eitaa logo
محبت خدا
298 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
3.8هزار ویدیو
15 فایل
در این کانال نزدیکترین راه های رسیدن به خدا از جمله محبت وادب را با هم بررسی میکنیم انتشار مطالب کانال بلامانع وصدقه جاریه هست کانال محبت خدا زیر مجموعه تشکیلات بزرگ تنها مسیر آرامش هست ارتباط باادمین @montazer_35
مشاهده در ایتا
دانلود
فقط برای خدا.mp3
1.92M
ـ از کجا بفهمم، میزان اخلاصم در کاری که به اصطلاح "برای خدا" انجام می‌دهم، چقدر هست؟ 💥آیا واقعاً "برای خداست"، یا "برای خودم"؟ 🎤 @mohabbatkhoda
هدایت شده از فراترازمرزها
🔸فراتر از مرزها در حال حاضر طرحی جامع را با عنوان "باهم" آغاز نموده است 🔹گام نخستمان را در "باهم"، کمپینی برای مردم در محاصره ی یمن قرار دادیم. زیرا شاهد زندگی انسان هایی هستیم که از ابتدایی ترین نیازهای خود محروم شده اند و به دلیل جنگ، کشتار و قحطی، شریان حیـاتی زنـدگی آنان قطع گردیده است 🔹مجموعه مردم نهاد "فراتر از مرزها" در کنار مردم آزاده جهان، می خواهد در کمپینی بیـن المللی، با عنوان ، به کمک مردم مظلوم یمن به خصوص کودکـان، زنان و بیمارانی که از تامین مواد غـذایی و دارویی به سبب محاصره ناشی از جنگ ناتوان شده اند، بشتابد. 🔹همه ی کسانی که برای پیوستن به این تلاش های جمعی علاقه مندند، می توانند برای پشتیبانی و اجرای "" به ما بپیوندند. ✅با هم برای صلح ، رفاه و مهربانی👇 ⏩https://eitaa.com/joinchat/2885943392Cab83a81fac
هدایت شده از فراترازمرزها
🔸سرش را گرفته بود، دور خودش میچرخید، فریاد میزد... مادر!مادر! مراقب باش، مادر! مادرش که از نگرانی و ترس، اشک در چشمانش حلقه زده بود، دوید و در آغوشش گرفت، دقایقی گذشت تا آرام شود؛ موج انفجار او را گرفته بود... این مشکلات روانی ناشی از جنگ، گریبانگیر ۳۱ درصد از کودکان یمنی شده است. #باهم_برای_یمن ✅با هم برای صلح ، رفاه و مهربانی👇 ⏩https://eitaa.com/joinchat/2885943392Cab83a81fac
6.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امشب یکشنبه 17 اسفند 99 ساعت 20:30 به وقت ایران و همزمان در 34 کشور جهان عملیات هشتگی سراسری برای اولین بار همه جریانات رسانه ای داخلی ذیل یک بیرق فریاد مظلومیت کودکان و زنان یمن را سر خواهند داد. از همه شبکه های رسانه ای انقلابی و مردمی تحت هر عنوانی دعوت می‌کنیم به مشارکت در این پویش جهانی قبل از عملیات عضو شوید👇 https://eitaa.com/joinchat/2885943392Cab83a81fac
🔴به کی رای بدیم ؟ 💠شهید ابراهیم همت ؛ هر موقع در مناطق جنگی راه رو گم کردید ؛ نگاه کنید آتش دشمن کجا را می کوبد ، همان جبهه خودی است . @mohabbatkhoda
✅بیدار کردن برای نماز صبح رحمت خدا بر آن مردی که نیمه‌های شب، برخیزد و نماز بخواند و همسرش را برای نماز خواندن، بیدار کند و اگر بیدار نشد، به صورتش آب بپاشد! رحمت خدا بر آن زنی که نیمه‌های شب، از خواب برخیزد و نماز بخواند و شوهرش را برای نماز بیدار کند و اگر بیدار نشد به صورتش آب بپاشد! 