eitaa logo
"کنجِ حرم"
272 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
111 فایل
اِشتیاقے‌ڪه‌بہ‌دیدارِتودارَد‌دِلِ‌مَن دِلِ‌مَن‌دانَدومَن‌دانَم‌ودِل‌دانَدومَن حرفی سخنی؟! https://harfeto.timefriend.net/16818490554574 #شروطمون @shorotoinsohbata
مشاهده در ایتا
دانلود
💥 تاریخ ‌تولد و مردنمون دست ‌ِمن‌ و‌ شما ‌نیست ... ولی ‌تاریخ‌ِ دست ‌ِخودمونه!! پس کی میخواهیم ‌بشیم 👈 ‌همونی که خدا میخواد
༺🤍༻ - ‌‌‌🦢‌⃟🤍➻امـروز•• 🌞‌⃟🤍➺ 22دێ 1400خورشيدے 🌙‌⃟🤍➺ 9جمادی‌الثانۍ1443قمرے 🌲‌⃟🤍➺ 12ژانویہ 2022میلادے ‌‌‌🦢‌⃟🤍➻ یـــــاحۍ‌یا‌قیوم❈༄ - - ‌‌‌🤍•¦➺ •‌‌‌‌ ـ ـ ـ ـ ــــــــــ•●•ـــــــــــ ـ ـ ـ
🍃 در هفتہ ای کھ ۱۰۰۸۰ دقیقہ هست اگࢪ نتوانیم ۱۰ دقیقہ اش را دعای توسل بخوانیم محࢪومیت هست...
【🖤🎧】 - - عـَج‌ـیب‌دلـَم‌گرفتـہ‌.. دلـَم‌یـِک‌دنیآ‌میخواهـَد‌شبیہ‌دنیآ؎شمـٰا کـِه‌هـَمہ‌چیزش‌بـو؎خـدآبدهـَد . . شـُهدآگـاهـۍ‌نگـاهـۍ . . .!:) - 🗞‌⃟🎬¦◖ 🗞‌⃟🎬¦◖ ـ ـ ـ ــــــ◗❃◖ـــــــ ـ ـ ـ اَللّهُـمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّـکَ الفَــرَج
‹🦋💙› ‌ - - سَـرعٰآشقْ‌شُدَنم؛لٌطفِ‌طَبیـبٰانہ‌تٌوست...! ورنہ‌عِشْقِ‌تٌو‌ڪجٰآ،این‌دل‌بیـمٰارڪجٰا••) ''یـٰاصٰاحب‌الـزمٰان:)🌱'' ‌- - 🖇⃟📘¦⇢ •• 🖇⃟📘¦⇢ ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
[🧡🔥] - - +سَرِ‌صُبِح‌اَستُ‌دِلَم‌بٰآز‌هَوآیت‌ڪرده‍ . . ‌‌.(:¡ - - 📙⃟🍂¦⇢ # 📙⃟🍂¦⇢ ـ ـ ـ ـــــ|❁|ـــــ ـ ـ
. . لایق‌وصل‌توڪہ‌من‌نیستم اذن‌بہ‌یڪ‌لحظہ‌نگاهم‌بدھ...!ジ . . ✨ ┄┄•••┄┄•••┄┄•••┄┄
_
•••💛آیھ‌گـرافی‌!!•
- آقاۍامام‌رضـٰا ! دلمان‌مچاله‌شد . . بازش‌کنید؛صافش‌کنید پهنش‌کنید . . بخوانیدش‌لطفا
پنـدارماایـن‌است‌ڪھ‌ما ماندھ‌ایم‌وشھدارفته‌اند؛ اماحقیـقت‌آن‌اسـت‌ڪھ‌زمان ماراباخودبردھ‌و شھدامـٰاندھ‌اند...꧇)! - شھیدآوینـۍ🌿''
•💛🌻💛🌻💛🌻💛• 🌻 •به قلم آیناز غفاری نژاد• کمی جا به جا شدم و روی دست چپم خوابیدم . اینقدر فکرم درگیر حرف های علیرضا شده بود که خوابم نمی برد . سر شب هم با هزار تا بهونه شام نخوردم و برای خوابیدن اومدم اتاقم . تنها چیزی که میتونست از این آشفتگی ذهنی نجاتم بده ، حرف زدن با خدا بود . قرآن کوچیکم رو از روی میز برداشتم و هدفون رو ، روشن کردم . بعد از بیست دقیقه قرآن خوندن چشمام کم کم گرم شد و هدفون رو خاموش کردم . پتو رو تا آخر بالا کشیدم و زیرش خزیدم . با شنیدن صداهای داد بابا ، کمی تکون خوردم . آخه پدر من سر صبحی گرگ رو تو خواب دیدی اینقدر داد میزنی ! بین خواب و بیداری بودم که با یادآوری اینکه بابا چند روزی رو قرار بود برای کارش بره سمنان خواب از سرم پرید و سریع از