🔹شما را از دلبستگى به دنيا بر حذر مى دارم
#نهج_البلاغه
🔴اجْعَلُوا مَا افْتَرَضَ اللهُ عَلَيْکُمْ مِنْ طَلَبِکُمْ، وَاسْأَلُوهُ مِنْ أَدَاءِ حَقِّهِ مَا سَأَلَکُمْ. وَأَسْمِعُوا دَعْوَةَ الْمَوْتِ آذَانَکُمْ قَبْلَ أَنْ يُدْعَى بِکُمْ
💠آنچه را خداوند بر شما واجب کرده است جزءِ خواسته هاى خويش قرار دهيد و از او بخواهيد که براى اداى حقوقى که از شما خواسته است ياريتان کند و بيش از آن که به سوى مرگ فراخوانده شويد، دعوت مرگ را به گوش هاى خويش برسانيد (و آماده شويد
📘خطبه_113
@mohabbatkhoda
9.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پیشنهاد دانلود ونشر
حجتالاسلام راجی
#جهاد تبیین
جهاد تبیین یک فریضه است🌸
@mohabbatkhoda
🍃پیامبر رحمت صلی الله علیه و آله:
محبوبترین شما در نزد خدا، خوشاخلاقترین شماست.
@mohabbatkhoda
⭕️این نظام را نه اصلاحطلب، نه اصولگرا، نه برانداز، نه منافق، نه برخی مسئولین جاهل، نه امپراتوری رسانهای دنیا، نه ادوات نظامی فوق پیشرفته دنیا و... نمیتوانند براندازی کنند!
استراتژیستهای دشمن هدفشان تنها تفرقه در حلقه دور ولایت فقیه است کسانی که خود را انقلابی خطاب میکنند...
۲. همان ها که میگویند "ما اهل کوفه نیستیم علی تنها بماند" اما برخی از اینان اخیرا با دشمن همصدا شدند و به جای نقد دولت به تخریب متوسل شدند!
این خطرناک ترین کار است که مردم از جانب انقلابیون وفادار میتوانند انتظار داشته باشند...
۳. کاش در لفظ ولایتمدار نبودیم و کمی عمیقتر تفکّر رهبر انقلاب رو بررسی کنیم!
همه شاهد خیانت های شبانهروزی دولت روحانی بودیم، اما رهبر انقلاب از رای مردم دفاع کردن و تاکید داشتن تا آخرین روز رییس جمهور باید بماند...
۴. اما این دولت تازه وارد اولین دولتیاست که بعد از حداقل ۳ دوره ۸ ساله لیبرالها بر سر کار آماده است، این دولت از همه جهت در حال تخریب است و اگر از جانب انقلابیون هم تخریب شود واویلا!
نقد سازنده و راهکار، مفید است برای دولتها، امّا تخریب کردن دولت به خصوص شخص رییس جمهور خطاست.
۵. همه شاهد این هستیم که برخی احادیث ظهور امام زمان(عج) در حال تایید است ما تا ظهور و اجرای عدالت جهانی، فاصله اندکی داریم!
نشود روزی مانند توابین غُصّه عاشورا را بخوریم و ظهور امام و صاحبمون رو صدها سال به تاخیر بندازیم...
کوفی نشویم تا علی تنها بماند با لشگر معاویهصفتان!
۶. نذاریم دشمن تا حلقه ولایت نفوذ کند، تا برای همیشه فاتحه انقلاب را بخواند و بر قبرش برقصد، نذاریم هیئت امام حسین و مسیر اربعین خاموش شود
نذاریم مستضعفین جهان که چشم امیدشان به ابرقدرتی ماست نا امید شوند!
آینده پس از جمهوری اسلامی چیزی جز تجزیهی ایران و خون و خونریزی نیست...
۷. کتاب صعود چهل ساله رو خوب مطالعه کنیم، دستاوردهای جمهوری اسلامی به وفور در آنجا نوشته شده
هم نکات مثبت را برای مردم تبیین کنیم و هم به دولتها و مسئولین رو نقد کنیم و راهکار بدیم...
