#مقام_شهید
#قداست_شهید
✳️ بدن و جامه ی شهید از ناحیه روح و اندیشه و حق پرستی و پاک باختگی اش کسب شرافت کرده است .
🔻شهید اگر در میدان معرکه ، جان به جان آفرین تسلیم کند ، بدون غسل و کفن با همان تن خون آلود و جامه خون آلود دفن می شود.
🔺این استثنا نشانه این است که روح و شخصیت شهید آنچنان پاک و وارسته شده که در بدنش و در خونش و حتی در جامه اش اثر گذاشته است.
🔺 این احکام خاص در فقه اسلامی درباره بدن شهید ، نشانه دیگری است از قداست شهید در اسلام .
🥀🥀🥀
محبت خدا
#مقام_شهید #قداست_شهید ✳️ بدن و جامه ی شهید از ناحیه روح و اندیشه و حق پرستی و پاک باختگی اش کسب
#مقام_شهید
خون شهیدان را زآب اولی تر است
این خطا از صد صواب اولی تر است
در درون کعبه رسم قبله نیست
چه غم ار غواص را پاچیله نیست
تو زسر مستان قلاووزی، مجو
جامه پاکان ار چه فرمایی رفو
لعل را گر مهر نبود باک نیست
عشق در دریای غم ، غمناک نیست
ملت عشق از همه دین ها جداست
عاشقان را مذهب و ملت خداست
🥀🥀🥀
#پاچیله 👈 کفش
#قلاووزی 👈 خبرگیری ، جاسوسی
محبت خدا
#مقام_شهید #قداست_شهید ✳️ بدن و جامه ی شهید از ناحیه روح و اندیشه و حق پرستی و پاک باختگی اش کسب
سلام علیکم جمیعا 💐
با توجه به این مطلب ، تفکر کنید که:👇👇
چرا زمین و خاک کربلا مقدس است ؟
و
چرا سجده بر تربت کربلا موجب قبولی نماز
و دعا در زمین کربلا مستجاب است؟
🤔
#مقام_شهید
#رمان_هاد
پارت۹۳
-سلام، خسته نباشید
- سلام، ممنون، چه کمکی ازم برمی آد؟
-دکتر موسوی هستن؟
- بله ولی الان مشغول معاینه هستن
- چقدر طول می کشه؟
- دیگه کم کم تموم میشه. منتظر باشید
شاهرخ تشکر کرد. شروین که کنارش ایستاده بود پرسید:
- موسوی کیه؟
قبل از اینکه شاهرخ جواب دهد صدائی آمد:
- سلام بر ریاضی دان بزرگ، استاد مهدوی!
شاهرخ با شنیدن صدا نیشش باز شد. برگشت.
- علیک سلامسینوهه طبیب
همدیگر را در آغوش کشیدند. شروین رفت نزدیک:
- دو هفته ای هست نیومدی
- متأسفم، سرم شلوغ بود
- بچه ها خیلی دلتنگ شدن
- امروز اومدم، با دست پر!
شاهرخ این را گفت و کیف را نشانش داد. شروین بدون اینکه حرفی بزند تماشا می کرد. دکتر نگاهی به شروین که با کنجکاوی به حرفهایشان گوش می داد انداخت و گفت:
- کاری داشتید؟
شاهرخ دستش را روی شانه شروین گذاشت و گفت:
- این شروینه! دوست من
و رو به شروین دکتر را معرفی کرد.
- اینم دکتر موسوی. دکتر سیدعلی موسوی
علی دستش را دراز کرد.
- ببخشید نشناختم
و از شاهرخ پرسید:
- عضو جدیده؟
شاهرخ ابرویی بالا برد:
- شاید!
شروین دست علی را گرفت و علی رو به شاهرخ گفت:
- بیا بریم. اگه بچه ها بفهمن اومدی غوغا می کنن. راه رو که بلدی؟ شما برید منم میام
و رفت. شاهرخ و شروین راه افتادند.
