#صحیفه_سجادیه
🍀 وَ ایٖثٰارِ الْبٰاطِلِ عَلیَ الْحَقِّ.
و پناه میبرم به تو از اینکه باطل را بر حق ترجیح دهم
💓 خداوند، بندگانش را حق شناس و
حق پذیر آفرید
❇ و بندگانش بر اساس این آفرینش،
حق را بر باطل ترجیح میدهند و در راه آن فداکاری میکنند.
❇ بندگان خداوند خدایشان را حق و غیر او را باطل میدانند.
💠 «من» همه اینها را میدانم ولی
ای خدای «من»! تو محرم اسرار منی؛
و از آنچه در درونم میگذرد آگاهی
میخواهم بگویم:
✨با وجود فطرت حق گرایی که تو برایم ساخته ای، گاهی جای حق و باطل پیش «من» عوض میشود
احساسم به «من» میگوید چیزی حق است در حالیکه آن چیز باطل است
💓 خدای «من» در آن زمان «باطل» در چهره «حق»، مرا تسلیم خودش میکند
✳و گاهی حق را میشناسم ولی
نمی توانم صاحب حق را بشناسم
💖 خدای «من» بدتر از اینها زمانی است که
حق را میشناسم و صاحب حق را میشناسم اما درد بزرگ آن است که:
🚫به خاطر نفسانیتم، آن را کتمان میکنم
و باطل را به خاطر وسوسه های شیطان و شهوت درونی ام بر حق ترجیح میدهم
خدایا شرمنده ام که بگویم گاهی سخن حقی گفته میشود؛
و چون با شأن خیالی «من» سازگار نیست، آن را نمی پذیرم
✴و توجیه میکنم
✴و باطل خود را برجسته
و حق دیگری را سرکوب میکنم.
💧💧خدایا شرمنده ام....💧💧
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1
#آزادی_انسان 🌱🌱
1⃣5⃣
🔱 خطابه امیرالمومنین 👉
(لا تکلمونی بما تکلم به الجبابره)
یعنی :
⚜مبادا آن اصطلاحاتی را که در مقابل جباران به کار می برید که خودتان را کوچک و ذلیل و خاک پا می کنید و او را بالا می برید و به عرش می رسانید برای من به کار ببرید
⚜مبادا با من این گونه حرف بزنید !
با من همانطور که با دیگران حرف می زنید ، صحبت کنید .
(ولا تتحفظوا منی بما یتحفظ به عند اهل البادره )
⚜و اگر دیدید احیانا من عصبانی و ناراحت شدم ، حرف تندی زدم ، خودتان را نبازید ، مردانه انتقاد خودتان را به من بگویید ، از من حریم نگیرید ؛
(ولا تخالطونی بالمصانعه)
⚜با باری به هر جهت ، هرچه شما بفرمایید صحیح است ، هر کاری که شما می کنید درست است
با من رفتار نکنید ، هرگز بامن به شکل سازش کارها معاشرت نکنید ....
(ولا تظنوا بی استثقالا فی حق قیل لی)
⚜گمان نکنید که اگر حقی را در مقابل من بگویید ، برمن سنگین خواهد آمد ..
به حق از من انتقاد کنید ،ابدا بر من سنگین و دشوار نخواهد بود ..
(ولا التماس اعظام لنفسی)
⚜ای کسانی که من حاکم و خلیفه تان هستم و شما رعیت من هستید ، خیال نکنید که من از شما این خواهش را دارم که از من تمجید و تعظیم کنید ، از من تملق بگویید ،مرا ستایش کنید ابدا .👌
🌱🌱🌱
در راستای شناخت#اسلام_ناب 👉
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1
#آزادی_انسان 🌱🌱
1⃣6⃣
کریستین سن می نویسد : 👉
انوشیروان ، عده ای را به عنوان مشورت جمع کرده بود وبا آنها درباره مسئله ای مشورت می کرد .
