eitaa logo
محبت خدا
306 دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
3.5هزار ویدیو
15 فایل
در این کانال نزدیکترین راه های رسیدن به خدا از جمله محبت وادب را با هم بررسی میکنیم انتشار مطالب کانال بلامانع وصدقه جاریه هست کانال محبت خدا زیر مجموعه تشکیلات بزرگ تنها مسیر آرامش هست ارتباط باادمین @montazer_35
مشاهده در ایتا
دانلود
🎬: روزها با خیر وخوشی والبته چشم انتظاری میگذرد,هر روز متفاوت تر وبهتر از دیروز,امام در مدت زمان کوتاهی به اوضاع سراسر جهان سروسامان داده,راه های بین شهرها کوتاه تر,بیابانها تبدیل به چمنزارها وکشتزارهای سرسبز شدند,انواع واقسام معادن از,طلا ونقره وپلاتین والماس وهرچه که دراین عالم هستی بوده کشف شده ومدام استخراج میشود واین معادن مانند قبل ازظهور تحت انحصار شرکت یا جای خاصی نیست,تمامش زیرنظر خود حضرت با بهترین امکانات استخراج میشوند ,هزینه کارگرها چندین برابر سالهای پیش داده میشود وبقیه ی عایدیها بین تمام مردم دنیا تقسیم میشود یعنی چه درشرق عالم یا غرب ویا شمال ویا جنوب باشی,فرقی نمیکند همه وهمه از این اموال سهم دارند,ساخت خانه ها ,طبق نقشه ی خود حضرت دراکثر جاهای دنیا درحال اتمام است,خانه هایی که ساختمانشان طوری طراحی شده که انرژی مورد نیازشان را از نور خورشید وحتی تلالو ماه وگاهی وزش باد میگیرند,گویی دنیایی که اینک دران هستیم ,ان کره ی خاکی پیشین نیست ,بلکه قطعه ای از بهشت است,همه چی در ان به کمال موجود است,از هرچه بخواهیم به اندازه ی کافی وبا بهترین کیفیت وجود دارد,با جرات میتوان قسم خورد که هیچ فقیری در روی کره ی زمین وجود ندارد.. طی اعلامیه ای که امام صادر کردند فردا روز بخصوصی است.. دارد.... 🖊به قلم...ط_حسینی 💦🌧💦🌧💦 https://eitaa.com/mohabbatkhoda
۱۳۱ 🎬: امروز ازتمام شبکه ها ,اعم از مجازی وتلویزیون و..اعلام شده هرکس که احساس میکند احتیاج مالی دارد ,به واحد خزانه داری جایی که ساکن است مراجعه کند وهرانچه که لازم دارد از مسوول مربوطه بستاند,بدون داشتن مدارک هوییت وحتی بدون در دست داشتن مدارکی که نیاز مالی اش را نشان میدهد... من وعلی وبچه ها که مدتیست تنها شده ایم وطارق وابوعلی و..به لطف حضرت هرکدام صاحب خانه هایی نوساز شده اند,راجب این اعلام ,بحث وگفتگو میکردیم,بچه ها هم بااینکه سنشان پایین بود اما دربحث مشارکت داشتند وهمیشه نظریه های خردمندانه ای میدادند واین چیز چندان عجیبی نبود,دراین زمان که عقلها کامل شده بود وتحت تعلیمات حضرت همه ی افراد از علوم دنیا سردرمیاوردند,اینچنین صحنه هایی از عادی ترین ,صحنه های روزمره بود. همه مان بلا استثنا معتقد بودیم که در سرتاسر این عالم هستی کسی پیدا نخواهد شد که احتیاج مادی داشته باشد ,اخه به لطف حکومت الهی ومدیریت حضرت,فقر کلا ریشه کن شده بود ,همه ی زندگیها تقریبا دریک سطح بود ,فقیروغنی معلوم نمیشد,حتی اگر کسی میخواست زکات مالش را بدهد یا صدقه وانفاقی داشته باشد,هیچ نیازمندی پیدا نمیشد که این اموال را بگیرد وازطرفی علاوه برمساواتی وبرابری که حاکم شده بود مردم قناعت پیشه شده بودند,به همانچه که داشتند قانع بودند وصدالبته داشته هایشان جوابگوی نیازهای روزانه شان هم بود. اصلا دنیا طوری شده بود که دیگر جیب من وتو نداشت,اگر کسی احتیاج مالی داشت ,راحت از جیب برادر دینی اش برمیداشت وهمه هم خشنود وراضی,بودند... هنگام عصر,همینطور که جلوی تلویزیون نشسته بودیم واز میوه های باغ خانمان برای بچه ها قاچ میکردم,ناگهان خبری پخش شد که همه منتظر شنیدنش بودیم ,یعنی کنجکاو برای فهمیدنش بودیم.. دارد.... 🖊به قلم...ط_حسینی 💦🌧💦🌧💦🌧 https://eitaa.com/mohabbatkhoda
