eitaa logo
ꨄمـعـجــزه‌عــشـقꨄ
3.3هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
1.5هزار ویدیو
1 فایل
#رمان_انلاین #شوهر_اجباری_من نویسنده: ف_ر روزانه دو پارت یکی صبح یکی شب کپی حرام و پیگرد قانونی و الهی دارد.
مشاهده در ایتا
دانلود
برای خوشبخت شدن مهم نیست که چقدر داشته باشیم ! مهم اینه که چقدر لذت ببریم … 🌹🌹🌹🌹🌹 جعبه های شیرینی و سفت تر از قبل تو دستم گرفتم و‌ وقتی دیدم در بازه وارد شدم. لامصب خونه نبود، کاخ بود! با هر قدم بیشتر از قبل شگفت زده میشدم که همزمان با رسیدن به انتهای حیاط ایستادم. روبه روم یه در باز وجود داشت و‌کمی اونطرف تر یه عالمه پله که منتهی میشد به بالا و‌من عمرا جون نداشتم بااین جعبه ها از اون پله ها برم بالا ، شالم و کمی رو سرم کشیدم تا نیفته و صدام و‌تو‌گلوم صاف کردم و گفتم: _سفارشاتون و‌ آوردم،لطفا تشریف میارید دم در؟ منتظر موندم اما جوابی نشنیدم، ‌ هرچی هم چشم میچرخوندم بی فایده بود، کسی و‌نمیدیدم و ‌سنگینی این جعبه ها داشت کلافم میکرد که تق تقی به در زدم و وارد شدم. وارد یه محوطه تنگ و‌ باریک و تاریک! این پولدارا حتی معماری خونه هاشونم فرق داشت که ورودیش انقدر عجیب غریب بود! آب دهنم و‌با سر و‌صدا قورت دادم‌ و دوباره صاحب خونه رو‌ صدا زدم اما بی فایده بود و در کمال ناباوریم هرچی به جلو‌ قدم برمیداشتم سر و صداهای عجیبی به گوشم میرسید،
ꨄمـعـجــزه‌عــشـقꨄ
#عشق_دردسر_ساز #قسمت_اول برای خوشبخت شدن مهم نیست که چقدر داشته باشیم ! مهم اینه که چقدر لذت ببری
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 صدای آب! نمیدونستم یعنی ممکن بود ورودی خونشون آبشار دریاچه یا رود وجود داشته باشه؟ سرم و‌به اطراف تکون دادم، اصلا خونه ترامپ هم همچین آپشنی نداشت! ذهنم همچنان درگیر فکرهای احمقانم بود که یهو مسیر راهرو به ته رسید و‌ روشنایی رو دیدم، اینجا نه آبشار بود و‌نه هیچکدوم از تصورات احمقانه تو مغز ناقصم… استخر بود!! عین گاو سرم و انداخته بودم پایین و‌ اومده بودم تو استخر مردم که سریع برگشتم تا بزنم بیرون که صدای مردونه ای به گوشم رسید: _تو کی هستی؟ صدای بمی که تو این فضا دستخوش تغییراتی هم شده بود که دوباره برگشتم، یه پسر جوون سر از آب بیرون آورده بود و‌منتظر جواب بود که چند باری پشت سرهم پلک زدم و یارو گفت: _خانم شما اینجا تو استخر خونه من چیکار میکنید؟
ꨄمـعـجــزه‌عــشـقꨄ
#عشق_دردسر_ساز #قسمت_2 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 صدای آب! نمیدونستم یعنی ممکن بود ورودی خونشون آبشار دریاچه یا رود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 نمیدونم چرا لالمونی گرفته بودم که حالا تازه به خودم اومدم و جواب دادم: _سفارشتون و آوردم! صدام به گوشش نرسید که بلند تر از قبل داد زد: _خانم اینجا چیکار میکنید؟ انگار دزد گرفته بود که چپ چپ نگاهش کردم و به جلو قدم برداشتم، بهش نزدیک تر شدم و‌دقیقا روبه روش ایستادم: _سفارش شیرینی هاتون و‌ آوردم! حالا از این فاصله خوب داشتم میدیدمش یه مرد جوون چشم و‌ ابرو‌مشکی با موهای خیس که حالا با دست فرستادشون بالا و با دوباره شنیدن صداش از فکر بیرون اومدم: _پس چرا آوردید اینجا؟ بالا کسی نبود؟ دست و‌ پام و‌ گم کرده بودم که سری به اطراف تکون دادم و‌ یارو ادامه داد: _لطفا اون حوله رو‌ به من بدید که بیام بیرون و با دست به حوله رو صندلی اشاره کرد حوله رو برداشتم، به لبه استخر نزدیک تر شد و حالا از پله ها بالا میومد و خودش و از آب بیرون میکشید که فقط حوله رو به سمتش گرفتم و‌ رو برگردوندم و‌ یهو یه نفر از تو آب بیرون اومد و سر و صدایی که ایجاد کرده بود باعث‌شد تا ناخوداگاه نگاهم به سمتش کشیده بشه پری دریایی نبود گودزیلای دریایی بود یه پسر با نیش باز که درست پشت سر این یارو سر بیرون آورد و در حالی که نفسش هنوز جا نیومده بود گفت: _کجا امیر خان اونم به این زودی؟ و قبل از اینکه این پسره که حالا فهمیده بودم اسمش امیر یا امیرخانه بخواد جوابی بده بهش نزدیک تر شد و دستش و به مایو پسره گرفت ، نمیخواستم ببینم اما انگار کنترل چشمام دست خودم نبود که یهو در کمال ناباوری و حیرت مایو تو دست اون پسره بی فرهنگ تو آب که حتما کور هم بود که من‌و ندیده بود موند و‌ امیرخان که گیج و‌سردر گم رو پله های استخر مونده بود با چشمای گرد شده به من نگاه کرد که جیغ بلندی زدم و صدای فریاد بلند امیرخان که حالا با چنین وضعی روبه روم بود هم باهاش مخلوط شد و من که دیگه نمیدونستم باید چیکار کنم نه تنها حوله رو پرت کردم سمتش بلکه از دستم در رفت و جعبه های شیرینی روهم کوبیدم تو سرش و با همون جیغ بلند پا به فرار گذاشتم و این در حالی بود که صداش و فریاد وار میشنیدم: _کجا؟ کجا داری در میری؟
ꨄمـعـجــزه‌عــشـقꨄ
#عشق_دردسر_ساز #قسمت3 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 نمیدونم چرا لالمونی گرفته بودم که حالا تازه به خودم اومدم و جواب د
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 صداش و پشت سرم میشنیدم اما خیال وایسادن نداشتم، اصلا نباید وایمیسادم، اصلا چرا وایمیسادم؟ طرف و تو وضعیت بدی دیده بودم هرچند که تو لحظه آخر نگاهم به اون قسمت به خصوص کشیده نشد اما بازهم دیده بودمش، مایوش و تو دست اون پسره بیشعور که یهو از آب بیرون اومد دیده بودم و دلم میخواست حافظم و با اسید بشورم تا از امروز و این لحظات چیزی به یادم نیاد! همزمان با رسیدن به در خروجی با ظاهر شدن زن میانسالی مقابلم از فکر بیرون اومدم و از ترس هینی کشیدم: _ترسیدم! ابرویی بالا انداخت: _شما؟ شما اینجا چیکار میکنید؟ دوباره این سوال لعنتی؛ همونی که اون یاروئم ازم پرسید و من باز جواب دادم: _سفارش باقلواها و شیرینی هاتون و آوردم ابروهاش بالا موند و نگاه مغرور باکلاسش و به دستام دوخت: _کو؟ نکنه جعبه هارو تو استخر گذاشتی؟ سرم و تند تند به اطراف تکون دادم، نمیدونستم چی بگم ، چجوری باید میگفتم؟ چجوری میگفتم در باز بود و منم دستم بند و اصلا حال نداشتم زنگ بزنم؟ چطوری باید میگفتم نمیدونستم این در لعنتی به استخر منتهی میشه و عین گاو سرم و انداختم پایین و واردش شدم؟
ꨄمـعـجــزه‌عــشـقꨄ
#عشق_دردسر_ساز #قسمت4 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 صداش و پشت سرم میشنیدم اما خیال وایسادن نداشتم، اصلا نباید وایمیس