ما میتوانیم در اقتصاد و فرهنگ رشد کنیم به شرط اینکه همه بیایم پای کار این نظام!
۸. احساس کنیم هنوز ماجرای کربلا شروع نشده، ما کوفی میمانیم تا یزیدیان امام حسين را ذبح کنند؟ پاشو ای تو که سال ها آرزوی سربازی امامزمان را داشتی، اینک نوبت توست که معادلات دنیا را به سمت اقتدار امام زمانت عوض کنی!
۹.فقط کافیست کمی از استراحتت کم کنی و از نَفست بگذری تا جام شهادت و عاقبت بخیری در دامن امام زمانت بنوشی؛ رفیق من پاشو، امام زمانت چشم امیدش به رفتار ماست؛ نگاه امامت را زمین ننداز...
👤امین سرمدی
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت167
از ماشین که پیاده شدیم. گفتم:
ــ اون ته سیگارهاروهم از بالکن جمع کن.
ملحفه هاروهم بنداز لباسشویی، بوی سیگار گرفتن.
کلید را مقابلش گرفتم.
– تو برو بالا...
ــ تو نمیای؟
ــ نه، میرم قدم بزنم.
ایستادو نگاهم کردو کلافه گفت:
– الان برم بالا چی بگم بهشون؟ نمیگن مهمونی چی شد؟
با حرص گفتم:
–تو که بلدی چی بگی، مثل همون حرفهایی که در مورد من تحویل کیارش دادی، الانم...
نگذاشت ادامه بدهم.
ــ آرش من معذرت می خوام، مجبور شدم.
ــ چرا؟ اون مهمونی اینقدر مهم بود؟
ــ نه، فقط می خواستم لج کیارش رو دربیارم.
مشکوت نگاهش کردم و گفتم:
ــ اونوقت دلیلش؟
سرش را پایین انداخت و گفت:
ــ یه چیزهایی هست که تو نمی دونی.
ــ خب، بگو بدونم.
ــ قول میدی بین خودمون باشه.
قول که نه، ولی شایدسعی کنم.
لبخندی زد و گفت:
– بریم دیگه.
ــ کجا؟
ــ نکنه می خوای وسط کوچه حرف بزنیم. بریم یه جا هم شام بخوریم، هم حرف بزنیم، مُردم از گشنگی، حالا من هیچی، به این برادر زاده ات رحم کن.
(به شکمش اشاره کرد.) لبخندی زدم و به طرف ماشین راه افتادم و گفتم:
–نگو، که دارم لحظه شماری می کنم واسه دیدنش. ولی کاش توام به فکر این بچه بودی.
حرفی نزد.
همین که غذا را سفارش دادیم، منتظر گفتم:
–خب بگو دیگه.
مِن و مِنی کردو گفت:
–کیارش با یکی ارتباط داره. یه دوماهی میشه که فهمیدم. از وقتی متوجه شدم داغون شدم و نتیجه اش هم سیگار هایی شد که دیدی.
باچشم های گرد شده گفتم:
ــ از کجا فهمیدی؟
ــ چت ها شونو تو گوشی کیارش دیدم.
لبم را گاز گرفتم و گفتم:
ــ از تو بعیده جاسوسی...تحصیلکرده مملکت! بعد انگشت سبابه ام را به طرف چپ و راست تکون دادم.
– گوشی یه وسیله ی شخصیه، نباید...
پرید وسط نطقم و گفت:
ــ بسه آرش، تحصیلکرده ها دل ندارند، آدم نیستند. اینقدرم تا هر چی میشه نگو تحصیلکرده... چه ربطی داره. چون داداشته داری اینجوری برخورد میکنی.
لیوان آبی برایش ریختم.
– معذرت میخوام. قصدم ناراحت کردنت نبود. نه که تو خانواده ی ما همه چی رو با تحصیلات می سنجند دیگه توی ذهنم ملکه شده.