🎬: خبرنگار پشت دوربین امد وگفت :این گزارش به اصرار خود این فرد صورت میگیرد وگرنه در دستور کار ما و روش حکومت نیست وبعد دوربین رو به مردی که صورتش را شطرنجی کرده بودند گشت وان مرد چنین شروع کرد:حقیقتا من احتیاج کم مالی داشتم که میتوانستم با برداشت از جیب برادرم ان را رفع کنم اما وقتی امام اینچنین اعلانی داد که هرکس نیاز,مالی,دارد نزد ما بیاید باخود گفتم حالا که حضرت فراخوان داده چرا از انجا نیازم را تامین نکنم,بنابراین به این واحد خزانه داری که مشاهده میکنید مراجعه کردم,وقتی که مامور مربوطه متوجه حضورم شد ودانست درپی ان اعلان امدم ,مرا به اتاق اصلی یا همان گاوصندوق خزانه راهنمایی کرد وبا تعجب زیاد مرا با دریایی از شمش طلا تنها گذاشت وگفت هروقت کارت تمام شد بیا,بیرون ,من بیرون منتظرت هستم. به محض بیرون رفتن مامور مربوطه به سمت شمشهای طلا رفتم,انها را لمس کردم,نیاز مالی من طوری بود که با یک صدم یکی از,شمشها رفع میشد ,اما من وقتی خودم را تنها بین اینهمه طلا دیدم,حریصانه شمشهای طلای زیادی در جیبها ولباسم پنهان کردم واز,دراتاق بیرون امدم ,مامور مربوطه بدون کوچکترین نگاهی یا سوالی از من به سمت در اتاق رفت واز من خداحافظی کرد,من روی محوطه رسیدم واز عمل خودم بسیار شرمگین وپشیمان شده بودم,برگشتم ودرکمال شرمندگی هرچه شمش طلا برداشته بودم روی میز,قرار دادم وبا شرمساری گفتم که حرص, باعث این عمل شد وگرنه من اینقدر نیاز مالی ندارم ,ودرکمال تعجب ان مامور با لبخندی کل طلاها را به طرف بازگرداند وگفت:در مرام ومسلک اهل بیت ع نیست که انچه را بخشیده اند,بازپس گیرند این دستور حضرت است,همه مال خودت,بردار وبرو... دراین لحظه اشک از چهار گوشه ی,چشمان گزارشگر میریخت وبغض ان مرد هم شکست وباهق هق ادامه داد:به خدا اینجا بهشت خداست است وبی شک حضرت نماینده ی خداوند روی زمین است.... همه مان اشک شوق میریختیم که خدا راشکر ما هستیم واین زمان را درک کردیم وکاش وای کاش مردگان ماهم سراز گور برمیداشتند واین بهشت زیبا را میدیدند... دارد... 🖊به قلم...ط_حسینی ... 💦🌧💦🌧💦🌧 https://eitaa.com/mohabbatkhoda
🎬: غرق افکارم بودم,باخودم فکر میکردم الان زینب وعباس کجایند؟درچه وضعیتی هستند کاش,خبری از انها بهم میرسید,برای زودتر رسیدن بهشان کلی نذر ونیاز ودعا کرده بودم,همینجور که سبزی ها را ابکش میکردم ,اخرین صلوات از ختم صلواتم را هم فرستادم که حسن وحسین با سروصدای زیاد وارد اشپز خانه شدند,گوشی موبایل را که داشت زنگ میخورد به طرفم دادند. دستهام را با دستمال خشک کردم,تا گوشی را گرفتم,قطع شد. نگاه کردم ,علی بود,سابقه نداشت این وقت روز زنگ بزند,خودم شماره اش را گرفتم....مشغول بود,حتما داشت من را میگرفت,گوشی را گذاشتم روی کابینت که صدای,الارم پیامک بلند شد . پیامک را باز کردم,علی بود... خدای من ,باورم نمیشد,انگار اون لحظه ای که من دعا کردم ,مرغ امین حق به راه بوده,علی چیزی را گفته بود که روزها وماه ها انتظار شنیدنش را داشتم ,مضمون پیامک این بود:سلما جان,مژده بده بالاخره انتظار,به,سر امد ,امروز حضرت فرمودند دیگه فرصت انسانهایی که فریب شیطان را خورده اند وخود را در جزیره ای,به همراه ابلیس محصور کرده اند ,تمام شده,امام بارها وبارها از,طریق امواج برایشان پیام ارسال کرده بود وانها را به بازگشت به سوی راه خدا فراخوانده بود ,اما دلی که جایگاه شیطان شده,نور الهی را دریافت نمیکند,اماده بشو,ان شاالله فردا همراه امام راهی جزیره شیاطین هستیم,ان شاالله زینب وعباس را پیدا خواهیم کرد... از خوشحالی این خبر دوباره باران چشمانم به باریدن گرفت ,زانوهام شل شد وهمانجا روی زمین نشستم,بچه ها با کنجکاوی دورم را گرفتند ,هرسه شان را دراغوش گرفتم ومژده ای را که علی,به من داده بود,به انها دادم.... انها هم مبهوت تراز من ,لبخند به لب اشک شوق میریختند... دارد.... 🖊به قلم ....ط_حسینی 💦🌧💦🌧💦🌧 https://eitaa.com/mohabbatkhoda