روی تخت خواب بلند شدم . به ساعت روی دیوار نگاه کردم ، ساعت پنج صبح بود و من حتی برای نماز هم بیدار نشده بودم . دوباره صداهای داد از پایین به گوشم رسید. با ترس از اتاق خارج شدم و به سمت هال رفتم . با دیدن مامان و بابا و کاوه ای که لباس هاش خونی شده هراسون به سمتشون دویدم . با صدایی که رگه های خواب توش موج میزد رو به مامان گفتم : - مامان چی شده ! کسی فوت کرده ؟! چرا کاوه لباسش خونیه ‌؟! قطرات اشک پشت سر هم از چشمای مامان پایین می اومدن . به سمت بابا رفتم و با گریه گفتم : - بابا تو یه چیزی بگو ! برای بی بی اتفاقی افتاده ! نگاهی بهم انداخت توی چشماش اضطراب موج میزد و دستاش هم میلرزید. ادامه دارد ... • 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛• 🌻 •به قلم آیناز غفاری نژاد• - مامان تو رو خدا بگو چی شده ! اشکام سرازیر شد و هق هق هام توی دستام خفه میشدن . بابا ، با داد رو به کاوه گفت : + مُرده یا نمرده ! به عباس زنگ بزن ببین چی میگه ! کاوه موبایلش رو ، به طرفی پرتاب کرد که صد تکه شد ، با عصبانیت روبه مامان گفت : × ببین وقتی میگم خواهر زادت نمک به حرومه بهت بر نخوره ! با گفتن این حرف دوباره مامان اشکاش سرازیر شد . بابا هم با برداشتن کلید ماشین و موبایلش از خونه بیرون رفت . به سمت مامان برگشتم . - مامان میگی چی شده یا نه ؟! برای کامران اتفاقی افتاده ! سعی میکرد نفس بکشه اما نمی تونست . به سمت آشپزخونه دویدم و لیوان آبی براش آوردم . - بیا این رو بخور . لیوان رو به دهنش نزدیک کردم و کم کم بهش آب دادم . نفس راحتی کشید و با دستاش اشک هاش رو پس زد . + ک ... کامران . - مامان بگو دیگه ! کامران چی ! لرزش بدنش بیشتر شد ، اما با این حال گفت : + کاوه با کامران درگیر شده . ک ... کاوه ... دوباره اشکاش سرازیر شد و هق هقش بیشتر شد . شونه هاش رو گرفتم . - میگی چی شده یا نه ! تو که من رو دق دادی ! ‌توی چشمام زل زد . + کاوه با کامران درگیر شده . ی ... یعنی سر مژده بحثشون شده . کلافه گفتم : - خب مادر من این که چیزی نیست ! اینها مثل سگ و گربه به پای هم می پیچن . دو روز دیگه هم یادشون میره . مگه کم دعوا کردن ! با وجود اشک هایی که مدام از چشماش پایین می اومدن ادامه داد : + کاوه ، کامران رو هل داده ، سرش خو ... سرش خورده به میز . هین بلندی کشیدم و دستم رو ، جلوی دهنم گرفتم . - وای خدای من ! ‌مامان بگو که کامران نمُرده. مامان از خواهش میکنم بگو کامران نمُرده ! اصلا کاوه چی کار کرده ؟! رسوندش به بیمارستان یا نه ؟! در همین حین بابا با چهره ای آشفته اومد داخل . + خانوم بلند شو بریم. عباس رسوندش به بیمارستان