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 چجوری باید میگفتم تو اون استخر دوتا پسر جوون و دیدم اونهم تو چه وضعی! با دندون به جون پوست لبم افتاده بودم و میکندمش و هنوز حرفی نزده بودم که تکرار کرد: _جعبه های شیرینی کو؟ کجاست؟ و دستش و آورد جلو احتمالا میخواست از گوشم بگیره و پرتم کنه بیرون اما هنوز دستش بهم نرسیده بود که صدای آشنایی و پشت سرم شنیدم، صدای همون یارو، صدای امیرخانشون: _داخل استخره! با این حرفش دست اون زن که سنش از مامان بیشتر میزد و تو همین چند دقیقه خیلی راحت فهمیده بودم از اون زن پولدارای افاده ای مغروره عقب کشیده شد و نمیخواستم این اتفاق بیفته اما یارو کنارم ایستاد، نگاه خانمه به سمتش بود که یهو با حالتی نگران گفت: _امیرعلی پیشونیت؟ پیشونیت چیشده؟ بازهم اینم چشمای لامصب یه جا واینستادن و گردنم به سمت یارو که حالا فهمیده بودم، اسمش نه امیر و نه امیرخان بلکه امیرعلیِ چرخید ، با قد و قامت بلند کنارم ایستاده بود که برای دیدنش سرم و بالا گرفتم، اوه! چیکار کرده بودم! وسط پیشونیش سرخ سرخ بود که نگاهم گرفته شد و فاتحه خودم و خوندم، اگه این خانمه مامانش بود قطعا کارم تموم بود که آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم و یهو متوجه نگاهش به خودم شدم،
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 عجله هم داشتم، چند تا سفارش دیگه هم هست که باید تحویل بدم، همین شد که... که اومدم تو و هرچیم صاحبخونه رو صدا زدم کسی جواب نداد و چشمم افتاد به در اینجا... در اینجا باز بود و ... امیرعلی خانشون کلافه گفت: _بسه بسه، چرا انقدر توضیح میدی؟ خودشون سوال پرسیده بودن، خودشون صاف زل زده بودن تو تخم چشمام و حالا اینجوری طلبکارم بودن که چشم گرد کردم: _توضیح ندم چجوری میخواید متوجه بشید؟ چشماش چهارتای چشمای من گرد شد: _سرت و انداختی پایین اومدی تو خونه ما، بعدشم اومدی تو استخر بعدشم... دستی تو صورتش کشید و حرفش و مختصر ادامه داد، یعنی اونجایی که باعث آبرو ریزی بود و نگفت: _الانم داری بهمون بی احترامی میکنی؟ داری بهمون میگی نفهم؟
ꨄمـعـجــزه‌عــشـقꨄ
#عشق_دردسر_ساز #قسمت7 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 عجله هم داشتم، چند تا سفارش دیگه هم هست که باید تحویل بدم، همین
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 اینطور که پیدا بود بدجوری داشتم گند میزدم که نوچ نوچی راه انداختم: _من.. من اصلا منظورم این نبود، فقط میخواستم بگم که ماجرا از چه قرار بود! پوزخندی زد: _بازهم دلیل قانع کننده ای نبود واسه ورود بی اجازت به خونه مردم! قبل از اینکه من چیزی بگم سر و کله اون یکی پیدا شد،همونی که فکرکنم اسمش ارسلان بود، همونی که باعث و بانی همه این ماجراها بود اون پسره لعنتی که حالا روبه روم و کنار مادرش ایستاد: _شماها چرا هنوز اینجایید؟ همه چی بالا روبه راهه؟ همزمان با اینکه نگاهی به من مینداخت این یکی،همون امیرعلی جواب داد: _تو و مامان برید بالا من تکلیف این خانم و روشن میکنم ارسلان که بی شباهت به این پسره امیرعلی نبود و انگار باهم برادر بودن تک خنده ای کرد: _تکلیف چی و میخوای روشن کنی؟ جعبه های شیرینی همشون تو آبن، حتی یه دونشم قابل استفاده نیست! با گرد و ترسناک شدن چشمای مامانشون نم و تو شلوارم حس کردم و مامانه صداش و تو سرش انداخت: _چی؟ شیرینی ها و باقلواها تو آبن؟ ارسلان دهن گشاد، خنده هاش و جمع کرد: _مگه امیرعلی نگفت؟ این دختره همش و ریخت تو استخر! و دوباره هرهر خندید، اون لعنتی میخندید، چشمای مامانش خوفناک تر میشد و این یکی هم بلند بلند نفس میکشید، معلوم نبود اما شاید تا چند ثانیه دیگه تو همین استخر خفم میکردن که دوتا دستم و بالا آوردم و با لبخندی که از صدتا فحش برای اینها بدتر بود گفتم: _اصلا نگران نباشید، ما امروز کلی باقلوا و شیرینی پختیم، از همینا که شما سفارش دادید، دوباره براتون میارم! از گردی چشمای مامانشون که کم شد دلم کمی آروم گرفت و البته تو همون دل به خودم لعنت فرستادم، لعنت بهت مارال لعنت به توی دست و پا چلفتی که حالا باید کلی شیرینی و باقلوای مفتی تقدیم اینا میکردی، اونهم اگه تو قنادی باقی مونده باشه! حالم حسابی گرفته بود، از شر اینا و حرفهاشون تقریبا خلاص شده بودم اما بابا... بابا خودش یه داستان و ماجرای تازه بود که حتی فکر بهش ،فکر به غر زدنهاش از همین الان داشت مو به تنم سیخ میکرد، بابا مجید که قرار بود حسابی مسخرم کنه که دوتا جعبه رو نتونستم برسونم دست مشتری و البته مامان که به نسبت بقیه کمتر غر میزد و مسخرم میکرد..
ꨄمـعـجــزه‌عــشـقꨄ
#عشق_دردسر_ساز #قسمت8 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 اینطور که پیدا بود بدجوری داشتم گند میزدم که نوچ نوچی راه انداختم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 با این وجود طبق پیشنهاد احمقانم که البته چاره ای به جز همین پیشنهاد نداشتم، تونستم از این راهرو نفس گیر خلاص شم. حالا یه لنگه پا تو حیاط وایساده بودم و منتظر بودم تا دوباره سفارش بدن و من برم بیارم تقدیمشون کنم که سر و کله امیرعلی روی پله ها پیدا شد، داشت میومد پایین که با دیدنش صاف وایسادم و گفتم: _خب، بازهم 4 کیلو باقلوا و 4 کیلو... نزاشت حرفم تموم شه: _باهم میریم قنادیتون! با تعجب گفتم: _باهم؟ باهم چرا؟ همزمان با رسیدن بهم بااون چشمای مشکی سردش زل زد بهم: _چون اولا مطمئن نیستم که بتونی چهارتا جعبه شیرینی و سالم برسونی دستم و نگران مهمونی امشبم که مبادا بخاطر تو بره رو هوا و دوما، میخوام به صاحب اون قنادی بگم که این آخرین باری باشه که تورو برای تحویل سفارش به خونه ما میفرسته و قدم برداشت به جلو: _بریم حرصم گرفته بود، مخم داشت به خاطر حرفهای قشنگش سوت میکشید، همه این حرفهارو بار من کرد؟ از بابت من مطمئن نبود؟ مرتیکه دراز مغرور، شیطونه میگفت با همین کتونیای سفیدم که تازه هم خریده بودمشون بیفتم به جونش، تا میخورد بزنمش و بعدهم فلنگ و ببندم، به خونش تشنه بودم اصلا اون باعث بدبختی امروزم بود ، همینطور داشتم نقشه ناکار کردنش و تو ذهنم تکمیل میکردم که یهو به سمتم چرخید: _چرا وایسادی؟ راه بیفت! و دوباره به قدم هاش به سمت در خروجی ادامه داد که با قیافه زارم نفسی سر دادم و ناچار دنبالش رفتم...
