سلام مولای من مهدی جان❤️
و اسفند ؛ آخرین آرزویش را ...
در قابی از شکوفه هایِ انتظار
نوشت ؛
و کنار سفره یِ دلِ بهار گذاشت و رفت ...
" ای کاش به زودی ...
فصل همیشه بهارِ خدا بیاید !🌸🍃
و یکباره، تمام شبهایِ سردِ زمستانی ؛
در تمامِ جهان ؛
برایِ همیشه فروردین شود "
*سلام ؛ بهاری ترین مظهرِ خدا* !✋🏻♥️
سال نو در پرتو عنایات أعلیحضرت ولیعصر بقیةالله الأعظم عجل الله تعالی فرجه الشریف، مبارک باد💐
أللَّھُـمَ عَجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج وَ فَرَجَنا بِهِ 🕊
@mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺رسول خدا صلی الله علیه وآله فرمودند:
📄فَنَیرِزُوا إن قَدَرتُم کُلَّ یَومٍ یَعنی تَهادَوا و تَواصَلُوا فِی اللَّهِ
📜اگر میتوانید هر روز را نوروز کنید ؛ یعنی در راه خدا به یکدیگر هدیه بدهید و با یکدیگر پیوند داشته باشید.
📚دعائم الإسلام ، ج ۲ ، ص ۳۲۶
@mohabbatkhoda
💑 حتمـاً هنگام ورود همسرتان به خانه لبخند به لب داشته باشید😍
🔸حتی اگر کوهی از مشکلات بر دوشتان سنگینی میکند، اصلاً خوب نیست که موقع ورود همسرتان به تلویزیون چسبیده باشید یا در آشپزخانه یا اتاق پنهان شده باشید.
@mohabbatkhoda
#کار و #تمرکز_قوه_خیال👉
🌀انسان یک نیرویی دارد و آن این است که دائما ذهن و خیالش کار می کند .
🌀وقتی که انسان درباره مسائل کلی به طور #منظم فکر می کند که از یک مقدمه ای نتیجه ای می گیرد ، این را می گوییم #تفکر و #تعقل. ✅
ولی وقتی که #ذهن_انسان بدون اینکه نظمی داشته باشد و بخواهد نتیجه گیری کند و رابطه منطقی بین قضایا را کشف نماید ، همین طور که تداعی می کند از اینجا به آنجا برود ، این یک حالت عارضی است که اگر انسان #خیال را در اختیار خودش نگیرد یکی از چیزهایی است که انسان را فاسد می کند ؛ 👌
یعنی انسان نیاز به #تمرکز_قوه_خیال دارد .✅
👈اگر قوه خیال آزاد باشد ، منشاء فساد اخلاق انسان می شود. 👌
💠امیر المومنین علیه السلام می فرمایند : 🌺
《انفس ان لم تشغله شغلک...》
یعنی اگر تو نفس را به #کاری مشغول نکنی ، او تو را به خودش مشغول می کند .✅
#اهمیت_کار
#تربیت و #رشد_اسلامی
🌺🌱🌺🌱🌺
@mohabbatkhoda
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت72
اسرا نگران جلو در آپارتمان ایستاده بود، تا من رو دید. با چشم های گرد شده پرسید: کجا موندی پس؟ دیگه داشتم میومدم پایین. نگاهی به سرو وضعم انداخت.
–حالت خوبه؟
سعی کردم با خونسردی جواب بدم.
–چیز مهمی نیست ، یه کم دم در معطل شدم.
چادرم را از روی سرم برداشت.
– چرا اینقدر خاکیه؟ بایدبندازمش لباسشویی. زمین خوردی؟
چشم هایم را ازش نگاهش دزدیدم و گفتم:
– دستت درد نکنه، نشستم زمین خاکی شد.
ــ رفته بودید شهدای گمنام؟
به طرف اتاق راه گرفتم وخودم را به نشنیدن زدم. اوهم به طرف آشپزخونه رفت. مامان نبود، احتمالا یه سر خانه ی خاله رفته بود.