- علی رفیق دبیرستان منه. از اولش هم عاشق طبابت بود. تو مدرسه هرکس یه طوریش میشد می اومد پیش اون. یه بار به یکی از بچه ها یه داروی گیاهی داده بود که بزنه سرش موهاش پر پشت شه. بیچاره همون دوتا نخ موش رو هم از دست داد. کار بالا گرفت. نزدیک بود اخراجش کنن. آخرش با پادر میونی یکی از معلم ها به لغو مجوز طبابتش رضایت دادن. شده بود دکتر زیرزمینی. اون زیستش خوب بود و من ریاضیم. همزیستی مسالمت آمیز. از سال دوم که رشته ها جدا شد روز امتحان ریاضی قیافش دیدنی بود
شاهرخ که انگار قیافه علی یادش آمده باشد خندید. شروین پرسید:
-حالا کجا می ریم؟
شاهرخ از پله آخر بالا آمد و گفت:
- ایناهاش رسیدیم!
شروین نگاهی به تابلو انداخت.
- بخش سرطان؟ کی اینجاست؟
- بذار علی بیاد، می فهمی
کیفش را توی بغلش گرفت و روی صندلی نشست. شروین هم دستش را توی جیبش کرده بود و راه می رفت. بالاخره علی آمد.
- ببخشید. طول کشید. چرا نرفتید داخل؟
شاهرخ بلند شد. علی پشت در بخش ایستاد:
- خب حالا که نرفتید بذار اول من برم
چند دقیقه ای طول کشید و یک دفعه صدای جیغ و فریاد بلند شد. شاهرخ کیف را کولش انداخت و به شروین گفت:
- بیا تو
شروین که هنوز از ماجرا سر در نیاورده بود به آرامی درها را باز کرد و داخل شد. با دیدن آنچه روبرویش بود همانجا ایستاد. 12-10 تا بچه که لباس های بیمارستان تنشان بود و سرهائی تراشیده. دور شاهرخ حلقه زده بودند و از سرو کولش بالا می رفتند: یکی دستش را می کشید چندتائی پاهایش را بغل کرده بودند، یکی هم آویزان کیفش بود. شاهرخ هم همانطور که به سر وصورتشان دست می کشید بینشان نشست. شروین همانجا مات و مبهوت ایستاده بود. علی که شادی بچه ها لبخند روی لبانش نشانده بود کنار شروین ایستاد و دستهایش را به سینه زد و گفت:
ادامه دارد....
✍ میم مشکات
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1
#رمان_هاد
پارت۹۴
- این بچه ها سرطان دارند. اکثرشون امیدی به خوب شدنشون نیست. تمام هفته رو منتظر روزی ان که شاهرخ میاد. بعضی هاشون خیلی وابسته ان.طوریکه یه بار وقتی شاهرخ مسافرت کاری رفته بود یکیشون...
حرفش را خورد. نگاهی به علی که از زیر عینک اشکش را خشک می کرد انداخت. صدای یکی از بچه ها باعث شد دوباره متوجه جمع بچه ها شود.
- عمو شاهرخ؟ عمو شاهرخ؟
شاهرخ سرچرخاند:
-جانم مرضیه خانم؟
دختر دستش را باز کرد و گفت:
- ببین اینجا رو آمپول زدن سیاه شده
و جای سیاه شدگی بازویش را نشان شاهرخ داد. شاهرخ بغلش کرد و جای زخمش را بوسید.