–حالا مطمئنی؟
ــ مطمئن بودم که الان اینجا نبودم.
ــ پس کجا بودی؟
اخمی کردو گفت:
–طلاق گرفته بودم، واسه خودم زندگیم رو می کردم.
–متوجه شده بودم، یه مدتیه با هم سرد هستید.
–دلم ازش شکسته.
فکری کردم و گفتم:
–میگم مژگان، یه مدت باهاش خوب تا کن، مهربونی کن شاید...
بغضی کردو گفت:
ــ نمی تونم، چطوری مهربونی کنم؟ وقتی همش به این فکر می کنم که اون تو فکرش یکی دیگس...
ــ اصلا شاید اشتباه می کنی.
ــ رفتارش عوض شده، بداخلاق که بود، بد اخلاق تر شده. الان که باید همش بهم برسه گذاشته رفته مسافرت
. واقعا آدم بدبخت تر از منم هست؟
ــ اون که سفر کاریه، من توجریانم.
شانه ای بالا انداخت و گفت:
– حالا هرچی.
ــ باور کن اون خیلی به فکرته، قبل از این که بره کلی سفارش تو رو به من کرد. اگه براش مهم نبودی که...
ــ مهم اینه که الان من احساس می کنم براش مهم نیستم. اصلا اون بلد نیست محبت کنه، مگه تو و آرش برادر نیستید؟ پس چرا اون اصلا شبیه تو نیست؟
–دوتا مرد رو نشونم بده که اخلاقاشون مثل هم باشن. قبول دارم کیارش کمی اخلاقش تنده. منم شاید با هرکس دیگه ایی جز راحیل نامزد می کردم، زیاد خوش اخلاق نبودم. این از خوبی راحیله که باعث میشه منم خوش اخلاق باشم.
ــ خب تو شرایط راحیل همه خوبن، نامزد به این خوبی داره، تو کاری نمیکنی که بد بشه، یکی از بلاهایی که کیارش سر من آورده رو سرش بیار اونوقت حرف از خوب بودنش بزن. اونوقت اونم میاد آبغوره می گیره میگه بدبختم.
از حرفهایش اعصابم بهم ریخت. فکرم دوید پیش راحیل، یعنی او هم وقتی قضیه ی سودابه را شنید این فکر هارا می کرد. چقدر برخوردش عاقلانه بود. شاید این موضوع را برای مژگان تعریف کنم، زیادهم احساس بدبختی نکند.
ــ مژگان می خوام یه چیزی بهت بگم فقط گوش کن.
دستش را ستون چانه اش کرد.
–بگو.
همه ی اتفاقهای مربوط به سودابه و راحیل و این که سودابه حتی به خانهی راحیل هم رفته بود را برایش تعریف کردم.
هر چه بیشتر تعریف می کردم بیشتر چشم هایش از حدقه بیرون میزد.
وقتی حرفهایم تمام شد، گفت:
–باور کردنش برام سخته.
ــ می تونی فردا که خودش امد ازش بپرسی.
غذا را آوردند و شروع به خوردن کردیم. مژگان بد جور غرق فکر بود. سرش را بالا آوردو پرسید:
–واقعا عکس تو و سودابه رو دید؟
ــ آره، تازه سودابه یه پیامم زیرش فرستاده بود که چیزهای خوبی در موردمن ننوشته بود، ولی راحیل پاکش کرد که من اعصابم خرد نشه.
✍#بهقلملیلافتحیپور
@mohabbatkhoda
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت168
به خانه که برگشتیم، نزدیک نیمه شب بود. مژگان یک راست به اتاق من رفت و دیگر بیرون نیامد. مادر هم با عمه و دخترش داخل اتاقشان رفتند که بخوابند. مادر جای من را در سالن انداخت.
از این که در اتاقم نبودم حس آوارهها را داشتم. بدتر از آن، اینکه راحیل پیشم نبودو من چقدر دلتنگش بودم.
گوشی را برداشتم و اسمش را نوشتم:
ــ راحیل.