با این فکر استرس گرفتم نکند موقع برگشت آرش را جلو در ببیند، چون همیشه باسعیده برمی گرده. سعیده هم که آرش رامی شناسد.
تسبیحم را برداشتم و شروع کردم صلوات فرستادن.
****
*آرش*
می خواستم، بروم داخل ماشین ولی پاهایم بی حس شده بودند. ترجیح دادم همانجا بنشینم تا جان به پاهایم برگردد. باورم نمیشد راحیل اینطور با من حرف بزند واسم مزاحم رادرموردمن به کارببرد.
وقتی برای ندیدنم از ترک تحصیلش گفت، انگار قلبم را لای منگنه گذاشتند.
یعنی واقعا منظورش این بود که فراموشش کنم.
مگر می توانم، چطوری؟ تو این دوهفته که ندیدمش نتوانستم طاقت بیاورم.
باید فکری می کردم، من به جز راحیل به کس دیگه ای نمی توانم فکر کنم.
با صدای زنگ گوشی ام از فکرو خیال بیرون آمدم .
سارا بود.
ــ الوو.
ــ سلام، خونشونو پیدا کردی؟
خیلی بی حال گفتم:
– آره، الان جلو درخونشونم.
نچی نچی کردو گفت:
– از صدات معلومه حالتو گرفته ها... بابا این راحیل کلا نازش زیاده، بی خیالش.
از حرفش جون گرفتم، بلند شدم و به طرف ماشینم راه افتادم و پرسیدم:
–یعنی به نظر تو داره ناز می کنه؟
ــ چی بگم...من که از روز اول بهت گفتم راحیل با بقیه ی دخترا فرق داره، حالا توام چه گیری دادی ها.
ــ ولی من اونو واسه رفاقت نمی خوام، واسه ازدواج ...
ــ حرفم و بریدوصداش رو بلندتر کردوگفت:
–چی؟ ازش خواستگاری کردی و جواب منفی داد؟
ــ سارا بین خودمون میمونه، مگه نه؟
ــ انگاراز این خبر ناراحت شدو گفت: باشه، کاری نداری؟ خداحافظ.
اصلا منتظر جواب من نشدو قطع کرد.
سوار ماشین شدم. حرفهای سارا کمی امیدوارم کرد. تا ماشین را روشن کردم. ماشین دخترخاله ی راحیل را دیدم که پارک کردو خودش با یه خانم از ماشین پیاده شدند.
کاش خودش تنها بود و می توانستم چنددقیقه ای در موردراحیل بااو صحبت کنم. همانجا منتظر ماندم به این امید که تنهابرگردد. دوباره ماشین را خاموش کردم.
اونقدر منتظر ماندم که پاهایم خشک شدند، پیاده شدم تا کمی راه برم، هوا گرگ و میش شده بود.
سلام با خودم گفتم آونقدر منتظر میمانم تا بیاید اگه بازهم تنها نبود، تعقیبش می کنم وآدرس خانه شان را یاد می گیرم. تا دریک روز مناسب ازاوکمک می گیرم.
در همین فکرها بودم که صدای بسته شدن در را شنیدم. قیافه اش خیلی گرفته بود. سرش پایین، ودر فکر بود،. به طرفش رفتم.
همین که خواست قفل ماشین را بزند چشمش به من افتادو ایستاد.
سلام کردم.
چند لحظه مکث کردو گفت:
– سلام، شما اینجا چیکار می کنید؟ یعنی از اون موقع نرفتید؟
چقدر خوشحال شدم که راحیل همه چیز را برایش تعریف کرده است.
ــ آمده بودم باهاش حرف بزنم ولی قبول نکرد.
مِن و مِنی کردو گفت:
– خب...اون که جواب منفی داده، دیگه چه حرفی؟
اخم هایم را درهم کردم و گفتم:
–آخه چرا؟
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
@mohabbatkhoda
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت
ــ دلیلش رو هم که بهتون گفته.
