❣سلام_امام_زمانم❣
دوست داشتنَت سحـرخیـزترین حسِ دنیاست
که صبــــــحها پیش از باز شدنِ چشمهایم در من بیدار میشود...
❣ سلام پدر جان یابن الحسن ❣
سَرشد به شوق وصل تو فصل جوانیَم
هرگز نمی شود که از این در برانیَم
یابن_الحسن برای تو بیدار می شوم
روزت_بخیر ای همه ی زندگانیم
اللهم_عجل_لولیک_الفرج_بحق_زینب کبری س 🙏🏻♥️🌹♥️
🍃
@mohabbatkhoda
✅ #حدیث_روز 👇👇
💠 حضرت محمد (ص) فرمودند :
سه چيز دوستى را يكرنگ مى سازد؛
هديه كردن عيب هاى يكديگر،
پاسداری در غیاب (و بدگويى نكردن)
و يارى رساندن در سختى.
📚{مجموعه ورام ج۲، ص۱۲۱}
🌴💎🏴💎🌴
@mohabbatkhoda
🌙 #نماز_شب
🦋 نور الهی در خانه شب زنده داران
🔹 از عارف ربانی حاج شیخ جواد انصاری همدانی بار ها نقل شده است که فلان شخص با اینکه عامی است ، یک شب که برای نماز شب بلند شده بود می بیند که از چندین خانه نوری به آسمان بلند شده . به الهام در میابد که در آن خانه ها ( در شهر همدان ) نماز شب خوانده می شود . همچنین شخص می بیند از نقطه ای نور عظیمی به آسمان اوج گرفته و در می یابد که امام زمان (عج) در آنجا به نماز شب ایستاده است.
🔸 آری چنین است که اگر انسانی هر چند عامی در طاعت حق استوار باشد به مقاماتی از معنویت می رسد که چشمه هایی از حکمت و دانایی در قلبش جوشان می شود و فرد نسبت به برخی از امور بینا و شنوا می شود.
📗 مردان علم در میدان عمل / ج2 / ص302
@mohabbatkhoda
#قسمت ۴۱۰
مجید را متقاعد کنم که به خاطر من هم که شده، قدمی به سمت مذهب اهل تسنن بردارد و مجید اصلا
ً به این چیزها فکر نمیکرد که با لحنی مهربان پاسخ داد:
»راستش من میخوام بیام با بابا صحبت کنم. گفتم اگه موافق باشی، همین فردا
بیام باهاش صحبت کنم که اجازه بده تو بیای یه جای دیگه با من زندگی کنی،
ولی با خونواده ات هم رفت و آمد داشته باشیم. اینجوری هم دل نوریه خنک میشه
که ما تو اون خونه نیستیم، هم تو با خونواده ات ارتباط داری!« از تصور اینکه مجید
با پدر روبرو شود و بفهمد که من تقاضای طلاق داده ام، بند دلم پاره شد که دستپاچه جواب دادم: »نه! اصلا
ً این کار رو نکن! بابا هنوز خیلی عصبانیه! اگه
بیای اینجا دوباره باهات درگیر میشه! تو رو خدا این کارو نکن!« و خدا شاهد بود
که اگر ماجرای تقاضای طلاق هم در میان نبود، باز هم نمیخواستم مجید با پدر
ملاقاتی داشته باشد که پدر حتی از شنیدن نام مجید، یک پارچه آتش غیظ و
غضب میشد و اطمینان داشتم حداقل تا زمانی که مجید سنی نشده باشد،
پاسخ او را جز با فحاشی و هتا کی نخواهد داد که با ناراحتی ادامه دادم: »تازه مگه
نشنیدی اونشب بابای نوریه چی گفت؟ گفت اگه من با تو زندگی کنم، بابا حتی
باید اسم من رو از تو شناسنامه اش پا ک کنه! برای بابا هم که حکم نوریه و
خونواده اش، حکم خداست!« که از اینهمه بردگی پدر، گُر گرفت و با عصبانیت
به میان حرفم آمد: »الهه! من اگه تا الآنم کوتاه اومدم و هیچ کاری نکردم، فقط به
ِ خاطر تو و حوریه بوده! به خداوندی خدا اگه قرار باشه اینجوری برام تعیین تکلیف
کنن، با مأمور میام در خونه! من هنوز مستأجر اون خونه هستم، تو هم زن منی!
