eitaa logo
محبت خدا
305 دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
3.5هزار ویدیو
15 فایل
در این کانال نزدیکترین راه های رسیدن به خدا از جمله محبت وادب را با هم بررسی میکنیم انتشار مطالب کانال بلامانع وصدقه جاریه هست کانال محبت خدا زیر مجموعه تشکیلات بزرگ تنها مسیر آرامش هست ارتباط باادمین @montazer_35
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مداحی کنار کنگره آمریکا از مهدی دردشتیان👌 👆برای خیلی قبله ولی ارزش داره دوباره ببینیم.👉👌☺️
🔴 در این شرایط، مردم عزیز #سیستان_و_بلوچستان را فراموش نکنیم... ✅ #داود_مدرسی_یان
7.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 جماعت اندکی که دیشب و پریشب برای حرمت‌شکنی علیه حاج به صحنه آمده بودند، خیلی تلاش کردند نیروهای حافظ نظم و امنیت را به تقابل بکشند، اما موفق نشدند.. این صحبت‌های سردار کرمی، فرمانده یگان ویژه ناجاست که به نیروهای تحت امرش دستور عدم برخورد سخت می‌دهد... @mohabbatkhoda
6.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺خاطره‌ای که «زینب سلیمانی» را بی‌تاب کرد: در دیدار️ حجت‌الاسلام و المسلمین «اکرم الکعبی» دبیرکل مقاومت اسلامی نُجَباء با خانواده سپهبد شهید @mohabbatkhoda
(بسم الله الرحمن الرحیم) 🔱 توحید در اندیشه ، مقدمه ی توحید در زندگی 👆👆 🔱 خدا در اندیشه ،مقدمه ی خدا در زندگی 👉 😔◾️ است، است،ایام مصیبت علی و خاندان علی است. در مثل چنین ایامی است که -طبق روایت هفتاد و پنج روز -حال زهرا روز به روز سنگین تر میشود و کسالتش شدیدتر میشود. زهرا چراغ خانه علی است،در خانه علی می درخشد ،چون گذشته از همه چیز ،توحید ،یگانگی در روان ،یگانگی در جامعه ،یگانگی در خانواده ایجاد می کند. است هرگز کوچک ترین ناسازگاری ها و ناهماهنگی ها میان پدر و پسر ،مادر و دختر،مادر و پسر ،پدرو دختر ،زن و شوهر وجود ندارد. حالا از این خانواده به تمام معنا در حال انهدام است. شما از این جا میتوانید حدس بزنید ،آن هماهنگی معنوی و روحی ای که میان علی و زهرا هست از نظر معنویت ،از نظر فکر ،از نظر معارف که مسئله دیگر است. در مثل چنین ایامی زهرا از دنیا می رود و طبق وصیت زهرا خیلی باید . زهرا نمیخواهد دیگران از وفات او آگاه شوند چون می داند وقتی که بمیرد ،خبر مرگش که پخش بشود ،حتی کسانی که انتظار مرگ او را ندارند طبق معمول فورا" نقاب به چهره می کشند و بیش تر از دیگران اظهار بی تابی در مرگ زهرا می کنند برای لوث کردن . دنیای سیاست از اینجور قضایا زیاد دارد و زهرا اینها را پیش بینی می کند و زهرا نمیخواهد مظالمی که بر او وارد شده است در تاریخ لوث بشود. به اصطلاح ژستی را انتخاب می کند که این سوال برای همیشه در تاریخ بماند و دائم سوال کنند که ، چرا زهرا داده شد؟👉 چرا زهرا شد؟👉 چرا زهرا شد؟👉 مگر تشییع جنازه از نیست ؟👉 ‼️ چرا مردم خبردار نشدند که زهرا را کی دفن کردند؟👉 از همه بالاتر چرا محل دفن زهرا مخفی ماند؟👉 چرا به کسی نگفتند؟👉 این دیگر از همه غیر طبیعی تر است و از همه سوال انگیزتر است (برای چه پاره تن مصطفی شبانه دفن شد و چرا قبر او مخفی نگاه داشته شد؟)👉 👌 😭 ادامه دارد... ◾️🥀◾️🥀◾️🥀◾️ @mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔱 امام علی علیه السلام درباره چنین می فرماید : ⚜ نماز به همه وجود انسان آرامش می بخشد ؛ 👆 چشم ها را خاشع و خاضع می گرداند ؛ 👉 نفس سرکش را رام ، و دل ها را نرم و تکبر و خود بزرگ بینی را محو می کند .👉 🔅خطبه /196.🔅 @mohabbatkhoda
💌 اینجور آدم‌ها شهید می‌شوند... @mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴سخنان آرامش بخش مقام معظم رهبری درباره‌ی این روزهای کشور... @mohabbatkhoda