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 حالا بااون هیکل گنده اش کنارم نشسته بود و منتظر بود تا ماشین و به حرکت دربیارم که نگاه پر افسوسی به جعبه های روی صندلی عقب انداختم، 206 خوشگلم تو این گرما داغ کرده بود دیگه چه برسه به شیرینی ها، شیرینی هایی که سفارش مشتری بودن و من واقعا مونده بودم که چه غلطی باید بکنم... حالا میفهمیدم،میفهمیدم وقتی مجید میگفت مارال دست و پا چلفتی همچین بیراه هم نمیگفت، میفهمیدم که نباید از قنادی بیرون میومدم، باید تحویل این سفارش هارو مثل همیشه به مجید میسپردم، باید پشت دخل میموندم و جای من اصلا اینجا نبود! با شنیدن صدای امیرخان از فکر بیرون اومدم: _روشن کن دیگه چرا استخاره میکنی؟ انقدر بداخلاق بود که هرکی نمیدونست فکر میکرد چه اتفاقی بینمون افتاده، دیگه یه استخر رفتن و یه ذره آبرو ریزی و بعد هم خوردن جعبه شیرینی تو سرش چیزی نبود که اینجوری باهام رفتار میکرد، هرچی خدا بهش قیافه و تیپ و هیکل داده بود، اخلاق و رفتار انسان گونه رو ازش دریغ کرده بود که با صدای آرومی گفتم: _راستش...
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 نزاشت حرفم تموم شه: _راستش چی؟ باز چه گندی زدی؟ دیگه زیادی داشت حق به جانب حرف میزد که براش قاطی کردم، خیال میکرد من بلد نیستم جوابش و بدم، خیلی دور برداشته بود که تن صدام بالا رفت و گفتم: _چه گندی میخواستید بزنم؟ اصلا به چه حقی با من اینجوری حرف میزنید؟ نکنه خیال کردید نوکر در خونتونم؟ هاج و واج نگاهم میکرد و من که دلم پر تر از این حرفها بود همچنان میگفتم: _میخواستم بگم این جعبه هایی که رو صندلی عقبه واسه چند تا مشتریه، خونه هاشونم دور نیست و میخوام تو مسیر اول اینارو تحویل مشتریا بدم و بعد بریم قنادی! نفسی گرفت،صدای من بالا رفت و صدای اون اومد پایین: _خانم محترم، ما شب مراسم مهمی داریم، من باید خیلی سریع دست پر برگردم خونه! ماشین و روشن کردم، اون روی سگم بالا اومده بود و دیگه به هیچی فکر نمیکردم الا تحویل سفارش مشتریها: _منم باید این سفارشارو تحویل بدم و قبل از اینکه طرف بخواد چیزی بگه ماشین و به حرکت درآوردم انقدر تند و تیز و پر سرعت که یا علی گویان دستش و روی داشبورد گذاشت: _چرا همچین رانندگی میکنی؟ به محض حرکت زدم رو دنده دو: _چون عجله داریم، هم من عجله دارم هم شما! بااون هیکل گنده اش بد رنگ و روش پریده بود :