🎬: درمیان شور وشوق خانواده ام با قلبی مطمین وروانی اسوده در رکاب حضرت حاضر شدیم ودوباره راهی جهاد شدیم اما این جهاد با بقیه ی جنگها فرق داشت,اینبار لشکر حضرت همراه با لشکری عظیم از جن وفرشتگان با طی الارض به سمت جزیره ی شیاطین راه افتادیم,به گفته ی حضرت امروز همان(روز معلوم)ای بود که درقران از ان سخن گفته بود,زمانی که ابلیس بر ادم ابوالبشر سجده نکرد واز درگاه خداوند رانده شد,کینه ی ادم وفرزندانش را به دل گرفت واز خدا خواست تا به او قدرتی دهد تا قیام قیامت,ابلیس تا حد توانش از فرزندان ادم را از راه حق به در کند ودر جرگه ی ابلیسان در اورد وخداوند که در تمام امور به انسانها(اختیار انتخاب)داده بود ,این خواسته ی شیطان را اجابت کرد اما فرصت شیطان را تاقیامت نگذاشت وبه اوفرمود(الی یوم المعلوم)واین روز معلوم همانا ایام ظهور اخرین منجی وحجت خداست بر روی زمین,روزی که عمر ابلیس به پایان رسیده وابلیس وابلیسیان از هیچ کاری برای وقت خریدن وزنده ماندن بیشتر دریغ نمیکنند... به طرفه العینی به مکان مورد نظر رسیدیم واطراف جزیره را فرشتگان واجنه ی مسلمان محاصره کردند,هراز گاهی یک دود سیاهی از گوشه ای بلند میشد ودریک لحظه توسط جنیان مسلمان ,خاموش میشد,گویا این دودها ,ابلیس بچه هایی بودند که قصد فرار داشتند اما به سرعت نابود میشدند...قدم به قدم پیش میرفتیم وجزیره را از وجود شیاطین پاک میکردیم,حتی بعضی جاها انسانهایی درحال نگهبانی بودند که صورتشان از گراز هم ترسناک تر بود وانها هم به وسیله ی لشکر امام از پا درمیامدند. به نزدیک ساختمان بلندی رسیدیم که صداهای عجیب ووهم انگیزی از درون ان به گوش میرسید,با وجود امام ترسی برما مستولی نشد اما صداهای انقدر هراس انگیز بود که ناخوداگاه بدن ادمیان را میلرزاند... دارد... 🖊به قلم...ط_حسینی 💦🌧💦🌧💦🌧 https://eitaa.com/mohabbatkhoda
🎬: به ناگاه بوسیله ی لشکر حضرت دریک لحظه,دیوار بلند وفولادی ,برج شیاطین فرو ریخت...از صحنه ای که میدیدم چهارستون بدنم به لرزه افتاد...همه جا اتش بود واتش.... واین جنیان شیطانی که جسمشان از اتش است همه جا را احاطه کرده بودند,درمیان انها ادمیانی بودند که انگار تازه از مادر متولد شده اند با بدنهایی کاملا عریان بر تخت بزرگی که شخصی سیاه روی که از جای جای بدنش اتش بیرون میزد رویش نشسته بود,سجده میکردند... با خودم گفتم ,خاک برسرتان ای ادمیان شیطان صفت,این کسی که براستانش سجده ی بندگی میسایید همان است که در ابتدای خلقت بر پدر شما,ادم ابوالبشر سجده ننمود وشما چگونه راضی خواهید شد که اینچنین بندگی کنید برای کسی که نخوت کرد برای سجده بر ادم.... روبه روی ان شخص که الان میدانستم ,همان ابلیس بزرگ است,درون مجسمه ای بزرگ از جغدی سنگی اتشی افروخته بود...با دیدن این صحنه یاد تهدید انور افتادم خدای من نکند بچه هایم.... دارد... 🖊 به قلم...ط_حسینی 💦🌧💦🌧💦🌧 https://eitaa.com/mohabbatkhoda