بلافاصله جواب داد:
ــ جانم.
پس اوهم گوشی به دست به من فکر می کرد. چقدر این جانم گفتنش برایم دل چسب بود.
ــ دلم هواتو کرده عزیز دلم.
ــ چه تفاهمی!
ــ کاش الان کنارم بودی...
با شعری که برایم فرستاد دیوانهام کرد:
ــ ای کاش، که ای کاش، که ای کاش، نبود
با (نام تو جانا)یار مرا هیچ ز ای کاش نبود.
ــ راحیل داری دیونم می کنی.
برام استیکر قلب فرستاد. پرسیدم:
ــ اونجا همه خوابن؟
ــ آره.
ــ راحیل تا موهاتو بو نکنم آروم نمیشم. می خوام یه دیونه بازی دربیارم.
ــ چی؟
ــ نیم ساعت دیگه در رو بزن جلوی در آپارتمان ببینمت. فقط اهل خونه نفهمند.
صفحهی گوشی را خاموش کردم و فوری لباسهایم را پوشیدم و سوییچم را برداشتم و بیرون زدم.
در طول مسیر مدام صدای پیامهای گوشیام میآمد. خیابانها خلوت بود و حسابی ویراژ می دادم.
نیم ساعت هم نشد که جلوی در خانهشان رسیدم. پیام دادم که در را بزند. و بیاید جلوی در آپارتمان.
داخل آسانسور که شدم پیامهایش را خواندم که چند بار نوشته بود:
–نیا آرش. فردا همدیگه رو می بینیم. سعی کن بخوابی.
جلوی درآپارتمان رسیدم و منتظر ایستادم. آرام در را باز کرد و با لبخند سلام داد و اشاره کرد که داخل بروم.
من هم آرام سلامش را جواب دادم و گفتم:
–نمیام تو، فقط امدم ببینمت و برم.
دستم را گرفت و کشید داخل و گفت:
– حداقل بیا داخل وایسا بیرون زشته.
داخل رفتم . آرام در را بست. همهی چراغها خاموش بود. فقط نور چراغ خوابی که در سالن بود، فضا را روشن ورویایی کرده بود. راحیل تیشرت و شلوار قشنگی پوشیده بود و با خجالت نگاهم می کرد. چشم هایش در این نور کم، می درخشید.صورتش را با دستهایم قاب کردم و گفتم:
–راحیل وقتی خونمون نیستی، دیوارهاش بهم نزدیک میشن. اونجا برام مثل قبرمیشه. من دور از تو دیگه نمی تونم.
او هم صورتم را با دستهایش قاب کردونگاهم کرد. نگاهش از سر شورش احساسش بود. قلبم را به تپش انداخت.
لب زد:
–منم.
اولین بار بود غیر مستقیم از علاقه اش می گفت. از خوشحالی در آغوشم کشیدمش و با تمام وجود موهایش را بوییدم. نمی توانستم دل بکنم. عطرش را عمیق بوییدم بوی گل مریم میداد.
راحیل خودش را از من جدا کردو گفت:
– مامانم خوابش سبکه، اگه مارو اینجوری ببینه، دیگه روم نمیشه تو چشم هاش نگاه کنم.
موهایش را بوسیدم و گفتم:
ــ باشه، قربونت برم.
در را آرام باز کردم و خارج شدم. به طرفش برگشتم، دستش را گرفتم و گفتم:
ــ خداحافظ، بعد دستش را به لبهایم نزدیک کردم و بوسیدم. با همان دستش لپم را کشیدو گفت:
–خوب بخوابی عزیزم. دکمه آسانسور را زدم و با دست برایش بوسهای فرستادم. اوهم همین کار را کرد و باعث شد دلم بیشتر بخواهدش.
صبح بعد از صبحانه عمه و فاطمه را به آدرس مطبی که گفتند رساندم و بعد برای مادر خرید کردم و به خانه بردم.
راحیل خانهی دوستش سوگند بود. قرار بود ظهر که شد بروم بیاورمش. به لحظهها التماس میکردم برای گذشتنشان.