عقیده خودش را گفت ، همه گفتند ،هرچه شما بفرمایید ، همان درست است .
یکی از دبیران ، بیچاره گول خورد ، خیال کرد واقعا جلسه مشورت است و او هم حق دارد ،رایش را بگوید .
گفت اگر اجازه بدهید من نظرم را بگویم ،
نظرش را گفت ، عیب های نظر انوشیروان را هم بیان کرد ،
انوشیروان گفت : ای بی ادب ! ای جسور !
و بلافاصله دستور داد که مجازاتش کنند .
قلمدان هایی را که انجا بود ، در حضور سایرین آن قدر به سرش کوبیدند تا مرد .
آن که حق را سنگین می شمرد و اگر به او بگویند به عدالت رفتار کن ،بر او سخت است ،
قطعا بدانید که عمل به حق و عدالت خیلی برایش سخت تر است .👌✅✅
🌱🌱🌱
در راستای شناخت#اسلام_ناب👉
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1
#گفتار_بزرگان 🌱🌷🌱
آیت الله جوادی آملی : 🌺
🔱 از دیدگاه اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام که تجلی گاه اسلام راستین نبوی صلی الله علیه و آله و علوی علیه السلام است ،
انسان ، آزاد خلق شده و طوق طاعت کسی به گردن او نیست :
(لا تکن عبد غیرک و قد جعلک الله حرا )
(برده دیگری مباش که خدا تو را ازاد آفرید )
حتی اختیار خودش نیز در این زمینه محدود است ، یعنی همان گونه که حق ندارد سلامتی خود را به خطر بیندازد ،
دست و پای خودش را قطع سازد ،
چشم خود را کور و گوش خود را کر کند و ...
👌👌
عزت و آبرو و ازادی خود را نیز نمی تواند به خطر بیندازد .
🌸🌸
سررش آن است که عزت ، سرمایه اکتسابی مومن نیست که چوب حراج بر ان بزند ،
بلکه امانت ویژه الهی به دست وی است .
اختیار چنین امانتی به دست خداست و تصرفات مومن نباید فراتر از تصرفات امانتداری پارسا باشد .نساء /141
🌱🌷🌱🌷🌱
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1
رسیدن به #لذت_بندگی
و #برنامه_ترک_گناه 148
🔹✦🌺•┈•✾🖲🔸
#مبارزه_با_راحت_طلبی 68
استاد پناهیان:
🔴 یه جریان رسانه ای نامردی داره توقعات مردم رو بی جهت می بره بالا.
آستانه ی تحمل رو میاره پایین.
❌ احساس حق رو الکی داره افزایش میده!
😒
من یکی از کشورهای اروپایی رفته بودم. موقع غروب شد. این رفیقمون گفت
فلانی زود باش سوار ماشین شو، داره غروب میشه!😧
گفتم غروب بشه. مگه چیه؟! ☺️
گفت: اینجا غروب به بعد دیگه امنیت نیست.
طرف میاد چراغای ماشینت رو باز میکنه و برمیداره میره
شمام حق نداری بهش حرفی بزنی وگرنه اسلحه رو میذاره روی شقیقه ت!❌
🔪🔫
اونجا به اندازه ی یه درصد کشور ما امنیت ندارن
اما به اندازه ی یه درصد مردم ما غر نمیزنن!😒
💢💢💢
⭕️خیلی فرهنگ بدی داریم. شما برو ببین چینی ها چجوری دارن زندگی میکنن.
بعد میگن رشد اقتصادی چین!
🔻خب کم میخورن.
😒
🔹یه زمانی رفته بودم عسلویه، یه کارگر کره ای اونجا بود. همون اول صبح ساندویچش رو بسته بود به کمرش و رفت بالا.
گفت من کم میخورم که هی نخوام برم دستشویی!
👈میره از صبح تا بعد از ظهر کار میکنه بدون اینکه بیاد پایین و وقت تلف کنه.
