13.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روشنگری
آیا علی علیه السلام عدالت را کاملا اجرا کرد؟
چرا قاتلان عثمان را مجازات نکرد؟
کدام مصلحت بالاتر از عدالت است ؟
@mohabbatkhoda
8.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱 چه کسانی قشنگ زندگی میکنند؟
#تصویری
@mohabbatkhoda
•°•°•°•°•
شهید مصطفی چمران:
•
من نمیگویم ولی فقیه معصوم است ولی ملتی
که به امر خدا به امر ولی فقیه اعتماد میکنند،
خدا اجازه اشتباه به آن #رهبر را نمی دهد و
به نوعی به او معصومیت می بخشد.
@mohabbatkhoda
#قسمت ۵۲۲
قطر.« مجید با دست چپش روی پهلویش را گرفت و با صدایی که از سوزش
زخمهایش خش افتاده بود، زمزمه کرد: »نمی ِ دونی کی برمیگرده؟« از اینکه
میخواست باز هم به سراغ پدر برود، دلم لرزید و پیش از آنکه حرفی بزنم، عبدالله
قدمی را که به سمت در اتاق برداشته بود، عقب کشید و رو به مجید طعنه زد:
»اینهمه مصیبت کم نیس؟!!! میخوای بری که دوباره با بابا درگیر شی؟!!! این
همه تن الهه رو لرزوندی، بس نیس؟!!!« و مجید انتظار این برخورد عبدالله را
میکشید که سا کت سر به زیر انداخت تا عبدالله باز هم عقده دلش را بر سرش
خالی کند: »بذار خیالت رو راحت کنم! بابا که هیچی، ابراهیم و محمد هم از
ترس بابا، دیگه کاری به تو و الهه ندارن!« مجید آهسته سرش را بالا آورد و نگاه
متحیرم به عبدالله خیره شد تا با عصبانیت ادامه دهد: »من دیروز هم به ابراهیم
زنگ زدم، هم به محمد، ولی هیچ کدوم حاضر نیستن حتی یه زنگ بزنن حال الهه
رو بپرسن، چه برسه به اینکه براتون یه کاری بکنن!« از اینهمه بیِ مهری برادرانم
قلبم شکست و خون غیرت در چشمان مجید جوشید که پیش از آنکه من حرفی
بزنم، مردانه اعتراض کرد: »مگه من ازت خواسته بودم بهشون زنگ بزنی و واسه من
گدایی کنی؟!!!« عبدالله چشمانش از عصبانیت گرد شد و فریاد کشید: »اگه به تو
باشه که تا الهه از گشنگی و بدبختی تلف نشه، از کسی کمک نمیخوای!!!« از
توهین وقیحانه اش، خجالت کشیدم که به حمایت از مجید، صدایم را بلند
کردم: »عبدالله! چطوری دلت میاد اینجوری حرف بزنی؟!!! اومدی اینجا که
فقط زجرمون بدی؟!!!« و فریاد بعدی را از روی خشمی دلسوزانه بر سرِ من کشید:
»تو دخالت نکن! من دارم با مجید حرف میزنم!« و مجید هم نمیخواست من
حرفی بزنم که با اشاره دست لرزانش خواست سا کت باشم، به سختی از روی
صندلی بلند شد و دیدم همه خطوط صورتش از درد در هم شکست و خواست
جوابی بدهد که عبدالله امانش نداد: »میبینی چه بلایی سرُ الهه آوردی؟!!!
ِ
لیاقت خواهر من این بود؟!!! لیاقت الهه این مسافرخونه اس؟!!! زندگیاش نابود شد، از همه خونواه اش
بُرید، بچهاش از بین رفت، خودش داره از ضعیفی جون
@mohabbatkhoda
#قسمت ۵۲۳
میده! اینهمه عذابش دادی، بس نیس؟!!! حالا میخوای اینجا زنده به گورش
کنی؟!!! بعدش چی؟!!! وقتی دیگه پول کرایه اینجا رو هم نداشتی میخوای
چی کار کنی؟!!!« زیر تازیانه های تند و تیز عبدالله، از پا در آمدم که نفسهایم به
شماره افتاد و در اوج ناتوانی لب تخت نشستم. صورت زرد مجید از عرق پوشیده
شده و نمیدانستم از شدت درد و هوای گرم و گرفته اتاق اینچنین به تب و تاب
افتاده یا از طوفان طعنه های عبدالله، غرق عرق شده که بالاخره لب از لب باز کرد:
»لیاقت الهه، من نبودم! لیاقت الهه یکی بود که بتونه آرامشش رو فراهم کنه!