پایانی 🎬: انگار ما زمان مراسمشان رسیده بودیم,مراسمی که برای سلامتی عزازییل بزرگ یاهمان شیطان رجیم برگزار,میشد,ناگاه از میان راهی باریک که به جغد اتشین خم میشد,کودکانی را,به صف کرده بودند,کودکانی که روی بدنشان را با خط وخطوط قرمز رنگ نقاشی کرده بودند ,خدای من....درست است اینها قربانیانی,بودند که میباید دراتش بسوزند,خوب که دقت کردم....نه نه...زینب وعباس هم مابین بچه ها بودند .. دل درسینه ام از دیدن ان بچه های معصوم خصوصا بچه های,خودم شروع به لرزیدن کرد,حضرت به تمام لشکر اعم از جن وانس وفرشته دستور حمله دادند,جنیان مسلمان با جنیان شیطانی گلاویز,شدند وفرشتگان همچون ابابیل برسرشان فرود میامدند,حضرت پیشاپیش همه ,میجنگید ومیکشت وجلو میرفت,اما شیاطینی که درحال اجرای مراسم بودند به کارشان ادامه میدادند,چشمانم دنبال صف کودکان بود که به دهانه ی جغداتیشن رسیده بودند...وای ..وای....وای من طاقت دیدنش را نداشتم,کودکان را به داخل اتش انداختند,همه باهم این ذکر را میخواندیم ومن از اضطراب درونم این ذکر را فریاد میزدم(یا الله ویا واحدویا احدویاصمدویالم یلد ولم یولدولم یکن له کفوا احد,اللهم نجنی من النار) این ذکر حضرت ابراهیم بود زمانی که درون اتش نمرود میرفت...همانطور که چشمهایم رابسته بودم تا صحنه ی خراش انگیز روبرویم را نبینم واز,ته دل ذکر را میگفتم ,ناگاه با فریادی بلند وهراس انگیز که انگار از,عمق جهنم میامد ,چشم هایم راگشودم,همه جا دود سیاه وخاکستر پراکنده شده بود. کم کم غبار سیاه خوابید...خدای من...حضرت مهدی عج بالای نعش ابلیس ایستاده بود,تمام شیاطین جنی وانسی به درک واصل شدند...حضرت با صدای الهی اش فرمودند(الی یوم الوقت المعلوم)اری این ایه ی قران بود که وعده داده شده بود. نگاهم از حضرت به طرف جغد اتشین کشیده شد...باورم نمیشد خبری,از جغد سنگی نبود هرچه بود گل بود وگلستان ,بچه ها با چهرهایی نورانی وخندان به حضرت نگاه میکردند,به خدا قسم این گلهای بهشتی بودند وبا کشته شدن ابلیس وشیاطین اینجا قطعه ای از,بهشت موعود بود...سراز پا نشناخته به سمت زینب وعباس دویدم از بس عجله داشتم گوشه ی چادرم زیر پایم امد وچندین بار,برزمین خوردم وبلند شدم,خودم رابه عباس وزینب رساندم,بعداز مدتها انها را سخت در اغوش گرفتم وگریستم,بچه هایم بوی گلهای بهشتی را میدادند,بچه ها هم گریه ی شوق سردادند وهمزمان با هم نگاهمان به نگاه مهربان بقیه الله افتاد که با لبخند زیبایش شاهد این صحنه های زیبا بود...براستی اینجا جای گریستن نیست....کسی در بهشت گریه نمیکند...بهشتی که سالها از ان غافل بودیم وبا حمله ی ویروس بیولوژیکی به نام کرونا ...ما را متوجه قطعه ی کم پر پروازمان نمود وبقیه الله را به جمعمان خواندیم واینچنین بود که (از کرونا به بهشت)رسیدیم ...........والسلام........ ان شاالله در دنیای واقعی ما هم این اتفاق بیافتد وهمه بدانند که چاره ی تمام مشکلات ودرمان تمام بیماریها,فقط وفقط امدن مولایست که سالیان سال درانتظار ظهور است همو که به گفته ی امام صادق ع(مضطر ظهور)نام گرفت....بیایید وهمت کنید وباهم دست به دعا برداریم وهمه باهم دریک زمان ,حجت خدا را از خداوند بخواهیم,دعای دسته جمعی,به اجابت نزدیکتر است,باشد که مولا را با اعمال خالصمان به میانه ی میدان بکشیم.... مولای عزیزم :عزیز علی ان اری الخلق ولا تری.. به خدا سخت است,همه راببینم وتورا نبینم..... دارالعزا شد سینه ها پس کی میایی؟؟ خون شد دل آیینه ها,پس کی میایی؟؟ فرهاد را از جان شیرین سیر کردی... ای یوسف زهراس,بمیرم دیر کردی... (یا رب الحسین,به حق الحسین,اشفع صدرالحسین,بالظهورالحجه) التماس دعا... یاعلی 💦🌧💦🌧💦🌧 https://eitaa.com/mohabbatkhoda
