eitaa logo
محبت خدا
308 دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
3.5هزار ویدیو
15 فایل
در این کانال نزدیکترین راه های رسیدن به خدا از جمله محبت وادب را با هم بررسی میکنیم انتشار مطالب کانال بلامانع وصدقه جاریه هست کانال محبت خدا زیر مجموعه تشکیلات بزرگ تنها مسیر آرامش هست ارتباط باادمین @montazer_35
مشاهده در ایتا
دانلود
پارت ۱۲ هانیه گفت: - اما آقا شما ناهار هم نخوردید - نمی خورم. گرسنم نیست - خانم؟ شما چیزی نمی گید؟ مادرش گازی به پیتزا زد و بعد با دستمال قطره سسی را که شراره روی میز ریخته بود پاک کرد: - اگه گرسنش باشه می خوره. زوری که نمیشه.... فقط هانیه نگاه مأیوسانه شروین به مادرش را دید. به زور خودش را از پله ها بالا کشید. چرا این خانه اینقدر پله داشت؟ باید اتاقش را عوض می کرد تا لااقل از شر این پله ها خلاص شود. این فکر ها هر بار که از پله ها بالا می رفت در ذهنش تکرار می شد اما وقتی یادش می آمد اگر اتاقش را عوض کند صدای جشن های دوره ای مادرش که تا نصفه شب ادامه داشت کلافه اش می کرد پشیمان می شد. تازه حالا به بهانه پله ها مادرش کمتر به اتاقش سرک می کشید و سین جیم اش می کرد بنابراین ترجیح می داد این پله پله تا فضا( اسمی که روی راه پله گذاشته بود)را تحمل کند. اولین اتاق بعد از پله ها اتاق شراره بود بعد حمام و سرویس بهداشتی و بعد هم اتاق خودش از کنار نرده های سنگی نگاهی به طبقه پائین انداخت. نیمی از هال و میز غذا خوری پیدا بود.همین طور پله های قوسی شکل که به اتاق پدر و مادرش ختم می شدند. به کف هال خیره شد. فاصله اش تا زمین چقدر بود؟ اگر می افتاد تمام می کرد یا نیمه جان می شد؟باید با سر زمین میخورد که یکسره شود ... امتحان کند؟ چشمانش را بست و کمی روی نرده ها خم شد ... یک دفعه خودش را عقب کشید ... نه،نمی توانست. آنقدرها هم که فکر می کرد کار ساده ای نبود. دستش را روی قلبش گذاشت . به شدت می زد. رفت توی فکر و بعد از چند لحظه مکث رفت توی اتاقش. روی تخت نشست. احساس می کرد همه در ها به رویش بسته است. زیر لب زمزمه کرد: - دیگه خسته شدم. آخه چرا من؟ مگه من چکار کردم؟ بعد سرش را بالا گرفت و از پنجره به آسمان خیره شد. با عصبانیت بلند شد، پنجره را باز کرد، کله اش را بیرون برد و داد زد: - د آخه با توام. یه چیزی بگو دیگه. چرا اینجوری با من بازی می کنی؟ مگه تو خدای من نیستی؟ اصلاً هستی؟ بعد همانطور که آرام آرام از کنار پنجره عقب می رفت زیر لب گفت: - چرا کمکم نمی کنی؟ چرا؟ روی تخت افتاد و بالشش را روی صورتش کشید تا صدای گریه اش را کسی نفهمد. صبح با چشمانی پف کرده بیدار شد. خیلی به هم ریخته بود. ساعت 8 بود. کمی فکر کرد و بعد انگار کسی توی اتاق باشد با صدای بلند گفت: - بمونم خونه چکار؟ با بی حالی بلند شد. لباسش پر چروک شده بود. دستی توی موهایش کرد تا کمی صاف شود. صدای بوق ماشین که آمد فهمید سعید آمده است... توی راهرو سعید دستی به شانه اش زد و گفت: - امروز چه کاره ای؟ کلاس یا انصراف؟ - نمی دونم - اگر نمی شناختمت سعی می کردم منصرفت کنم ولی می دونم بی فایده است. وقتی تصمیمت رو بگیری یعنی گرفتی. بعد از کلاس می بینمت سعید این را گفت و از پله ها بالا رفت. شروین هم مدتی توی راهرو پرسه زد و خودش را با بردهای سالن مشغول کرد. یکدفعه خودش را جلوی در آموزش دید. رفت تو. نعمتی پشت میز بود. - ببخشید - بفرما - یه برگ انصراف می خواستم نعمتی سربلند کرد. نگاهی به شروین کرد و برگه انصراف را از کشوی میزش برداشت و جلوی شروین گذاشت. برگه را برداشت و زیر نگاه پرسشگر نعمتی از اتاق زد بیرون. رفت کلاس و انتهای کلاس گوشه دیوار نشست. مثل همیشه سرش را روی دست هایش روی صندلی گذاشت. چند دقیقه بعد استاد وارد کلاس شد. از جایش تکان نخورد. مطمئن بود جایی که نشسته کاملاً از دید استاد پنهان است. پچ پچ بچه ها را می شنید. کمی که گذشت کلاس آرام تر شد. استاد پشت میزش ایستاد، دستش را روی تکیه گاه صندلی گذاشت: - سلام من مهدوی هستم. امیر شاهرخ مهدوی. فکر می کنم همتون می دونید چرا اینجا هستم صدای یکی بلند شد: - ما نمی دونیم بچه ها پچ پچ کردند و خندیدند. استاد پاسخ داد: ✍ میم - مشکات http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1
#سلام_امام_زمانم❤️ جانم فدای نام تو يا صاحب‌ الزمان قربان آن مقام تو يا صاحب‌ الزمان جان ميدهم بخاطر يک لحظه ديدنت دل عاشقِ سلامِ تو يا صاحب‌ الزمان #اللهم_عجل_لولیک_الفرج http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1
⤵️امیرالمؤمنین علی (ع): هرگز سخنی را كه از كسی خارج شد با گمان بد مگير كه برای آن برداشت نيكويی می توان داشت. . (نهج البلاغه، حکمت 360) . . ⤵️قرآن کریم: اى کسانى که ایمان آورده‌‏اید! از بسیارى از گمان‌ها بپرهیزید، چرا که بعضى از گمان‌ها گناه است و هرگز (در کار دیگران) تجسّس نکنید و هیچ ‌یک از شما دیگرى را غیبت نکند، آیا کسى از شما دوست دارد که گوشت برادر مرده خود را بخورد؟! (به یقین) همه شما از این امر کراهت دارید تقواى الهى پیشه کنید که خداوند توبه‌‏پذیر و مهربان است! . (حجرات، 12) http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1
💌 با خدا زندگی کنیم! #پیام_معنوی @Panahian_ir
سلام علیکم خوبید روز بسیج رو خدمت همه بسیجیان ایثار گر و مردم عزیز ایران تبریک میگم 🌹🌹
💢 ریشه های ولایت گریزی و ولایت ستیزی در اعماق قلب آدم بوجود می آید. #ریشه_های_ولایت_پذیری #نشرحداکثری ⭕️ @IslamLifeStyles
🍀 وَ سِنَةِ الغَفْلَةِ و پناه میبرم به تو از خواب آلودگی غفلت ❇ گاهی وقتها که نسبت به کاری یا دیدار کسی شوق دارم یا در انتظار رسیدن زمان مهمی هستم؛از خوابیدن بیم دارم 🌀حتی مواظبم چُرت مرا نگیرد که میدانم به دنبال آن، خواب نیز خواهد آمد 🔻خدایا پس چگونه است که اغلب در هنگام عبادت و عمل دچار سستی و بی خیالی و بی حالی و چُرت می شوم‌ولی نگران نیستم❓❗️ 🔘 چگونه است که شوق دیدار یک انسان که آفریده توست و یا رسیدن به لحظات دوست داشتنی زندگی که تو به من عنایت کرده ای از دیدار تو 💓 و رضایت تو💓 و عبادت تو 💓 و عمل به تکالیف تو برایم دوست داشتنی تر است❓❗️ پس چگونه است که از این اندیشه آشفته؛این پریشانی نابودکننده؛و غفلت گسترده به تو پناهنده نمیشوم❓❗️ آیا این از متابعت هوای نفس ویا