ــ بله، ولی قانع کننده نیست.
ــ ببینید آقا آرش، من شمارو درک می کنم
ولی ازتون می خوام به نظر راحیل احترام بزارید. اگه شما دوستش دارید باید به میلش عمل کنید.
اینکه شما به زور بخواهید به خواستتون برسید که علاقه نیست. پس اون چی؟
من اصلا کاری به دلیل راحیل ندارم. ولی هر چی که باشه تشخیصش اینه.
تو چشم هاش نگاه کردم و گفتم:
–مگه به این آسونیه؟
اونم زل زد تو چشم هام و گفت:
–از کجا می دونید واسه اون آسونه؟
حرفش خوشحالم کرد و انگار متوجه شدو ادامه داد:
–حرفهایی که میزنم اکثرش حرفهای خود راحیله، برای زندگی مشترک فقط علاقه کافی نیست. دونفر مثل شما دوتا، گاهی حتی تفریحاتشونم با هم فرق داره.
پوزخندی زدم و اون ادامه داد:
شاید الان از نظر شما مضحک بیاد ولی وقتی وارد زندگی بشید همین مسائل پیش پا افتاده باعث اختلافهای بزرگ میشه.
با پایم با سنگ ریزه ای که جلوی کفشم بود بازی می کردم. تو دلم گفتم:
خانوادگی واسه من شدن معلم اخلاق.
فکر کنم فهمید نسبت به حرفهایش بی اهمیتم دیگه ادامه ندادو گفت:
– اگه اجازه بدید من دیگه برم.
با لبخند تلخی گفتم:
–فکرکردم کمکم می کنید ولی انگار ...
حرفم را برید و گفت:
– حرفهایی که بهتون زدم نظر راحیله.
راستش من خودم بارها بهش گفتم که سخت گیره. ولی فقط می تونم نظرمو بهش بگم، در آخر باید به تصمیمش احترام گذاشت. البته اینم بگم من آرزوم بود که می تونستم مثل راحیل اینقدر روی عقایدم پافشاری کنم. ولی من قدرتش رو ندارم.
دست هایم را درجیبم فروکردم و دوباره نگاهش کردم."کلا انگار زیباییشون ارثیه، ولی هیچ کس راحیل نمی شود"
حرف هایش عصبانیم می کرد. برای همین نفسم رابیرون دادم و گفتم:
–به نظرم کارش درست نیست، اون حتی برای چند دقیقه هم نیومد بشینه توی ماشین حرف بزنیم. ولی با این آقایی که پرستار بچشه همش اینو رو اونور میره...
با تعجب گفت:
– چون ایشون رو به چشم یه صاحب کار می دونه. حتما براتون توضیح داده دلیل کار کردنش رو.
راحیل خودش رو یه جورایی مسئول اون بچه می دونه، با این که من عامل تصادف بودم ولی اون خودش رو مقصر می دونه.
گره ای انداخت به ابروهایش و ادامه داد:
–راحیل دیگه اونجا کار نمیکنه. فقط گاهی سر میزنه، اونم به خاطر اون دختر بچه در ضمن آقای معصومی تو این یک سال رفتار غیر معقولی از خودشون نشون ندادند که راحیل اذیت بشه.
گره ی ابروهایش را بیشتر کردو گفت:
– زود قضاوت کردن...
نذاشتم حرفش را تمام کند و گفتم:
– نه، من قضاوتی نکردم. فقط برام سوال بود.
سرش راپایین انداخت و گفت:
– من دیگه باید برم دیرم شده. بدون خداحافظی رفت و پشت فرمان ماشینش نشست.
"چراناراحت شد، من که حرفی نزدم."
بعداز رفتنش سوار ماشینم شدم وبه خانه برگشتم.
برادرم و خانمش آمده بودند دنبالمان تا برای چند روز باهم دیگربرای تفریح به شمال برویم.
ولی من گفتم که حوصله ی مسافرت ندارم و نمی توانم بیایم و سفارش کردم که حتما مامان راباخودشان ببرند.
