eitaa logo
محبت خدا
305 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
15 فایل
در این کانال نزدیکترین راه های رسیدن به خدا از جمله محبت وادب را با هم بررسی میکنیم انتشار مطالب کانال بلامانع وصدقه جاریه هست کانال محبت خدا زیر مجموعه تشکیلات بزرگ تنها مسیر آرامش هست ارتباط باادمین @montazer_35
مشاهده در ایتا
دانلود
۴۰۵ زندگی کنی، منم قبول کردم با یه دختر سنی زندگی کنم. من تا آخر عمرم پای این حرفم میمونم، پشیمون هم نیستم! این دختر سنی رو هم بیشتر از همه دنیا دوست دارم. الهه! من عاشق این دختر سنی ام! حالا تو میخوای بزنی زیر حرفت؟!!! اونم بخاطر کی؟!!! بخاطر یه دختر وهابی که خودت هم قبولش نداری!« و حالا نوبت او بود که مرا در محکمه مردانه‌اش به پای میز محا کمه بکشاند: »حالا کی حاضره همه زندگی‌اش رو از دست بده؟!!! من یا تو؟!!!« و من در برابر این دادخواهی صادقانه چه پاسخی میتوانستم بدهم جز اینکه من هم دلم میخواست به هر بهانه‌ای همسر شیعه ام را به مذهب عامه مسلمانان هدایت کنم و حالا این بهانه گرچه به دست عفریته ای به نام نوریه، به دست آمده و بهترین فرصتی بود که میتوانستم مجید را در دو راهی عشق الهه و اعتقاد به تشیع قرار دهم، بلکه او را به سمت مذهب اهل سنت بکشانم. هر چند از لحن محزون کلامش پیدا بود تا چه اندازه جگرش از حرفهایم آتش گرفته، ولی حالا که به بهای شکستن شیشه احساس همسرم این راه را آغاز کرده بودم، به این سادگی‌ها عقب‌نشینی نمیکردم و همچنان بر اجرای نقشه ام مصمم بودم تا ساعت هشت صبح که پدر کلید را در قفل ِ در چرخاند و با صورتی عصبی قدم به خانه‌ام گذاشت. گوشه مبل ِکز کرده و باز با دیدن هیبت هولنا کش رنگ از صورتم پریده بود و او آنقدر عجله داشت که همانجا کنار در پرخاش کرد: »چی شد؟ چی کار می ِ کنی؟ کی میری !« دادگاه درخواست بدی؟ هان؟ من به نوریه قول دادم امروز دست پُر برم دنبالش از شنیدن نام دادگاه دلم لرزید و اشک پای چشمم غلطید و پدر که انگار حوصله گریه هایم را نداشت، چین به پیشانی انداخت و کلافه صدا بلند کرد: »بیخودی آبغوره نگیر! حرف همونه که گفتم! طلاق میگیری! خلاص!« سایه ترسش آنقدر سنگین بود که نمیتوانستم سرم را بالا بیاورم و همانطور که نگاهم روی گلهای قالی ثابت مانده بود، با بغضی که راه گلویم را بسته بود، پرسیدم: »خُب ُ خب... این بچه چی؟« که نگذاشت حرفم تمام شود و با حالتی عصبی فریاد کشید: »من به این توله سگ کاری ندارم! امروز باید بری دادگاه تقاضای طلاق بدی تا دادگاه @mohabbatkhoda
۴۰۶ تکلیفت رو روشن کنه! وگرنه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی!« سپس به دیوار تکیه زد و با حالتی درمانده ادامه داد: »تو برو تقاضا بده تا لااقل من به نوریه بگم درخواست طلاق دادی. بهش بگم اون مرتیکه دیگه تو این خونه نمیاد و تو تا چند ماه دیگه ازش طلاق میگیری، شاید راضی شه برگرده.