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 _عجله دارم اما نمیخوام این آخرین دقیقه های عمرم باشه! همزمان با رسیدن به تقاطع سر خیابون محکم زدم رو ترمز،سه بار تو جاش تکون خورد و من گفتم: _شما سفت بشینید من قول میدم اتفاقی نیفته و بااسترس به ساعت نگاه کردم، الانا بود که همه مشتری ها زنگ بزنن قنادی و آبرو اعتبار بابا زیر سوال بره! دوباره ماشین و به حرکت دراوردم انقدر عجله داشتم که حتی فرصت نشد به آدرس ها دوباره نگاهی بندازم و خطاب به این مرتیکه که کنارم نشسته بود گفتم: _اگه میشه برگردید عقب یه نگاهی به آدرس روی جعبه ها بندازید، بدونم دقیقا باید برم کجا سرچرخوند به عقب اما قبل از اینکه آدرسی بخونه هین بلندی کشید: _این همه سفارش و میخوای تحویل بدی؟ حداقل 5 تا مسیر مختلف و باید بریم، اونوقت من کی شیرینی و باقلوا بگیرم؟ کی برگردم خونه؟ کی؟ بدجوری طلبکار بود که جواب دادم: _من چه بدونم، فعلا آدرس هارو بخونید ببینم نزدیک ترینش کدومه با حال زار،با صدای گرفته اولین آدرس و خوند،به نظر من که از اینجا تا شهرک غرب همچین فاصله ای هم نبود اما برای این یارو انگار مسافت خیلی طولانی به نظر میرسید که صداش انقدر گرفته بود و انگار داشت یه متن غمگین و اشک درار میخوند: _... پلاک شونزده، خانم نجفی. سری به نشونه تایید تکون دادم: _خیلی خب، الان میرسیم و زدم رو دنده سه که این بار دو دستی به داشبورد چسبید: _آروم برو... من میخوام زنده برگردم... و گوشم اصلا شنوای حرفهاش نبود که به کار خودم ادامه دادم و به حرفهای این ترسوی دو متری و حدودا 90 کیلویی توجهی نکردم...
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 _عجله دارم اما نمیخوام این آخرین دقیقه های عمرم باشه! همزمان با رسیدن به تقاطع سر خیابون محکم زدم رو ترمز،سه بار تو جاش تکون خورد و من گفتم: _شما سفت بشینید من قول میدم اتفاقی نیفته و بااسترس به ساعت نگاه کردم، الانا بود که همه مشتری ها زنگ بزنن قنادی و آبرو اعتبار بابا زیر سوال بره! دوباره ماشین و به حرکت دراوردم انقدر عجله داشتم که حتی فرصت نشد به آدرس ها دوباره نگاهی بندازم و خطاب به این مرتیکه که کنارم نشسته بود گفتم: _اگه میشه برگردید عقب یه نگاهی به آدرس روی جعبه ها بندازید، بدونم دقیقا باید برم کجا سرچرخوند به عقب اما قبل از اینکه آدرسی بخونه هین بلندی کشید: _این همه سفارش و میخوای تحویل بدی؟ حداقل 5 تا مسیر مختلف و باید بریم، اونوقت من کی شیرینی و باقلوا بگیرم؟ کی برگردم خونه؟ کی؟ بدجوری طلبکار بود که جواب دادم: _من چه بدونم، فعلا آدرس هارو بخونید ببینم نزدیک ترینش کدومه با حال زار،با صدای گرفته اولین آدرس و خوند،به نظر من که از اینجا تا شهرک غرب همچین فاصله ای هم نبود اما برای این یارو انگار مسافت خیلی طولانی به نظر میرسید که صداش انقدر گرفته بود و انگار داشت یه متن غمگین و اشک درار میخوند: _... پلاک شونزده، خانم نجفی. سری به نشونه تایید تکون دادم: _خیلی خب، الان میرسیم و زدم رو دنده سه که این بار دو دستی به داشبورد چسبید: _آروم برو... من میخوام زنده برگردم... و گوشم اصلا شنوای حرفهاش نبود که به کار خودم ادامه دادم و به حرفهای این ترسوی دو متری و حدودا 90 کیلویی توجهی نکردم...