#داستانبخونیم! ‹ 💙🖇 ›
🎙'عروسکِ قشنگِ من قرمز پوشيده
تو رختِخوابِ مخملِ آبے خوابيده
يِه روز مامان رفته بازار اونو خريده
قشنگتر از عروسكَم هيچكَس نديده'🎙
نرگس بابا نِمےخواے بخوابے؟ 🤦🏻♂️
بسه این شعرو نخون دیگه! 😑
اون عروسکتَم بذار کنار بخواب 😘
فردا اولین روزِ مدرسته 😍
باید زود بیدار شے 😌
سَرِحال باشے 😌
فردا واسه تو روزِ خیلے مهمیه! 😌😇
سَرِشو پایین انداخت و بےاعتنا خوند: 😒
🎙'يِه روز مامان رفته بازار اونو خريده
قشنگتَر از عروسكَم هيچكَس نديده'🎙
ترجیح دادَم چیزے نگم و بِرَم بِخوابَم 🚶🏻♂️
فردا صبح وقتے بیدار شدم، دیدم نیم ساعت مونده بِه ۸ و نرگس رو باید برسونَم مدرسه 🤦🏻♂️
گفتَم حتما خواب مونده 🤦🏻♂️
اما دیدَم لباساشو پوشیده! 👩🏻🎓
آماده لَبِ تخت نِشَسته
عروسکِش هم تو دستِشه 🧸
------------------------------
نرگس کنارِ من ایستاده و بِه یِه عالمه دخترے کِه دست تو دستِ مادرشون تو حیاطِ مدرسه وایسادن ،نگاه مےکُنه 👀
گفتم: بابا نِمےتَرسے کِه تنها بشے؟
آخه من دیگه باید بِرَم!
از امروز باید برے واسه خودِت دوست پیدا کُنے 👭🏻
دستمو محکم فشار داد و گفت: بابایے؟
گفتَم: جونِ بابایے 😘
گفت: میشه یِه لحظه بشینے کنارَم؟
مامانِ من چِه شکلے بود؟
خوشگل بود؟
گفتَم: مامانِت همه چیزِش عِینِ خودِت بود... خوشگل و مهربون 🙂❤
گفت: اون خوشگلتَر بود یا تو؟
گفتَم: خب معلومه! اون خوشگل تر بود.
حالا دیگه برو دخترَم؛ من باید بِرَم سَرِ کار 🚶🏻♂️
یهو دست گذاشت رو سیبیلام 🙊
یِه لبخندِ قلمبه زد 😄 و
با اون برقِ چشماش گفت:
بابایے! تو خوشگلتَرین مامانِ دنیایے 🤩💛
بعد از اون روز، تو کُلِ این سالها، نذاشتَم نرگس اشکِ منو ببینه 🙂
-----------------------------------------
آخَراۍ مراسم بود.
نرگس با لباسِ سفیدِ عروس داشت با مهمونا خداحافظے مےکَرد 👰🏼♀️
چقد شبیهِ مادرِش شده بود 🥲
من هَر روز صبح، با بوسههاۍ نرگس از خواب بیدار مےشدَم 🥲💋
حالا دیگه باید مےرفت دنبالِ سرنوشتِ خودِش 🥲
نتونستَم اون صحنه رو تماشا کُنَم 🥲
ترسیدَم بیاد سمتَم؛ جلو مهمونا بغضَم بِتَرکه 😓
رفتَم تو حیاط 🚶🏻♂️
بعداز چند دَقیقه، سیگارمو خاموش کَردم تا بِرَم باهاش خداحافظے کُنَم 🚬
دیدَم یهو جِلوم سبز شد! 🙄
گفت: باباۍ اخموۍ من! گریه کَردے؟ 🥲
دیگه نَتونستَم جِلوۍ بغضمو بِگیرَم 😭
همونجا لَبِ باغچه نِشستَم 🧎🏻♂️
اومد کنارَم نِشَست 🧎🏼♀️🧎🏻♂️
با گوشه لِباسِش اشکامو پاک کَرد 🥲
دست گذاشت رو سبیلامو با بغضِ تَرکیده گفت:
بابایے! تو هنوزَم خوشگلتَرین مامانِ دنیایے 😭❤
#بدونتعارف . .
