31.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینم کاری از امیرعلی تیموری سیزده ساله از تهران ...تقدیم به سردار دلها حاج قاسم سلیمانی 🙏
@mohabbatkhoda
11.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کاری از نازنین زهرا زارع ۱۴ ساله
از شیراز
در سوگ سردار شهید سلیمانی
◾️◾️◾️◾️
@mohabbatkhoda
9.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حضور اعضای پایگاه شهید صیاد شیرازی در سالگرد شهادت سردار سلیمانی در کنار مزار شهدای مدافع حرم
جمعه ۹۹/۱۰/۱۲
دارالرحمه شیراز ◾️
@mohabbatkhoda
🏴🏴🏴 انا لله و انا الیه راجعون
لحظاتی پیش روح بلند و ملکوتی فقیه انقلابی، فیلسوف مجاهد، عمار رهبر، حضرت آیت الله علامه محمدتقی مصباح یزدی به ملکوت اعلی پیوست.
رحلت این عالم ربانی را به حضرت بقیه الله الاعظم عجل الله تعالی فرجه الشریف و نایب بر حق ایشان مقام معظم رهبری و عموم ارادتمندان به ایشان تسلیت عرض میکنیم.
👈👈 جهت علو درجات این عالم ربانی، #فاتحه و #صلواتی قرائت بفرمایید.
@mohabbatkhoda
روح این عالم ربانی با ارباب بی کفن محشور باشه
از علمای برجسته و ممتاز انقلاب بودند و فقدان ایشون ثُلمه بزرگی بر عالم اسلام و انقلاب هست
😭😭◾️◾️◾️◾️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مامور CIA: آیتالله مصباح بزرگترین دشمن ماست!
رائول مارک مأمور سابق CIA:
"بگذارید راحتتان کنم، تنها مانع ما برای ایجاد دموکراسی (آمریکایی سازی)، آیت الله مصباح یزدی ست، فقط آیت الله مصباح یزدی!
او تنها کسی است که دموکراسی (آمریکایی) را به چالش کشیده است."
✅ با بدون سانسور
#قسمت ۴۰۴
تو میخوای که من تا آخر عمرم خونواده ام رو نبینم؟!!!« و دروغ نمیگفتم که اگر
ِ رفتن با مجید شیعه را انتخاب میکردم، برای همیشه از دیدن خانوادهام محروم
میشدم و نه فقط خانه و خاطرات مادرم که ارتباط با پدر و برادرانم را هم از دست
میدادم، ولی اگر مجید مذهب اهل سنت را میپذیرفت، به هر دو خواسته قلبی ام
میرسیدم که هم همسرم به صراط مستقیم هدایت میشد و هم در حلقه گرم
خانوادهام باقی میماندم و میدان فراخ سکوت سنگینش چه فرصت خوبی بود که
بتوانم تا عمق دروازه های اعتقادی اش یکه تازی کنم و من بیخبر از خنجرهایی
که یکی پس از دیگری بر قلبش میزدم، همچنان میتاختم: »اگه قرار باشه من با
تو بیام، باید تا آخر عمر قید بابا و بردارهام رو بزنم! ولی تو فقط باید قبول کنی که یه
سری کارها رو انجام بدی! مگه تو خودت نمیگی همه ما مسلمونیم و فقط یه سری اختلافات جزئی داریم؟ خب از این اختلافات جزئی بگذر و مثل یه مسلمون سنی
زندگی کن! من که ازت چیز زیادی نمیخوام! اگه تو مذهب تسنن رو قبول کنی،
دوباره بر میگردی تو همین خونه زندگی میکنی، مثل من!« چشمانش را نمیدیدم
ولی رنگ رنجش نگاهش را از همان پشت تلفن احساس کردم که دیگر نتوانستم
بیش از این زبان بچرخانم و او در برابر خطابههای عریض و طویلم، تنها یک
سؤال ساده پرسید: »اگه نشم؟« و من همانطور که دستم روی تنم بود و حرکت
