eitaa logo
محبت خدا
305 دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
3.5هزار ویدیو
15 فایل
در این کانال نزدیکترین راه های رسیدن به خدا از جمله محبت وادب را با هم بررسی میکنیم انتشار مطالب کانال بلامانع وصدقه جاریه هست کانال محبت خدا زیر مجموعه تشکیلات بزرگ تنها مسیر آرامش هست ارتباط باادمین @montazer_35
مشاهده در ایتا
دانلود
🤚 🌸 درد درمان میشود ، با ذکر يا مهدی مدد سخت آسان میشود ،با ذکر يا مهدی مدد بس که آقايم ،غريب است و ندارد ياوری چشم گريان میشود ،با ذکر يا مهدی مدد 💐🌺💐🌺💐🌺 🌺 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 @mohabbatkhoda
و ❇️منطقی فکر کردن این است که انسان هر نتیجه ای را از مقدماتی که در متن خلقت و طبیعت قرار داده شده بخواهد.👌 🔺مثلا ممکن است یک نفر از راه یک گنج ، ثروتمند شده باشد . مثلا در صحرا می رفته و یا زمینی خریده بوده و می خواسته ساختمان کند و بعد زمین را کنده و گنجی پیدا شده ، یا از راه بلیت های بخت آزمایی پولش زیاد شده است . 😒 🌀اگر انسان همیشه پول را از چنین راههایی بخواهد ، یعنی راهی که منطقی و حساب شده نیست ، فکر او غیر منطقی است .👉 🔻اما اگر کسی پول و درآمدی را از راه منطقی بخواهد ، فکرش منطقی است . 🔻مثلا اگر انسان درآمد را از راه عملگی بخواهد ، درست است که راه ضعیفی است ، ولی راهی منطقی است.✔️ اگر من فکر کنم که امروز این بیل را روی شانه ام بگیرم و بگویم تا غروب حاضرم کار کنم ، این مقدار منطقی است که تا امشب مبلغ مثلا پانزده تومان گیرم می اید. انسان وقتی که در عمل و وارد کار باشد ، فکرش منطقی می شود ؛ 👉 یعنی در عمل ، رابطه علی ومعلولی و سببب و مسببی را لمس می کند و چون لمس می کند فکرش با قوانین عالم منطبق می شود و دیگر فکر ، شیطانی و خیالی و آرزویی نیست ، بلکه منطبق است بر آنچه که وجود دارد، و آنچه که وجود دارد حساب است و منطق و قانون . 🔻این است که کار روی عقل و فکر انسان اثر می گذارد .✅ 🌀گذشته از اینکه انسان با کار تجربه می کند ، و علم به دست می اورد و کار مادر علم است ،یعنی بشر علم خود را با تجربه و کار به دست اورده است و به عبارت دیگر گذشته از اینکه کار منشاء علم است و انسان را نیز و و و می کند .✅✅👌 و 🌺🌱🌺🌱🌺 @mohabbatkhoda
تاثیر بر همچنین کار روی احساس انسان اثر می گذارد، آنچه در اصطلاح قران (دل) گفته می شود و آن چیزی که ،قساوت ، روشنی و تاریکی به او نسبت داده می شود ، می گوییم فلان کس آدم رقیق القلبی است ، یا می گوییم : قلبم تیره شد ، قلبم روشن شد ، 👉 آن کانونی که در انسان وجود دارد و ما اسمش را دل می گذاریم . کار از جمله آثارش این است که به قلب انسان و می دهد ، یعنی جلوی را می گیرد .