رمان_هاد آی دی نویسنده داستان @Goli64
پارت۱۰۳ - نمی دونم! مثل اینکه قضیه شرط بندی بوده. با داوود - شرط؟ سرچی؟ - سریکی از استادها! دقیق نمی دونم. از اینور اونور شنیدم. داوود اونجاست. برو از خودش بپرس خودش را به داوود رساند. - داوود؟ اینجا چه خبره؟ سعید دوباره سوتی داده؟ داوود گفت: - چه جورم! بعد نگاهی تمسخرآمیز به سعید انداخت و گفت: - وقتی شرط می بست فکر نمی کرد این بلا سرش بیاد شروین با هیجان پرسید: - حالا سر چی شرط بسته؟ - داشت کری می خونه. منم بهش گفتم ثابت کنه. می گفت مهدوی می ره بیلیارد. می گفت رفیق بابکه شروین آنچه را می شنید باور نمی کرد به سعید خیره شد و داوود ادامه داد: - می دونستم داره خالی می بنده. وقتی قرار میذاشت خیلی از خودش مطمئن بود ولی دیشب که تو تنها اومدی باشگاه قیافش دیدنی بود داوود خندید و شروین با ناباوری و چشمانی که از تعجب گرد شده بود به داوود نگاه کرد و پرسید: - دیشب؟ - آره! قرار بود مهدوی بیاد اما تو تنها اومدی شروین هر لحظه که می گذشت تعجبش به خشم تبدیل می شد. باور نمی کرد سعید تمام این مدت برایش فیلم بازی کرده باشد. شاهرخ دنبال شروین آمد ولی شروین که خشم همه وجودش را گرفته بود به طرف سعید رفت. سعید دورش تمام شده بود و داشت به سمت جمعیت می آمد که یکدفعه کسی را جلوی خودش دید. نگاه کرد. شروین بود. شروین دست دراز کرد یقه سعید را گرفت و کشیدش بالا. جمعیت متعجب به هم نگاه کردند. شروین داد زد: - برای چی؟ چرا فیلم بازی کردی؟ نامردی هم حدی داره سعید دست شروین را از یقه اش کند. - چه خبرته؟ به تو چه ربطی داره؟ - حالا نشونت میدم چه ربطی داره دوباره یقه سعید را گرفت، دستش را عقب برد اما قبل از اینکه بزند صدائی مانع شد: - شروین! صدای شاهرخ بود که از پشت سرش می آمد: - اشتباه اونو با یه اشتباه بزرگ تر جواب نده شروین که یک دستش به یقه سعید بود و یک دستش عقب با عصبانیت در چشمان سعید خیره شد. دوست داشت با همه توانش می زد اما حرف های شاهرخ مانع شد. دندان هایش را به هم فشار داد و بعد از کلی کلنجار با خودش دستش را انداخت و به طرف شاهرخ برگشت: - ولی اون فیلم بازی کرد. منو گول زد - می دونم اما کاری که تو می کنی راه حلش نیست - پس چی راه حلشه؟ برای تو نقشه کشید. می خواسته آبروتو ببره می دونی به بچه ها چی گفته؟ شاهرخ آرام سر تکان داد: - آره، شنیدم. ناراحت هم شدم اما این اجازه رو نداری که دست روش بلند کنی - ولی ... - ولی نداره، اون اشتباه کرده و من باید باهاش برخورد کنم تو چرا برای خودت دردسر درست می کنی؟ اگر هم به خاطر خودت می زنی پس به اسم من نزن بعد در حالی که از کنار شروین رد می شد گفت: - تو دفترم منتظرتم و رفت. جمعیت نگاهش را از شاهرخ به شروین چرخاند و منتظر عکس العمل شروین شد. سعید با پوزخندی گفت: - دیدی که گفت به تو ربطی نداره شروین از خشم دندان قروچه کرد، دوباره دستش را بالا برد نگاهی از پشت سر به شاهرخ که آرام به سمت ساختمان می رفت انداخت. - لعنتی دستش را انداخت، یقه سعید را ول کرد و با اخم هایی در هم و قدم هائی تند به طرف در دانشکده رفت. * روی صندلی پارک نشسته بود، نگاهش به روبرو خیره مانده بود و اتفاقات توی ذهنش مرور می شد. صدائی که از کنارش آمد او را از فکر بیرون کشید - فکر می کردم اینجا باشی شاهرخ بود. کنارش نشست. ادامه دارد... ✍ میم مشکات @mohabbatkhoda