نرم و آهسته حوریه را زیر انگشتان مادریام احساس میکردم، ایمان داشتم که
مجید، چه شیعه و چه سنی، تنها مرد زندگی من و پدر دخترم خواهد بود و باز
نمیخواستم این فرصت طلایی را از دست بدهم که با لحنی گلهمند آنه پرسیدم:
»چرا نشی؟!!! یعنی من برای تو انقدر ارزش ندارم؟!!!« و میخواستم همینجا
کار را تمام کنم و به بهای عشق الهه هم که شده، قلبش را به سمت مذهب اهل
تسنن بکشانم که با سوزی که از عمق جانم بر می آمد، تیر خالصم را زدم: »یعنی
حاضری منو طلاق بدی، دخترت رو از دست بدی، زندگی ات از هم بپاشه، ولی
دست از مذهبت برنداری؟!!!« و هنوز شرارههای زبانم به پایان نرسیده، عاشقانه
مقابلم قد علم کرد: »الهه! تو وقتی با من ازدواج کردی، قبول کردی با یه مرد شیعه
@mohabbatkhoda
#قسمت ۴۰۵
زندگی کنی، منم قبول کردم با یه دختر سنی زندگی کنم. من تا آخر عمرم پای این
حرفم میمونم، پشیمون هم نیستم! این دختر سنی رو هم بیشتر از همه دنیا دوست
دارم. الهه! من عاشق این دختر سنی ام! حالا تو میخوای بزنی زیر حرفت؟!!! اونم
بخاطر کی؟!!! بخاطر یه دختر وهابی که خودت هم قبولش نداری!« و حالا نوبت
او بود که مرا در محکمه مردانهاش به پای میز محا کمه بکشاند: »حالا کی حاضره
همه زندگیاش رو از دست بده؟!!! من یا تو؟!!!« و من در برابر این دادخواهی
صادقانه چه پاسخی میتوانستم بدهم جز اینکه من هم دلم میخواست به هر
بهانهای همسر شیعه ام را به مذهب عامه مسلمانان هدایت کنم و حالا این
بهانه گرچه به دست عفریته ای به نام نوریه، به دست آمده و بهترین فرصتی بود
که میتوانستم مجید را در دو راهی عشق الهه و اعتقاد به تشیع قرار دهم، بلکه
او را به سمت مذهب اهل سنت بکشانم. هر چند از لحن محزون کلامش پیدا
بود تا چه اندازه جگرش از حرفهایم آتش گرفته، ولی حالا که به بهای شکستن
شیشه احساس همسرم این راه را آغاز کرده بودم، به این سادگیها عقبنشینی
نمیکردم و همچنان بر اجرای نقشه ام مصمم بودم تا ساعت هشت صبح که پدر کلید را در قفل
ِ در چرخاند و با صورتی عصبی قدم به خانهام گذاشت. گوشه مبل
ِکز کرده و باز با دیدن هیبت هولنا کش رنگ از صورتم پریده بود و او آنقدر عجله
داشت که همانجا کنار در پرخاش کرد: »چی شد؟ چی کار می ِ کنی؟ کی میری !«
دادگاه درخواست بدی؟ هان؟ من به نوریه قول دادم امروز دست پُر برم دنبالش
از شنیدن نام دادگاه دلم لرزید و اشک پای چشمم غلطید و پدر که انگار حوصله
گریه هایم را نداشت، چین به پیشانی انداخت و کلافه صدا بلند کرد: »بیخودی
آبغوره نگیر! حرف همونه که گفتم! طلاق میگیری! خلاص!« سایه ترسش آنقدر
سنگین بود که نمیتوانستم سرم را بالا بیاورم و همانطور که نگاهم روی گلهای
قالی ثابت مانده بود، با بغضی که راه گلویم را بسته بود، پرسیدم: »خُب
ُ خب...
این بچه چی؟« که نگذاشت حرفم تمام شود و با حالتی عصبی فریاد کشید: »من
به این توله سگ کاری ندارم! امروز باید بری دادگاه تقاضای طلاق بدی تا دادگاه
@mohabbatkhoda