« سرم را بالا آوردم و نه از روی تحقیر که از سر ِ دلسوزی به چشمان پیر و صورت آفتاب سوخته اش، خیره ماندم که در کمتر از ده ماه، ابتدا سرمایه و تجارت و بعد همه زندگی‌اش را به پای این خانواده وهابی به تاراج داد و حالا دیگر هیچ اختیاری از خودش نداشت، ولی من نمیخواستم به همین سادگی خانواده‌ام را به پای خودخواهی‌های شیطانی نوریه ببازم که کمی خودم را روی مبل جمع و جور کردم و با صدایی که از ترس توبیخ پدر به سختی بالا میآمد، پاسخ دادم: »اگه... اگه مجید قبول کنه سنی شه...« که چشمانش از خشم شعله کشید و به سمتم خروشید: »اسم اون پسره الدنگ رو پیش من نیار! اون کافر بیشرف آدم نمیشه! اگه امروز هم قبول کنه، پس فردا دوباره جفتک میندازه!« از طنین داد و بیدادهای پدر باز تمام تن و بدنم به لرزه افتاده و میخواستم فداکارانه مقاومت کنم که با کف هر دو دستم صورت خیس از اشکم را پا ک کردم و میان گریه التماسش کردم: »بابا! تو رو خدا! یه مهلتی به من بده! شاید قبول کرد! اگه قبول کنه که سنی شه دیگه هیچ کاری نمیکنه! دیگه قول میدم به نوریه حرفی نزنه! بابا قول میدم...« و هنوز حرفم تمام نشده، به سمتم حمله کرد و دست سنگینش را به نشانه زدن بالا بُرد: »مگه تو زبون آدم نمیفهمی؟!!! میگم باید طلاق بگیری! همین!« سپس با چشمان گودرفته اش به صورت رنگ پریده ام خیره شد و با بیرحمی تمام تهدیدم کرد: »بلند میشی یا به زور ببرمت؟!!! هان؟!!!« و من که دیگر نه گریه‌های مظلومانه ام دل سنگ پدر را نرم میکرد و نه میتوانستم از خیر سنی شدن مجید بگذرم، راهی جز رفتن نداشتم که لااقل در این رفت و آمد دادگاه و تقاضای طلاق، هم عجالتاً آتش زبان پدر را خاموش میکردم و هم مهلتی به دست میآوردم تا شاید کوه اعتقادات مجید را متلاشی کرده و مسیر هدایتش به مذهب اهل سنت را هموار کنم، هرچند @mohabbatkhoda
❤️ چه دلنشین است صبح را با نام شما آغاز کردن و با سلام بر شما جان گرفتن و با یاد شما پرواز کردن ... چه روح انگیز است با آفتاب محبت شما روییدن و با عطر آشنای حضورتان دل به دریا زدن و در سایه سار لبخند زیبایتان امید یافتن ... شکر خدا که در پناه شماییم سلام_مولای_مهربانم❤ آبها نام تورا زمزمه می كنند درختها به احترام تو سبز میشوند نسیم، دعای عهد را در گوش سروها میخواند... شكفتن گل رویت بهترین هدیه برای منتظران است. أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🙏🏻🌹♥️🌹 ☘️☂️☘️☂️☘️☂️☘️☂️ @mohabbatkhoda
▪️جمعه‌های فراق گفتند جمعه عید است، هر عیدمان عزا شد غم روی غم نشست و دل زار و مبتلا شد در انتظار دلبر هر جمعه‌ای نشستیم دلبر نیامد از راه، آدینه هم عزا شد داغی نشسته بر دل از آن دی غم‌انگیز مالک به خاک افتاد هنگامه‌ای به‌پا شد از جمعه‌ها نشسته داغی به قلب رهبر هر جمعه از سپاهش نام‌آوری فدا شد یک جمعه حاج‌قاسم، یک جمعه حاج‌محسن این جمعه نیز مصباح خاموش و بی‌صدا شد در سالگرد مالک عمار هم سفر کرد درد وصال او نیز در جمعه‌ای دوا شد رفتند جمله یاران، خوبان و غمگساران ای منتقم به‌پا خیز دل تنگ کربلا شد محمدتقی_عارفیان، ۱۳۹۹/۱۰/۱۲ شهیدحاج‌قاسم_سلیمانی شهیدحاج‌محسن_فخری‌زاده حضرت_علامه_مصباح_یزدی @mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽ علامه مصباح : در این اواخر عمر که مشخص است طمعی برای گرفتن پست و مقام