✔️ 🔻بیکاری قساوت قلب می اورد و کار اقل فایده اش این است که جلوی قساوت قلب را می گیر د. ✔️ ✳️ در مجموع ، کار در عین اینکه معلول فکر و خیال و دل و جسم آدمی است ، سازنده خیال ، سازنده ی عقل و فکر ، سازنده دل و قلب و بطور کلی و ت است . ✅ و 🌺🌱🌺🌱🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خجالت کشید و سرش را پایین انداخت و حرفی نزد. من هم ادامه دادم: – باور کن من آدم بدی نیستم، من فقط عاشق دختری شدم که از من خیلی پاک تره... بد جور غرورم را زیر پا گذاشته بودم ولی باید تمام سعی‌ام را می کردم که قانعش کنم، شاید این آخرین فرصتم باشد. از این که دیگر با ضمیر جمع صحبت نمی کردم راضی تر بودم. می خواستم محبتم را بیشتر نشانش بدهم. نگاهم را به صورتش دوختم که به نظرم مثل ماه می درخشید و ادامه دادم: –من عاشق همین پاکی و نجابتت شدم... شاید خدا خواست و با تو بودن باعث خیلی اتفاقهای خوب توی زندگیم شد. می دونم که خوب نیستم میدونم که...سرش را بالا آورد و حرفم را برید: – خواهش می کنم اینجوری نگید، بعد به چشم هایم نگاهی انداخت. پرده اشکی که چشم هایش را گرفته بود را با پلک زدن کنار زد و گفت: – چیزی که می خوام بگم فقط نظر خودمه نمی دونم خانواده ام با این ازدواج موافق باشند یا نه، اگر شما قول بدید سنجشتون توی زندگی دین باشه من حرفی ندارم. از حرفش مبهوت نگاهش کردم. بعد از چند ثانیه سکوت به خودم آمدم وبا مِن و مِن گفتم: یعنی...الا ...ن شما بله رو گفتید؟ زل زد به چشم هایم، این بار بدونِ این که پلک بزند، پرده‌ی اشکش پاره شد و چکید روی صورتش.. نمی دانستم برای این حالش باید ناراحت باشم، یا برای جوابی که شنیده‌ام خوشحال. اشک هایش باعث شد غم تمام وجودم رو بگیرد. بی اختیار دستم را دراز کردم تا اشکهایش را پاک کنم. فوری سرش را عقب کشید. یک لحظه فکر کردم شاید چون دوستانه تر و راحت تر حرف زدم ناراحت شده. ــ معذرت می خوام، طاقت دیدن گریه ات رو ندارم. من باعثشم؟ سرش را به علامت منفی به طرفین تکان داد: –اگه اجازه بدید من دیگه برم. با تعجب نگاهش کردم. – کجا؟ با این حال؟ سرش را پایین انداخت. – من حالم خوبه؟ نگران شده بودم، یعنی از این که جواب مثبت داده ناراحته... بلندشد که برود. گوشه‌ی چادرش را گرفتم و کشیدم. – خواهش می کنم بشینید و سوالم رو جواب بدید. من خودم می‌رسونمتون. نگاه متعجبی به من انداخت و خیلی با تردید نشست و گفت: –بپرسید. –گریه برای اینه که جواب مثبت بهم دادید؟ به این زودی پشیمون شدید؟ اشک هایش را پاک کرد. – نه مربوط به شما نیست... اگه شرطم رو انجام بدید انشاالله که هیچ وقت پشیمون نمیشم. ــ شرطتون رو با تمام وجود قبول می کنم. پشیمون نمیشید خیالتون راحت. نفسم را به یک باره بیرون دادم و آرام گفتم: –آخر هفته می تونیم بیاییم برای خواستگاری؟ ــ باید با مادرم صحبت کنم، بهتون خبر میدم. ــ لطفا مثل این دفعه از انتظار دقم ندید. نگاهش را به گوشه ی چادرش که هنوز در مشتم بود سُر داد. –دیگه بقیه اش رو باید مادرم تصمیم بگیره. حالا می تونم برم؟ چادر مشت شده در دستم را به لبهایم نزدیک کردم وچشم هایم را بستم وبوسیدمش و گفتم: – با هم می‌ریم. خواست مخالفت کند که گفتم: –حرف دارم باهاتون، توی ماشین حرف می زنیم. در ماشین را برایش باز کردم و تعظیم کوچکی کردم و با دستم اشاره کردم و گفتم: – بفرمایید بانو... سرخ شد و سرش را پایین انداخت و سوار شد. احساس کردم هیجان دارد، چون مدام یا گوشی‌اش را نگاه می کرد، یا با بند کیفش بازی می‌کرد. صدایم را صاف کردم و گفتم: – هنوز نمی خواهید بگید، چی شد یهو؟ چرا ناراحت شدید؟ آهی کشید و گفت: – چیزی نیست. ــ یعنی شما واسه هیچی، اونجور اشک ریختید؟ ــ نه، راستش یه چیزی بود بین من و خدا... میشه نگم؟ شاید بعدا بهتون گفتم، ولی الان نمی تونم. ــ دیدن اشکتون، باعث شد ذوقی که واسه رضایتتون بود رو، یادم بره. ــ جواب قطعی وقتیه که مادرم موافق باشه، نظر ایشون نظر منه. – ایشونم قبول میکنن. دلم روشنه. با صدای زنگ گوشی‌اش، موبایل را از کیفش درآورد و جواب داد. مادرش بود. نگران شده بود. وقتی خیلی راحت گفت با آقای سمیعی رفته بودیم صحبت کنیم شاخ هایم درآمد . بعد از این که گوشی را قطع کرد، گفتم: چقدر خوبه که با مادرتون اینقدر راحت هستید. لبخندی زد و گفت: – مگه میشه با بهترین مادر روی زمین، راحت نبود. بعد آهی کشیدوگفت: –مادرم جوونیش رو به پای من و خواهرم گذاشت. برای ما همیشه مثل یه دوست بود و هست. نگاهش کردم و گفتم: – پس خدارو شکر که مادر خانم، خوبی دارم. دوباره رنگ به رنگ شد و گفت: – تا خدا چی بخواد. توی دلم شروع کردم با خدا حرف زدن و ازش خواستم تا کمکم کنه... وقتی رسیدیم نزدیک کوچه، گفت: –لطفا همینجا نگه دارید تا پیاده شم. ماشین را گوشه‌ای پارک کردم و عمیق نگاهش کردم و دردلم برای آن روز که جلو خانه شان ماشین را پارک کنم و دستش را بگیرم و باهم به خانه برویم دعا کردم. من هم پیاده شدم و گفتم: –لطفا زودتر خبر بدید. به فکر این قلب منم باشید. نگران به اطرافش نگاهی انداخت و گفت: –سعی می کنم. بعد از رفتنش تا وقتی که از دیدم پنهان شود با چشم هایم بدرقه اش کردم. @mohabbatkhoda
اولین کلاسم که تمام شد خودم را به محوطه رساندم، هر چه چشم چرخاندم نبود. با خودم گفتم شایدبه کتابخانه رفته باشد. دوستش سوگند را دیدم، دل، دل می کردم برای این که سراغ راحیل را از او بگیرم یا نه، که سارا نزدیکش شد. با خوشحالی سارا را صدا کردم و سراغ راحیل رو از اوگرفتم. اخم هایش در هم رفت و گفت: – من چه می دونم مگه من به پای راحیلم. با تعجب گفتم: – چرا ناراحت میشی؟ خوب از اون دوستش بپرس. رویش را برگرداند و گفت: –خودت چرا نمی پرسی؟ نمی دانستم چرا اخلاقش عوض شده، قبلا خیلی خوش اخلاق‌تر بود. خیلی جدی گفتم: –اگه اینقدر سختته نپرس، اصلا مهم نیست. بعد هم به طرف کتابخانه راه افتادم. صدای قدم هایش می آمد ولی من اعتنایی نکردم. خودش را به من رساند. – خب بابا می پرسم. اخمی کردم و گفتم: –نمی خوام بپرسی، کلا فراموش کن چی بهت گفتم. دوباره راهم را ادامه دادم. وارد کتابخانه که شدم به همه جا سرک کشیدم نبود، نگران شدم. پس نیامده. گوشی‌ام را از جیبم درآوردم تا زنگ بزنم و خبری از او بگیرم، ولی منصرف شدم. باید صبور باشم و خودم را کنترل کنم. آن روز خیلی سخت گذشت، ولی با این فکر که فردا با هم کلاس داریم و می بینمش کمی آرام شدم. وقتی از شرکت به خانه رسیدم، مادر دوباره سوال پیچم کرد و از راحیل پرسید. هر چه من بیشتر از راحیل برایش می گفتم او متعجب تر میشد، که آخرش گفت: – آرش سلیقت چقدر فرق کرده، اصلا بهت نمیاد همچین دختری با این چیزایی که در موردش میگی باب میل تو باشه. دختره چطوری قاپت رو دزدیده؟ لبم را گزیدم و گفتم: –نگو مامان، من قاپ اونو دزدیدم. الانم می بینید که جواب نداده. دو روزه از انتظار دارم دق می کنم حتی یه زنگم نزده. مادر چهره اش را در هم کرد و گفت: – اوه، اوه، کی میره این همه راه رو...