روی تختم دراز کشیدم. کیارش وارداتاقم شدو کنارم روی تخت نشست وپرسید:
–چته تو؟ مامان می گفت روبه راه نیستی.
بلند شدم نشستم و گفتم:
– چیز مهمی نیست، خوبم.
لبخند کجی زدو گفت:
– نکنه عاشق شدی؟
سرم راپایین انداختم وبی توجه به سوالش گفتم:
–میشه مامان رو با خودتون ببرید؟ احتیاج به تنهایی دارم.
با کف دستش محکم به پشتم زدو گفت:
–نپیچون، میریم خواستگاری برات می گیریمش بابا، این که غصه نداره. فقط اینوبدون عاشقی یعنی بدبختی، یعنی کوری وکری، زندگی منو ببین عبرت بگیر.
از این که اینقدر همه چی را راحت گرفته بودو درعوض اززندگیش ناراضی بودتعجب کردم. آهی کشیدم وگفتم:
– داداش به این راحتیا نیست. بعد برایش افکارراحیل راتوضیح دادم.
اخمی کردو گفت:
– توام عاشق چه کسی شدیا، مگه دختر قحط بود. اون اگه جواب مثبت هم می داد مگه می تونستی باهاش زندگی کنی؟ هی می خواد ایراد بگیره اینجا نریم گناه میشه اونجا نریم محیطش مناسب نیست.
دختره خیلی عاقل بوده جواب منفی بهت داده. وگرنه واسه حتی یه عروسی رفتنتون هم باید عذاب می کشیدی. اونا که عروسی مختلط و اینجور جاها نمیان، خیلی خودشون رو محدود می کنند.
باید بری خدارو شکر کنی، که دختره فهمیده بوده.حتما نشسته با خودش به همه ی اینا فکر کرده و دیده نمیشه، که گفته نه. وگرنه هر دختری آرزوشه زن تو بشه.
پوفی کردم و گفتم:
– خودت داری میگی دختر عاقل و فهمیده اییه، بعد میگی خودشونو محدود می کنند.
خب کسی که عاقله، حتما این محدودیت هم لازمه دیگه، آدم عاقل خب کارهای عاقلانه هم می کنه دیگه...
بی حوصله گفت:
– ول کن آرش، دو روز دنیا، نیازی به این همه مته به خشخاش زدن نیست.آدم باید از زندگیش لذت ببره.
توام با ما میای شمال، خانواده ی
مژگانم هستند. همین خواهرمژگان که کشته مردته محلش نمیزاری، بعدافتادی دنبال یکی که هیچیش بهت نمی خوره؟
@mohabbatkhoda
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
📖 السَّلاَمُ عَلَى وَارِثِ الْأَنْبِيَاءِ وَ خَاتِمِ الْأَوْصِيَاءِ...
🌱سلام بر آن مولایی که از آدم تا خاتم به او چشم دوخته اند.
سلام بر او و بر روزی که همه فرستادگان خدا در انتظار رسیدنش هستند.
📚 مفاتیح الجنان، زیارت امام زمان سلام الله علیه به نقل از سید بن طاووس.
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
@mohabbatkhoda
محبت خدا
❣ #سلام_امام_زمانم ❣ 📖 السَّلاَمُ عَلَى وَارِثِ الْأَنْبِيَاءِ وَ خَاتِمِ الْأَوْصِيَاءِ... 🌱سلام
قرنی که به پایان رسید، به همه ادعاها برای نجات بشر پایان داد و بطلان همه ایدهها و افکار غلط را به اثبات رساند.
حلول قرن جدید را تبریک میگویم که بیش از هر زمان جهان آماده پذیرش امام زمان(ع) شده است.
یابنالحسن! در این خلاء تئوریک، حیات و آزادی بشر منتظر ظهور توست. سرافرازمان کن.