✴️عجب پرونده‌ای! کوچک‌ترین عمل خوب یا زشت مرا در خود جای داده بود. در آن لحظه تمام اعمالم را حاضر و ناظر می‌دیدم...😢📝 ❇️در فکر سبک و سنگین کردن اعمال خوب و بد بودم که رومان پرونده اعمالم را بر گردنم آویخت، بطوریکه احساس کردم تمام کوه‌های عالم بر گردنم آویخته‌اند📝😢 ⏬چون خواستم سبب این کار را بپرسم گفت: اعمال هرکسی طوقی است بر گردنش ✴️گفتم تا چه زمان باید سنگینی این طوق را تحمل کنم⁉️ ❇️گفت: نگران نباش. بعد از رفتن من نکیر و منکر برای سؤال کردن می‌آیند و پس از آن شاید این مشکل برطرف شود. ⏬رومان این را گفت و رفت.. ✴️هنوز مدت زیادی از رفتن رومان نگذشته بود که صداهای عجیب و غریبی از دور به گوشم رسید. صدا نزدیک و نزدیک تر می‌شد و ترس و وحشت من بیشتر...😢 ⏬ تا اینکه دو هیکل بزرگ و وحشتناک در جلوی چشمم ظاهر شدند. اضطرابم وقتی به نهایت رسید که دیدم هر یک از آن‌ها آهنی بزرگ در دست دارند که هیچ‌کس از اهل دنیا قادر به حرکت آن نیست، پس فهمیدم که این دو نکیر و منکراند😢 ❇️در همین حال یکی از آن دو جلو آمد و چنان فریادی کشید که اگر اهل دنیا می‌شنیدند، می‌مردند😢 ✴️ لحظه‌ای بعد آن دو به سخن آمده و شروع به پرسش کردند: پروردگارت کیست⁉️ پیامبرت کیست⁉️ امامت کیست⁉️ ⏬ از شدت ترس و وحشت زبانم بند آمده بود. و عقلم از کار افتاده بود.، هرچند فهم و شعورم نسبت به دنیا صدها برابر شده بود، اما در اینجا به یاریم نمی‌آمدند😢 ❇️سرم به زیر افتاد، اشکم جاری شد و آماده ضربت شدم.😢 ✴️درست در همین لحظه که همه چیز را تمام شده می‌دانستم، ناگهان دلم متوجه رحمت خدا و عنایات معصومین علیهم سلام شد و زمزمه کنان گفتم: ای بهترین بندگان خدا و ای شایسته‌ترین انسان‌ها، من یک عمر از شما خواستم که شب اول قبر به فریادم برسید، از کرم شما به دور است که مرا در این حال و گرفتاری رها کنید.😢 ❇️و این بار آن‌ها با صدای بلندتری سؤالشان را تکرار کردند. چیزی نگذشت که قبرم روشن شد، نکیر و منکر مهربان شدند، ⚰ ⬅️دلم شاد و قلبم مطمئن و زبانم باز شد. با صدای بلند و پر جرأت جواب دادم: پروردگارم خدای متعال(الله)، پیامبرم حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم، امامم علی و اولادش، کتابم قرآن، قبله‌ام کعبه می‌باشد... ✴️نکیر و منکر در حالیکه راضی به نظر می‌رسیدند از پایین پایم دری به سوی جهنم گشودند و به من گفتند: اگر جواب ما را نمی‌دادی جایگاهت اینجا بود،😢 ⏬ سپس با بستن آن در، در دیگری از بالای سرم باز کردند که نشان از بهشت داشت. آنگاه به من مژده سعادت دادند. با وزش نسیم بهشتی قبرم پر نور و لحدم وسیع شد. حالا مقداری راحت شدم😞 ❇️از اینکه از تنگی و تاریکی قبر نجات یافته بودم، بسیار مسرور و خوشحال بودم. ⏬سرور و شادمانیم ار اینکه در اولین امتحان الهی سربلند بیرون آمدم، چندی نپایید و رفته رفته نوعی احساس دلتنگی و غربت به من روی آورد. ✴️ با خود اندیشیدم: من کسی بودم که در دنیا دوستان، اقوام و آشنایان فراوانی داشتم؛ با آن‌ها رابطه و انس فراوان داشتم. اما اینک دستم از همه آن‌ها کوتاه است.😢 ⏬سر به زیر گرفتم و بی اختیار گریه را آغاز کردم. چندی نگذشت که عطر دل انگیز و و روح نوازی به مشامم رسید، عطر بیشتر و بیشتر می‌شد.😭 ❇️در حالیکه پرونده اعمال بر گردنم سنگینی می‌کرد با زحمت سرم را بلند کردم و 📝😢 ✍ادامه دارد.... 🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃 https://eitaa.com/mohabbatkhoda