میگه ضربه مغزی شده . مامان دستاش رو ، روی صورتش کوبید و با یه یا علی از روی مبل بلند شد و به سمت اتاقش دوید . ادامه دارد ... • 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛• 🌻 •به قلم آیناز غفاری نژاد• بابا هول هولکی لباس هاش رو پوشید. + پاشو دختر . سریع آماده کن . با تعجب بلند شدم . - منم بیام ؟! به من چه ؟! در حالی که به سمت در می رفت با صدای بلندی داد زد . + بردنش بیمارستان خودتون . به سمت اتاقم دویدم که با مامان روبرو شدم . چشماش قرمز شده بود و خیلی عصبانی بود. به طرف اتاق کاوه رفت و با داد گفت : + ک ... کاوه به خدا قسم اگر برای کامران اتفاقی افتاده باشه شیرم رو حلالت نمی کنم . توی اون لحظه خنده ای کردم . + مگه تو بهش شیر دادی ؟! با شنیدن این حرفم عصبانیتش بیشتر شد و کیفش رو به سمتم پرتاب کرد . در کسری از ثانیه از جلوی چشماش محو شدم و پریدم توی اتاق . سریع یه مانتوی بلند مشکی پوشیدم و چادرم رو توی دستم گرفتم . در حالی که از پله ها پایین می اومدم چادر رو پوشیدم و شماره مرجان رو گرفتم . + ‌بله درخدمتم . - سلام مرجان . مروام . + عا تویی دختر ! خیر باشه ساعت پنج زنگ زدی ؟! یه کیک از توی یخچال برداشتم و توی جیبم هلش دادم . - مرجان پسر خالم کامران رو آوردن بیمارستان . وضعیتش چه جوریه ؟! بابام میگه ضربه مغزی شده . + یک لحظه خانم همتی ! باشه اومدم ... خب میام دیگه ... مروا همتی داره صدام میزنه . کی گفته ضربه مغزی شده ؟ مگه الکیه ! نمی دونم از کی کتک خورده خیلی وضعیت صورتش داغونه ولی سرش شکستگی داره . من رو دارن صدا میزنن ، فعلا . تلفن رو قطع کردم و به سمت ماشین دویدم . - بابا ، بابا . شیشه رو آورد پایین . + بله . در ماشین رو باز کردم و صندلی عقب نشستم . - به مرجان زنگ زدم میگه ضربه مغزی نشده که ... سرش یکم شکسته فقط . چرا اینقدر شلوغش میکنید ؟! بابا عصبانیتش بیشتر شد . + مگه دستم بهت نرسه عباس ! با اون عقل ناقصت ! تک خنده ای کردم و به بیرون خیره شدم . ادامه دارد ... • 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛• 🌻 •به قلم آیناز غفاری نژاد• با دیدن قیافه کامران نمی دونستم بخندم یا گریه کنم براش . دست داداشم درد نکنه چه قدر خوب حسابش رو گذاشته کف دستش ، اون روز که خزعبلات در می کرد باید فکر اینجاش هم می کرد . مامان رفت کنارش و کلی قربون صدقش رفت . بابا هم رفت که حساب عباس رو بزاره کف دستش برای اینجوری خبر دادنش . خیلی آروم قدم برداشتم و به سمت تختش رفتم . - سلام ، خدا بد نده پسر خاله . نگاهی بهم انداخت و پوزخندی زد . مشخص بود مراعات حال مامان رو میکنه وگرنه حسابی از خجالتم