بعد آماده میشه برای شیفت شب.
⛔️اما کارگر ایرانیه، میره بالا بعد ساعت 9 میاد پایین چایی میخوره. ساعت یازده دوباره میاد پایین برای دستشویی
😒
بعد ساعت یک میاد دوباره ناهار بخوره و...
💢اونجا کره ای ها به ما میخندن!
میگن شما چقدر مفت خورید!
☢️فرانسوی ها هم توی اون یکی پروژه همینجوری بودن!
راحت طلبی خییییلی مزخرفه...
فرهنگ ما رو به گند کشیده....
😒
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1
🌀 وای بر پدر و مادرانی که در ۷سالِ اول به بچه ثابت نمیکنند «عاشق او هستند!»
🌀 مادر مثل توپپخشکنِ تیم، در خانه باید «محبت» پخش کند
🔻 #آخرین_آمادگی_برای_ظهور؛ اصلاح مدیریت در جامعه و خانواده (ج۹)-۳
🔹 در مدیریت خانواده هم محبت، اصل است. در هفتسال اول که بچه دارد خودش را پیدا میکند، به پدر و مادر فرمودهاند که مثل غلامِ او باشید تا او بفهمد ارباب است! (وسائلالشیعه/۱/۴۷۶)
🔹 وای بر مامان و باباهایی که در هفتسال اول به بچه ثابت نمیکنند که عاشق او هستند! درحالیکه بچه در این سن، باید آخرِ کیف باشد!
🔹 برخی از مادرها مدام به بچه میگویند «دیگر دوستت ندارم ها!» چرا بچه را تهدید میکنی؟! خُب این بچه یادش میماند و میگوید «من موجودی هستم که بههمین سادگی، مادرم میتواند من را دوست نداشته باشد!» این را به بچهات نگو. منّتش را بکش! مثلاً اینطوری بگو: «من که تو را دوست دارم، این کار را نکن...» مدام به او بگو دوستت دارم، بگذار این بچه، وجودش پُر بشود.
🔹 حضرت امام(ره) میفرمود: بچهای که تحت تربیت مادر نباشد، محبت مادر را نچشد، عقده پیدا خواهد کرد. این عقدهها منشأ همه مفاسد است. دزدیها از این عقدهها پیدا میشود؛ آدمکشیها از این عقدهها پیدا میشود؛ خیانتها از این عقدهها پیدا میشود (صحیفه امام/ج۷/ص۴۴۵)
🔹 در خانواده نهتنها باید به خانم محبت بشود، بلکه خانم و مادر خانواده، مثل توپپخشکنِ تیم است؛ در وسط خانه محبت پخش میکند، خانم در برخورد با بچهها، نباید حالت حقوقی به خودش بگیرد و مثل فرماندهها رفتار کند، بلکه باید دلبری کند! مثلاً به بچهها بگوید: «بچهها، اگر این کار را بکنید من دلم میسوزد» و بابا هم به بچهها یاد بدهد که «دل مامانتان را نشکنید» اینها اساس خانواده است.
🔹 پدر و مادرهای محترم! بچهها از روی الگوی شما «امامت» را میفهمند، از روی الگوی مهربانی مادر، میفهمند که امام مهربان است، از روی الگوی مهربانی مادر میفهمند که خدا مهربان است و حسنظنّ به خدا پیدا میکنند.
👤علیرضا پناهیان
🚩دانشگاه امامصادق(ع)- ۹۸.۶.۱۷
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1
#رمان_هاد
پارت۵۰
نمازم رو بخونم و بریم
- آره بخون. خونه ما قبله نداره!