مخالفت کردن با مسیر هدایت تو نیست❓😔 🍃خدایا به تو پناه می برم از خواب غفلت و مقدمه آن سستی و تنبلی وفراموشی مسئولیت 🍃خدایا به تو پناه می برم حتی از کمترین وکوتاهترین لحظات غفلت و فراموش کردن تو 🍃به تو پناه می برم که ازخودم و مسئولیتهایم و وظایف ونقشهایی که  بر عهده من است،غافل شوم 🍃به تو پناه می برم از بیحالی و سستی که باعث فراموشی حرکت و رفتن و تلاش در من میشود 💢خدایا چه ضربه ها و کمبودهای فردی واجتماعی که ازغفلت و سستی من در انجام مسئولیتم ایجاد نشد 💢 و چه گناهانی که انجام شد؛چون من در خواب غفلت ازتو و وظایفم بودم 💓 خدایا پناهم باش تابا یادآوری دائم دیدار تو وخشنودیت وشوق به لحظات انجام وظیفه سستی خواب غفلت و تنبلی آن برمن چیره نگردد http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f
رسیدن به و 107 🌺🔹🔹✅✔️ 27 "تبدیل رنج" 🔹ما میتونیم بسیاری از رنج های خودمون رو با "مبارزه با راحت طلبی" تغییر بدیم. ✅ مثلا یکی از راه های مبارزه با راحت طلبی ، جهاد در راه خدا هست. 🔺شما وقتی جهاد در راه خدا میکنی قطعا رنج هایی میکشی. مثلا دستت مجروح میشه. خب گفتیم که طبیعت دنیا اینه که آدم رنج میکشه مثلا شما قرار بوده تصادف کنی و دستت بشکنه، اما خودت اومدی تبدیلش کردی به "رنج خوب جهاد در راه خدا". 🖲 دستت مجروح شده اما بجاش پر از نورانیت و رشد شدی.💖✨ یا در بحث مبارزه با نفس 🔸شما قرار بوده از همسایت زخم زبون بشنوی به خاطر گناهت، اما مثلا اومدی در راه خدا داری توی شبکه های اجتماعی فعالیت میکنی و در این جهاد بزرگ، ممکنه تهمت بهت بزنن، حرف زشت بزنن و... بله اینم رنجه اما یه رنج خوب... یه رنج رشد دهنده.🌺✅✔️ 🔸 بسیاری از رنج های بد رو میتونیم با مبارزه با راحت طلبی از بین ببریم✔️✔️✔️ هر چقدر این تن راحت طلبت رو تکان ندی، طبیعتا زنج های بد سخت تر و اعصاب خرد کن تری رو باید تحمل کنی. این طبیعت دنیاست. خب حالا چیکار میکنی؟!😊 بلند شو دیگه! این لوس بازیا رو تمومش کن . باشه؟! 🌱✅➖➖💖 🌺تنهامسیر آرامش http://eitaa.com/joinchat/63963136C91e5c60dda 🖊تنها کانال تخصصی تربیت دینی
منتظر: رسیدن به و 107 🌺🔹🔹✅✔️ 27 "تبدیل رنج" 🔹ما میتونیم بسیاری از رنج های خودمون رو با "مبارزه با راحت طلبی" تغییر بدیم. ✅ مثلا یکی از راه های مبارزه با راحت طلبی ، جهاد در راه خدا هست. 🔺شما وقتی جهاد در راه خدا میکنی قطعا رنج هایی میکشی. مثلا دستت مجروح میشه. خب گفتیم که طبیعت دنیا اینه که آدم رنج میکشه مثلا شما قرار بوده تصادف کنی و دستت بشکنه، اما خودت اومدی تبدیلش کردی به "رنج خوب جهاد در راه خدا". 🖲 دستت مجروح شده اما بجاش پر از نورانیت و رشد شدی.💖✨ یا در بحث مبارزه با نفس 🔸شما قرار بوده از همسایت زخم زبون بشنوی به خاطر گناهت، اما مثلا اومدی در راه خدا داری توی شبکه های اجتماعی فعالیت میکنی و در این جهاد بزرگ، ممکنه تهمت بهت بزنن، حرف زشت بزنن و... بله اینم رنجه اما یه رنج خوب... یه رنج رشد دهنده.🌺✅✔️ 🔸 بسیاری از رنج های بد رو میتونیم با مبارزه با راحت طلبی از بین ببریم✔️✔️✔️ هر چقدر این تن راحت طلبت رو تکان ندی، طبیعتا زنج های بد سخت تر و اعصاب خرد کن تری رو باید تحمل کنی. این طبیعت دنیاست. خب حالا چیکار میکنی؟!