7.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬کلیپ| استاد طائب: خون #سردار_سلیمانی موجب خنثیشدن فتنه آمریکاییها در عراق شد...
#شهید_بیداری
🔴 نظریه انتقام سخت در سیره نبوی
🔹درفاصله توافقنامه حدیبیه با مشرکان، تا فتح مکه؛ پیامبر(ص) به کارهای دیگری در راستای رسالت توحیدی خود پرداخت. از جمله آنها دعوت شاهان و اُمرای منطقه به اسلام بود از جمله، فرستادن "حارث بن عمیر ازدی" نزد پادشاه بُصری است. بقیه ماجرا را با مٲموریت سردار سلیمانی و کشتن ایشان و وعده #انتقام_سخت رهبرعزیزانقلاب مقایسه کنید:
🔹️ حارث بن عمیر حامل پیامی برای امیر بُصری بود. در سرزمین موته #فرمانده_نصرانیان عرب (شرحبیل بن عمرو غسّانی) او را گرفت وکشت.(۱)
🔹 این نحوه کشتن بر رسول خدا(ص) بسیار گران آمد. سپاهی سه هزار نفری برای اعزام به موته تجهیز کرد. طرف مقابل هم همپیمانان رومی خود را یاری خواستند؛ و رومیان نیز با سپاهی عظیم به یاری شان آمدند؛ اما پیامبر برمقابله راسخ ماند.
جنگ موته سرآغاز فتوحات اسلامی در جانب مسیحیان و رومیان شد.
⬅️ کسانی که ندانسته، آیات قصاص و مانند آن را جای انتقام راهبردی می خوانند و درمقابل انتقام سخت، از کشتن یک جان مقابل جان سردار می گویند؛ استدلالشان را به پیامبر خدا(ص) عرضه کنند!
چرا پیامبر(ص) در قبال کشتن حامل پیام به امیر یک منطقه، یک جنگ را انتقام قرار می دهد؟!
سردار سلیمانی اگر در سنگر جنگ با داعش تیر می خورد، شاید انتقامش مثل سردار همدانی بود و مزدش پیروزی برداعش(مثل شهادت حججی)؛ اما او مهمان عراق بود وبه تصریح نخست وزیر عراق حامل پیامی برای او بود که توسط فرمانده مسیحیان صهیونیست و دستور مستقیم ترامپ کشته شد. آیا انتقامش در مقیاس موته نیست؟!
.............................................
۱.الطبقات الکبری ج۲ ص۱۲٨
٭مطلب مرتبط: ادب عقوبت در قرآن (نقد یادداشت آقای سروش محلاتی)
✍محسن قنبریان
۹۸/۱۰/۱۷
#سپهبد_قاسم_سلیمانی
#انتقام_سخت
✅ با بدون سانسور
#رمان_هاد
پارت۹۵
ندارن اما من فکر می کنم خوشبختی یعنی چیزای خیلی بزرگ و یادم می ره اگر نگاه من بزرگ نباشه بزرگترین نعمت ها حقیر می شن. میام تا یادم بیاد در برابر خوشی هایی که داشتم شاکر بودم که در برابر سختی هاش طلبکار باشم؟
بعد از شروین پرسید:
- می تونی خوشبختی های زندگیت رو بشماری؟
شروین به شاهرخ که با لبخند نگاهش می کرد خیره شد. می خواست حرفی بزند که صدای باز شدن در اتاق باعث شد دوتایی برگردند . علی وارد اتاق شد و همراه خودش ویلچری آورد که دختری 12-11 ساله روی آن نشسته بود. لباسی صورتی و روسری سفید رنگ که معلوم بود با دقت بسته شده تا مویی از آن بیرون نباشد. با ورود علی و ویلچر همه ساکت شدند. دخترک با دیدن شاهرخ دهانش به خنده باز شد. شاهرخکه به دختر خیره شده بود زیر لب گفت:
- بیا، بیا تا ببینی همونقدر که می تونی حرف بزنی اونقدر خوشبختی که دیگه به هیچی نیاز نداری
بعد جلو رفت . به دختر که رسید جلوی ویلچر زانو زد. گوشه دامن دختر را گرفت و بوسید.
- سلام ریحانه خانم
دختر بدون اینکه چیزی بگوید سر تکان داد. چند لحظه ای با همان لبخند معصوم در چشمان شاهرخ خیره شد. دستش را مشت کرد و روی قلبش گذاشت.
- خوبی خانمی؟
ریحانه سرتکان داد.
