هدایت شده از ☆تبادلات گسترده گل نرگس«پنجشنبه»☆
هدایت شده از ☆تبادلات گسترده گل نرگس«پنجشنبه»☆
متوجه سنگینی نگاهی شدم
همینو کم داشتم ، این چی میگه این وسط؟
داشتم نگاش میکردم که خم شد کنار گوشم و با لحن خاصی گفت: این بی ادبیتو بی جواب نمیزارم کوچولو😏
انقدر نزدیکم شده بود که هرم نفس هاش حالمو بد میکرد😣
اومدم یه چی بهش بگم که خودش پیش دستی کرد راشو کشید رفت...
مردم رد دادن دیگه☹️
اون روز حرفشو جدی نگرفتم
فکر نمیکردم یه ادم بتونه انقدر کینه ای باشه...
.
.
دیدم سپیده با رنگ پریده داره میاد سمتم
سپیده: وای حلی بدبخت شدیم 😢😢
حلما_چیشده😕
سپیده:حسین😢 حسینتون جلوی دره خیلیی هم عصبانیه گفت گفت بگم هرچه زودتر بری پایین😰😰
سپیده: حلما جومم اروم باش بیا برو تا نیومده بالا خیلی عصبانی بود میترسم زنگ بزنه پلیس😢😢
حلما: هااان باشه باشه بزار اماده شم میرم الان
وای یعنی الان حسین به بابا گفته؟ چه برخوردی در انتظارمه 😭هرچی باشه حقمه😓😥
..........
درو باز کردم که😭
نمیشه که 😂
بقیش اینجاس بدو بدو👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/1328283780C52925a15ce
هدایت شده از ☆تبادلات گسترده گل نرگس«پنجشنبه»☆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚡️ کانال استاد پوریا مظفریان در ایتا😍
✨ مدرس ریاضی و مربی انگیزشی
یه دهه هفتادی که معلم دهه هشتادیاست و حرف دل ما نوجوونا رو میزنه😎😍
بچه ها رو به تقلب دعوت میکنه😂❗️
اینم آدرس کانالش👇🏻😌
https://eitaa.com/joinchat/759496797C065858a2b2
https://eitaa.com/joinchat/759496797C065858a2b2
هدایت شده از ☆تبادلات گسترده گل نرگس«پنجشنبه»☆
#رمان
💞 #عاشقانه_دو_مدافع
📚 #قسمت_اول
✍آخر هفته قرار بود بیان واسه خواستگاری
زیاد برام مهم نبود که قراره چه اتفاقی بیوفته حتی اسمشم نمیدونستم ،
مامانم همی طور گفته بود یکی می خواد بیاد....
فقط بخاطر مامان قبول کردم که بیان برای آشنایی ....
ترجیح میدادم بهش فکر نکنم
عادت داشتم پنج شنبه ها برم بهشت زهرا پیش“ شهید گمنام ”
شهیدی که شده بود محرم رازا و دردام رفیقی که همیشه وقتی یه مشکلی
برام پیش میومد کمکم میکرد ...
”فرزند روح الله“
این هفته بر عکس همیشه چهارشنبه بعد از دانشگاه رفتم بهشت زهرا
چند شاخه گل گرفتم
کلی با شهید جانم حرف زدم احساس آرامش خاصی داشتم پیشش
_ بهش گفتم شهید جان فردا قراره برام خواستگار بیاد.....
از حرفم خندم گرفت ههههه
خوب که چی االن این چی بود من گفتم ....
من که نمیخوام قبول کنم فقط بخاطر مامان...