- شاهرخ آدم عجیبه. بدون هیچ چشم داشتی محبت میکنه. گاهی ازش می ترسم. نمی دونم این همه انرژی رو از کجا می آره
- چرا از خودش نمی پرسی؟
به علی نگاه کرد. علی گوشی اش را انداخت گردنش و گفت:
- من چند تا بیمار دارم. میرم بهشون سر بزنم
و همانطور که خارج می شد گفت:
- فقط خودش از راز خودش خبر داره نه کس دیگه ای
علی رفتو شروین دوباره به شاهرخ خیره شد. شاهرخ صدایش زد:
- عمو شروین؟ شما نمی آی اینجا؟
یکی از بچه ها که از بقیه کوچکتر بود به شروین اشارهای کرد و معصومانه پرسید:
- این هم عموئه؟
شاهرخ نگاهی موذیانه کرد و با لحنی شیطنت آمیز گفت:
- آره اونم عموئه، برید بیاریدش
بچه ها به طرف شروین حمله کردند و شروین بین دستهایشان گم شد. دستش را می کشیدند و از پشت هلش می دادند. شاهرخ خنده کنان روی یکی از تختها نشست و بلند گفت:
- حالا اگه گفتید وقت چیه؟
بچه ها دست هایشان را از شروین ول کردند و نگاهی به هم انداختند. شاهرخ کیفش را بلند کرد و همه به طرفش دویدند. شروین هم که از جمعیت خلاص شده بود گوشه یکی از تخت ها نشست. شاهرخ کیفش را بالا گرفته بود تا از پاره شدن در امان بماند. بچه ها سر و صدا می کردند.
- برای منم آوردی عمو؟
- من چی؟
شاهرخ که سعی می کرد آرامشان کند تا بتواند کیف را باز کند گفت:
- برای همه آوردم. آروم باشید تا بتونم بهتون بدم
بچه ها ساکت شدند و شاهرخ توانست کیف را روی پایش بگذارد و بعد شروع کرد به پخش کردن اسباب بازی ها! چندتائی از بچه ها روی تخت رفته بودند و منتظر بودند تا نوبتشان برسد. یکی از دخترها که حدوداً 5-4 ساله بود دستش را دورگردن شاهرخ انداخته بود. وقتی اسباب بازی اش را گرفت شاهرخ را بوسید. شاهرخ توی بغل نشاندنش و بقیه اسباب بازی ها را پخش کرد. بچه ها اسباب بازی هایشان را با ذوق به هم نشان می دادند. هر کدام گوشه ای رفتند و مشغول بازی شدند. شاهرخ می خواست بلند شود که یکی از بچه ها جلو آمد و خودش را از تخت بالا کشید.
- عمو؟
- جان عمو؟
- میشه من دختر شما باشم؟
- آره خانمی
- دخترا می شینن تو بغل باباشون. میشه منم بشینم؟
شاهرخ دستی به سر دخترک کشید و دخترک را توی بغلش گذاشت و دستهایش را دورش گرفت.
- پریا خانم، دختر خوب بابائی
پریا سرچرخاند و با لحن کودکانه اش گفت:
- اون دفعه که بابای مینا اومده بود بغلش کرده بود. منم دلم می خواست بابای منم باشه ولی مینا گفت بابای اون مال خودشه. حالا منم بابا دارم
بعد صورت شاهرخ را بوسید. شاهرخ هم پیشانی دخترک را بوسید و پریا شروع کرد به تعریف کردن برای باباشاهرخش. شروین رفت کنار پنجره و به بیرون و ردیف درختها خیره شد. چشمهایش را بست و نفس عمیقی کشید. پیشانی اش را به پنجره چسباند تا کمی خنک شود.هیچ گاه فکر نمی کرد که در این دنیا همچین جایی هم وجوود داشته باشد.
- دلت می خواد پنجره رو باز کنی، نه؟
شاهرخ بود که کنارش ایستاده بود. چیزی نگفت و دوباره از پنجره به بیرون خیره شد.
- اینا حتی از هوای تازه هم محرومن. تمام روز توی یه اتاق دربسته. اونم درحالی که فاصله چندانی با مرگ ندارن. تصور کن بیشتر عمرت رو توی همچین وضعیتی باشی
مکثی کرد و بعد گفت:
-تقریباً هفته ای یه بار می آم اینجا. می آم اینجا تا بفهمم چقدر بنده ناشکری ام. وقتائی که فقط نصفه خالی لیوانم رو می بینم می آم اینجا تا یادم بیاد همینقدر که می تونم دست دراز کنم و پنجره رو باز کنم و هوای تازه رو نفس بکشم یعنی یه نعمت. یه نعمت که من دارم و خیلی ها
ادامه دارد....
✍ میم مشکات
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1