🏴 پیام تسلیت رهبر انقلاب در پی درگذشت آیتالله محمدتقی مصباح یزدی
🔰 بسم الله الرّحمن الرّحیم
با تأسف و تأثر فراوان خبر درگذشت عالم ربانی، فقیه و حکیم مجاهد، آیةالله آقای حاج شیخ محمدتقی مصباح یزدی را دریافت کردم. این، خسارتی برای حوزهی علمیه و حوزهی معارف اسلامی است. ایشان متفکری برجسته، مدیری شایسته، دارای زبان گویائی در اظهار حق و پای با استقامتی در صراط مستقیم بودند. خدمات ایشان در تولید اندیشهی دینی و نگارش کتب راهگشا، و در تربيت شاگردان ممتاز اثرگذار، و در حضور انقلابي در همهی میدانهائی که احساس نیاز به حضور ایشان میشد، حقاً و انصافاً کمنظیر است. پارسائی و پرهیزگاری خصلت همیشگی ایشان از دوران جوانی تا آخر عمر بود و توفیق سلوک در طریق معرفت توحیدی، پاداش بزرگ الهی به این مجاهد بلند مدت است.
اینجانب که خود سوگوار این برادر قدیمی و عزیز میباشم، به خاندان گرامی و فرزندان صالح و دیگر بازماندگان ایشان و نیز به شاگردان و ارادتمندان این معلّم بزرگ و به حوزهی علمیه تسلیت عرض میکنم و علّو درجات ایشان و مغفرت و رحمت الهی را برای ایشان مسألت مینمایم.
سیّدعلی خامنهای
۱۳ دی ماه ۱۳۹۹
آیت الله محمد تقی مصباح یزدی (ره)
🔴👈 موضوع: تکرار گناه، باعث قساوت قلب انسان می شود
آنچه که موجب قساوت قلب انسان می شود «گناه» است. خداوند روح انسان را به شکلی خلق کرده است که به هر چیزی که علاقه و دوستی نشان بدهد، این علاقه و دوستی آن بیشتر شده و از هر چیزی که بیشتر اعراض کند، از آن بیزارتر می شود.
🔵👈 لیکن انسانی که دست به گناهی مانند چشم چرانی می زنند این عمل کم کم در درون او عادت شده و او به این عمل علاقمند می شود و در نهایت باعث قساوت قلب او می شود.
شادی روح مطهرشان فاتحه و صلوات🥀
#عمار_انقلاب
🍃🍃🍃
#قسمت ۴۰۷
در این مسیر باید از دل و جان خودم هزینه میکردم، اما از دست ندادن خانواده
و سعادتمندی مجیدم، به تحمل اینهمه سختی میارزید که بالاخره به قصد
تقاضای طلاق از خانه بیرون رفتم.
تخته کمرم از شدت درد خشک شده و نفسهایم بریده بالا میآمد و به هر زحمتی بود، با قدمهای کند و کوتاهم طول خیابان را کنار پدر طی میکردم.
نمیتوانستم همپای قدمهای بلند و سریعش حرکت کنم که به شوق رسیدن به
نوریه، خیابان منتهی به دادگاه را به سرعت میپیمود و من نه تنها از کمردرد و
ضعف بدنم که از غصه کاری که میکردم، پایم به سمت دادگاه پیش نمیرفت.