احساس کردم یه نفر داره میاد به این سمت ، پاشدم
دیر شده بود سریع برگشتم خونه
تا رسیدم مامان صدااااام کرد
- اسمااااااااء
_ )ای وای خدا ( سلام مامان جانم
_ جانت بی بال فردا چی میخوای بپوشی
اگه ادامه شو میخوای به جمع ما بپیوند
@Eitaametn
هدایت شده از ☆تبادلات گسترده گل نرگس«پنجشنبه»☆
وای غلط کردم😳 یه تبلیغ کوچولو کردم
برا آخرین بار میزارمش👇
بزن رو قلبا❤️
❤️❤️❤️❤️ بزن رو مهره های شطرنج👇😁
❤️❤️ ♛♚♜♟
❤️ ♗♔♖♗
https://eitaa.com/joinchat/229245076C879aaa160b
لینکش👆
فقط بگم که دوباره همش نپرسید👇
کلی ابزار گرافیک داره
نکتهفقط ادیتورا و گرافیکیها بیان🚫
چند تا هدیه نقدی ایتا گذاشته💸
بازم روزای بعدی میخواد بزاره😍
پس بزن روش👇
https://eitaa.com/joinchat/229245076C879aaa160b
آروم بزن بابا گلست شکست😂
هدایت شده از ☆تبادلات گسترده گل نرگس«پنجشنبه»☆
سلللللاااااااام☺️
به به به به😝😋
ببین چی آووردم😄
○چی آووردی؟😐
مگه تو ی کانال نمیخواستی پر از ابزار ادیت و گرافیکی ؟😐
○چرا میخواستم خب که چی؟🤔
مگه تو فونت نمیخواستی برای ادیت؟😜
○اره میخواستم🤨
من لینک ی کانال آووردم همه ی اینچیزارو داره ممبر فیک هم میاره بنر هم میسازه
قیمتاش همه ریاله 😳😳😳
زود برو عضو شو🤪
💃🏃♂💃🏃♂💃🏃♂💃🏃♂💃رفتمممممممممممممممممممممممممم🤪🤪🤪🤪🤪🤪🤪🤪🤪🤪🤪🤪🤪🤪
@FoRoShGaHmOhAmMaD
هدایت شده از ☆تبادلات گسترده گل نرگس«پنجشنبه»☆
❤️سلام، سلام. یه کانال مذهبی گاندویی😍
✅مطالب مذهبی
✅رمان های امنیتی
✅کلیپ های طنز گاندویی
✅تبادل، حمایت، از همه کانال ها
✅گاهی هم داستان
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
-اقا داوود نیستش
+یا خدا نکنه صدای شلیک...
همه دویدیم سمت پشت بودم
مارکوس افتاده بود و پاش تیر خورده بود، سرم رو برگردوندم دیدم داوود افتاده، رسول و امیر رفتن سمتش. اقا محمد خشکش زده بود، بیسیم زدم امبولانس خبر کنن.
~اقا اقا تیر خورده به .....
پاهام جون نداشت، رفتم سمتشون.
ـ،....... ..................................
بیمارستان بودیم 2روز بود که بهوش نیموده بود نمیدونستیم به خانوادش بگیم یانه. یه اقایی که روپوش داشت با پرستار اومد، چشماش کاسه ی خون بود
به پرستار گفت
-داداشم کو، کجاست، چرا نمیرسیم
برای خوندن این رمان وارد کانال زیر بشین👇🏻قول میدم شیفته ی این رمان بشین😍😍
https://eitaa.com/joinchat/3754033300Cf0353337b7
هدایت شده از ☆تبادلات گسترده گل نرگس«پنجشنبه»☆
شبےرابہگریہسحࢪڪردےیانہ؟!
چہمقداربےتابدیداریارے!؟)♥️⛓
●•○●•○●•○●
چقدردغدغہدارےوصالسربرسد!؟)
#العجلیابقیہاللهفےارضہ🥀🌿
عاشقانامیرعالممهدےفاطمه"سلاماللهعلیها"
https://eitaa.com/joinchat/232587393C683f2aebdc
بالاےتختیوسفڪنعاننوشتہاند
هریوسفےڪهیوسفزهرا"سلاماللهعلیها"
نمےشود....😍🍁
https://eitaa.com/joinchat/232587393C683f2aebdc
#عضویتبھنیتفرج✨❤️
#بہعشقمولا☝️🏻🌤🌴
#صمصامالمنتقم📿🍁
‼️📞••
توایـٰآمفآطمیہ
تآمیتونینبهره ببریدازمحآفل
ازروضہهآ
چہبسـآشآیدسآلدیگه
سردیخآكمآروهم
مبتلآیخودشکردهبآشه..!💔
.
#تآمیتونیدبرآمآدرگریہکنید😭🌱"
-خیلیمحتاجمدعاییم🖐🏼
┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄
رفیق خوشبخت ما.pdf
2.2M
پی دی اف ڪتاب "رفیق خوشبخت ما"
راجع به سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانے🌸
#حاجقاسم
•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_شصت_و_چهارم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
کنارش نشستم و گفتم :
- خب شیری یا روباه ؟!
مریم اون شب اونجا بوده یا نه ؟!
لبخندی زد و به سمتم برگشت :
+ اوهوم .
اونجا بوده ، گفت کاملیا اصلا تو حال و هوای خودش بوده ، حتی وقتی پلیس ها هم اومدن نتونسته فرار کنه ، چون خیلی خورده بود و اصلا درک نداشت توی چه موقعیتی هست .
آها !
راستی گفت که ساشا هم اونجا بوده ها !
تو ندیدیش وگرنه بوده .
- خودش چه جوری الان اینجا بود پس ؟!
مگه اینا رو نگرفتن ؟!
+ گفت که فرار کردن .
پلیس ها افتاده بودن دنبالشون ولی بهشون نرسیده بودند.