علیرضا پناهیان
@mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بغض رهبر انقلاب در هنگام سلام به محضر امام زمان (عج) در ابتدای سخنرانی نوروزی/ پخش زنده سخنرانی نوروزی رهبر انقلاب اسلامی هم اکنون از صداوسیما
🗣 رهبر انقلاب: این سومین نوروزی است که بنده از حضور در حرم علی بین موسی الرضا(ع) محروم هستم.
@mohabbatkhoda
🌺پیامبر رحمت (ص):
هرگاه بهــــــ🌸ــــار وارد شـــــد بسیار از قیامت یاد کنید زیـــــرا قیامت شبیه بهار است.
📚مفاتیح الغیب،فخرالدین رازی، ج۱۷
@mohabbatkhoda
🛑⚫️ انا لله و انا الیه راجعون
◼️ آیت الله ری شهری دعوت حق را لبیک گفت
@mohabbatkhoda
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت75
بالاخره کیارش راضی شدمادر را با خودشان ببرد، از من هم قول گرفت که حداقل برای دو روز هم که شده همراهیشان کنم.موقع رفتنشان،
مژگان(همسربرادرم) به طرفم آمد وهمانطور که دستش را دراز می کرد برای خداحافظی گفت:
–آخه تو می خوای تنها بمونی که چی بشه، دستش را فشردم و با لبخند گفتم: –همیشه که تنها موندن بد نیست. حالا شایدم چند روز دیگه آمدم . برید به سلامت، امیدوارم بهتون خوش بگذره.
مشتی حوالهی بازویم کرد و گفت:
–ای کلک، مشکوک میزنیا.
دستم را گذاشتم روی بازویم و اخم نمایشی کردم و گفتم:
– بیچاره داداشم، دستت سنگینهها.
کیارش چمدان مادر را داخل صندوق ماشین گذاشت و گفت:
– مژگان بیا بریم، کم این داداش ما رو اذیت کن. بزار بشینه تنهایی خوب فکراش رو بکنه ببینه واست جاری بیاره یا نه؟
مژگان باتعجب نگاهم کرد و گفت:
–واقعا؟ خبریه؟
در چشم های کیارش بُراق شدم و گفتم:
–برید زودتر، تا من رو همینجا زن ندادید.
مژگان چشمکی به من زد و آرام گفت:
– زیاد خوشگل نباشه ها...
خنده ای کردم و گفتم:
–تو مایه های "دیپیکا پادوکنه."
باچشم های گرد شده نگاهم کردو گفت:
– شوخی می کنی؟
خیلی خونسرد و آرام گفتم:
– البته خیلی بهتر از اونه.
کنجکاوانه گفت:
–موهاشم مثل اونه؟
شانه ای بالا انداختم و گفتم:
– چه میدونم.
ــ وا یعنی چی؟ مگه ندیدی؟
ــ من اداشو درآوردم و گفتم:
–وا! از کجا ببینم زیر روسریه؟
مشکوک نگاهم کردو گفت:
– خب معلوم میشه دیگه، همش که زیر روسری نیست، تابلوئه.
تازه منظورش رامتوجه شدم، حالا محجبه بودن راحیل راچطورتوضیح بدهم.
با,من و ,من گفتم:
– احتمالا هست دیگه.
کیارش کنار مژگان ایستادو پرسید:
– چی میگه این؟
مژگان کلافه گفت:
–هیچی، داره از احتمالات حرف میزنه.
بعد خداحافظی کرد و رفت.
کیارش رو به من با تعجب گفت:
–چی شد؟ این که ذوق کرده بود.
با لبخند گفتم:
–چی بگم، انگار از "دیپیکاپادوکن" زیاد خوشش نمیاد.کیارش با بهت نگاهم کرد. هم زمان مادر در حال مرتب کردن شالش رسید و گفت:
– غذا رو گازه گرسنه شدی بخور، مواظب خودتم باش.خم شدم و بوسه ای روی موهایی که از شالش بیرون زده بود کاشتم و گفتم:
–فکر من نباش گرسنه نمی مونم.