لیاقت الهه کسی بود که به خاطرش انقدر عذاب نکشه! منم میدونم لیاقت الهه
این نیس...« و آتشفشان خشم عبدالله خاموش نمیشد که باز میان حرف مجید
تازید: »پس خودتم میدونی با خواهر من چی کار کردی!« سرم به شدت درد گرفته
و جگرم برای مجید آتش گرفته بود و میدانستم که عبدالله هم به خاطر من اینطور
شعله میکشد که دلم برای او هم میسوخت. مجید مستقیم به چشمان عبدالله
نگاه کرد و با لحنی ساده پاسخ داد: »آره، میدونم. ولی دیگه کاری از دستم
برنمیاد، میتونم سلامتیاش رو بهش برگردونم؟ میتونم زندگیاش رو براش درست
کنم؟ میتونم خونواده اش رو بهش برگردونم؟« و دیدم صدایش در بغضی مردانه
شکست و زیر لب زمزمه کرد: »میتونم حوریه رو برگردونم؟« و شنیدن نام حوریه
برای من بس بود تا صدایم به گریه بلند شود و زبان عبدالله را به تازیانهای دیگر دراز
کند: »الان نمیتونی، اون زمانی که میتونستی چرا نکردی؟!!! چرا قبول نکردی
سنی شی و برگردی سرِ خونه زندگی ات؟!!! میتونستی قبول کنی فقط اسم اهل
سنت رو داشته باشی و به اعتبار همین اسم، راحت با الهه تو اون خونه زندگی
کنی!« میدیدم از شدت ضعف ساق پایش میلرزد و باز میخواست سرِ پا بایستد
که به چشمان غضبنا ک عبدالله خیره شد و با صدایی که از عمق اعتقاداتش قدرت میگرفت، سؤال کرد: »واقعا
ً فکر میکنی اگه من سنی شده بودم، همه چی
تموم میشد؟ مگه الهه سنی نبود؟ پس چرا من جنازهاش رو از اون خونه اوردم
بیرون؟« که عبدالله بلافاصله جواب داد: »واسه اینکه الهه هم از تو حمایت
@mohabbatkhoda
#قسمت ۵۲۴
میکرد!« و مجید با حاضر جوابی، پاسخ داد: »الهه از من حمایت میکرد، ابراهیم
و محمد چرا جرأت ندارن حرف بزنن؟ تو چرا نمیتونی یک کلمه به بابا اعتراض
کنی؟ شماها که شیعه نیستید، شماها که اهل سنت اید، پس شما چرا اینجوری
تو مخمصه گیر افتادید؟« و حالا نوبت او بود که با منطقی محکم، عبدالله را پای
میز محا کمه بکشاند: »ولی من فکر نمیکنم شماها هم بتونید خیلی دَ ووم بیارید!
بالاخره یه روزی هم شما یه حرفی میزنید که به مذاق بابا و اون دختره خوش
نمیاد، اونوقت حکم شما هم صادر میشه! مگه برای این تروریستهایی که به
جون عراق و سوریه افتادن، شیعه و سنی فرق میکنه؟!!! شیعه رو همون اول
ُ میکشن، سنی رو هر وقت اعتراض کرد، گردن میزنن!« که عبدالله با عصبانیت
فریاد کشید: »تو داری بابای منو با تروریستها یکی میکنی؟!!!« و مجید بیدرنگ
دفاع کرد: »نه! من بابا رو با تروریستها یکی نمیکنم! ولی داره از کسی خط میگیره
که با تروریستهای تکفیری مو نمیزنه! روزی که من اومدم تو اون خونه و مستأجر
شما شدم، بابا یه مسلمون سنی بود که با من معامله میکرد و بعدش رضایت داد
تا با دخترش ازدواج کنم!
من سر یه سفره با شما غذا میخوردم، من و تو با هم
میرفتیم مسجد اهل سنت و تو یه صف نماز جماعت میخوندیم، ولی از وقتی
پای این دختر وهابی به اون خونه باز شد، من کافر شدم و پول و جون و آبروم برای
بابا حلال شد!« سپس نگاهش به خا ک غم نشست و با حالتی غریبانه ادامه داد:
»من و الهه که داشتیم زندگیمون رو میکردیم! ما که با هم مشکلی نداشتیم! ما که همه چیزمون سر
ِ جاش بود! خونه مون، زندگیمون، بچه مون...« و دیگر نتوانست
ادامه دهد که به یاد اینهمه مصیبتی که در کمتر از سه ماه بر سرِ زندگیمان آوار
شده بود، قامتش از زانو شکست و دوباره خودش را روی صندلی رها کرد. عبدالله
هم میدانست پدر با هویت انسانی و اسلامی اش چه کرده که بارها به تباهی دنیا و آخرتش گواهی داده بود، ولی حالا از سر
ِ درماندگی زبان به اعتراض باز کرده که
شاید گمان میکرد اگر در برابر پدر تسلیم شده بودیم، زندگی راحتتری داشتیم، اما
من میدانستم این راه بنبست است که وقتی چند روز با پدر مدارا کردم و حتی
@mohabbatkhoda