پارت۱۰۴ - گوشیتم که خاموشه شروین که همانطور مات مانده بود گفت: - هنوزم باورم نمیشه سعید این کارو کرده باشه. اون بهترین رفیق من بود. تصور هر چیزی رو داشتم غیر از این. نمی فهمم مگه من باهاش چه کار کرده بودم؟ - خوشحالم که خودت رو کنترل کردی - بخاطر تو بهش هیچی نگفتم و گرنه حقش رو میذاشتم کف دستش - به چه دلیلی؟ شروین به طرف شاهرخ چرخید و با تعجب داد زد: - به چه دلیل؟ بهتره بگی به چه دلیل نباید این کار رو می کردم؟ - می دونم که از دستش عصبانی و ناراحتی. بهت نارو زد، سعی کرد آبروی منو ببره اما شروین هیچ کدوم از اینها به تو این اجازه رو نمی ده که با اون گلاویز بشی. چون ازش ناراحتی و یا چون کارش اشتباه بوده دلیل نمیشه هر کار دلت می خواد بکنی. باید یاد بگیری هیجاناتت رو کنترل کنی - توهمش از من می خوای این کار بکنم. اون کارو نکنم. پس بقیه چی؟ فقط من درست رفتار کنم؟ - نه! تو هم می تونی درست رفتار نکنی. بهت می گم چون دلم نمی خواد تو هم مثل سعید باشی. اگر فکر می کنی حرف های من اشتباهه می تونی گوش نکنی - اشتباه نیست اما عملی نیست. وقتی همه هر جور دلشون می خواد رفتار می کنن اگه من خوب باشم چه فایده ای داره؟ - قراره برای خودت فایده داشته باشد نه بقیه - اما اگه من هیچی نگم، اگه حقش رو کف دستش نذارم اونوقت فکر می کنه هالوام! فکر می کنه نمی فهمم! - خب فکر کنه! مگه زندگی تو روی فکر کردن اون می چرخه؟ شاهرخ این جمله را چنان با لحنی بی تفاوت گفت که شروین با ناباوری پرسید: - یعنی مهم نیست اون راجع به من چی فکر می کنه؟ - اگر تو کار درست رو بکنی، نه! مهم اینه که خودت آرامش داشته باشی. تو هرجور که رفتار کنی بازم یه عده راجع بهت بد فکر می کنن. پس لااقل درست زندگی کن تا آدم هائی مثل سعید از دستت ناراحت باشن نه اینکه دوستت داشته باشن شروین کمی به شاهرخ خیره ماند بعد سرش را چرخاند و در حالی که دست ها را به سینه می زد گفت: - نه! نمیشه! شاهرخ به شروین نگاه کرد. او هم به تقلید از شروین شانه ای بالا انداخت، پاهایش را روی هم انداخت، دست ها را به سینه زد و به جلو خیره شد. شروین با دیدن شاهرخ گفت: تو چرا اینجا نشستی؟ شاهرخ با ناراحتی گفت: - خب منم ناراحتم ! من هیچ بدی به سعید نکرده بودم نمی دونم چرا می خواست آبروی منو ببره! واقعاً چرا این کار رو با من کرد؟ بعد رو به شروین گفت: - می خوای بریم یه چیزی بگیرم بیام تا حوصلمون سرنره؟ - تو حالت خوبه؟ - ببین، من می گم ما که می خوایم بشینم و بخاطر این نامردی روزگار یه غصه بخوریم، خب اقلا چیزی بخوریم که ضعف نکنیم و بهتر بشه غصه خورد. من خیلی گرسنمه شروین از قیافه شاهرخ خنده اش گرفت. - دیدی؟ به همین راحتی میشه از کنار اتفاقات گذشت. اگر باور کردی دنیا زودتر از اینکه فکرشو بکنی تموم میشه می فهمی چیزی وجود نداره که بخاطرش غصه بخوری! - ولی آدم ناراحت میشه! - اگر ناراحت نشی که غیرعادی هستی اما اینکه بشینی غصه بخوری چیزی رو عوض نمی کنه شاهرخ مکث کرد، لبه های پالتویش را به هم چسباند و گفت: - اگر بخوایم منصف باشیم همش تقصیر اون نبود. وقتی با اونجور آدم ها رفت و آمد می کنیم باید انتظار همچین چیزهائی رو هم داشته باشیم. خود ما شرایط رو فراهم کردیم - یعنی تو همینقدر راحت ازش گذشتی؟ - چرا باید به خاطر اشتباه بقیه خودمو رنج بدم؟ می بخشم نه چون اون لیاقت داره بلکه چون خودم محتاج آرامشم. ترجیح می دم فکر و ذهنم رو درگیر مسائل مهمتری بکنم - هر چقدر که بیشتر می گذره احساس می کنم کمتر می شناسمت - باز خوبه اقلا یه کم می شناسی! شروین نگاهش را به مأمور شهرداری که داشت پارک را جارو می زد دوخت و گفت: - چرا وقتی علی ازت پرسید گفتی شاید منم مثل شما بشم؟ - چون آدم ها عوض می شن! - ولی من هیچ شباهتی به تو و عقایدت ندارم - شاید باورنکنی اما یه روزی من هم شبیه تو بودم، زودرنج عصبی و افسرده ... ده سال تمام طول کشید تا تونستم بعضی چیزا رو عوض کنم. بارها زمین خوردم اما یه چیزی رو باور داشتم اونم اینکه ادامه دارد.... ✍ میم مشکات @mohabbatkhoda