eitaa logo
"کنجِ حرم"
270 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
111 فایل
اِشتیاقے‌ڪه‌بہ‌دیدارِتودارَد‌دِلِ‌مَن دِلِ‌مَن‌دانَدومَن‌دانَم‌ودِل‌دانَدومَن حرفی سخنی؟! https://harfeto.timefriend.net/16818490554574 #شروطمون @shorotoinsohbata
مشاهده در ایتا
دانلود
همسایه ها فور کنید 😉
•💙🦋• منو جدا شدن از چادرم، خدانکند...😌 🌸🌿
• .رفیق‌ یعنـے کسۍ کھ توۍ هرشرایطۍ ؛ پابھ پات‌ بیاد و هواتو داشتھ باشھ . . 🦋💙
هرجمعهـ‌بہ‌انظار‌پشت‌درم‌آقا‌جان😌🌿
🕊 • مالکیت آسمان را به نام کسانی نوشته اند که دل به زمین نبسته اند ... درست همانند " شهدا " ! 🌱 🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۱٠ روز مانده... تا روزی که تو رفتی....💔 و بعد از تو هر روزم زمستان است❄️
🍁.khoda میپرسن مگه خدا رو دیدیدی؟ جواب دادم ... آره دیدم! کی کجا..؟ میگم... اونجایی كه لغزیدم دستمو گرفت اون وقتيكه کج رفتم هدایتم کرد... ناخوش بودم و عافیتم داد.. تنگدست بودم و رزقم داد... ❤️❤️
پندانھ! مردی ثروتمند وارد رستورانی شد. نگاهی به این طرف و آن طرف انداخت و دید زنی سیاه ‌پوست در گوشه‌ای نشسته است. به سوی پیشخوان رفت و کیف پولش را در آورد و خطاب به گارسون فریاد زد، برای همه کسانی که اینجا هستند غذا می‌خرم، غیر از آن زن سیاهی که آنجا نشسته است! گارسون پول را گرفته و به همه کسانی که در آنجا بودند غذای رایگان داد، جز آن زن سیاه پوست. زن به جای آن که مکدر شود و چین بر جبین آشکار نماید، سرش را بالا گرفت و نگاهی به مرد کرده با لبخندی گفت، تشکّر می‌کنم. مرد ثروتمند خشمگین شد. دیگربار نزد گارسون رفت و کیف پولش را در آورد و به صدای بلند گفت، این دفعه یک پرس غذا به اضافۀ غذای مجّانی برای همه کسانی که اینجا هستند غیر از آن سیاه که در آن گوشه نشسته است. دوباره گارسون پول را گرفت و شروع به دادن غذا و پرس اضافی به افراد حاضر در رستوران کرد و آن زن سیاه را مستثنی نمود. وقتی کارش تمام شد و غذا به همه داده شد، زن لبخندی دیگر زد و آرام به مرد گفت، سپاسگزارم. مرد از شدت خشم دیوانه شد. به سوی گارسون خم شد و از او پرسید،این زن سیاه‌پوست دیوانه است؟ من برای همه غذا و نوشیدنی خریدم غیر از او و او به جای آن که عصبانی شود از من تشکر می‌کند و لبخند می‌زند و از جای خود تکان نمی‌خورد. گارسون لبخندی به مرد ثروتمند زد و گفت، خیر قربان. او دیوانه نیست. او صاحب این رستوران است!
✨ﻣﻨﺎﺟﺎﺕ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ از ﺩﮐﺘﺮ ﭼﻤﺮﺍﻥ ﺧﺪﺍﯾﺎ ... ﺍﺯ ﺑﺪ ﮐﺮﺩﻥ ﺁﺩﻣﻬﺎﯾﺖ ﺷﮑﺎﯾﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﻪ ﺩﺭﮔﺎﻫﺖ ... ﺍﻣﺎ ﺷﮑﺎﯾﺘﻢ ﺭﺍ ﭘﺲ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ ... ﻣﻦ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻡ ... ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﺪﯼ ﺭﺍ ﺧﻠﻖ ﮐﺮﺩﯼ ﺗﺎ ﻫﺮ ﺯﻣﺎﻥ ﮐﻪ ﺩﻟﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺍﺯ ﺁﺩﻣﻬﺎﯾﺖ ... ﻧﮕﺎﻫﻢ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ ... ﮔﺎﻫﯽ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺴﯽ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﻦ ﻧﯿﺴﺖ ... ﻣﻌﻨﺎﯾﺶ ﺍﯾﻦ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎﯾﻢ ... ﻣﻌﻨﺎﯾﺶ ﺍﯾﻨﺴﺖ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭ ﺯﺩﯼ ﺗﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﺎﺷﻢ ﻭ ﺧﻮﺩﺕ ... ﺑﺎ ﺗﻮ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻣﻌﻨﺎ ﻧﺪﺍﺭﺩ ... ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﻡ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﭼﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ... ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ؛ ﺧﺪﺍﯼ ﺧﻮﺏ ﻣﻦ.