✴️در حالیکه پرونده اعمالم بر گردنم سنگینی میکرد با زحمت سرم را بلند کردم و از دیدن شخصی که روبرویم نشسته بود در تعجب فرو رفتم. جوانی خوش سیما و خوش سیرت بود، که با انگشت، اشک از گوشه چشمانم پاک کرد و لبخندی هدیه ام نمود📝😢 ❇️به نشانه ادب،سلام کردم و در مقابلش دو زانو، برجای نشستم و خیره به چشمان زیبایش، حیرت زده زیر لب زمزمه کردم: فتََبارکَ اللهُ احسُنُ الخالقینَ. ⏬پس آنگاه با صدایی رسا پرسیدم: شما کیستید که دوست و همدم من در این لحظه های وحشت و غربت گشته اید⁉️ در حالیکه لبخندی بر لبانش، نقش بسته بود، پاسخ داد: غریبه نیستم، از آشنایان این دیار توام و همدم و مونست در این راه پرخطر ✴️گفتم: زهی توفیق... اما به راستی تو کیستی⁉️ بی شک از اهالی آن دنیای غریب نیستی، زیرا در تمام عمر کسی به زیبایی تو ندیده و نیافته ام. ⬅️با همان لبخند که بر لبانش نقش بسته بود با طعنه گفت: حق داری مرا نشناسی! چرا که در دنیا به من کم توجه بودی. ✴️من نتیجه ذره، ذره اعمال خیر توام که اینک مرا به این صورت می بینی. نامم نیک و هادی و راهنمای تو در این راه پر خطر می باشم.🕊 ❇️آنگاه از من خواست که پرونده سمت راستم را به او بسپارم. پرونده را به او سپردم و گفتم: از اینکه مرا از تنهایی رهایی بخشیدی، و همدم و همراه من در این سفر خواهی بود بسیار ممنونم و سپاسگذار📝 ✴️گفت: تا آنجایی که در توانم باشد، برای لحظه ای تنهایت نخواهم گذاشت. مگر آنکه... ❇️رنگ از رخسارم پرید، وحشت زده پرسیدم: مگرچه⁉️ گفت مگر آنکه آن شخص دیگر که هم اکنون از راه می رسد بر من غلبه یابد که دیگر خود می دانی و آن همراه! پرسیدم آن شخص کیست⁉️ ✴️ گفت: تا آن جا که به یاد دارم، فقط نامه اعمال سمت راستت را به من سپردی... ❇️اما نامه اعمال سمت چپ تو، هنوز بر شانه ات آویزان است و چیزی نمی گذرد که شخصی دیگر که نامش گناه است، آن را از تو باز پس خواهد گرفت. آنگاه اگر او بر من غلبه پیدا کند با او همنشین خواهی شد، وگر نه در تمام این راه پر خطر تو را همراه خواهم بود. ✴️گفتم: پرونده او را می دهم تا از اینجا برود. نیک گفت: او نتیجه اعمال ناپسند و گناه توست و دوست دارد در کنارت بماند. ❇️گفتگوهامان ادامه داشت، تا اینکه احساس کردم بوی بسیار نامطبوعی شامه ام را آزار می دهد. آن بوی متعفن تمام فضا را پر کرد و باعث قطع گفتگوهایمان شد. در این لحظه هیکل زشت و کریهی در قبر ظاهر شد.... ✍ ادامه دارد.. 🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃 https://eitaa.com/mohabbatkhoda
✴️از ترس خودم را به نیک رساندم و محکم او را در برگرفتم. ناگهان گناه  دست کثیف و متعفنش را بر گردنم آویخت و قهقهه زنان فریاد بر آورد: خوشحالم دوست من، خوشحالم و... و باز همان قهقهه مستانه اش را سرداد. ❇️ترس و اضطراب سراسر وجودم را فراگرفت. زبانم به لکنت افتاد و طپش قلبم شدت یافت و دیگر هیچ نفهمیدم. وقتی به هوش آمدم، سرم بر زانوی نیک بود. ✴️اما با دیدن چهره خون آلود نیک غم عالم در دلم نشست. گمان کردم که آن هیکل متعفن یعنی گناه بر او فائق آمده و پیروز گشته. اما نیک که دانست چه در قلبم می گذرد، صورت بر صورتم نهاد و آهسته گفت: غم مخور، بالاخره توانستم پس از یک درگیری و کشمکش پرونده اش را بدهم و او را برای مدتی از تو دور سازم. ❇️برخواستم و در حالی که اشک در چشمانم حلقه زده بود، دست بر گردن نیک انداختم و گفتم: من دوست دارم تو همیشه در کنارم باشی. از آن شخص بد هیکل زشت رو بیزارم و ترسان. راستی که تنهایی به مراتب از بودن در کنار او، برایم لذت بخش تر است. چرا که وقتی گناه، در کنارم قرار می گیرد، وحشتی بزرگ به من دست می دهد. ✴️نیک با حالتی خاص گفت: البته او هم حق دارد که در کنار تو باشد، زیرا