بالاخره وقت رفتن رسید. نزدیک خانهی دوستش که شدم به گوشی اش زنگ زدم و گفتم:
ــ راحیلم، من دم درم.
ــ میشه چند دقیقه صبر کنی؟
ــ شما بگو تمام عمرصبرکن.
خنده ای کردو گفت:
–زود میام. فهمیدم آنجا معذب است حرف بزند.
از ماشین پیاده شدم و دست به جیب با سنگریزه ای که زیر پایم بود سرگرم شدم. بالاخره آمد.
درماشین را برایش باز کردم. تشکر کردو نشست.
نشستم پشت فرمان و گفتم:
–خب کجا بریم؟
ــ خونه دیگه.
ــ نه، اول بریم یه بستنی توپ بخوریم، بعدم بریم یه کم خرید کنیم. واسه عقدمونم چند جا حلقه ببینیم.
لبخندی زدو گفت:
ــ حالا کو تا عقد. ولی باشه، پیشنهاد خوبیه. بعد از کیفش بلوز زنانهای درآورد و گفت:
ــ قشنگه؟ خودم دوختم.
ــ آفرین، خیلی خوب دوختی. واسه خودت؟
ــ نه ، واسه مامان
شاکی گفتم;
ــ پس من چی؟
خندیدو گفت:
–هنوز درسم به پیراهن مردونه نرسیده. اگه رسید چشم، برات می دوزم آقا.
تمام مدت خرید، دستهایمان در هم گره بود. بهترین لحظات زندگیم، با راحیل بودن بود.
نمی دانم راحیل با من چه کرده بود. قبل از راحیل هم دخترهایی بودند که در کنارشان به تفریح و خرید رفته بودم. ولی نه هیچ وقت دلم برای دوباره دیدنشان به تپش می افتاد ونه برای دیدار مجددشان لحظه شماری می کردم و نه حتی برای هیچ کدامشان گل و هدیه خریده بودم. بودو نبودشان زیاد برایم مهم نبود.
زیاد از عشق شنیده بودم. حالا که مبتلا شده ام، می فهمم وقتی میگفتند اولین قدم عشق برداشتنه غروره، یعنی چی..
@mohabbatkhoda
🤚 #سلام_امام_زمانم🌸
جز در خانه ی تو در نزنم جای دگر
نروم جز در کوی تو به ماوای دگر
من که بیمار غم هجر توأم میدانم
جز وصال تو مرا نیست مداوای دگر
💞🌺💞🌺💞🌺💞🌺💞🌺💞
#صبحتون_حسینی
#روزتون_متبرک_به_نگاه_امام_حسن_علیه_السلام
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
@mohabbatkhoda
#حدیث_امروز
🌸 پيامبر صلی الله علیه و آله 🌸
خَيْرُ الْقُلُوبِ أَوْعَاهَا لِلْخَيْرِ وَ شَرُّ الْقُلُوبِ أَوْعَاهَا لِلشَّرِّ فَأَعْلَى الْقَلْبِ الَّذِي يَعِي الْخَيْرَ مَمْلُوٌّ مِنَ الْخَيْرِ إِنْ نَطَقَ نَطَقَ مَأْجُوراً وَ إِنْ أَنْصَتَ أَنْصَتَ مَأْجُوراً.
بهترين قلبها، قلبى است كه ظرفيت بيشترى براى خوبى دارد و بدترين قلبها، قلبى است كه ظرفيت بيشترى براى بدى دارد، پس عالىترين قلب، قلبى است كه خوبى را در خود دارد و لبريز از خوبى است. اگر سخن بگويد، سخنش در خور پاداش است و اگر سكوت كند، سكوتش درخور پاداش است.
📕 جعفريات(اشعثیات) ص 168
#حدیث
#سکوت
@mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 خداوند کارهاش براساس نیتهای ماهاست
🔹 استاد قرائتی
#درس_اخلاق
@mohabbatkhoda