#قسمت ۳۸۹
که به جان من افتاده، به این سادگی های قرار نمیگیرد. با لیوان شربت بالای سرم
نشسته و به پای حال زارم به ظاهر گریه که نه، ولی در دلش خون میخورد که
سفیدی چشمانش به خونابه غصه نشسته و زیر گوشم نجوا میکرد: »الهه جان!
آروم باش! چیزی نشده! هیچ غلطی نمیتونه بکنه! تو رو خدا آروم باش! من
اینجام، نترس عزیزم!« به پهلو روی موکت کنار اتاق پذیرایی دراز کشیده و سرم را
روی زمین گذاشته بودم و نه اینکه نخواهم به دلداری های مجید اعتنایی کنم که
نمیفهمیدم چه میگوید و تنها به انتظار محا کمه سختی که در انتظارمان بود، از
همان روی زمین به در خانه چشم دوخته بودم. تخته کمرم از شدت درد خشک
شده و کاسه سرم از درد به مرز انفجار رسیده و باز لبهای خشکم به قدر یک ناله
توان تکان خوردن نداشت. فقط گوشم به در حیاط بود و به انتظار صدای توقف
اتومبیل پدر و خبر آمدنش، همه تن و بدنم از ترس میلرزید و چقدر دلواپس حال
دخترم بودم که به خوبی احساس میکردم با دل نازک و قلب نحیفش، اینهمه
اضطراب و نگرانی را همپای من تحمل میکند و باز دست خودم نبود که ضربان
قلبم هر لحظه تندتر میشد. مجید دست سرد و لرزانم را بین انگشتان گرم و با
محبتش گرفته بود تا کمتر از وحشت تنبیه پدر بیتابی کنم و لحظهای پیوند
نگاهش را از چشمانم قطع نمیکرد و با آهنگ دلنشین صدایش دلداری ام میداد:
»الهه جان! شرمندم! به خدا من خیلی صبوری کردم که کار به اینجا نکشه ولی
دیگه نتونستم!« و من در جوابش چه میتوانستم بگویم که حتی نمیتوانستم
برخورد پدر را در ذهنم تصور کنم و فقط در دلم آیتالکرسی میخواندم تا این شب
لبریز ترس و تشویش را به سلامت به صبح برسانیم. تمام بدنم از گرسنگی ضعف
میرفت، درد شدیدی بند به بند استخوانهایم را ربوده بود و از شامی که با دنیایی
سلیقه تدارک دیده بودم، حالا فقط بوی سوختگی تندی به مشامم میرسید که
حالم را بیشتر به هم میزد. مجید مدام التماسم میکرد تا از کف زمین بلند شده و
روی کاناپه دراز بکشم و من با بدن سست و سنگینم انگار به زمین چسبیده بودم
و نمیتوانستم کوچکترین تکانی به خودم بدهم که صدای کوبیده شدن در
@mohabbatkhoda
#قسمت ۳۹۰
حیاط، چهارچوب بدنم را به لرزه انداخت. نفهمیدم چطور خودم را پشت پنجره
بالکن رساندم تا ببینم در حیاط چه خبر شده که دیدم برادران نوریه به همراه چند
مرد غریبه و پیرمردی که به نظرم پدر نوریه بود، در حیاط جمع شده و با نوریه
صحبت میکنند. از همان پشت پرده پیدا بود که نوریه با چه غیظ و غضبی
برایشان حرف میزد و مدام به طبقه بالا اشاره میکرد که دوباره پایم لرزید و همانجا
ِ روی مبل افتادم. از حضور این همه مرد غریبه و تشنه به خون مجید، در چنین شب پر خوف و خطری به وحشت افتاده و فکرم، پریشان رسیدن کمکی، به هر
جایی پر میزد که من و مجید در این خانه تنها بودیم و حتی اگر پدر هم می آمد،
دردی از ما دوا نمی کرد و او هم سربازی برای لشگر آنها میشد. مجید از رنگ
پریده صورتم فهمید خبری شده که از پنجره نگاهی به حیاط انداخت و مثل
اینکه منتظر هجوم برادران نوریه به خانه باشد، با آرامش عمیقی که صورتش را
پوشانده بود، برگشت و کنارم روی مبل نشست. نمیدانستم نوریه چه خوابی برایم دیده که هنوز پدر از سر
ِ کار برنگشته، اینچنین به خانه ما لشگرکشی کرده که مجید
با صدایی گرفته آغاز کرد: »الهه جان! هر اتفاقی افتاد، تو دخالت نکن! تو که حرفی
نزدی، من گناهکارم! پس نه از من دفاع کن، نه حرفی بزن! من خودم یه جوری با
اینا کنار میام!« چشمان بیحالم را به سمت صورتش حرکت دادم و نگاهش کردم
که به رویم خندید و با مهربانی همیشگیاش ادامه داد: »من میدونم الان چه حالی
داری! میدونم چقدر نگرانی! ولی تو رو خدا فقط به حوریه فکر کن! میدونی که
چقدر این استرس برای خودت و این بچه ضرر داره، پس تو رو خدا آروم باش!« و
شنیدن همین جملات کوتاه و عاشقانه برایم بس بود تا پای دلم بلرزد و اشکم
جاری شود که سرانگشت مجید، بیتاب پا ک کردن جای پای این ناشکیبایی،
روی گونهام دست کشید و با لحنی لبریز محبت سفارش کرد: »الهه جان! گریه
نکن! امشب هم میگذره، حالا یخورده سخت، یخورده طولانی، ولی بالاخره
میگذره!« سپس صورتش به خنده دلگشایی باز شد و با شیطنتی شیرین ادامه
داد: »اون روزی که قبول کردی با یه مرد شیعه ازدواج کنی، باید فکر اینجاش هم
@mohabbatkhoda
#قسمت ۳۹۱
میکردی!« که چشمانش شبیه لحظات تنگ غروب ساحل، به رنگ غربت در
آمد و زیر لب زمزمه کرد: »الهه جان! من قصد کرده بودم نوریه و بابا هر کاری بکنن،
تحمل کنم و به خاطر تو و حوریه، نفس نکشم. ولی امشب نوریه یه چیزی گفت که
دلم بدجوری سوخت. الهه! تو نمیدونی ما به حرم ائمه مون چه احساسی داریم!