این چیزی است که خودت خواسته ای. با تعجب گفتم: من⁉️ من هرگز خواهان او نبودم. گفت: به هر حال هر چه باشد اعمال خلاف و گناه تو او را به این شکل درآورده است، و به ناچار بار دیگر او را در کنار خویش خواهی دید. ❇️از این گفته نیک خجل زده شدم و سخت مضطرب، و در حالیکه صدایم به شدت می لرزید، پرسیدم: کی⁉️ کجا⁉️ گفت: شاید در مسیر راهی که در پیش داریم.... ✴️گفتم: کدام راه⁉️ کدام مسیر⁉️ گفت: به واسطه بشارتی که نکیر و منکر به تو دادند، جایگاه تو منطقه ای است در وادی السلام، و تو باید هر چه زودتر خودت را آماده سفر به آن مکان مقدس کنی. ❇️گفتم: وادی السلام کجاست⁉️ گفت: مکانی است که هر مومنی را آرزوی رسیدن به آنجاست و بناچار بایستی از بیابان برهوت نیز بگذری، تا در مسیر راه از هر ناپاکی و آلودگی پاک گردی، ✴️و البته به واسطه رنج و مشقتی که خواهی برد، گناهانت ذوب خواهد شد. آنگاه با سلامت به مقصد خواهی رسید. ❇️گفتم: برهوت چگونه جایی است⁉️ گفت: کافران و ظالمان در آن جای گرفته  و عذاب برزخی می شوند. ✴️آنگاه از من خواست که خود را برای آغاز این سفر پر مشقت آماده سازم. ✍ادامه دارد... 🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃 https://eitaa.com/mohabbatkhoda
✴️ از قبر بیرون رفتیم. نیک جلو رفت و من با کمی فاصله از پشت سر او حرکت می کردم. ❇️ترس واضطراب مرا لحظه ای آرام نمی گذاشت. هر چه جلوتر می رفتیم، محیط بازتر و مناظر اطراف آن عجیب تر می شد. 😢 ✴️از نیک خواستم که از من فاصله نگیرد، همدوش و همقدمم باشد و اندکی نیز آهسته تر گام بردارد. ❇️نیک ایستاد و گفت: تو را به من سپرده اند که یار و مونس ات باشم. تا آنگاه که به سلامت قدم به وادی السلام گذاری به همین خاطر اندکی جلوتر از تو در حرکتم تا راه را بشناسی. ✴️پس از لحظه ای سکوت، بدین گونه سخنش را ادامه داد: البته اگر گناه بتواند فریبت دهد و یا به اجبار تو را همراه خود سازد، بدون شک دیرتر به مقصد خواهی رسید... ❇️اضطرابم بیشتر شد و از آن به بعد هر آ ن احتمال آشکار شدن گناه را می دادم. مسیر راه را با همه مشکلاتش پیمودیم تا به کوهی رسیدیم که البته با سختی فراوان توانستیم خود را به اوج آن برسانیم. ✴️در چشم انداز ما، بیابانی قرار داشت که از هر طرف، بی انتها و آسمان آن مملو از دود و آتش بود. 🌪 ❇️نیک خیره به چشمانم گفت: این همان وادی برهوت است که اکنون فقط دورنمایی از آن را می بینی. ✴️خودم را به نیک رساندم و گفتم: من از این وادی هراسانم. بیا از راه ایمن تری برویم. نیک ایستاد و گفت: راه عبور تو، همین است اما تا آنجا که در توان من باشد تو را رها نخواهم کرد و در مواقع خطر نیز به یاریت خواهم شتافت.😢 ❇️حرفهای نیک اندکی از اضطراب و وحشتم کاست اما با این همه، هنوز نگرانی در وجودم قابل احساس بود. لحظاتی به سکوت گذشت. سپس رو به نیک کردم و دوباره گفتم: راه امن تری وجود ندارد⁉️ ✴️صورتش را به سمت من چرخاند و گفت: بهتر است بدانی که:  در عالم برزخ نیز، که تنها سایه ای از بهشت و جهنم است بیابان برهوتی قرار دارد، که همانند پل صراط در قیامت است و به ناچار باید از آن گذشت. تا در صورت لیاقت به وادی السلام رسید. ❇️اما وای بر آنان که می مانند و به عذاب مبتلا می گردند و یا دست کم گرفتار و سرگردان می شوند...😢☝️🏻 ✴️به سمت آن دشت بی پایان به راه افتادیم. هرچه پایین تر می رفتیم، هوا گرم و گرمتر می شد. وقتی به سطح زمین رسیدیم، نفسم به شماره افتاد. از نیک خواستم که لحظه ای برای استراحت توقف کند، اما او نپذیرفت و گفت: راه طولانی و خطرناکی در پیش داریم. بنابراین وقت را تلف نکن. ❇️گفتم: من دیگر نمی توانم چون شدت گرما مرا از پا درآورده است. در همین حال و در حالی که عرق از سرو روی من فرو می ریخت، نقش بر زمین شدم. ✴️ نیک از آبی که همراه داشت به من نوشانید.