ندارم، صادقانه می گویم : کسی به رهبری در تاریخ روحانیت شیعه ندیده ام ... @mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴 پیام تسلیت رهبر انقلاب در پی درگذشت آیت‌الله محمدتقی مصباح یزدی 🔰 بسم الله الرّحمن الرّحیم با تأسف و تأثر فراوان خبر درگذشت عالم ربانی، فقیه و حکیم مجاهد، آیةالله آقای حاج شیخ محمدتقی مصباح یزدی را دریافت کردم. این، خسارتی برای حوزه‌ی علمیه و حوزه‌ی معارف اسلامی است. ایشان متفکری برجسته، مدیری شایسته، دارای زبان گویائی در اظهار حق و پای با استقامتی در صراط مستقیم بودند. خدمات ایشان در تولید اندیشه‌ی دینی و نگارش کتب راه‌گشا، و در تربيت شاگردان ممتاز اثرگذار، و در حضور انقلابي در همه‌ی میدانهائی که احساس نیاز به حضور ایشان میشد، حقاً و انصافاً کم‌نظیر است. پارسائی و پرهیزگاری خصلت همیشگی ایشان از دوران جوانی تا آخر عمر بود و توفیق سلوک در طریق معرفت توحیدی، پاداش بزرگ الهی به این مجاهد بلند مدت است. اینجانب که خود سوگوار این برادر قدیمی و عزیز میباشم، به خاندان گرامی و فرزندان صالح و دیگر بازماندگان ایشان و نیز به شاگردان و ارادتمندان این معلّم بزرگ و به حوزه‌ی علمیه تسلیت عرض میکنم و علّو درجات ایشان و مغفرت و رحمت الهی را برای ایشان مسألت مینمایم. سیّدعلی خامنه‌ای ۱۳ دی ماه ۱۳۹۹
آیت الله محمد تقی مصباح یزدی (ره) 🔴👈 موضوع: تکرار گناه، باعث قساوت قلب انسان می شود آنچه که موجب قساوت قلب انسان می شود «گناه» است. خداوند روح انسان را به شکلی خلق کرده است که به هر چیزی که علاقه و دوستی نشان بدهد، این علاقه و دوستی آن بیشتر شده و از هر چیزی که بیشتر اعراض کند، از آن بیزارتر می شود. 🔵👈 لیکن انسانی که دست به گناهی مانند چشم چرانی می زنند این عمل کم کم در درون او عادت شده و او به این عمل علاقمند می شود و در نهایت باعث قساوت قلب او می شود. شادی روح مطهرشان فاتحه و صلوات🥀 🍃🍃🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۴۰۷ در این مسیر باید از دل و جان خودم هزینه میکردم، اما از دست ندادن خانواده و سعادتمندی مجیدم، به تحمل اینهمه سختی میارزید که بالاخره به قصد تقاضای طلاق از خانه بیرون رفتم. تخته کمرم از شدت درد خشک شده و نفسهایم بریده بالا میآمد و به هر زحمتی بود، با قدمهای کند و کوتاهم طول خیابان را کنار پدر طی میکردم. نمی‌توانستم همپای قدمهای بلند و سریعش حرکت کنم که به شوق رسیدن به نوریه، خیابان منتهی به دادگاه را به سرعت میپیمود و من نه تنها از کمردرد و ضعف بدنم که از غصه کاری که میکردم، پایم به سمت دادگاه پیش نمیرفت. هرچند میدانستم که این درخواست طلاق فقط برای رها شدن از فشار هر روز و شب پدر و گرفتن مهلتی برای متقاعد کردن مجید است، ولی باز هم نمیتوانستم تحمل کنم که حتی یک قدم به قصد جدایی از مجیدم بردارم. دستم را به کمرم گرفته و حتی از روی حوریه هم خجالت میکشیدم که داشتم میرفتم تا درخواست جدایی از پدرش را امضا کنم. هر چه دلم را راضی میکردم که اینهمه تلخی را به خاطر دنیا و آخرت مجید به جان بخرد، باز قلبم قرار نمیگرفت و بغضی که گلوگیرم