هرچند میدانستم که این درخواست طلاق فقط برای رها شدن از فشار هر روز و
شب پدر و گرفتن مهلتی برای متقاعد کردن مجید است، ولی باز هم نمیتوانستم
تحمل کنم که حتی یک قدم به قصد جدایی از مجیدم بردارم. دستم را به کمرم
گرفته و حتی از روی حوریه هم خجالت میکشیدم که داشتم میرفتم تا درخواست
جدایی از پدرش را امضا کنم. هر چه دلم را راضی میکردم که اینهمه تلخی را
به خاطر دنیا و آخرت مجید به جان بخرد، باز قلبم قرار نمیگرفت و بغضی که
گلوگیرم شده بود، سرانجام اشکم را جاری کرد. تصور اینکه الان در پالایشگاه
مشغول کار است و فکرش را هم نمیکند که الهه اش در چند قدمی دادگاه خانواده
برای تقاضای طلاق است، مغز استخوانم را آتش میزد و تنها به خیال اینکه هرگز
نمیگذارم از این ماجرا باخبر شود، خودم را آرام میکردم. نمیدانم چقدر طول
کشید تا با دستان خودم به جدایی از مجیدم رضایت دادم و با دلی که در خون
موج می زد، به خانه بازگشتم. پدر تا طبقه بالا همراهم آمد، نه اینکه بخواهد مراقبم
باشد که میخواست متهم جداییاش از نوریه را به زندان تنهایی تحویل دهد که
در را پشت سرم قفل کرد و خواست برود که صدای عبدالله در راه پله پیچید. فقط
دعا میکردم پدر چیزی به عبدالله نگوید که بخاطر کاری که کرده بودم، خجالت
میکشیدم در چشمان عبدالله نگاه کنم و دعایم مستجاب نشد که وقتی پدر در
را برایش باز کرد و قدم به خانه گذاشت، به جای احوالپرسی، بر سرم فریاد کشید:
@mohabbatkhoda
#قسمت ۴۰۸
»الهه! چی کار کردی؟!!! تو واقعا
ً رفتی تقاضای طلاق دادی؟!!! از مجید خجالت
نمیکشی؟!!!« چادرم را از سرم برداشتم و بیاعتنا به بازخواست های برادرانه اش،
خودم را روی کاناپه رها کردم که خودم بیشتر از او حتی از خیال مجید خجالت
میکشیدم. مقابلم نشست و مثل اینکه باورش نشده باشد، حیرت زده پرسید: تو واقعا
ً میخوای از مجید طلاق بگیری
»الهه! چرا این کار رو کردی؟!!!
؟!!!« سرم
را میان هر دو دستم گرفتم که دیگر تحمل دردش را نداشتم و زیر لب پاسخ دادم:
»بخاطر خودش این کارو کردم.« که باز بر سرم فریاد زد: »بخاطر مجید میخوای
ازش طلاق بگیری؟!!! دیوونه شدی الهه؟!!!« و دیگر نتوانستم تحمل کنم که
بغضم در گلو شکست و با صدای لرزانم ناله زدم: »چی کار میکردم؟ بابا منو به زور
بُرد! هر چی التماسش کردم قبول نکرد!« خودش را روی مبل جلو کشید و با حالتی
عصبی پرسید: »الهه! تو چت شده؟ از یه طرف میگی به خاطر مجید رفتی، از یه
طرف میگی بابا به زور تو روبُرده!« و چه خوب اوج سرگردانی ام را احساس کرده بود
ً میان بیرحمی پدر و مقاومت مجید، در برزخی بیانتها گرفتار شده
بودم و دوای درد دلم را میدانست که خیرخواهانه نصیحت کرد: »الهه! تو الان
باید بلند شی بری پیش شوهرت! مجید هر روز منتظره که تو بری پیشش، اونوقت
تو امروز رفتی تقاضای طلاق دادی؟!!!« و من چیزی برای پنهان کردن از عبدالله
نداشتم که حتی اشکم را هم پا ک نکردم و با بیقراری شکایت کردم: »عبدالله!
تو خودت رو بذار جای من! من باید بین مجید و شماها یکی رو انتخاب کنم! تو
جای من بودی کدوم رو انتخاب میکردی؟ من هنوز هفت ماه نیس که مامانم
مرده، اونوقت بقیه خونواده ام رو هم از دست بدم؟ آخه چرا؟ مگه من چه گناهی
کردم که باید انقدر عذاب بکشم؟« سپس در برابر نگاه اندوه بارش، مکثی کردم
و با صدایی آهسته ادامه دادم: »ولی اگه مجید قبول کنه که سنی شه، میتونه
برگرده و دوباره تو این خونه با هم زندگی کنیم. اینجوری هم اون عاقبت به خیر
میشه، هم من پیش شماها میمونم!« از چشمانش میخواندم نمیفهمد چه
میگویم که لبخندی لبریز امیدواری نشانش دادم و گفتم: »عبدالله! من اگه الان از
@mohabbatkhoda
#قسمت ۴۰۹
این خونه برم، هم برای همیشه شماها رو از دست میدم، هم دیگه بهانهای ندارم
تا مجید رو متقاعد کنم که سنی شه. من میخوام از این فرصت استفاده کنم.