سپس در حالی که هنوز از زخمش رنج می برد، مرا بلند کرده و بر کول خود نهاد و به مسیر همچنان ادامه داد. ❇️از این که رهایم نکرد و با وجود زخمهای بیشمارش، چون دوستی مهربان برایم دل سوزاند، خوشحال بودم و شرمگین... ✍ادامه دارد... 🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃 https://eitaa.com/mohabbatkhoda
✴️همان طور که به راه خویش می رفتیم، صدای وحشتناکی، توجه مرا به خود جلب کرد. ❇️به سمت چپ بیابان نگاه کردم، آنچه دیدم باعث شد که وحشتزده خود را از دوش نیک به زمین اندازم و بی اختیار خود را پشت او مخفی کنم. ✴️دو شخص با قیافه هایی بزرگ و سیاه که از دهان و بینی شان، آتش و دود شعله ور بود و موهایشان بر زمین کشیده می شد، در حالی که در دست هر کدام یک گرز آهنی تفتیده به چشم می خورد، در حرکت بودند...🔥 ❇️با نگرانی به نیک گفتم: اینها کیستند، نکند به سمت ما می آیند⁉️😢 ✴️نیک لبخند زنان گفت: نترس. اینها نکیر و منکرند، می روند از کافری که تازه از دنیا آمده، بپرسند آنچه از تو پرسیدند. ❇️ گفتم: اینها وحشتناک ترند. گفت: زیرا با کافر سروکار دارند. ✴️فاصله ای نشد که صدای فرود آمدن چیزی، زمین زیر پاهایم را به شدت لرزاند، وقتی از نیک علت را جویا شدم، گفت: ضربه آتشی بود که بر آن کافر فرود آمد. ❇️از این به بعد نیز این گونه صداها که زمین را به لرزه می آورد بسیار خواهی شنید. ✴️نیک مسیر راه را از روی تپه‌ها و گاه از درون دره‌هایی کوچک و بلند انتخاب می‌کرد تا اینکه به ناگاه خود را لب پرتگاه بزرگ و عظیمی دیدم. ❇️از نیک پرسیدم: باید از پرتگاه نیز بگذریم⁉️ گفت: آری. ✴️با وحشت به ته دره نگاه کردم، به قدری عمیق بود که انتهایش پیدا نبود. برگشتم و به نیک گفتم: تو که دوست و همراه منی چرا اینهمه آزارم می‌دهی⁉️گفت: چطور⁉️ گفتم: آیا واقعا در این برهوت راه دیگری، که اندکی راحت‌تر باشد وجود ندارد⁉️ ❇️نیک دستی به سرم کشید گفت: راه عبور در این وادی بسیار است، اما هرکس را مسیری است که به ناچار باید از آن بگذرد. ✴️با ناراحتی گفتم: آیا لیاقت من این بود که از بالا، آتش و دود آزارم دهد و از پایین، تپه‌ها و دره‌های سخت و جان فرسا محل عبورم می‌باشد⁉️😢 ❇️یک لبخندی زد و گفت: دوست من بدان این زجرها، بازتاب کردارهای زشت تو در دنیاست. اگر در این مسیر عذاب آن‌ها را تحمل نکنی هرگز به وادی السلام نخواهی رسید. کوچک‌ترین عمل زشت تو در دنیا ضبط گردیده، این‌ها تاوان آن‌هاست... ✴️ مدت‌ها با رنج و مشقت بسیار مشغول پایین رفتن از دره بودیم که ناگاه، صدای ریزش سنگلاخ‌ها، از بالای دره، مرا به خود آورد. فورا خود را به نیک رساندم، تا چنانچه مشکلی پیش آید، به کمکم بشتابد ❇️ وحشتزده و مضطرب، در حالیکه چشمانم از حدقه بیرون آمده بود، دیدم که مردی همراه با سنگ‌های کوچک و بزرگ در حال سقوط به ته دره می‌باشد. ✴️نیک به من اشاره کرده و گفت: نگاه کن! به بالای دره نگاه کردم، هیکل بزرگ و سیاهی که قهقه زنان شادی می‌کرد، بر بالای دره ایستاده بود. ❇️نیک گفت: این هیکل، گناه آن شخص است که در حال سقوط بود و به واسطه قدرتی که داشت، توانست بر عمل نیک آن مرد چیره گردد و در نتیجه او را به ته دره پرتاب کند... ✍ادامه دارد... 🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃 https://eitaa.com/mohabbatkhoda