- تو برو تو الان میام
رفت توی اتاق، سیبی را از ظرف برداشت و لب پنجره نشست و به حوض و شاهرخ خیره شد. شاهرخ
وضو می گرفت. گازی به سیب زد و با صدای بلند گفت:
- من تا حالا وضو به صورت پخش زنده ندیده بودم. فقط تو فیلم ها، اونم دست و پا شکسته
شاهرخ در حالی که آستینش را پائین می آورد لبخند تلخی زد. سجاده ای گوشه اتاق پهن بود. شروین
همان طور که سیبش را می خورد نماز خواندن شاهرخ را نگاه می کرد. پنج، شش دقیقه بیشتر طول
نکشید. سجده ای نه چندان طولانی، با انگشتانش چیزهایی را شمرد ودوباره سجده که شروین آن میان
فقط اسمی را شنید و فهمید که صلوات می فرستد. بعد سجاده را جمع کرد.
- تموم شد؟
- عشا باشه برای بعد. نمی خوام معطل بشی ...
از چراغ های روشن و سر و صدایی که می آمد به راحتی می شد تشخیص داد که کدام خانه است.
شروین در زد. صدایی از پشت آیفن جواب داد:
- تویی شروین؟ بیا تو
و قبل از اینکه آیفن گذاشته شود صداهای دیگری هم شنیده شد:
- بچه ها اومد... پریسا بیا ... اومدش
و صدای جیغ و فریاد . شاهرخ اشاره ای به آیفن کرد، خندید و گفت:
- استقبال گرمی منتظرته
از میان حیاط گذشتند تا به ساختمان اصلی رسیدند. خانه شلوغ بود. 20 الی 25 تا دختر و 7-8 تایی هم
پسر دیده می شد. با ورود شروین صدای موسیقی قطع شد. مراسم معارفه همان جا دم در روی ایوان
صورت گرفت. نیلوفر جلوتر از بقیه ایستاده بود و بقیه اطرافش.
- بچه ها، این شروینه، پسر خاله و نامزد من
شروین نگاهی به نیلوفر انداخت ولی حرفی نزد. نیلوفر یکی یکی دوستانش و احیاناً نامزدهایشان را
معرفی کرد.بعد رو به شروین گفت:
- تو نمی خوای دوستت رو معرفی کنی؟
- ایشون دکتر مهدوی هستن. امیر شاهرخ مهدوی. استاد و دوست من
صدای پچ پچ بالا گرفت. مهمان ها با ابروهایی بالا رفته به هم ایما و اشاره می کردند. شاهرخ جوان با
شخصیتی بود که به راحتی جلب توجه می کرد. ظاهری آراسته و موقر داشت با چهره ای معمولی.
بسیار بودند جوان هایی که چهره ای به مراتب زیباتر و جذاب تر داشتند اما چیزی کم نداشتند.
توجه می کرد زیبایی ظاهر نبود بلکه متانتی همراه با توا ضع که باعث می شد هر کسی او را جذاب
توصیف کند. نیلوفر که دخترها را می شناخت می دانست که با وجود شروین دیگر او مرکز توجه است
برای همین سعی کرد نشان دهد که صاحب مجلس است. برای همین شروین و شاهرخ را به داخل دعوت
کرد. آنها را سر میز برد و ازشان خواست تا از خودشان پذیرایی کنند. سعی می کرد مرتب با شروین
شوخی کند و خودش را خودمانی نشان دهد تا بیشتر از قبل توجه بقیه را جلب کند. شروین و شاهرخ بعد
از اینکه هر کدام لیوانی آب میوه برای خودشان برداشتند گوشه ای نشستند. شروین که اطراف را می
پائید سرش را نزدیک گوش شاهرخ آورد و گفت:
- خیلی خوبه که هستی. بودنت باعث میشه کاری به من نداشته باشن
شاهرخ کمی از آب میوه اش را سر کشید و با لحنی موذیانه گفت:
- نمی دونستم نامزد داری
- منم نمی دونستم ایکیوت ایکیوی پوست پرتقاله
شاهرخ خندید.