آهی کشیدو گفت:
– تازگیا خوب غذا نمی خوری، مواظب خودت باش.
سرم را با دو دستش پایین آورد و گونه ام رابوسیدوبه طرف ماشین رفت.
دستم را دراز کردم تا با کیارش خداحافظی کنم که دیدم هنوز مبهوت است.
خندیدم و گفتم:
– کاش می موندید صبح می رفتید.
از بهت بیرون آمد و دست داد و گفت:
–الان خلوت تره. خداحافظ.
ــ به سلامت.
هنوز به ماشین نرسیده برگشت و گفت:
– نگفتی این پاکُنه چیه؟
با تعجب گفتم:
–پاکُن؟؟
ــ همین که مژگان خوشش نیومده دیگه.
از ته دل خندیدم و گفتم:
–آهان...بازیگره بابا...
هنوزم مبهوت نگاهم می کرد، دستی برایش تکان دادم و گفتم:
–آروم برون.با همان حالت رفت و پشت فرمان نشست. دستهایم رادرجیب شلوارم فروبردم و به دور شدنشان خیره شدم.وقتی به رفتارهای مژگان فکر می کنم. تفاوتش را با راحیل کاملا متوجه می شوم.رفتارهایی که قبلا برایم خیلی عادی و معمولی بود، ولی الان چون همه را با راحیل مقایسه می کنم، انگار درک حرف های راحیل برایم راحت تر می شود.
انگار راحیل برای من از یک دنیای دیگر آمده. یک دنیای پاک و دست نیافتنی.با این فکرها اضطراب می گیرم. نکند راحیل برای من زیادی باشد، نکند با من بودن، دنیای پاکش را آلوده کند.شاید اصلا از همین موضوع واهمه دارد.شاید برای همین می گوید دنیای من با شما فرق دارد.کیارش راست می گوید او بهتر از من فهمیده که افکار آدم ها روی روش زندگیشان تاثیر دارد.
کاش دل آدم ها فهم و شعور داشت و این مسائل را می فهمید.گوشی را برداشتم و به سعید زنگ زدم تا بیایدوکمی حرف بزنیم تا از این بی قراری حداقل برای مدت کوتاهی نجات پیدا کنم.
انگار مهمانی بود، آنقدرصدای موزیک بلند بود که صدایش را درست نمی شنیدم. قطع کردم.
بعد از چند دقیقه خودش تماس گرفت و گفت دریک پارتی در حال خوشگذرانی با دوستانش است. خیلی اصرارکردکه من هم بروم.
اگر روزهای دیگر بود می رفتم. ولی الان اصلا دل و دماغش را نداشتم.وقتی اصرارش رابی فایده دید گفت:
–فردا با بچه ها بریم بیرون؟
فکری کردم و گفتم:
–سعیدجمعمون پسرونه باشه ها، حوصله ی این دخترای لوس روندارم.
خندیدوگفت:
–بابا اینا لوس نیستند، فقط بعضیهاشون یه کم زیادی اجتماعی هستند.
–حالا هرچی، اصلافقط خودت بیا، تنهای تنها...
–باشه بابا.
@mohabbatkhoda
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت76
روی تختم دراز کشیدم و آهنگی از گوشی ام پلی کردم و گوش دادم. خواننده از جدایی و فراق میگفت، ومن آنقدر تحت تاثیرش قرار گرفتم که بغض گلویم را گرفت. بلند شدم و نشستم .یک لحظه از فکر این که ممکن است نتوانم به راحیل برسم و ما شرایطمان باهم جورنیست، کنترلم را از دست دادم وفریادکشیدم. واقعا این آهنگ حال بدم را بدتر کرد.
دلم از گرسنگی بهم می پیچید ولی اصلا میلی به غذا نداشتم.
حالم بد بود و پیش خودم فکر کردم راحیل وقتی حالش بداست، چطورخودش راتسکین می دهد.
دلم دیوانه وار اورا می خواست.