- کتاب هایی رو که برات آورده بودم خوندی؟... آفرین، دیگه چه کار کردی عمو؟
دخترک کاغذی را از کنار صندلی اش برداشت و به شاهرخ داد. شاهرخ نگاهی به نقاشی کرد. شروین آرام جلو آمد و پشت سر شاهرخ ایستاد. می توانست نقاشی را ببیند. یک خانه، یک درخت، یک دشت سبز و دو نفر. یک مرد کت و شلواری و یک دختر بچه. دخترک مرد تصویر را نشان داد و بعد به شاهرخ اشاره کرد.
- این منم؟ پس اینم تویی
دختر خندید.
- بال داری؟
ریحانه اشاره ای به آسمان کرد. شاهرخ هراسان به علی نگاه کرد و علی با تأسف سری به نشانه تائید تکان داد. ریحانه با اشاره به شاهرخ فهماند که نقاشی را برای او کشیده. شاهرخ با خوشحالی گفت:
-برای منه؟ خیلی قشنگه. حتماً می زنم به دیوار اتاقم
و دختر لبخند زد.
- خب، حالا منم یه چیزی برای تو آوردم
از جیبش جعبه کوچکی را بیرون آورد. باز کرد و جلوی دخترک گرفت. ریحانه گردن بند توی جعبه را برداشت. با ذوق آن را گرفت و علی گفت:
-بذار برات ببندمش
-چقدر بهت میاد
ریحانه با لبخندش از شاهرخ تشکر کرد اما سرفه ای که کرد نشان داد که دیگر وقت رفتن است. علی گفت:
-خب، اینم عمو شاهرخ. حالا دیگه باید بریم وگرنه حالت بد میشه عزیزم. باشه؟
ریحانه به علی چشم دوخت. نگاه ملتمسانه اش از یک طرف و بدتر شدن حالش از طرف دیگر علی را بین دوراهی متأصل می کرد. پیشنهاد شاهرخ راه حل خوبی بود.
- می خوای من ببرمت عمو؟
دختر با شنیدن این حرف چنان خوشحال شد که دستانش را به هم کوبید. شاهرخ جای علی قرار گرفت و سه نفری از اتاق بیرون رفتند. شروین همانجا ایستاده بود و به هم خوردن در اتاق را تماشا می کرد. احساس می کرد دیگر نمی تواند در آن فضا نفس بکشد. با قدم هایی بی حال و سنگین از پله ها پائین آمد و روی نیمکتی که کنار حوض بیمارستان بود نشست. شاید برای اولین بار بود که با دقت به اطرافش نگاه می کرد و دنیایی غیر از آنچه تا به حال دیده بود می دید. تا به حال به این فکر نکرده بود که اگر مجبور باشد هفته ای چند روز یا حتی چند ساعت وقتش را در بیمارستان بگذراند چه حسی پیدا می کند؟! مردی را روی ویلچر می بردند. نگاهی به پاهای خودش کرد و حرف شاهرخ در ذهنش تکرار شد:
- می تونی نعمت های زندگیت رو بشناسی؟ ... در برابر خوشی ها شاکر بودی؟ ...
آنقدر غرق در افکار خودش بود که متوجه حضور شاهرخ نشد.
- مگه امتحان نداری؟
شاهرخ روبرویش ایستاده بود.
- ساعت دوازدهه. نمی خوای ناهار بخوری؟
-ها؟ چرا. بریم....
وقتی از بیمارستان دور شدند شروین سکوتی را که حاکم شده بود شکست و گفت:
- اون دختره کی بود؟ فامیلتونه؟ انگار خیلی برات مهمه؟
-یکی از بچه های پروشگاهی بود که راحله توش کار می کرد. خیلی شیرین زبون بود. از 8 سالگی سرطان گرفت. راحله می خواست به عنوان فرزند قبولش کنه اما مریضی راحله و مشکلات بعد از اون خیلی چیزا رو عوض کرد. شوک مرگ راحله و پیشرفت مریضیش باعث شد قدرت تکلمش رو از دست بده. بچه عجیبیه. دیدی چطور محکم روسریش رو بسته بود که موهاش پیدا نباشه؟ اونم درحالیکه به خاطر شیمی درمانی حتی یه دونه مو هم نداره. وقتی یه بار راحله ازش پرسید گفت: من به وظیفه خودم عمل می کنم
شاهرخ مکث کوتاهی کرد و با لحنی پر از درد گفت:
ادامه دارد....