📔میزان الحکمه/ ۱۶۵۳ @mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۵۸۶ همچنانکه سفره افطار را روی فرش کوچک اتاق هال پهن میکردم، گوشم به اخبار بود که شمار شهدای حملات امروز رژیم صهیونیستی به مردم مظلوم و مقاوم غزه را اعلام میکرد. با رسیدن 18 ماه مبارک رمضان، حدود ده روز از آغاز حملات بیرحمانه اسرئیلیها به نوار غزه میگذشت و در تمام این مدت، مردم غزه روزه خود را با خون گلو باز میکردند. تلویزیون روشن بود و من همانطور که در راه آشپزخانه به اتاق هال مدام میرفتم و می‌آمدم و وسایل افطار را در سفره میچیدم، به اخبار این حکایت فاجعه بار هم گوش میکردم. حالا معنای سخنان آسید احمد را بهتر می‌فهمیدم که وقتی میگفت مهمترین منفعت جولان تروریستهای تکفیری در منطقه، حفظ امنیت رژیم صهیونیستی است یعنی چه که درست در روزهایی که عراق به خاطر پیشروی داعش در برخی شهرها، به شدت ملتهب شده و چشم تمام دنیا به این نقطه از خاورمیانه بود، اسرائیلی ها با خیالی آسوده غزه را به خا ک و خون کشیده که دوستان وهابیشان در عراق و سوریه، حسابی دنیا را سرگرم کرده بودند تا مردم غزه بی سر و صدا قتل عام شوند. حالا امسال حقیقتا ً ماه رمضان بوی خون گرفته بود که هر روز در عراق و سوریه و غزه، امت پیامبر در دریای خون دست و پا میزدند و اینها همه غیر از جنایتهای پراکنده‌ای بود که در سایر کشورهای اسلامی رخ میداد. بشقاب پنیر و خرما، تنگ شربت آب لیمو و سبد نان را میان سفره گذاشتم که کسی به در زد. حدس میزدم مامان خدیجه باشد که هر شب پیش از افطار برایم خوراکی لذیذی می‌آورد تا مبادا احساس غریبی کنم. با رویی گشاده در را باز کردم که دیدم برایم یک بشقاب حلوای مخصوص آورده و با دنیایی از محبت به دستم داد. صورتش مثل همیشه میخندید و چشمانش برای زدن حرفی مدام دور صورتم میچرخید و آخر نتوانست چیزی بگوید که التماس دعا گفت و رفت. به اتاق بازگشتم و ظرف حلوا را میان سفره گذاشتم و دلم پیش دلش جا مانده بود که دلم میخواست اگر کاری دارد برایش انجام دهم، ولی نگفت و من هم خجالت کشیدم چیزی بپرسم. نماز مغربم را خوانده و همچنان منتظر مجید بودم تا از مسجد برگردد. نماز مغرب و عشاء را با آسید احمد در مسجد میخواند و دیگر برای برنامه افطاری مسجد نمی‌ماند و به سرعت به خانه بر میگشت تا دور سفره کوچک و عاشقانه مان با هم افطار کنیم. من هم لب به آب نمیزدم تا عزیز دلم برگردد و روزه مان را با هم باز کنیم که سرانجام انتظارم به سر رسید و مجید آمد. هر چند امسال مسیر طولانی @mohabbatkhoda
۵۸۷ بندر عباس تا اسکله شهید رجایی را طی نمیکرد و در مسجد کار ساده‌تری از پالایشگاه داشت، ولی باز هم گرمای تابستان بندر به قدری تند و سوزنده بود که وقتی به خانه بازمیگشت، صورتش به شدت گل انداخته و لبهایش از عطش، ترک خورده بود. شب نوزدهم ماه رمضان از راه رسیده و میدانستم به احترام عزای امام علی ،پیراهن مشکی پوشیده و صورتش را اصلاح نکرده است. رطب تازه تعارفش کردم که با دو انگشت یکی برداشت و با لحنی شیرین تشکر کرد که نگاهش به ظرف حلوا افتاد و پرسید: »مامان خدیجه حلوا اُورده؟« و من همانطور که هسته خرما را در می آوردم، پاسخ دادم: »آره!« که به یاد نگاه مرددش افتادم و ادامه دادم: »انگار میخواست یه چیزی بهم بگه، ولی نگفت.« و مجید حدس میزد چه حرفی در دل مامان خدیجه بوده که صورتش از لبخندی کمرنگ پُر شد و به روی خودش نیاورد. برایم لقمه‌ای پیچید، با مهربانی بی نظیرش لقمه را تعارفم کرد و همزمان حرف دلش را هم زد: »فکر کنم میخواسته برای مراسم احیا دعوتت کنه! مراسم مسجد ساعت ده شروع میشه.