احساس میکنم خدا این کار رو کرده تا شاید یه معجزهای اتفاق بیفته! بخدا من
حتی نمیتونم تو ذهنم تصور کنم که یه روزی از مجید جدا بشم! امروز هم فقط
به اجبار بابا رفتم. حداقل الان دیگه تا یه چند روزی بابا بهم کاری نداره. چون
الان فکر میکنه که من راضی شدم از مجید طلاق بگیرم و حالا من یه چند روزی
فرصت دارم که با مجید حرف بزنم و راضی اش کنم. اصلاً نمیذارم مجید بفهمه
من این کار رو کردم.« چشمانش از حیرت حرفهایی که میزدم گرد شده و جرأت
نمیکرد چیزی بگوید که قاطعانه اعلام کردم: »عبدالله! من میخوام انقدر تو این
خونه بمونم تا مجید رو تسلیم کنم که سنی شه و برگرده!«
* * *
گوشی را از این دست به آن دستم دادم و در پاسخ بیقراری های مجید برای
دیدارم، بهانه آوردم: »مجید جان! اگه بیای اینجا و بابا تو رو ببینه، دوباره آشوب
به پا میکنه!« و این همه ماجرا نبود که هنوز به مجید نگفته بودم پدر همه درها را به رویم قفل کرده و نمیخواستم به در
ِ خانه بیاید و ببیند که خانه کودکی و جوانی ام،
زندان امروزم شده و در این چند روز هر بار به بهانهای از ملاقاتش طفره رفته بودم و
او از روی دلتنگی باز اصرار میکرد: »حواسم هست. یه جوری میام که اصلابابا
نفهمه. فقط یه لحظه تو رو ببینم، برام کافیه!« سپس شبنم بغض روی گلبرگ
صدایش نم زد و با دل شکستگی ادامه داد: »الهه! بخدا دلم برات خیلی تنگ
شده! الان یه هفته اس که ندیدمت!« در برابر بارش احساس عاشقانها ش، داغ
ً
دلتنگی من هم تازه شد که آهی کشیدم و گفتم: »منم همینطور، ولی فعلا باید
یخورده صبر کنیم تا بابا یه کم آروم شه.« به روی خودم نمیآوردم که پدر همین
چند روز هم که دیگر با هجوم داد و بیدادهایش بر سر من خراب نمیشود، دلش به
تقاضای طلاقم خوش شده و به هیچ عنوان سرِ آشتی با مجید و خیال بازگشت او
به این خانه را ندارد. من هم به همین تلفنهای پنهانی دل بسته بودم بلکه بتوانم
@mohabbatkhoda
❣سلام_امام_زمانم❣
دوست داشتنَت سحـرخیـزترین حسِ دنیاست
که صبــــــحها پیش از باز شدنِ چشمهایم در من بیدار میشود...
❣ سلام پدر جان یابن الحسن ❣
سَرشد به شوق وصل تو فصل جوانیَم
هرگز نمی شود که از این در برانیَم
یابن_الحسن برای تو بیدار می شوم
روزت_بخیر ای همه ی زندگانیم
اللهم_عجل_لولیک_الفرج_بحق_زینب کبری س 🙏🏻♥️🌹♥️
🍃
@mohabbatkhoda
✅ #حدیث_روز 👇👇
💠 حضرت محمد (ص) فرمودند :
سه چيز دوستى را يكرنگ مى سازد؛
هديه كردن عيب هاى يكديگر،
پاسداری در غیاب (و بدگويى نكردن)
و يارى رساندن در سختى.
📚{مجموعه ورام ج۲، ص۱۲۱}
🌴💎🏴💎🌴
@mohabbatkhoda
🌙 #نماز_شب
🦋 نور الهی در خانه شب زنده داران
🔹 از عارف ربانی حاج شیخ جواد انصاری همدانی بار ها نقل شده است که فلان شخص با اینکه عامی است ، یک شب که برای نماز شب بلند شده بود می بیند که از چندین خانه نوری به آسمان بلند شده . به الهام در میابد که در آن خانه ها ( در شهر همدان ) نماز شب خوانده می شود . همچنین شخص می بیند از نقطه ای نور عظیمی به آسمان اوج گرفته و در می یابد که امام زمان (عج) در آنجا به نماز شب ایستاده است.
🔸 آری چنین است که اگر انسانی هر چند عامی در طاعت حق استوار باشد به مقاماتی از معنویت می رسد که چشمه هایی از حکمت و دانایی در قلبش جوشان می شود و فرد نسبت به برخی از امور بینا و شنوا می شود.
📗 مردان علم در میدان عمل / ج2 / ص302
@mohabbatkhoda