- بیچاره نیلوفر، امشب کلی فحش برای خودش خرید
- چرا؟
- اینایی که اینجان به خاطر تو سعی کردن اینقدر محجبه باشن وگرنه اینجا رقص باله ای برقرار بود که
بیا و ببین. بهشون گفتم اخلاقت چه جوریه تا مگر بی خیال بشن اما گفت عیب نداره. مهمونیشون
کوفتشون میشه
لبخند شاهرخ محو شد. نیلوفر به طرفشان آمد و رو به شروین گفت:
- شروین؟ بچه ها می خوان با نامزدهاشون عکس بندازن، تو هم بیا
- من؟ من دیگه چرا بیام؟
یکی از دخترهایی که آنجا بود با تعجب سقلمه ای به کنار دستی اش زد و لبخندی معنی دار روی لبشان
نشست. نیلوفر هرچند از دیدن این حرکت عصبانی شده بود ولی وانمود کرد اتفاقی نیفتاده و گفت:
- برای اینکه تو هم نامزد منی
شاهرخ دور از چشم بقیه به شروین چشمکی زد و سری تکان داد و گفت:
- راست می گه دیگه شروین. حواست کجاست؟ تو هم باید باشی دیگه
- آ... آره، راست می گی نیلوفر... ببخشید
نیلوفر که گویا این معذرت خواهی کمی آرامش کرده بود لبخندی به شاهرخ زد و رو به شروین گفت:
- کاش یه ذره از فهم استادت رو تو داشتی
شروین که انگار سطل آب یخ رویش ریخته باشند برای لحظه ای خشک شد. فکر نمی کرد نیلوفر اینقدر
راحت تحقیرش کند. پیشانی اش خیس عرق شد. شاهرخ که حسش را می فهمید دستش را گرفت و با
ادامه دارد....
✍ میم - مشکات
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1
#رمان_هاد
پارت۵۱
اشاره ای ازش خواست تا آرام باشد. شروین چیزی نگفت اما چهره اش را درهم کشید و در کنار نیلوفر
به طرف جمع به راه افتاد. شاهرخ داشت با نگاهش شروین را دنبال می کرد که صدایی شنید.
- شما نمی آید عکس بگیرید؟
سرش را چرخاند. چند تایی دختر بودند که نزدیکش ایستاده بودند. از قیافه و لبخندهایشان به راحتی می
شد مرضی را که در دل داشتند فهمید. شاهرخ با لحنی جدی جواب داد:
- نه ممنون
و سر برگرداند.
- ایششش! چه بداخلاق!
به خودش نگرفت. شروین که دوست داشت هرچه زودتر خلاص شود. دورادور شاهرخ را می پائید.
شاهرخ دور سالن پرسه می زد و خودش را با تابلوها و مجسمه ها سرگرم می کرد. آنچنان با دقت به
تابلوها نگاه می کرد که انگار آثار بزرگترین هنرمندان جهان را تماشا می کند. شروین که دلیل این رفتار
شاهرخ را می دانست هم خنده اش گرفته بود و هم دلش برایش می سوخت. یکی از دخترها خودش را
به شاهرخ رساند و با لحن خاصی گفت:
- می خواید درمورد این تابلو براتون توضیح بدم؟
شاهرخ بدون اینکه سربرگرداند خیلی کوتاه و قاطع جواب داد:
- نه! خودم دارم می بینم
و کمی از لیوانش را سر کشید و رفت. شروین که از این رفتار به قول خودش کنف کننده خوشش آمده
بود از خوشحالی ذوق کرد. انگار قند توی دلش آب می کردند. شاهرخ همان طور که می چرخید چشمش
به پیانوی بزرگ و روبازی افتاد که گوشه سالن بود. کمی نگاهش کرد و لبخند آرامی زد. شروین که از
عکس گرفتن در فیگورهای مختلف خلاص شده بود خودش را به شاهرخ رساند و گفت:
- بلدی؟
- خیلی وقته نزدم