هدایت شده از 
﷽ ۞اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا بَقیَّةَ‌اللّهِ فی ارضه ۞ ﴿اکثروا الدعاء بتعجیل الفرج﴾ ✼اگر یک نفر را به او وصل کردی✼ ✼برای سپاهش تو سردار یاری...✼ •┈—┈—┈✿┈—┈—┈• ◽️⇦دنبال یه کانال مهدوی جدید هستید ؟.... ◽️⇦یه کانال با پروفایل های مهدوی خاص؟ !! ◽️⇦خب چرا معطلی یه کانال فوق العاده با مطالب متفاوت مهدوی💯 ♡ ضرر نمیکنی♡⤵️ ✉⇦⟮کپی با ذکر صلوات حلال۩؎﴾ لینک کانال امام حسنی ام 👇👇 @imamhassan118 پروفایل استوری مداحی امام حسنی ها 👇👇 @imamhassan118
"کنجِ حرم"
رفقا نمازامون سرد نشه 🙂💔 سر نمازاتون مارو از دعای پر نصیب تون محروم نکنید 🌿🌸
💔:) ما جز 313 هستیم؟🙂💔
اگه کسی تو کما باشه، خانوادش همه منتظرن که برگرده...😔 اما... خیلیامون تو کمای گناه رفتیم... 🥀🍂 اهل بیت منتظرمون‌َند...♥️ امام حسین منتظر یه نشونست که آغوششو به سمتت باز کنه... 💚 خسته نشدی از خون کردن دل آقا و مولات...؟؟ 💔😓 رفیق! وقتش نشده که برگردیم؟!✨
ﺩﻭﺳﺘﺘﻮﻥ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺩﺭﺻﺪ ﺍﻻﻥ ﺑﺎﺗﺮﯼ ﻣﻮﺑﺎﯾﻠﺘﻮﻥ ...🌸🌺🌸🌺 دﯾﮕﻪ ﻫﺮﮐﯽ ﻭ ﺷﺎﻧﺴﺶ 😂 خوشم میاد دلت خوشه و شارژتو نگاه میکنی!!!!😃
هدایت شده از سُلالہ..!
لیست همسنگران و همسایه هامون👇🏻💚 خانم ادیتور 👇🏻 @Herteshoo سرباز مهدی (عج)_دخترونه👇🏻 https://eitaa.com/modafeiii دختران بهشتی 👇🏻 @dokhtaran_beheshty دختران فاطمی 👇🏻 @dokhtaranefatemiii جنت المهدی👇🏻 @Janat_Mahdi دختران چادری👇🏻 @Chadormmr دختران دهه هشتادی👇🏻 @dokhtaranedahehashtadi خیمه انقلاب👇🏻 @khaymeeenghelab دختران بهشتی @Dokhtarnbeheshti و در آخر کانال خودمون 👇🏻 @dokhtarane_mahdavi313
Γ📲🍃•• 🌱 ∫ 🍃 . . برگرد‌اینجا‌دل‌ما‌آروم‌نمیشه . . .♥️ .
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده... خودم و سمیه تا اذان صبح از هر دری با هم صحبت کردیم. به گفته خود سمیه ، یه برادر بزرگتر از خودش داره به اسم سهراب . که هر روز صبح علی الطلوع میره سرکار تا نیمه های شب ولی دیشب کارش طول کشیده و گفته که حالا حالا ها نمیتونه بیاد. هر چقدر خواستم از زیر زبونش بکشم که برادرش چیکارست، نگفت که نگفت . داشتیم صحبت می کردیم که صدای زیبای اذان به گوش رسید . با سمیه مثل دزدا رفتیم وضو گرفتیم ، سمیه هم رفت تا پدر و مادرش رو بیدار کنه . بعد از خوندن نماز صبح فرصتی پیدا کردم که یکم استراحت کنم ، مامان سمیه گفته بود اتوبوس ساعت یک ظهر حرکت میکنه پس برای خوابیدن زمان داشتم . چشمام رو ، روی هم گذاشتم و پتوی پلنگی رو تا آخر روی خودم کشیدم . •°•°•°•°•°• بین خواب و بیداری بودم که احساس کردم کسی داره پام رو قلقلک میده ، پام رو جا به جا کردم و روی پهلوی چپم خوابیدم . هنوز چند ثانیه نگذشته بود که دوباره همون احساس بهم دست داد با صدای خواب آلود گفتم : - هوف نکن ، خوابم میاد ! انگار دست بردار نبود که نبود ! پتو رو از روم در آوردم و با دیدن کسی که جلوم بود جیغ بلندی کشیدم که سمیه و مامانش سریع اومدن توی اتاق . در حالی که جیغ می زدم به سمت در اتاق رفتم و از بین سمیه و مامانش رد شدم وخودمو توی هال پرت کردم . دستمو روی قلبم گذاشتم ، نفس نفس میزدم و حسابی ترسیده بودم. سمیه ومامانش شروع کردن به خندیدن . سمیه با خنده گفت : + و ... و ... ا ... ی . و دوباره شروع کرد به خندیدن . منم تا متوجه شدم توی چه موقعیتی هستم با صدای بلندی پرسیدم . -ای ... این ... این کیه ؟! سمیه لب زد : + وای مروا ! این داداشمه دیگه سهراب . نفسم رو حرصی بیرون دادم . - پس تو اتاق چیکار میکرد؟ آخ قلبم . هوف . پسره الدنگ . زهرم ترکید . نیم ساعت گذشته بود ولی سهراب از اتاق در نمی اومد که نمی اومد . هر چقدر سمیه و مادرش صداش زدن، نیومد. آخر سر سمیه رفت داخل اتاق ببینه این داداشش چشه که چپیده تو اتاق ... بعد از ۵ دقیقه سمیه با خنده از اتاق اومد بیرون اینقدر خندید که اشک از چشماش اومد . - چیشده سمیه ؟ ادامه دارد ...