😊 بلند شو دیگه! این لوس بازیا رو تمومش کن . باشه؟! 🌱✅➖➖💖 http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پارت ۱۳ اگر از بقیه بپرسید حتماًبهتون می گن. بعد نگاهی به سرتا سر کلاس انداخت. کالس نسبتاً شلوغ بود. دوباره یکی پرسید: - استاد؟ شما ترم پیش با استاد ریاحی کلاس نداشتید؟ همه می دانستند که ریاحی ترم پیش با بچه های کارشناسی درس داشته است. استاد کاملاً خونسرد لبخندی زد و گفت: - کدوم ریاحی؟ همون استادی که شما تا حالا 3 بار توی درسش نمره نیاوردی؟ نه من 12 سال پیش کارشناسی گرفتم و کل دوره تحصیلم رو هم دانشگاه شیراز بودم! بچه ها نگاهی به بهمن که انتهای کلاس نشسته بود و این سوال را پرسیده بود انداختند و خندیدند. استاد هم رو به بهمن ابروهایش را بالا برد و خندید بعد رو به بقیه کالس پرسید: - شما همیشه اینجوری از استادهاتون استقبال می کنید؟ کسی حرفی نزد. - خب اگه سوال دیگه ای نیست و مراسم استقبال تموم شده درس رو شروع کنیم. تا میان ترم چیزی نمونده و متأسفانه اینطور که معلومه این چند جلسه تعویض استاد شما رو خیلی عقب انداخته. ان شاءالله من این ترم رو در خدمتتون هستم پس درس رو زودتر شروع کنیم بهتره. البته اگر دوستمون سرشون رو از روی صندلی بلند کنن این را گفت وبه گوشه کلاس خیره شد. شروین اصلاً توی کلاس نبود. کنار دستی اش می خواست متوجه اش کند اما استاد مانع شد. خودش بالای سرش آمد. - شما حالتون خوبه؟ شروین حرکتی نکرد. استاد دستش را روی شانه شروین گذاشت. - آقای جوان؟ حال شما خوبه؟ شروین از جا پرید. - مشکلی پیش اومده؟ شروین که جا خوده بود تته پته کنان جواب داد: - نه نه. چیزی نیست. یه کم سرم درد می کنه - ما می خوایم درس رو شروع کنیم. نمی خوای بری یه هوایی تازه کنی؟ - نه چیزی نیست - باشه.هرجور راحتی بعد درحالی که به طرف تخته برمی گشت گفت: - پس شروع می کنیم دستکش پلاستیکی یکبار مصرفی را از کیفش در آورد و به دست کرد. بچه ها نگاهی به هم کردند و چندتایی تیکه هم بینشان رد و بدل شد. البته با صدای آرام. استاد بسم ا... را با خط معلی گوشه تخته نوشت و مشغول شد... آخر کلاس استاد که داشت وسائلش را جمع می کرد گفت: - مسئله ها رو حل کنید. جلسه بعد رفع اشکال می کنیم کیفش را برداشت. خداحافظی کرد و رفت... * پشت میزش نشست. برگه انصراف را جلویش گذاشت، دنبال خودکار می گشت. لای کتابش بود. نگاهی به مسئله ها کرد. در اتاقش را زدند. هانیه بود. - آقا شروین، تلفن با شما کار داره - کیه؟ - نیلوفر خانم - مگه من صد دفعه نگفتم وقتی این زنگ می زنه بگو من نیستم. بگو رفته بیرون. بگو مرده - مادرتون گوشی رو برداشتن گوشی را گرفت. - خیلی خب، برو تلفن را وصل کرد. - بله؟ - سلام شروین. خوبی؟ - سلام. ممنون - چه کار می کنی؟ شروین بی حوصله گفت: - کاری داشتی؟ - چیه؟ حالت خوب نیست - چرا، حرفت رو بزن - چند تا مسئله بود. می خواستم کمکم کنی شروین که حسابی جا خورده بود گفت: - اینجوری؟ از پشت تلفن؟ ادامه دارد... ✍ میم - مشکات http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f