گوشی را برداشتم و به اسمش زل زدم، برایش نوشتم:
"راحیل، من حالم بده. به جز تو نمی تونم به کس دیگه ای فکر کنم. اگه مشکلت فقط عقایده، باشه، همونجوری میشم که تو میگی. ما همه مسلمونیم، حالا تو مسائل جزیی با هم اختلاف داریم، اونم هر چی تو بگی. حال بَدم، فقط با یه توجه تو خوب میشه.کمکم کن."
می دانستم جوابم را نمی دهد ولی بازهم امیدوارانه به گوشیام خیره بودم.
احساس کردم بغض، پایش رامحکم روی گلویم گذاشته وخیلی بی رحمانه فشار می دهد ومن چقدر سرسختانه تن به این مبارزه داده ام.
صدای پیام گوشیام که آمد قلبم وتپشهایش هم به کمک بغضم آمدندوجنگ نابرابری را آغازکردند. بادیدن اسم راحیل روی گوشیام، برای چند لحظه بی حرکت ماندم باورم نمیشد پیامم را جواب داده باشد.
حتما دوباره نوشته پیام ندهید.
مایوسانه پیام را باز کردم.
نوشته بود:
–درمان هر حال بدی فقط خداست.
بارها و بارها پیامش را خواندم.
به این فکر کردم که از کی پیش خدا نرفته ام.
شاید از وقتی پدرم فوت شده بود. آن موقع ها آنقدر حالم بد بود که مدام از خدا می خواستم صبرم بدهد.
بلند شدم وضو گرفتم و از کشو یک سجاده پیدا کردم و سرسجاده نشستم. از خدا خجالت می کشیدم، خیلی وقت بود که اصلا از یاد برده بودمش. سرم را روی مهرگذاشتم و باتمام وجودصدایش کردم...خدایا من بد کردم، بد بودم... ولی به لطف تو امید دارم... خدایا ناامیدم نکن...خدایا معجزه کن...خدایا مرا ببخش...آنقدر این جمله ی آخر را تکرار کردم که بالاخره مغلوب این جنگ شدم واشکهایم که غنیمت این جنگ بودراتقدیم قلبم کردم.
با صدای بلند خدارا صدا می کردم... چقدر خوب بود که در خانه تنها بودم و می توانستم فریاد بزنم.
همانجا کنار سجاده دراز کشیدم و چشم هایم را بستم. حس خوبی داشتم، حس سبکی و آرامش...
نفس عمیقی کشیدم و گوشی را برداشتم تا ازاو تشکر کنم. دلم می خواست قربان صدقهاش بروم و اعتراف کنم که چقدر دوستش دارم.
ولی فقط برایش نوشتم:
– ممنون.
چون می دانستم اوخوشش نمی آید از یک نامحرم این حرف هارابشنود.
همان لحظه از فکرم گذشت، پس درست است که هر دختری خودش تعیین می کندکه جنس مخالفش چگونه با او برخوردکند.
واقعا این دخترها چه قدرتی دارند.
احساس گرسنگی امانم را بریده بود، احساس کردم دیگر می توانم غذا بخورم، حالم بهتر شده بود. سراغ غذایی که مامان پخته بود رفتم و شروع به خوردن کردم.
ناخودآگاه این سوال به ذهنم خطور کرد که چرا وقتی آهنگ را گوش کردم حالم بدتر شد، ولی وقتی با خدا حرف زدم با اینکه گریه هم کردم حالم بهتر شد و سبک شدم؟!!!
یاد اولین روزی افتادم که راحیل زیر باران مانده بودو من با اصرار سوارش کردم، گفت: هر موزیکی را نباید گوش کرد.
حتی در خواب هم نمی دیدم که یک روز عاشق دختری با تیپ و اعتقادات راحیل بشوم. ولی الان آنقدر شیفتهاش هستم که حاضرم هر کاری بکنم تا بدستش بیاروم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد..