چقدرم ناز داره. خنده ای کردم و گفتم: –خودم میرم مامان، نازشم هر چی باشه می خرم. فقط شما دعا کنید، اوکی بشه. مادر با چشم های گرد شده نگاهم کرد و گفت: –راست میگن عشق که بیاد عقل میره ها...چی میگی تو پسر... وقتی سکوتم را دید، ادامه داد: –حالا اگه قسمت شد و ازدواج کردید. باید یه تغییراتی تو پوشش بهش بدی. با تعجب گفتم: –مگه دکور خونس که تغییر بدم. اگه منظورتون چادرشه که اصلا حرفشم نزنید. چون تازه داره از دختر چادریا خوشم میاد. مادر با اخم نگاهم کرد. – یعنی با چادر چاق چور تو فامیل ظاهر بشه؟ لابد شب عروسی هم با چادر میخواد جلو مردم برقصه. ــ ای بابا مامان، هر کاری چاره داره. خب عروسی رو مختلط نمی گیریم. ــ خب بعدش چی؟ ــ بعدش هیچی...مگه چادر چشه. مادر با حرص بلند شد و رفت و من هم نفهمیدم چرا چادری بودن راحیل اینقدر برایش غیرقابل هضم است. تا به کلاس رسیدم، مثل کسی که دنبال گمشده ای است، چشم دوختم به صندلی‌اش، خالی بود. رفتم سر جایم نشستم و زل زدم به در. هم دلتنگش بودم، هم نگران. نمی دانستم چه کار کنم. با خودم گفتم اگر امروزم نیاید حتما پیام میدهم. دیگر طاقت ندارم. جزوه ام را روی میز گذاشتم و به علامت هایی که قبلا داخلش زده بود نگاه کردم. خودکار را برداشتم تا مطالب امروز را با دقت یادداشت کنم و بعدا به او بدهم شاید به بهانه‌ی جزوه دادن بازهم بتوانم چند کلمه ای با او حرف بزنم. بعد از تمام شدن کلاس با سعید به محوطه رفتیم، سعید مدام حرف میزد و من تمام حواسم به کسایی بود که در رفت و آمد بودند. ولی هیچ کدامشان راحیل نبودند. آن روز هم تمام شد. از دانشگاه که بیرون آمدم سعید صدایم کرد و گفت: – منم تا یه جایی می رسونی؟ ــ من دارم میرم شرکت دیگه، تا هر جا شد می‌رسونمت. تازه حرکت کرده بودم که سارا را که از کنار خیابان پیاده می رفت را دیدم. سعید گفت: –عه ساراست، سوارش کن تا ایستگاه برسونش. بی تفاوت گفتم: – چه معنی داره، خودش بره بهتره. سعید متعجب نگاهم کرد. – قبلا که سوارش می کردی، چه معنی داشت؟ ــ قبلا اشتباه می کردم. مگه آدم اشتباهش رو تا ابد باید تکرار کنه. سعید با چشم های گرد شده فقط نگاهم کرد و حرفی نزد. من هم بی تفاوت به راهم ادامه دادم. وقتی رسیدم شرکت دیگر طاقت نیاوردم. باید به راحیل حداقل یک پیام می دادم. اول یک پیام خیلی عاشقانه نوشتم و گفتم که نگرانشم. ولی بعد پاکش کردم وبا خودم گفتم شاید خوشش نیاید. برای همین کمی رسمی تر نوشتم: –سلام راحیل خانم. نگرانتون شدم چرا دو روزه دانشگاه نمیاید؟ اتفاقی افتاده؟ بعد از یک ساعت که مشغول کارهایم بودم باصدای پیام گوشی‌ام بی معطلی بازش کردم. نوشته بود: – سلام.چیز مهمی نیست، فقط احتیاج به تنهایی داشتم.انشاالله فردا میام. از خوشحالی گوشی‌ام را بوسیدم و قربان صدقه اش رفتم، پس یعنی فردا می بینمش. چرا می خواسته تنها باشد. ✍ .. @mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پشت دیوار بلند زندگی مانده‌ایم چشم انتظار یک خبر یک انا المَهدی بگو یاابن الحسن(عج) تا فرو ریزد حصار غصه‌ها @mohabbatkhoda