eitaa logo
"کنجِ حرم"
270 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
111 فایل
اِشتیاقے‌ڪه‌بہ‌دیدارِتودارَد‌دِلِ‌مَن دِلِ‌مَن‌دانَدومَن‌دانَم‌ودِل‌دانَدومَن حرفی سخنی؟! https://harfeto.timefriend.net/16818490554574 #شروطمون @shorotoinsohbata
مشاهده در ایتا
دانلود
ﺩﻭﺳﺘﺘﻮﻥ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺩﺭﺻﺪ ﺍﻻﻥ ﺑﺎﺗﺮﯼ ﻣﻮﺑﺎﯾﻠﺘﻮﻥ ...🌸🌺🌸🌺 دﯾﮕﻪ ﻫﺮﮐﯽ ﻭ ﺷﺎﻧﺴﺶ 😂 خوشم میاد دلت خوشه و شارژتو نگاه میکنی!!!!😃
هدایت شده از سُلالہ..!
لیست همسنگران و همسایه هامون👇🏻💚 خانم ادیتور 👇🏻 @Herteshoo سرباز مهدی (عج)_دخترونه👇🏻 https://eitaa.com/modafeiii دختران بهشتی 👇🏻 @dokhtaran_beheshty دختران فاطمی 👇🏻 @dokhtaranefatemiii جنت المهدی👇🏻 @Janat_Mahdi دختران چادری👇🏻 @Chadormmr دختران دهه هشتادی👇🏻 @dokhtaranedahehashtadi خیمه انقلاب👇🏻 @khaymeeenghelab دختران بهشتی @Dokhtarnbeheshti و در آخر کانال خودمون 👇🏻 @dokhtarane_mahdavi313
Γ📲🍃•• 🌱 ∫ 🍃 . . برگرد‌اینجا‌دل‌ما‌آروم‌نمیشه . . .♥️ .
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده... خودم و سمیه تا اذان صبح از هر دری با هم صحبت کردیم. به گفته خود سمیه ، یه برادر بزرگتر از خودش داره به اسم سهراب . که هر روز صبح علی الطلوع میره سرکار تا نیمه های شب ولی دیشب کارش طول کشیده و گفته که حالا حالا ها نمیتونه بیاد. هر چقدر خواستم از زیر زبونش بکشم که برادرش چیکارست، نگفت که نگفت . داشتیم صحبت می کردیم که صدای زیبای اذان به گوش رسید . با سمیه مثل دزدا رفتیم وضو گرفتیم ، سمیه هم رفت تا پدر و مادرش رو بیدار کنه . بعد از خوندن نماز صبح فرصتی پیدا کردم که یکم استراحت کنم ، مامان سمیه گفته بود اتوبوس ساعت یک ظهر حرکت میکنه پس برای خوابیدن زمان داشتم . چشمام رو ، روی هم گذاشتم و پتوی پلنگی رو تا آخر روی خودم کشیدم . •°•°•°•°•°• بین خواب و بیداری بودم که احساس کردم کسی داره پام رو قلقلک میده ، پام رو جا به جا کردم و روی پهلوی چپم خوابیدم . هنوز چند ثانیه نگذشته بود که دوباره همون احساس بهم دست داد با صدای خواب آلود گفتم : - هوف نکن ، خوابم میاد ! انگار دست بردار نبود که نبود ! پتو رو از روم در آوردم و با دیدن کسی که جلوم بود جیغ بلندی کشیدم که سمیه و مامانش سریع اومدن توی اتاق . در حالی که جیغ می زدم به سمت در اتاق رفتم و از بین سمیه و مامانش رد شدم وخودمو توی هال پرت کردم . دستمو روی قلبم گذاشتم ، نفس نفس میزدم و حسابی ترسیده بودم. سمیه ومامانش شروع کردن به خندیدن . سمیه با خنده گفت : + و ... و ... ا ... ی . و دوباره شروع کرد به خندیدن . منم تا متوجه شدم توی چه موقعیتی هستم با صدای بلندی پرسیدم . -ای ... این ... این کیه ؟! سمیه لب زد : + وای مروا ! این داداشمه دیگه سهراب . نفسم رو حرصی بیرون دادم . - پس تو اتاق چیکار میکرد؟ آخ قلبم . هوف . پسره الدنگ . زهرم ترکید . نیم ساعت گذشته بود ولی سهراب از اتاق در نمی اومد که نمی اومد . هر چقدر سمیه و مادرش صداش زدن، نیومد. آخر سر سمیه رفت داخل اتاق ببینه این داداشش چشه که چپیده تو اتاق ... بعد از ۵ دقیقه سمیه با خنده از اتاق اومد بیرون اینقدر خندید که اشک از چشماش اومد . - چیشده سمیه ؟ ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده... سمیه با صدایی که رگه های خنده هنوز توش هویدا بود، گفت : + این داداشم از تو خجالت میکشه . فکر کرده من خوابم، اومده بود بیدارم کنه که با دیدن تو ، دوتا سکته ناقص رو درجا زده . حالا عذاب وجدان داره . با اتمام حرف سمیه، همه زدیم زیر خنده . از سمیه ، یه شال و چادر رنگی گرفتم تا داداشش راحت باشه . بعد از ۱۰ دقیقه ، شازده پسر ، بالاخره از اتاق دل کندن و با سری افتاده اومدن بیرون . × س...سلام علیکم . همینطور که با چادر ور میرفتم نیم نگاهی بهش انداختم و جواب سلامش رو دادم . یه پسر قد بلند و چهار شونه بود . یه لباس سپاهی هم به تن داشت . اوه مای گاد . این که بچه حزب اللهیه . اَخ اَخ . یاد آراد افتادم . با صدای سهراب،از فکر آراد بیرون اومدم نگاهمو بهش دوختم × ر ... راستش ... من ... بابت ... اون کار بچگانم ازتون عذر میخوام . حلال ک ... هنوز حرفش تموم نشده بود که هین بلندی کشیدم. - ساعت یازدهه ؟ گنگ نگاهم کرد . سمیه همون جور که داشت اتاقش رو نپتون میزد با داد گفت : + آره دیگه . بعد از نماز مثل خرس خوابیدیم . ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده... بابای سمیه و یه مَرد دیگه که انگار همون جلالی بود که دیشب راجبش صحبت کرده بودند ، توی هال نشسته بودند . خاله اَمینه، مامان سمیه دو تا لیوان شربت خاکشیر خنک براشون بُرد ، منم سریع سفره صبحونه رو جمع کردم و بلند شدم . همین که از پشت اُپن بلند شدم آقا جلال گفت : + سلام ، اشلونچ ؟ ترجمه : ( سلام ، حالتان چطور هست ) گنگ نگاهم رو بینشون چرخوندم ، کلمه سلام رو متوجه شدم و برای اینکه سوتی ندم گفتم : - س ... سلام ، بله . سمیه که روی به روی باباش نشسته بود بلند بلند شروع کرد به خندیدن که همه با تعجب نگاهش کردن . × م ... مروا ، عموم میگه حالت چطوره ؟ نخودی خندیدم و سرمو پایین انداختم . که باعث شد خیار بپره تو گلوی سهراب . همه با تعجب بهش نگاه کردن . خاله اَمینه چند باری پشتش زد ، ولی حالش بدتر شد و صورتش قرمز شده بود . سریع یه لیوان برداشتم و از کلمن براش آب ریختم . همونطور که داشتم سریع به طرفش میرفتم، چندین بار سکندری خوردم و کم مونده بود با مخ بخورم زمین ... تا بهش رسیدم نصف آب های توی لیوان ریختن زمین . آب رو بهش دادم و اون یه نفس سرکشید . - حالتون بهتره؟ صورتش مچاله شد و گفت : × چرا آبش اینقدر گرم بود ؟ همه زدن زیر خنده . بیا و خوبی کن . ایش . سمیه خودش به عربی جملاتی رو به عموش گفت که باعث خنده اونم شد . خاله اَمینه صدام زد که به سمت اتاقش رفتم . - جانم خاله ؟ با همون لهجه شیرینش گفت : + جانت سلامت مادر . مچ دست چپم رو گرفت و به طرف خودش چرخوند ، یکم پول گذاشت کف دستم و دستم رو بست . + ببخش دخترم چیز قابل داری نیست . آخه اینا که خودشون چیزی ندارن بعد به منم کمک می کنن !؟ خجالت زده پول رو از توی دستم در آوردم و بهش دادم . - این چه کاریه خاله جان ، این همه به من محبت کردید این یکی رو نمی تونم قبول کنم . + بگیر دخترم وگرنه ناراحت میشم . قطعا تا تهران اینا لازمت میشن . ان شاءالله دفعه بعدی که اومدی، بهم پسش میدی . به اجبار پول ها رو ازش گرفتم و توی جیبم گذاشتم . خدا خیرش بده ، چقدر لازم داشتم . آروم خندیدم و دوباره وارد هال شدیم . ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده... عمو جلال و پدر و مادر سمیه رفته بودن بیرون . ما سه تا هم خونه تنها بودیم ... سهراب و سمیه در حال صحبت کردن بودن که با شنیدن کلمه حجتی گوشام تیز شد و همون جور که لیوان های شربت رو بر می داشتم به صحبت هاشونم گوش می دادم . سهراب با لهجه گفت : + عا سمیه ، عا همون پسره بود پارسال اومده بود . چشماش آبی بود ، آقای حجتی اگر اشتباه نکُنم اسمش بود . دیشب بچه ها می گفتن تو جاده قدیمیه با بچه های سپاه تا صبح دنبال یه خانومی گشتن ، از فواد شنیدُم که موقع تفحص شهدایی که دیشب پیدا شدن اون خانومه بوده ولی بعد اون غیبش زده و دیگه ندیدنش ... خیلی دنبالشن . بچه ها میگن تو اون جاده غیر ممکنه کسی به دادش رسیده باشه و ممکنه گیر حیوونا افتاده باشه . طفلک ! ولی آقای حجتی توی اون هوا ، داره وجب به وجب خوزستان رو میگرده تا پیداش کنه . با شنیدن حرفاش موهای بدنم سیخ شد و لرز عجیبی گرفتم . حجتی دنبال من میگشت ؟! با این فکر، کارخونه قند سازی توی دلم راه افتاد . لیوان ها رو توی ظرفشویی گذاشتم و سمیه رو صدا زدم . سمیه بدو بدو به سمتم اومد ، همین که خواستم لب باز کنم و حرف بزنم سمیه آروم گفت : + وای مروا ، اینا با توعن درسته ؟ یه چیزایی راجب فرارم به سمیه گفته بودم برای همین با صدای لرزون گفتم : - آ ... آره سمیه با منن ، خواهش میکنم سمیه خواهش میکنم به داداشت چیزی نگو به مامانتم بگو حرفی نزنه ، بزار من برم تهران ، نمی خوام با اینا برم . خواهش میکنم سمیه . سمیه نگاهی به داداشش انداخت و گفت : + سهراب خیلی تیزه باید مراقبش باشم بو نبره ، چند بار ازم پرسید از کجا اومدی و کی هستی گفتم دوست نرگس،دخترِ خاله منیژه ای ولی مطمئنا شک کرده چون اصلا قیافت به جنوبیا نمی خوره ! حالا نگران نباش نیم ساعت دیگه حرکت می کنید . لیوان ها رو شستم و توی آبچکان گذاشتم . دستام رو با پشت مانتوم خشک کردم و از کشک هایی که روی اُپن بود یکی برداشتم ، چشمکی به سمیه زدم و با خنده به سمت اتاقش رفتم . سریع چادر و روسری رو از سَرم در آوردم و گوشه ی اتاق انداختم ، با یادآوری اینکه اینجا اتاق سمیه هست سریع چادر و روسری رو ، روی چوب لباسی آویزون کردم . هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که تقه ای به درب اتاق خورد . - کیه ؟ + مروا جان، سمیه ام. میتونم بیام تو ؟ - آره عزیزم بیا . سمیه سریع وارد اتاق شد و درب رو پشت سرش بست . اومد کنارم روی تخت نشست و سرشو انداخت پایین و پوست انگشت هاشو کند . - چیشده چرا مضطربی؟ نگاه نگرانی بهم انداخت و گفت: + سهراب میخواد باهات حرف بزنه . این پسر خیلی تیزه . قطعا یه چیزایی بو برده . با شنیدن حرف های سمیه ، چشم هام گرد شد . حالا چه غلطی کنم ؟ نکنه حجتی بیاد و منو ببره ! افکار منفی رو پس زدم . ادامه دارد ...
4 پــارتــ تقـدیم نـگـاهــ قـشـنـگتـونـــ♥️
براچی؟ :(
به عیسی بن مریم عرض شد چه کسی تو را ادب آموخت؟ فرمود : هیچ کس ادبم نیاموخت بلکه زشتی نادانی را دیدم و از آن دوری گزیدم🌾
”آرزویــت را بــر آورده مــیکند،آن خـــدایی کـه آســـمان را بـــرای خنــدانـدن گلـــی مــیگریــاند......”🌹🤲🏻
🚫 ✨ وقتی پلیس👮🏻‍♂ بھ شما میگھ گواهینامھ . .🚙📇 شما اگھ پاسپورت و کارت ملی و 📚 شناسنامھ رو هم نشون بدی باز میگھ گواهینامھ⬆️ ! اون دنیا هم وقتی گفتن نماز تو هرچی دم از انسانیت و🌻 معرفت بزنی بهت میگن همه‌ی ِ اینا خوبھ اما اصل کاری رو نشون بده✋🏽…! حاج آقا قرائتی🦋
اگه‌بهمون‌بگن این‌چندروزروبه‌ڪسی‌پیام‌نزن! بی‌خیالِ چڪ‌ڪردن‌تلگرام‌واینستاگرام شو به‌هیچڪس‌زنگ‌نزن! اصلاچندروزموبایلت‌روبده‌به‌ما... چقــدربهمون‌سخت‌میگذره؟؟!! حالااگه‌بگن‌چندروز قرآن‌نخون‌چی؟! چقدربهمون‌سخت‌میگذره؟! بانبودنِ‌ڪدومش‌بیشتراذیت‌میشیم؟ نرسه‌اون‌روزڪه‌ارتباط‌با بقیه‌روبه‌ ارتباط‌باخداترجیح‌بدیم💔☘ به‌خودمون‌بیایم..
بیاید نگیم ما کوچیکیم حجاب مال بزرگ تر هاست❕ مگه شهیده زینب کمایی چند سالش بود؟؟🌿 شد شهیده حجاب🌸☁️ 🦋
گول‌دنیا‌روخوردیم‌‌از‌اون‌روزی‌که‌برای ‌راحتی‌‌کارای‌خودمون‌وارد‌فضای‌مجازی‌ شدیم غافل‌ازاینکه‌‌‌دامی‌بو‌د‌برای‌انداختن‌ما‌توی ‌گناه!!🚶‍♂🚶‍♂
بله چرا که نه🙂✋
امام‌رضا‹ع›: هرڪس غم و نگرانیِ مؤمنی را بزدايد، خداوند در روز قيـامـت گرھ غم از دلِ او می‌گشايد. ↵♥️📮