- باید اینا هم می رفتن اون تو آب خنک می خوردن .
ولی خوشم اومد !
کاملیا حقش بود !
از روی صندلی بلند شدم و دست آنالی رو گرفتم :
- یالا بلند شو بریم که دیر میشه .
در حالی که بلند می شد گفت :
+ کجا بریم ؟!
- یه جای خیلی خوب .
+ عجب ...
- بلی .
به سمت ماشین راه افتادیم .
سریع سوار شدم و به طرف ساندویچی راه افتادم .
جلوی ساندویچی پارک کردم و از آنالی خواستم دوتا ساندویچ فلافل برامون بگیره .
سرم رو گذاشتم روی فرمون و به آینده نامعلوم مون فکر کردم .
این فشار ها خیلی روم اثر گذاشته بود .
خیلی بی حوصله و کم تحمل شده بودم .
برای هر چیز کوچیکی از کوره در میرفتم .
خدایا خودت کمکم کن .
نمیخوام دل کسی رو بشکونم .
تو حال و هوای خودم بودم که تقه ای به شیشه خورد.
سرم رو بلند کردم که ...
ادامه دارد ...
• 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_شصت_و_پنجم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
سرم رو بلند کردم که با چهره آشفته کاوه روبرو شدم .
اشاره کرد که از ماشین پیاده بشم .
ولی بی اعتنا به حرفش شیشه رو کشیدم پایین .
با صدایی که سعی داشتم زیاد بالا نره گفتم :
-تو ... تو اینجا چیکار میکنی ؟!
دستی توی موهاش کشید و نگاهی به جلو کرد .
× تعقیبت کردم .
مروا برگرد خونه .
آره میدونم چه اتفاقاتی برات افتاده ، نمیخوام هم خطاهای مامان و بابا رو نادیده بگیرم ولی مامان حالش خیلی بده ، یعنی اصلا هیچ اطلاعی نداشته .
به بابا هم که فرصت ندادی اصلا صحبت کنه.
لبم رو گزیدم و با دستم محکم فرمون رو ، فشار دادم .
- خطاهای مامان و بابا !
خودت چی ؟!
خودت کجا بودی اون مدت !
× مروا من شرمندتم .
خواهش میکنم برگرد .
- بعد از اون تهمت های که جلوی کامران بارم کردی ، انتظار داری برگردم؟
کاوه من خواهرت بودم .
از بچگی با هم بزرگ شدیم .
تو چطور ... چطور تونستی همچین فکرایی درباره من بکنی ؟!
من شاید چادر سر نکنم یا حجاب آن چنانی نداشته باشم ، ولی تا حالا ...
دیگه نتونستم ادامه بدم و به جلو خیره شدم .
× مروا من اشتباه کردم .
اصلا من غلط کردم .
بیا و برگرد .
انگشت سبابم رو به نشانه تهدید جلوش تکون دادم.
- به ولای علی قسم اگر یک بار دیگه ، فقط یک بار دیگه من رو تعقیب کنی یا دنبال من بگردی .
کاری میکنم که عذاب وجدان هیچ وقت رهات نکنه .
پس به نفعته دنبال من نیای ، داداشِ به ظاهر غیرتی .
میدونی که این تهدیدم رو عملی میکنم !
آنالی از ساندویچی بیرون زد که با داد گفتم :
- سوار شو بریم .
سوار شد ، به محض بسته شدن در توسط آنالی .
پام رو ، روی پدال گاز گذاشتم و تا میتونستم از اونجا دور شدم .
گوشه ای نگه داشتم و ساندویج رو از دست آنالی گرفتم .
آنالی هم مثل خرس گرسنه شروع کرد به خوردن ساندویچ .
گازی ازش زدم و گفتم :
- چرا نوشابه نخریدی ؟!
به زور لقمه اش رو قورت داد .
+ چندر غاز پول بهم دادی بعد انتظار داری نوشابه هم بگیرم ؟!
آهی کشیدم .
- دیگه از این به بعد اوضاعمون همینه !
قبلا بابام بود ، الان خودمونیم و خدا .
مهم نیست .
با دهن پر گفت :
+ یعنی چی مهم نیست !
مروا تو که اصلا مشخص نیست میخوای بری کجا !
باید خونه بخریم ولی کو پول ؟!
- خونه رو که داریم ولی پول رو به هر حال لازم میشه .
باید حداقل ده میلیونی داشته باشیم .
+ کجا خونه داری تو ؟!
- شمال .
ولی فعلا نمی خوام کسی متوجه بشه که قراره بریم اونجا .
لبخندی زد و گفت :
+ بابا ایول !
ادامه دارد ...
• 💛🌻💛🌻💛 •