احدی هم نمیتونه برای زن و زندگیام تصمیم بگیره!« در برابر موج خروشان
خشمش، سکوت کردم تا خودش با لحنی نرم تر ادامه دهد: »الهه جان! من تا
اونجایی که بتونم یه کاری میکنم که آب تو دل تو تکون نخوره! الآنم میخوام این
ماجرا یه جوری حل شه که تو اذیت نشی! به خدا هر شب تا صبح خوابم نمیبره و
فقط دنبال یه راهی میگردم که تو راضی باشی! به جون خودت که از همه دنیا برام
عزیزتره، من حاضرم هر کاری بکنم که تو راحت باشی! وگرنه یه شب هم این وضع
@mohabbatkhoda
#قسمت ۴۱۲
دلخوری گله کردم: »همین؟!!! انقدر میگی حاضری به خاطر من هر کاری بکنی،
همینه؟!!! اگه حاضری هر کاری بکنی که من راحت باشم، پس چرا حالا ناراحت
شدی؟ پس چرا حالا که ازت یه چیزی میخوام، بهت بر میخوره؟« از لحن پُر ناز
و کرشمه ام، به آرامی خندید و با آرامشی عاشقانه آغاز کرد: »الهه جان! قربونت برم! من هنوزم سر
ِ حرفم هستم! حاضرم هر کاری بکنم که تو راحت باشی! ولی تو از من
یه چیزی میخوای که دست خودم نیس! تو میخوای که من قلبم رو از سینه ام
درآرم و به جاش یه قلب دیگه تو سینه ام بذارم! به نظرت این کار عملیه؟!!!« از
تشبیه پر شور و حرارتی که برای دلبستگیاش به مذهب تشیع به کار بُرد، زبانم بند
آمد و نتوانستم برایش پاسخی پیدا کنم که خودش با صداقتی شیرین اعتراف کرد:
»الهه جان! عقیده هر کسی براش خیلی عزیزه! تو هم برای من خیلی عزیزی! از
همه دنیا عزیزتری! پس تو رو خدا من رو سرِ این دو راهی نذار که بین تو و عقیده ام
ً
یکی رو انتخاب کنم! چون نمیتونم انتخاب کنم...« و من دقیقامیخواستم به
همین دو راهی برسم که با حاضر جوابی کلامش را قطع کردم: »پس من چی؟ من
که باید بین تو و خونواده ام یکی رو انتخاب کنم، سرِ دو راهی نیستم؟ اگه بخوام با
تو بیام، باید تا آخر عمر قید خونواده ام رو بزنم و اگه قرار باشه تو این خونه و پیش
خونواده ام بمونم، باید از تو جدا شم!« و دیگر نتوانستم جلوی اشکم را بگیرم که گلویم از گریه پر شد و به یاد مصیبت مادرم ناله زدم: »مجید! من هنوز غم مامان رو
فراموش نکردم! هنوز داغ مامان تو دلم سرد نشده! اونوقت تو میخوای من با تو بیام
و قید بقیه خونواده ام رو هم بزنم! مگه من چه گناهی کردم که باید اینهمه
مصیبت بکشم؟« سپس مقابل سیلاب اشکهایم قدرتمندانه مقاومت کردم تا
بتوانم حرفم را قاطعانه به گوشش برسانم: »گناهم اینه که با یه مرد شیعه ازدواج
کردم؟ قبول! من که حرفی نداشتم! هنوزم حرفی ندارم! ولی حالا که اینجوری شده
و من باید بین شوهر شیعه و خونواده ام یکی رو انتخاب کنم، چرا انقدر اذیتم
