eitaa logo
"کنجِ حرم"
266 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
111 فایل
اِشتیاقے‌ڪه‌بہ‌دیدارِتودارَد‌دِلِ‌مَن دِلِ‌مَن‌دانَدومَن‌دانَم‌ودِل‌دانَدومَن حرفی سخنی؟! https://harfeto.timefriend.net/16818490554574 #شروطمون @shorotoinsohbata
مشاهده در ایتا
دانلود
! ‹ 💙🖇 › 🎙'عروسکِ قشنگِ من‌ قرمز پوشيده تو رختِ‌خوابِ مخملِ آبے خوابيده يِه روز مامان رفته بازار اونو خريده قشنگ‌تر از عروسكَم هيچ‌كَس نديده'🎙 ‌نرگس بابا نِمےخواے بخوابے؟‌ 🤦🏻‍♂️ بسه این شعرو نخون دیگه! 😑 اون عروسکتَم بذار کنار بخواب 😘 فردا اولین روزِ مدرسته 😍 باید زود بیدار شے 😌 سَرِحال باشے 😌 فردا واسه تو روزِ خیلے مهمیه! 😌😇 سَرِشو پایین انداخت و بےاعتنا خوند: 😒 🎙'يِه روز مامان رفته بازار اونو خريده قشنگ‌تَر از عروسكَم هيچ‌كَس نديده'🎙 ترجیح دادَم چیزے نگم و بِرَم بِخوابَم 🚶🏻‍♂️ فردا صبح وقتے بیدار شدم، دیدم نیم ساعت مونده بِه ۸ و نرگس رو باید برسونَم مدرسه 🤦🏻‍♂️ گفتَم حتما خواب مونده 🤦🏻‍♂️ اما دیدَم لباساشو پوشیده! 👩🏻‍🎓 آماده لَبِ تخت نِشَسته عروسکِش هم تو دستِشه 🧸 ------------------------------ نرگس کنارِ من ایستاده و بِه یِه عالمه دخترے کِه دست تو دستِ مادرشون تو حیاطِ مدرسه وایسادن ،نگاه مےکُنه 👀 گفتم: بابا نِمےتَرسے کِه تنها بشے؟ آخه من دیگه باید بِرَم! از امروز باید برے واسه خودِت دوست پیدا کُنے 👭🏻 دستمو محکم فشار داد و گفت: بابایے؟ گفتَم: جونِ بابایے 😘 گفت: میشه یِه لحظه بشینے کنارَم؟ مامانِ من چِه شکلے بود؟ خوشگل بود؟ گفتَم: مامانِت همه چیزِش عِینِ خودِت بود... خوشگل و مهربون 🙂❤ گفت: اون خوشگل‌تَر بود یا تو؟ گفتَم: خب معلومه! اون خوشگل تر بود. حالا دیگه برو دخترَم؛ من باید بِرَم سَرِ کار 🚶🏻‍♂️ یهو دست گذاشت رو سیبیلام 🙊 یِه لبخندِ قلمبه زد 😄 و با اون برقِ چشماش گفت: بابایے! تو خوشگل‌تَرین مامانِ دنیایے 🤩💛 بعد از اون روز، تو کُلِ این سال‌ها، نذاشتَم نرگس اشکِ منو ببینه 🙂 ----------------------------------------- آخَراۍ مراسم بود. نرگس با لباسِ سفیدِ عروس داشت با مهمونا خداحافظے مےکَرد 👰🏼‍♀️ چقد شبیهِ مادرِش شده بود 🥲 من هَر روز صبح، با بوسه‌هاۍ نرگس از خواب بیدار مےشدَم 🥲💋 حالا دیگه باید مےرفت دنبالِ سرنوشتِ خودِش 🥲 نتونستَم اون صحنه رو تماشا کُنَم 🥲 ترسیدَم بیاد سمتَم؛ جلو مهمونا بغضَم بِتَرکه 😓 رفتَم تو حیاط 🚶🏻‍♂️ بعداز چند دَقیقه، سیگارمو خاموش کَردم تا بِرَم باهاش خداحافظے کُنَم 🚬 دیدَم یهو جِلوم سبز شد! 🙄 گفت: باباۍ اخموۍ من! گریه کَردے؟ 🥲 دیگه نَتونستَم جِلوۍ بغضمو بِگیرَم 😭 همونجا لَبِ باغچه نِشستَم 🧎🏻‍♂️ اومد کنارَم نِشَست 🧎🏼‍♀️🧎🏻‍♂️ با گوشه لِباسِش اشکامو پاک کَرد 🥲 دست گذاشت رو سبیلامو با بغضِ تَرکیده گفت: بابایے! تو هنوزَم خوشگل‌تَرین مامانِ دنیایے 😭❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿💚 و بین تمام نداشته هایم خدا را دارم...🙃☝️
. . فعال‌مجازی‌زیاد‌ داریم‌اما‌اقا‌دنبال‌فعال‌مهدوۍ‌ِ فعال‌مھدوۍ‌باش(: 🙃
📿⌛️ تقسیم بندۍانسان‌ها در روز قیامت♥️🌿 استاد پناهیان🖇🍃
علیکم السلام 😉 شکر خدا .🌿.
