگو من کیستم ؟
این درست است که شاهزاده نیستم ؟
مادرش بعد از کمی طَفره رفتن گفت : حقیقت دارد پسرم , من و شاه از داشتن بچه بی بهره بودیم و از به تخت نشستن برادرزاده های شاه هراس داشتیم , وقتی یکی از خادمان دربار تو را به دنیا آورد , تو را از او گرفتیم و گفتیم ما بچه دار شدیم !
بدین طریق راز شاهزاده نبودن پادشاه مشخص شد .
پادشاه بار دیگر مرد فقیر را خواست و از سر دانایی او پرسید .
مرد فقیر گفت : علت سیاهی در را از آنجایی فهمیدم که هر چیزی تا از درون خودش خراب نشود از بین نمی رود .
علاقه اسب به آب را چون پاهایش پشمی بود و کُلک داشتند , فهمیدم که در زمان کُره بودن هنگام چریدن در چراگاه حتما روزی از شیر گاومیشی خوراک کرده و حتما به آب تنی علاقه مند شده .
پادشاه پرسید اصالت مرا چگونه فهمیدی ؟
فقیر گفت : من پاسخ دو سئوال مهم زندگی ات را به تو دادم , ولی تو به جای پاداش دو شب مرا به گوشه ای از آشپز خانه فرستادی و غذای پسمانده درباریان را دادی , چون این کار تو را دور از کرامت یک شاهزاده دیدم , فهمیدم تو شاهزاده نیستی .
*یادمان باشد خصایص ما انسان ها ذاتی است .*
هیچگاه آدم کوچک , بزرگ نمی شود و بر عکس , هیچوقت بزرگ و بزرگ زاده کوچک نمی شود .
نه هر گرسنه ای فقیر است و نه هر بزرگی ، بزرگوار .
*پس نتیجه می گیریم*
مهم اصالت و ریشه آدماست و در چه مکتب و مسلکی و چگونه محیطی تربیت یافته است .
💐تو اول بگو با کیان زیستی💐
*من آنگه بگویم که تو کیستی🌸🌸