فعالمجازیزیاد
داریمامااقادنبالفعالمهدوۍِ
فعالمھدوۍباش(:
#به_خودمون_بیاییم🙃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماز شیخ ارده شیره
←عجیب→
«استاد عالی»
♡☆نماز اول وقت☆♡
#نشر_حداکثری_به_عشق_آقا
#کار_به_عشق_امام_زمان
........🌸🕊.........
8.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⌈💛✨⌋
اهلبیٺخودتڪامل[🔝]یافتۂ
توهستن!!!
🎞¦↫#استورے_!
🕊¦↫#چهارشنبہهاۍامامرضایے_!
•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_ششم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
دستی به سر و صورتم کشیدم و رو به آنالی گفتم :
- جاهارو بی زحمت جمع و جور کن تا من برم پایین ببینم این ها چرا اومدن .
اصلا قرار نبود اینقدر زود بیان .
به سمت در رفتم که با یادآوری چیزی برگشتم :
- آها !
راستی لباس مناسب بپوش بیا .
و پشت بند حرفم چشمکی زدم و از اتاق خارج شدم .
خیلی آروم از پله ها پایین اومدم که کامران با دیدنم استکان چاییش رو پایین گذاشت و گفت :
× به به دختر خاله !
رسیدن بخیر .
چه عجب چشممون به جمالتون روشن شد .
اول صبحی خیلی خشن رفتار کردید ، آتیش تون خاموش شد خداروشکر ؟!
بی توجه بهش از کنارش رد شدم و به سمت یخچال رفتم .
- اولا سلام .
ثانیا رسیدن شما بخیر .
ثالثا به شما هیچ ربطی نداره .
رابعا ...
با پرویی خنده ای کرد و گفت :
× چه خبره !
رابعا ، خامسا ، سادسا ...
هی پای کسره ، ضمه ، همزه رو وسط میکشی !
پاکت شیر رو از توی یخچال در آوردم .
- شما دیشب شمال بودید دیگه ؟!
× آره دیگه .
- شب تو دریا خوابیدی ؟!
با تعجب گفت :
× چطور مگه ؟!
- که این قدر با نمکی !
پوزخندی زدم و لیوان شیری برای خودم ریختم .
به طرفش رفتم و انگشت اشارم رو به سمتش گرفتم وگفتم :
- دیگه نبینم بامزه بازی در بیاری .
لیوانتم میری میشوری .
متکا رو هم جمع می کنی .
حله ؟!
نگاه معنا داری بهم انداخت که پوزخندی زدم و به سمت تلویزیون رفتم .
همین که کنترل رو توی دستم گرفتم و خواستم تلویزیون رو ، روشن کنم در هال محکم باز شد .
با دیدن چهره کاوه هین بلندی کشیدم و کنترل رو گوشه ای پرت کردم .
به سمتش دویدم .
دستام رو ، دو طرف صورتش قرار دادم .
- چه بلایی سر خودت آوردی داداش !
این چه قیافه ایه ؟!
کامران از توی آشپزخونه با صدای بلندی داد زد :
+ چی شده مروا !
چرا داد میزنی ؟!
با تعجب نگاهم رو به کاوه دوختم که اخم وحشتناکی کرد و بازوم رو گرفت و به عقب هلم داد .
ادامه دارد ...
• 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_هفتم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
با داد رو به آنالی توپیدم .
- مگه به تو نگفتم با لباس مناسب بیا بیرون !
از روی تخت بلند شد و با عصبانیت گفت :
+ دیگه خیلی داری پرو میشی !