نمیدونی این حرمها چقدر برای ما عزیزن الهه! نمیدونی اون سالی که این
حرومزاده ها حرم سامرا رو منفجر کردن، ما چه حالی داشتیم و با چه عشقی دوباره
این حرم ساخته شد! اونوقت یه دختر وهابی...« و دیگر نتوانست ادامه دهد که
صدای توقف اتومبیل پدر، رنگ از صورت من ربود و آنچنان بدنم لرزید که مجید
دستم را گرفت و با لحنی مردانه نهیب زد: »آروم باش الهه!« و چطور میتوانستم آرام
ً باید
ِ باشم که حالا فقط نگاهم به در بود تا کی به ضرب لگد پدر باز شود و ظاهرا
ابتدا در دادگاه خانواده نوریه جواب پس میداد که خبری از آمدنش نشد و در
عوض صدای داد و بیداد از طبقه پایین بلند شد. تصور اینکه الان به پدر چه
میگویند و چه حکمی برایش صادر میکنند، نه تنها در و دیوار قلبم که جریان
خون در رگهایم را هم به تپش انداخته بود. هر دو دستم در میان دستان مجید پناه
گرفته و گوشم به هیاهوی طبقه پایین بود که صداها بالا گرفته و به درستی متوجه
نمیشدم چه میگویند. گاهی صدای پرخاشگریهای تند و زنانه نوریه بلند
میشد و گاهی فریاد طلبکاری برادران نوریه در هم میپیچید و یکی دوبار هم
صدای لرزان پدر را در آن میان میشنیدم که به مجید فحشهای رکیک میداد و
با حالتی درمانده از نوریه و خانوادهاش عذرخواهی میکرد که بالاخره سر و صداها
آرام گرفت و در عوض، صدای خشک و خشن پدر نوریه در خانه پیچید که به نظرم ً با صدای بلند اتمام
ِ حجت میکرد تا به خیال خودش به گوش یاغیان مخصوصا
طبقه بالا هم برسد:
»عبدالرحمن! تو به من تعهد داده بودی که با هیچ شیعهای سر
و کار نداشته باشی! اونوقت دامادت شیعه اس؟!!! من رو خر فرض کردی؟!!!« و
باز ناله عذرخواهی ذلیلانه پدرم که جگرم را به عنوان دخترش آتش میزد که به چه
بهایی اینطور خود را خوار این وهابیهای افراطی میکند و باز این پدر نوریه بود که
@mohabbatkhoda
محبت خدا
#انتقال_مفاهیم_دینی_به_فررندان #صوت_هفتم #جلسه_بیست_و_ششم 🌷🌷🌷 🆔داریم در مورد شیوه های انتقال مف
#انتقال_مفاهیم_دینی_به_فررندان
#صوت_هفتم
#جلسه_بیست_و_هفتم
🌷🌷🌷
💠فرمانهای ما شروع می شه در حالی که ازچهارده سال به بعد دیگه نباید فرمان بدیم باید مشورت بدیم⚜
💠باید وزارت کنیم برای این رییس، که برا خودش رییسی شده، مستقل شده ما باید کمکش کنیم در حاشیه.👌🏻😊
💠دعواهامون تازه از اون به بعد شروع میشه، و فرمانهامون هم از اون به بعد شروع میشه😔
7 سال فرمان دادن رو دیر شروع کردیم🚫
💠وقتی بچه جلوی ما جدی ایستاده ، فرمان دادن رو شروع کردیم❌
💠حالا ما باید چکار کنیم باید از 7 سالگی بدون این که با بچه مشکلی داشته باشیم، بدون این که بچه کاری کرده باشه، که ما زیاد بهمون بربخوره،
💠پس از 7 سالگی برخورد خودمون با فرزند رو همراه با عاطفه و محبت، ومنطق ونظم توجیه هم بکنیم
💠تغییر بدیم واقعاً، بگیم من الان این دوران کودکی خود رو پشت سر گذاشتم، بچه این رو لمس کنه
تو بچه نیستی☺️
💠ما وقتی به فرزند دبستانی می گیم بچه ی من بهشون ظلم کردیم❌
دیگه اینا بزرگ شدن، باید بگیم سرباز من تو این پادگان تو باید... بچه محکم بار میاد💪
💠از هفت سال به بعد باید محکم تر زندگی کنه ولی همراه با محبت
💠عشق رو بهش داشته باشیم، محبت رو بهش داشته باشیم، ببخشیمش خطا کرد
ولی حد و مرزها رو براش روشن کنیم😊✅
💠گاهی از اوقات عواطفمون رو هم پنهان کنیم اشکال نداره!☺️
💠بعضی از عواطفمون رو بروز ندیم که این شل و ول بشه و برداشت دیگه ای از زندگی پیدا بکنه وبعد از چهارده سالگی یه همچین کسی آدم کاملیه✅
یه فرد بالغ هست😊👌🏻
💠 اون موقع شما در دوران دبیرستان می بینید اگر فرزندتون پسر هست یه مرد داره می ره دبیرستان و میاد🍃🌺