8.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⌈💛✨⌋ اهل‌بیٺ‌خود‌تڪامل[🔝]‌یافتۂ توهستن!!! 🎞¦↫! 🕊¦↫!
•💛🌻💛🌻💛🌻💛• 🌻 •به قلم آیناز غفاری نژاد• دستی به سر و صورتم کشیدم و رو به آنالی گفتم : - جاهارو بی زحمت جمع و جور کن تا من برم پایین ببینم این ها چرا اومدن . اصلا قرار نبود اینقدر زود بیان . به سمت در رفتم که با یادآوری چیزی برگشتم : - آها ! راستی لباس مناسب بپوش بیا . و پشت بند حرفم چشمکی زدم و از اتاق خارج شدم . خیلی آروم از پله ها پایین اومدم که کامران با دیدنم استکان چاییش رو پایین گذاشت و گفت : × به به دختر خاله ! رسیدن بخیر . چه عجب چشممون به جمالتون روشن شد . اول صبحی خیلی خشن رفتار کردید ، آتیش تون خاموش شد خداروشکر ؟! بی توجه بهش از کنارش رد شدم و به سمت یخچال رفتم . - اولا سلام . ثانیا رسیدن شما بخیر . ثالثا به شما هیچ ربطی نداره . رابعا ... با پرویی خنده ای کرد و گفت : × چه خبره ! رابعا ، خامسا ، سادسا ... هی پای کسره ، ضمه ، همزه رو وسط میکشی ! پاکت شیر رو از توی یخچال در آوردم . - شما دیشب شمال بودید دیگه ؟! × آره دیگه . - شب تو دریا خوابیدی ؟! با تعجب گفت : × چطور مگه ؟! - که این قدر با نمکی ! پوزخندی زدم و لیوان شیری برای خودم ریختم . به طرفش رفتم و انگشت اشارم رو به سمتش گرفتم وگفتم : - دیگه نبینم بامزه بازی در بیاری . لیوانتم میری میشوری . متکا رو هم جمع می کنی . حله ؟! نگاه معنا داری بهم انداخت که پوزخندی زدم و به سمت تلویزیون رفتم . همین که کنترل رو توی دستم گرفتم و خواستم تلویزیون رو ، روشن کنم در هال محکم باز شد . با دیدن چهره کاوه هین بلندی کشیدم و کنترل رو گوشه ای پرت کردم . به سمتش دویدم . دستام رو ، دو طرف صورتش قرار دادم . - چه بلایی سر خودت آوردی داداش ! این چه قیافه ایه ؟! کامران از توی آشپزخونه با صدای بلندی داد زد : + چی شده مروا ! چرا داد میزنی ؟! با تعجب نگاهم رو به کاوه دوختم که اخم وحشتناکی کرد و بازوم رو گرفت و به عقب هلم داد . ادامه دارد ... • 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛• 🌻 •به قلم آیناز غفاری نژاد• با داد رو به آنالی توپیدم . - مگه به تو نگفتم با لباس مناسب بیا بیرون ! از روی تخت بلند شد و با عصبانیت گفت : + دیگه خیلی داری پرو میشی ! اگر مزاحمم بگو برم ، لازم نیست جلوی همه پا بزاری رو غرورم و هرچی از دهنت در اومد بگی ! بد و بیراه هم نمی گفت ، خیلی تند رفته بودم . - آنالی ببین ... میدونم تند رفتم . اما کاوه رو که میشناسی . به شدت غیرتیه . کامران خواست ازم انتقام بگیره . به همین خاطر از نقطه ضعفم استفاده کرد . کاوه با دیدن تو و اون لباس هات ، شکش بیشتر شد . ب ... خواستم ادامه بدم که صدای خنده هایی از پایین به گوشم رسید . نگاهی به آنالی کردم و بدون هیچ حرفی به سمت در اتاق رفتم . چند پله پایین اومدم و با دیدن قیافه مامان و خاله زهره اخمی روی صورتم نشوندم . یه خبرایی شده و من بی خبرم ! خاله زهره ، اونم اینجا . جور در نمیاد . برای اینکه ضایع نشم راهم رو به سمت آشپزخونه کج کردم که مامان با صدای بلندی گفت : × مروا خانوم فرهمند ! خوش گذشت ؟! پوزخندی تحویلش دادم . - چه جورم ، حسابی . به سمت آشپزخونه اومد و گفت : + کاملا مشخصه ‌! خوشی زده زیر دلت دیگه . همین جوری راه میری رو پولای بابات رو خرج می کنی ، من هم بودم بهم خوش میگذشت . فقط برای خودت بیکار و بی عار بگرد . دختره الاف . نگاه های همه به سمت ما برگشت . با تعجب بهش زل زدم ، غیر ممکنه این مادر من باشه ! غیر ممکنه ! کیکی که توی دستم بود رو ، روی زمین انداختم و با صدای بلندی گفتم : - اصلا می فهمی چی میگی ؟! خوشی زده زیر دل تو ! پولای بابا رو تو داری خرج می کنی نه من ! میدونی داری چی میگی ! کدوم پول ؟! پول چی کشک چی ؟! با عصبانیت انگشت اشارم رو بالا آوردم و به سمتش گرفتم . - اون شبی که توی تب داشتم میسوختم ، اون شبی که تا مرز تشنج رفتم و برگشتم . تو بالای سرم بودی ؟! تو که اورت اورت داشتی عکس های یهویی توی شمال میگرفتی ! اون شب تا مرز تشنج رفتم ، میدونی چی میگم ؟! تا مرز تشنج رفتم . به اون بابایی که داری ازش دم میزنی زنگ زدم تا هزینه های بیمارستان رو پرداخت کنه . اما اون چی کار کرد ؟! رو به جمع با فریاد گفتم : - فکر میکنید اون چی کار کرد ؟! تلفن رو ، روی من قطع کرد ! توی اون شهر غریب کسی نبود بهم کمک کنه ، ساعت ۴ صبح به این و اون رو زدم تا هزینه ی بیمارستان رو پرداخت کنن . آره خوشی زده زیر دل من ! خوشی زده زیر دل منی که توی تک تک اون لحظات ، مرگ رو به چشمم دیدم اما تو و اون شوهر با غیرتت ، با خودتون نگفتید ما یه دختر داشتیم به اسم مروا . تو اصلا می فهمی داری چی میگی ؟! اون شبی که تصادف کردم چی ؟! از اونم برات بگم ؟! از شکستن سرم ، از شکستن دستم ... تو سرت روی متکا بود و راحت خوابیده بودی خواب جزایر هاوایی رو میدیدی ولی من چی ؟! توی شهر غریب توی بیمارستان ! تو اصلا مادر نیستی ! مادر نیستی بفهم ‌! با دستام به عقب هلش دادم و به سمت هال رفتم . ادامه دارد ... • 💛🌻💛🌻💛