- دوست دارم بدونم چه جوری می زنی
شاهرخ مدتی متفکرانه به شروین خیره شد، لبخندی زد و پشت پیانو نشست. کمی با دکمه ها ور رفت و
جا پایی ها را فشار داد و بعد آرام شروع به زدن کرد. یواش یواش چشم هایش را بست. انگار دست
هایش خودکار روی پیانو حرکت می کرد. شروین کنار دیوار ایستاد. دست هایش را توی جیبش کرد، به
دیوار تکیه داد و به شاهرخ خیره شد. کم کم همه دور پیانو جمع شدند.گوش می کردند و گاهی در گوشی
پچ پچ. همه پشت سر شاهرخ ایستاده بودند برای همین فقط شروین قطره اشک کوچکی را که ازگونه
شاهرخ پائین غلطید دید. وقتی آهنگ تمام شد همه دست زدند. شاهرخ همان طور که چشم هایش بسته
بود بی حرکت مانده بود. انگار هنوز موسیقی در ذهنش جریان داشت. نیلوفر از شروین پرسید:
- چرا استادت خانمشون رو نیاوردن؟ خوشحال می شدیم ایشون رو هم ببینیم
قبل از اینکه شروین جوابی دهد، صدایی از بین جمعیت گفت:
- وا؟ نیلوفر خانم؟ اینجور جشن ها تنهایی بیشتر خوش میگذره
هنوز حرف پسر تمام نشده بود که شاهرخ دست هایش را روی دکمه های پیانو کوبید و بلند شد. شروین
عصبانیت را در چهره شاهرخ می دید اما نمی دانست چه کار کند. تا به حال او را اینطور ندیده بود.
شاهرخ برگشت و به طرف وسط جمع حرکت کرد. همه خودشان را عقب کشیدند. یک راست به طرف
صاحب صدا رفت. پسر جوان که از وحشت خشک شده بود نتوانست کوچکترین حرفی بزند. یقه پسر را
گرفت و با خشم در چشم هایش خیره شد. پسر به من و من افتاد. شاهرخ دهان باز کرد تا حرفی بزند اما
یکدفعه چشمانش را بست و سرش را پائین انداخت. لب هایش به هم می خورد. انگار چیزی را زیر لب
تکرار می کرد. دست مشت شده اش آرام آرم باز شد. بعد کم کم دست دیگرش که به یقه پسر بود شل شد
و یقه را ول کرد. سرش را بالا گرفت. نگاهی کوتاه به پسر انداخت. این بار بیشتر جدی بود تا عصبانی.
- سعی کن زیاد حرف نزنی
این را گفت و با عجله به طرف در رفت. بقیه هم دنبالش. شروین راهی از میان جمع باز کرد و جلو رفت. شاهرخ پالتویش را از چوب لباسی برداشت و از در بیرون رفت. شروین از موقعیت استفاده کرد
و رو به نیلوفر گفت:
- همینو می خواستی؟ حالا من چه طوری گندی رو که این جناب زده درست کنم؟
ودنبال شاهرخ دوید.
- وایسا شاهرخ ... صبر کن
شاهرخ بدون اینکه بایستد گفت:
- می خوام تنها باشم
شروین لحظه ای ایستاد، برگشت، نگاهی به جمعیت روی ایوان انداخت و دوباره به دنبال شاهرخ از در حیاط بیرون رفت. پسری که حرف زده بود گفت:
- از کجا فهمید من بودم؟
با این حرف بقیه برگشتند، نگاهی به پسر انداختند و بعد نگاهی به یکدیگر!
ماشین را روشن کرد و توی خیابان کنار پیاده رو راه افتاد و شاهرخ را که در پیاده رو قدم زنان دور
می شد تعقیب کرد.
- اقلاً بذار برسونمت
- خودم میرم
- خواهش می کنم
شاهرخ نگاهش کرد.
- قول می دم حرف نزنم
سوار شد.
ادامه دارد....
✍ میم- مشکات
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1