@mohabbatkhoda
❤️ #سلام_امام_زمانم❤️
💚 #سلام_آقای_من💚
💝 #سلام_پدر_مهربانم💝
🍃🌸دیدن روی تو بر دیده جلا می بخشد
🌸🍃قدم یار به هر خانه صفا می بخشد
🍃🌸بدتر از درد جدایی به خدا دردی نیست
🌸🍃خاک پاهای تو گفتند دوا می بخشد
🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹
@mohabbatkhoda
🌸 #نوروز_و_معنویت (ج۱)
📌اولین کاری که در #اوقات_فراغت به ذهنت میآید چیست؟
📌آدم در وقت خوشی و فراغت، باطن خود را آشکار میکند
🔸انسان در دو موقعیت، ضمیر و باطن خودش را آشکار میکند؛ یکی در «سختی و فشار»، دیگری در زمان «خوشی و فراغت». ببینید در اوقات فراغت(مثلا نوروز) اولین کاری که به ذهنتان میآید چیست؟ برخی هوسبازتر میشوند و برخی مهربانتر؛ شما چطور؟
🔻بعضیها حریصِ بازی هستند. البته دین با سرگرمی و بازی مخالف نیست؛ با «کم لذت بردن» مخالف است. آدم دونهمت وقتی بیکار میشود، بهدنبال لذتهای کم و بیارزش میرود و اینگونه ضمیر خود را نشان میدهد.
🔸بعضیها در اوقات فراغت، سراغ فعالیتهای ناب و کمیاب (مثل خدمت به دیگران) میروند. بعضیها هم در وقت فراغت، سراغ محاسبۀ نفس میروند. لااقل در تعطیلات نوروز که ایام فراغت است، به محاسبۀ نفس بپردازیم.
🔻امیرالمومنین(ع): فراغت برای افراد معمولی زمینۀ هوسبازی است (غررالحکم/۹۷۴۳)
👤علیرضا پناهیان ۹۵.۱۲.۲۴
🚩حرم امام رضا(ع)
@mohabbatkhoda
🔴جیغ بنفش رتیل سبز!
🔹آقای #تاج_زاده؛ یک علت مهم چالشهای اقتصادی دهه ۹۰، تحریم های نفتی/بانکی، تحریم های فلج کننده رفیقتان اوباما در سال ۸۹ بود.
🔸مگر شماها نبودید که با #فتنه_سبز در ۸۸ کمر کشور را شکستید و راه اوباما را هموار کردید؟ البته مدیریت دوستانتان در #دولت_بنفش را هم به آن اضافه کنید!
پ.ن: میگن #رتیل وقتی کسی را میگزه، بعد میره سردر قبرستان منتظر میمونه برای اینکه ادای گریه و زاری دربیاره
✍حمیدرضا ابراهیمی
#مهدی_جان
خودت گفتے وعده در بهاراست
بهار آمد دلم در انتـــظار است
بهار هرڪسی عید است ونوروز
بهار عاشقان دیدار یــــاراست
🌸سال نو مبارک🌸
@mohabbatkhoda
#سلام_امام_زمانم
🔹یَومُ النَّیروزِ هُوَ الیَومُ الَّذی یَظهَرُ فیهِ قائِمُنا أهلَ البَیتِ
🔸امام صادق(علیه السلام): نوروز ، روزی است که قائم ما اهل بیت در آن ظهور میکند.
🔸بحار الأنوار ، ج۵۲،ص۲۷۶
@mohabbatkhoda
🌱 امام علی علیه السلام:
همنشینی با نیکان، نیکی میآورد؛ مثل باد که چون بر بوی خوش بگذرد، با خود بوی خوش میآورد.
@mohabbatkhoda
🌸 آیت الله مجتهدی (ره) :
✍ تقوا یعنی...
تقوا یعنی اگر یک هفته مخفیانه
از همهی کارهای ما فیلم گرفتند و
گفتند اعمال هفتهی گذشتهات در
تلویزیون پخش شده،ناراحت نشویم
#گفتار_بزرگان
@mohabbatkhoda