در می اومد . زیر چشماش حسابی کبود شده بود و گوشه ی لبش هم پاره شده بود . مامان دستی روی سرش کشید که آخش بلند شد . + کامران جانم به مامانت چیزی نگی ها ! نگران میشه طفلکی . خداروشکر که حالت خوبه عزیزم ، به زودی هم مرخصت میکنن. نگاهی بهش انداختم . - برای چی بحثتون شد ؟! مامان چشم غره ای بهم رفت که بی تفاوت بهش به کامران زل زدم . - مگه با تو نیستم ! میگم چرا دعواتون شد ؟! نگاهی به مامان کرد و با چشم و ابرو بهم گفت که الان وقتش نیست . پوفی کردم و گفتم : - ببین کامران ، کاوه مثل تو بی غیرت نیست که راجب ناموسش اراجیف ببافی و اون مثل بز نگاهت کنه ! اون غیرت داره ، چیزی که تو و امثال تو ندارید ! اتفاقا باید بیشتر کتک میخوردی تا یاد بگرفتی دفعه بعدی قبل از اینکه چرت و پرت بگی یکم فکر کنی ! البته با چی فکر بکردی ؟! مردم با مغزشون فکر میکنن ولی مگه تو مغز داری ! زهی خیال باطل ، زهی خیال محال ! دستاش مشت شد و رگ های گردنش متورم شد . این بار من پوزخندی زدم و بدون توجه به مامان از اتاق خارج شدم . ادامه دارد ... • 💛🌻💛🌻💛 •
⁴پــارتــ تقـدیم نـگـاهــ قـشـنـگتـونـــ🌱
❤️••❤️ ✨من‌افتخاࢪمیڪنم😌 وقتۍدو تاپسࢪ🧑🏻 ڪه‌داࢪند با ڪلمات‌ڪوچہ‌بازاࢪۍ باهم حࢪف میزنند🗣 به‌مݩ‌ڪه‌میࢪسندصداشون‌ࢪو میارند پاییݩ و ࢪد میشند. ✨احساس‌غࢪوࢪ‌میڪنم‌وقتۍ‌میخوام‌از‌ یڪ جایی ࢪدبشم🧕🏻،مࢪدۍ‌ڪہ‌به‌هیچ‌جاۍتیپش👟 نمیخوره مذهبۍ باشه👨🏻‍🎤خودشو مۍ‌چسبونہ‌ بہ دیواࢪ و ࢪاه ࢪو بࢪاۍ مݩ باز میڪنہ😇 ✨من ڪݪۍ خوشحال‌میشم‌وقتۍسواࢪآسانسور میشم یه پسࢪ به خودش اجازه نمیده ❌ بامݩ هم زماݩ‌ بیاد توۍ آسانسوࢪ🙃 خوشحاݪ‌میشم‌وقتۍمن‌هیچ‌حࢪفۍنمیزنم،هیچ شعاࢪۍ نمیدم😊 وݪۍ این پࢪچم‌ افکاࢪ من...این‌ چادࢪ دوست‌داشتنۍام❤️ ﴿ڪه‌حاضࢪنیستم یڪ‌لحظه‌ازش‌جدا‌ بشم﴾ به‌همه‌میگه‌ڪه‌: ݪطفا مࢪاقب ࢪفتارتوݩ،حࢪف زدنتوݩ وحتۍ افڪارتون باشید☝️🏻 🌼من حــࢪمت دارم😌 ~~~~~~
بله چرا که نه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با شھدا بودن سخٺ نیسٺ با شہدا ماندن سخټ اسټ مثل شھدا بودن سخٺ نیسٺ مثل شہدا ماندن سخݓ اسݓ راه شهدا یعنے: نـگہ داشتن . . ! ..🌱 💔
حمایت.🍶🌸.
هم سنگرا 5تا فرشته بدین اینور🙂✨ https://eitaa.com/modafeiii فوروارد شه🙏😉
❪👨🏻‍🎓📚❫ - 🧐⁉️ وقتی ناراحتم نمیتونم درس بخونـم، چیکار کنم ؟! توی زندگی هممون یه روزایی هسـت کـہ نـاراحـتیـم و حـس و حــال درس خوندن نداریم😬📚. . به این فکر کن کہ ایـن مسئـلـہ ارزش داره کل روزتو بخاطرش هدر بدی ؟! ۵ سال دیگہ هم برات مهمہ ؟! ذهنتو از فکرایِ اضافی خالی کن✌️🏻 بخند بخنـــــد دیگہ آباریڪلا همینہ🤣💛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
:)