اگر مزاحمم بگو برم ، لازم نیست جلوی همه پا بزاری رو غرورم و هرچی از دهنت در اومد بگی !
بد و بیراه هم نمی گفت ، خیلی تند رفته بودم .
- آنالی ببین ...
میدونم تند رفتم .
اما کاوه رو که میشناسی .
به شدت غیرتیه .
کامران خواست ازم انتقام بگیره .
به همین خاطر از نقطه ضعفم استفاده کرد .
کاوه با دیدن تو و اون لباس هات ، شکش بیشتر شد .
ب ...
خواستم ادامه بدم که صدای خنده هایی از پایین به گوشم رسید .
نگاهی به آنالی کردم و بدون هیچ حرفی به سمت در اتاق رفتم .
چند پله پایین اومدم و با دیدن قیافه مامان و خاله زهره اخمی روی صورتم نشوندم .
یه خبرایی شده و من بی خبرم !
خاله زهره ، اونم اینجا .
جور در نمیاد .
برای اینکه ضایع نشم راهم رو به سمت آشپزخونه کج کردم که مامان با صدای بلندی گفت :
× مروا خانوم فرهمند !
خوش گذشت ؟!
پوزخندی تحویلش دادم .
- چه جورم ، حسابی .
به سمت آشپزخونه اومد و گفت :
+ کاملا مشخصه !
خوشی زده زیر دلت دیگه .
همین جوری راه میری رو پولای بابات رو خرج می کنی ، من هم بودم بهم خوش میگذشت .
فقط برای خودت بیکار و بی عار بگرد .
دختره الاف .
نگاه های همه به سمت ما برگشت .
با تعجب بهش زل زدم ، غیر ممکنه این مادر من باشه !
غیر ممکنه !
کیکی که توی دستم بود رو ، روی زمین انداختم و با صدای بلندی گفتم :
- اصلا می فهمی چی میگی ؟!
خوشی زده زیر دل تو !
پولای بابا رو تو داری خرج می کنی نه من !
میدونی داری چی میگی !
کدوم پول ؟!
پول چی کشک چی ؟!
با عصبانیت انگشت اشارم رو بالا آوردم و به سمتش گرفتم .
- اون شبی که توی تب داشتم میسوختم ، اون شبی که تا مرز تشنج رفتم و برگشتم .
تو بالای سرم بودی ؟!
تو که اورت اورت داشتی عکس های یهویی توی شمال میگرفتی !
اون شب تا مرز تشنج رفتم ، میدونی چی میگم ؟!
تا مرز تشنج رفتم .
به اون بابایی که داری ازش دم میزنی زنگ زدم تا هزینه های بیمارستان رو پرداخت کنه .
اما اون چی کار کرد ؟!
رو به جمع با فریاد گفتم :
- فکر میکنید اون چی کار کرد ؟!
تلفن رو ، روی من قطع کرد !
توی اون شهر غریب کسی نبود بهم کمک کنه ، ساعت ۴ صبح به این و اون رو زدم تا هزینه ی بیمارستان رو پرداخت کنن .
آره خوشی زده زیر دل من !
خوشی زده زیر دل منی که توی تک تک اون لحظات ، مرگ رو به چشمم دیدم اما تو و اون شوهر با غیرتت ، با خودتون نگفتید ما یه دختر داشتیم به اسم مروا .
تو اصلا می فهمی داری چی میگی ؟!
اون شبی که تصادف کردم چی ؟!
از اونم برات بگم ؟!
از شکستن سرم ، از شکستن دستم ...
تو سرت روی متکا بود و راحت خوابیده بودی خواب جزایر هاوایی رو میدیدی ولی من چی ؟!
توی شهر غریب توی بیمارستان !
تو اصلا مادر نیستی !
مادر نیستی بفهم !
با دستام به عقب هلش دادم و به سمت هال رفتم .
ادامه دارد ...
• 💛🌻💛🌻💛