شده بود، سرانجام اشکم را جاری کرد. تصور اینکه الان در پالایشگاه مشغول کار است و فکرش را هم نمیکند که الهه اش در چند قدمی دادگاه خانواده برای تقاضای طلاق است، مغز استخوانم را آتش میزد و تنها به خیال اینکه هرگز نمیگذارم از این ماجرا باخبر شود، خودم را آرام میکردم. نمیدانم چقدر طول کشید تا با دستان خودم به جدایی از مجیدم رضایت دادم و با دلی که در خون موج می زد، به خانه بازگشتم. پدر تا طبقه بالا همراهم آمد، نه اینکه بخواهد مراقبم باشد که میخواست متهم جدایی‌اش از نوریه را به زندان تنهایی تحویل دهد که در را پشت سرم قفل کرد و خواست برود که صدای عبدالله در راه پله پیچید. فقط دعا میکردم پدر چیزی به عبدالله نگوید که بخاطر کاری که کرده بودم، خجالت میکشیدم در چشمان عبدالله نگاه کنم و دعایم مستجاب نشد که وقتی پدر در را برایش باز کرد و قدم به خانه گذاشت، به جای احوالپرسی، بر سرم فریاد کشید: @mohabbatkhoda
۴۰۸ »الهه! چی کار کردی؟!!! تو واقعا ً رفتی تقاضای طلاق دادی؟!!! از مجید خجالت نمیکشی؟!!!« چادرم را از سرم برداشتم و بی‌اعتنا به بازخواست های برادرانه اش، خودم را روی کاناپه رها کردم که خودم بیشتر از او حتی از خیال مجید خجالت میکشیدم. مقابلم نشست و مثل اینکه باورش نشده باشد، حیرت زده پرسید: تو واقعا ً میخوای از مجید طلاق بگیری »الهه! چرا این کار رو کردی؟!!! ؟!!!« سرم را میان هر دو دستم گرفتم که دیگر تحمل دردش را نداشتم و زیر لب پاسخ دادم: »بخاطر خودش این کارو کردم.« که باز بر سرم فریاد زد: »بخاطر مجید میخوای ازش طلاق بگیری؟!!! دیوونه شدی الهه؟!!!« و دیگر نتوانستم تحمل کنم که بغضم در گلو شکست و با صدای لرزانم ناله زدم: »چی کار میکردم؟ بابا منو به زور بُرد! هر چی التماسش کردم قبول نکرد!« خودش را روی مبل جلو کشید و با حالتی عصبی پرسید: »الهه! تو چت شده؟ از یه طرف میگی به خاطر مجید رفتی، از یه طرف میگی بابا به زور تو روبُرده!« و چه خوب اوج سرگردانی ام را احساس کرده بود ً میان بیرحمی پدر و مقاومت مجید، در برزخی بی‌انتها گرفتار شده بودم و دوای درد دلم را میدانست که خیرخواهانه نصیحت کرد: »الهه! تو الان باید بلند شی بری پیش شوهرت! مجید هر روز منتظره که تو بری پیشش، اونوقت تو امروز رفتی تقاضای طلاق دادی؟!!!« و من چیزی برای پنهان کردن از عبدالله نداشتم که حتی اشکم را هم پا ک نکردم و با بیقراری شکایت کردم: »عبدالله! تو خودت رو بذار جای من! من باید بین مجید و شماها یکی رو انتخاب کنم! تو جای من بودی کدوم رو انتخاب میکردی؟ من هنوز هفت ماه نیس که مامانم مرده، اونوقت بقیه خونواده ام رو هم از دست بدم؟ آخه چرا؟ مگه من چه گناهی کردم که باید انقدر عذاب بکشم؟« سپس در برابر نگاه اندوه بارش، مکثی کردم و با صدایی آهسته ادامه دادم: »ولی اگه مجید قبول کنه که سنی شه، میتونه برگرده و دوباره تو این خونه با هم زندگی کنیم. اینجوری هم اون عاقبت به خیر میشه، هم من پیش شماها میمونم!« از چشمانش میخواندم نمیفهمد چه میگویم که لبخندی لبریز امیدواری نشانش دادم و گفتم: »عبدالله! من اگه الان از @mohabbatkhoda