« لقمه را از دستش گرفتم و تازه احساس کردم رنگ تردید چشمان مامان خدیجه، دقیقاً همین بوده که اول از هوشمندی مجید لبخندی زدم و بلافاصله دلم در دریای غمی کهنه گُم شد. با همه احترامی که برای مراسم شیعیان در این شبها قائل بودم، ولی بی‌آنکه بخواهم خاطرات تلخ سال گذشته برایم زنده میشد که به امید شفای مادرم، از اعماق قلبم ضجه میزدم و با همه دل شکستگی، دعایم اجابت نشد که مادرم مرد، نوریه جایش را گرفت و کار به جایی رسید که همه سرمایه زندگی و اعتبار خانوادگی مان به یغما رفت، ابراهیم و محمد و عبدالله هر یک به شکلی آواره شدند و بیشترین هزینه را من و مجید دادیم که پس از هشت ماه رنج و چشم انتظاری، حوریه معصومانه پر پر شد. هر چند مثل گذشته نسبت به راز و نیازهای عاشقانه شیعیان چندان بی‌اعتقاد نبودم، اما دلم نمیخواست دوباره در فضای روضه و عزای این شبها قرار بگیرم و ترجیح میدادم مثل سایر اهل سنت تنها به عبادت و استغفار بپردازم که مجید حرف دلم را خواند و با صدایی گرفته حمایتم کرد: »الهه جان! اگه @mohabbatkhoda
۵۸۸ دوست نداری بیای، نیا! هیچکس از تو انتظار نداره. برای همین هم مامان خدیجه بهت چیزی نگفته، چون نمی‌خواسته تو رودرواسی بمونی.« نگاهش کردم و او همانطور که به لبه بشقاب خرما انگشت میکشید، ادامه داد: »اتفاقاً الان که داشتم از مسجد می‌اومدم خونه، آسید احمد تأ کید کرد که تو رو راحت بذارم تا هر تصمیمی خودت دوست داری بگیری. حالا هر جور خودت راحتی الهه جان!« و من حقیقتا ً تمایلی به رفتن نداشتم که با لحن سردی پاسخ دادم: »نه، من نمیام. تو برو.« و دلم نمیخواست در برابر نگاه منتظر و مشتاقش این‌همه خشک و بی‌روح باشم که خودم ناراحت تر از او، از سرِ سفره بلند شدم و به اتاق رفتم تا نماز عشاء را بخوانم. نمازم که تمام شد، صدای جمع کردن ظرفهای افطاری را از آشپزخانه میشنیدم که جانمازم را جمع کردم و به آشپزخانه رفتم. مجید در سکوتی ساده، سفره را جمع کرده و مشغول شستن بشقابها بود که پرسیدم: »من کار بدی میکنم که امشب نمیام مسجد؟« با صدای من تازه متوجه حضورم شد که به سمتم چرخید و با مهربانی پاسخ داد: »نه الهه جان! تو حق داری هر کاری دوست ِ داری انجام بدی!« به چهارچوب در تکیه زدم و دلم می ِ خواست با همسرم درد دل کنم که زیر لب شکایت کردم: »آخه من پارسال هم اومدم، ولی حاجتم رو نگرفتم. تازه همه چی بدتر شد!« و او همانطور که نگاهم میکرد، با لحنی قاطعانه پرسید: »فکر میکنی اگه نمی اومدی، بهتر میشد؟« برای یک لحظه نفهمیدم چه میگوید که به چشمانم دقیق شد و باز سؤال کرد: »منظورم اینه که از کجا میدونی سرنوشت چی بود و قرار بود چه اتفاقی بیفته که حالا بدتر شده یا بهتر؟« سپس در برابر نگاه پر از علامت سؤالم، دست از کار کشید، پشتش را به کابینت تکیه داد و با لحنی ملایم آغاز کرد: »ببین الهه جان! من میدونم تو از پارسال خیلی عذاب کشیدی! میدونم روزهای خیلی سختی داشتی، ولی شاید قرار بود اتفاقهای خیلی بدتر از اینم بیفته و همون دعاهایی که اون شب تو امامزاده کردی، باعث شد خیلی از اون بلاها از سر ِ زندگیمون رفع شه!« و ما در این یکسال کم مصیبت نکشیده بودیم که با لبخند تلخی پرسیدم: »مگه بدتر از اینم میشد؟ دیگه چه بلایی @mohabbatkhoda
https://eitaa.com/mohabbatkhoda/8263 قسمت اول داستان جان شیعه اهل سنت