میکنی؟ چرا کمکم نمیکنی؟ چرا یه کاری نمیکنی که من انقدر عذاب نکشم؟«
و باز هجوم گریه امانم را برید که دیگر نتواست اینهمه بیتابی ام را تحمل کند و با
@mohabbatkhoda
#قسمت ۴۱۱
رو تحمل نمیکردم. همون شب اول میرفتم شکایت میکردم که این آقا اجازه
نمیده من برم تو خونه ام و پیش زنم باشم. فردا صبحش هم دستت رو میگرفتم و
میرفتیم یه جای دیگه رو اجاره میکردیم. این کارها خیلی راحته، ولی برای من
آرامش تو از همه چی مهمتره! به خدا منم دلم نمیخواد تو رو از خونواده ات جدا
کنم. حالا هم تا هر وقت که تو بخوای صبر میکنم تا بابا آروم شه و بالاخره یه راهی
جلوی پام بذاره که تو دوست داشته باشی.« و نمیدانست که پدر جز به صدور
حکم طلاق ما راضی نمیشود و چقدر دلم میسوخت که اینطور بیخبر از همه
جا، منتظر به رحم آمدن دل پدر مانده است که با پرنده آرزویم به آسمان احساسش
پرواز کردم: »مجید! تو که حاضری به خاطر من هر کاری بکنی، چرا یه کاری
نمیکنی که دلم شاد شه؟ تو که میدونی من دلم چی میخواد، چرا خودت رو
میزنی به اون راه؟!!!« در جوابم تنها نفس بلندی کشید و مثل همیشه با سکوت
سادهای منتظر شد تا خودم حرف دلم را بزنم: »به خدا انقدر هم سخت نیس! یه
لحظه چشمت رو به روی همه چی ببند! فکر کن از اول تو یه خانواده سنی به دنیا
اومدی! همین!« و شاید از حرفی که زدم به قدری عصبی شد که فقط خندید و باز
هم چیزی نگفت تا من با مصلحتاندیشی ادامه دهم: »اگه تو این کارو بکنی،
همه چی حل میشه! تو دوباره برمیگردی اینجا، بابا هم همه چی رو فراموش
میکنه و مثل قبل دوباره با هم زندگی میکنیم. منم خونواده ام رو از دست نمیدم.«
به قدری سا کت بود که گمان کردم برای یکبار هم که شده، میخواهد به این
مسئله فکر کند که با شور و شوقی که در انتهای صدایم پیدا بود، مژدگانی دادم:
»بهت قول میدم که با این کار خدا هم ازت راضی میشه! چون هم یه کاری کردی
که زندگی ات حفظ شه، هم مذهب اکثریت مسلمونا رو قبول کردی!« که بالاخره
پرده سکوتش را کنار زد و رنجیده پرسید: »یعنی تنها راهی که تو رو خوشحال
میکنه، همینه؟« و من هیجانزده پاسخ دادم: »به خدا این بهترین راهه!«لحظه ای سا کت شد و دوباره با صدایی گرفته پرسید: »اصلا
ً هم برات مهم نیس
که داری از من چی میخوای؟« از لحن سرد و سنگین کلامش دلم گرفت و با
@mohabbatkhoda
⚫️
#سلام_امام_زمانم
سلام پدرمهربانم..
#آجرك_الله_يا_بقية_الله
علت خلقت عالم،
بهترین دست آویز است
برای دست به دامان شدن
که بیاید سامان جهان...
#يا_فاطر_بحق_فاطمه_عجل_لوليك_الفرج
💢اللّهُمَّ عَجِّل فَرجَ
مُنتَِقمِ الزَّهرٰاء سَلٰامُ اللهِ عَلَیهما...
@mohabbatkhoda