✍ میم مشکات
@mohabbatkhoda
#رمان_هاد
پارت۹۶
-می بینی شروین؟ بعضی ها توی یه اتاق کوچیک و پر از درد اینقدر روحشون بزرگه و خیلی ها توی بهترین جاها خوش بختیشون رو توی نگاه های تحسین آمیز اطرافیانشون جستجو می کنن.حاضر میشن به هر قیمتی نگاه ها رو به سمت خودشون بکشن. گاهی چقدر تعریفمون از خوشبختی حقیر میشه
این را گفت، نفس عمیقی کشید و سرش را به طرف کنار خیابان چرخاند. شروین که می دانست اینجور مواقع تمایلی به حرف زدن ندارد ساکت شد. هنوز به دانشکده نرسیده بودند که شاهرخ ازش خواست نگه دارد.
- من چند تا کار دارم، تو برو
- شاهرخ؟
- بله؟
مردد گفت:
-میشه امشب هم بیام؟ دوست ندارم برم خونه
شاهرخ فقط نگاهش کرد. شروین درمانده گفت:
-خواهش می کنم!
شاهرخ لبخند زد.
- باشه بیا
- ممنون
- پس این کیف منم پیشت باشه برام بیارش
- اوکی، فعلاً
- خداحافظ....
*
آرتور اَش قهرمان افسانه ای تنیس هنگامی که تحت عمل جراحی قلب قرار گرفت، با تزریقخون آلوده، به بیماری ایدز مبتلا شد.
طرفداران آرتور از سر تا سر جهان نامه هاییمحبت آمیز برایش فرستادند.
یکی از دوستداران وی در نامه خویش نوشته بود:
چرا خدا تو را برای ابتلا به چنین بیماری خطرناکی انتخاب کرده؟
آرتور اش، در پاسخ این نامه چنین نوشت:
در سر تا سر دنیا بیشاز پنجاه میلیون کودک به انجام بازی تنیس علاقه مند شده و شروع به آموزش میکنند
حدود پنج میلیون از آن ها بازی را به خوبی فرا می گیرند.
از آنمیان قریب پانصد هزار نفر تنیس حرفه ای را می آموزند
و شاید پنجاه هزار نفردر مسابقات شرکت می کنند
پنج هزار نفر به مسابقات تخصصی تر راه مییابند
پنجاه نفر اجازه شرکت در مسابقات بین المللی ویمبلدون را مییابند
چهار نفر به مسابقات نیمه نهایی راه می یابند
و دو نفر بهمسابقات نهایی
وقتی که من جام جهانی تنیس را در دست هایم می فشردم هرگزنپرسیدم که :
خدایا چرا من؟
و امروز وقتی که درد می کشم، باز هم اجازه ندارمکه از خدا بپرسم :
چرا من؟
فصل نوزهم
از جلسه بیرون آمد. خودکارش را توی جیبش گذاشت. کسی از پشت سر چشم هایش را گرفت. دست هایی را که روی چشمانش بود گرفت:
- کیه؟
دست ها از جلوی چشمش کنار رفت و کسی کنارش ایستاد.
- تویی سعید؟
-پس کیه؟
-فکر نمی کردم برگردی
- دو روز رفتم خونه بابام. طلاقم دادی؟ ای نامرد!
شروین لبخند زد:
-باور نمی کردم به خاطر یه دختر دوستی هفت سالمون رو به هم بریزی
- ازت دلخور بودم، حالا دیگه گذشته، ولش کن
شروین چیزی نگفت.
ادامه دارد....
✍ میم مشکات
@mohabbatkhoda
سلام بر فاطمه س
سلام بر مدافع ولایت
شهادت اولین مدافع حریم ولایت رو به محضر پسر بزرگوار شون و شما عزیزان تسلیت عرض میکنم◾️◾️◾️😭😭😭
@mohabbatkhoda
خیر مقدم خدمت همه عزیزانی که تازه به کانال پیوستند 💐💐
رسیدن تعداد اعضای کانال به عدد ۳۱۳ رو به فال نیک میگیریم 💐
انشاالله که بتونیم با همدیگه زمینه ساز ظهور حجت حق باشیم 🙏
#سلام_امام_زمانم 💖
ای کاش...
به دشت تشنه...
باران برسد
از بانگ...
انا المهــ❤️ـدی او...
جان برسد
سلام حضرتــ❤️ـ باران...
منتی بگذارو برما ببار
@mohabbatkhoda