eitaa logo
محبت خدا
304 دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
3.5هزار ویدیو
15 فایل
در این کانال نزدیکترین راه های رسیدن به خدا از جمله محبت وادب را با هم بررسی میکنیم انتشار مطالب کانال بلامانع وصدقه جاریه هست کانال محبت خدا زیر مجموعه تشکیلات بزرگ تنها مسیر آرامش هست ارتباط باادمین @montazer_35
مشاهده در ایتا
دانلود
–الو، راحیل جان... –سلام. –سلام عزیزم، الان کجایی؟ –تازه امدم توی اتاقت. –خوبه، مژگان داره میاد بالا، لطفا خودت رو بزن به خواب، میام برات توضیح میدم. خداحافظ. –باشه، خداحافظ. ازاین که راحیل اینقدر آرام بود و سوال پیچم نمی کرد، احساس آرامش می کردم و حرفهایم را راحت به او می زدم. گاهی ازش هم فکری هم می گرفتم. شماره ی کیارش را هم گرفتم و خبر دادم که مژگان را به خانه آوردم. بعد رفتم بالا. وارد سالن که شدم کسی را ندیدم، از جلوی اتاق مادر که رد شدم صدای حرف زدن مژگان و مادر می‌آمد. آرام به طرف اتاقم رفتم. چراغ اتاق خاموش بودو جایی را نمیدیدم. چراغ قوه گوشی‌ام را روشن کردم و نورش را روی تخت انداختم. راحیل خواب بود. «حالا خوبه بهش گفتم فقط خودت رو بزن به خوابا...فکر کنم زیادی جدی گرفته.» بالشتی برداشتم و کنار تخت روی زمین انداختم. قبل از این که دراز بکشم خم شدم روی صورت راحیل و آرام گفتم: –خوابی؟ ناگهان چشمهایش را تا آخر باز کرد و دستهایش را به حالت چنگگ جلوی صورتش آورد و دهانش را هم حالت خوناشامی کرد. صدایی هم که اصلا به او نمی‌‌آمد از خودش درآورد، که من در لحظه احساس کردم قلبم ایستادو هین بلندی کشیدم و بی اختیار به عقب پرت شدم و مات و متحیر به او چشم دوختم. دیگر چشمم به تاریکی عادت کرده بود. دیدمش که بلند شدنشست وغش غش خندید. ازترس این که صدایش بیرون نرود دستش را جلوی دهانش گذاشته بود. از خنده اش من هم خنده ام گرفت ولی هنوز قلبم از غافلگیری که شده بودم ضربان داشت. اصلا از راحیل انتظارش را نداشتم. همانجا روبرویش روی زمین دراز کشیدم و با لبخند نگاهش کردم. بعد از این که خنده اش بند آمد روی لبه ی تخت نشست و گفت: –چی شد؟ خسته ای؟ حرفی نزدم. با استرس نمایشی گفت: –آخ، آخ، میخوای تلافی کنی؟ بعد روبرویم زانو زد و دستهایش را به هم گره زد و گفت: –والا حضرت عفو بفرمایید، فقط محض خنده بود، تلافی کردن شما خیلی سخت تره. دستم را سمتش دراز کردم. –بیا. –اوه، اوه...این الان سکوت قبل از طوفانه؟ دستم را گرفت و روی زانوهایش راه رفت و فاصلمان را پر کرد. برق چشم هایش را می دیدم. گفتم: –خسته بودم، کلافه بودم، ولی توبا این کارت همه رو پر دادی رفت، ممنونم... بعد برایش ماجرای مژگان را، واین که چرا به او گفتم خودش را به خواب بزند. تعریف کردم. –آرش. –جانم. –میگم کاش یه کاری کنیم که اینا رابطشون خوب بشه. –چیکار کنیم؟ –نمیدونم. فقط می دونم اونا که باهم خوب باشن همه آرامش دارن. –اونا باید خودشون بخوان راحیل، واقعا توی رابطه ی زن و شوهر به نظرم فقط خودشون می تونند مشکلاتشون رو حل کنن. خمیازه‌ای کشید وگفت: –چقدر سخته اینجوری زندگی کردن. –پاشو برو بخواب. بلند شد. روی تخت نشست و نگاهم کرد. –چرا تشک نداری. –تشک ها توی کمد دیواری اتاق مامان هستند، الانم که نمیشه رفت اونجا. با دلسوزی گفت: –پس تو بیا بالا، روی تخت بخواب من میرم روی زمین می خوابم. لباس راحتیهایم را برداشتم و همانطور که از اتاق بیرون می رفتم گفتم: –ممنون از لطفتون بانو، ولی راه بهتری هم هست. تا من لباس هام رو عوض می‌کنم شما به اون راه بهتر فکر کن، عزیزم. بعد از این که در سالن لباسهایم را عوض کردم دوباره برگشتم توی اتاق و دنبال بالشتم گشتم، ولی نبود. نگاهی به راحیل انداختم که دیدم خودش را به خواب زده و بالشت من هم کنار بالشتش جا داده. آرام کنارش دراز کشیدم و گفتم: –می دونم بیداری لطفا دوباره خوناشام نشی ها. از حرفم خندید و چشم هایش را باز کرد. دستش را در دستم گرفتم و روی سینه ام نگهش داشتم. –راحیل. نگاهم کرد. –عاشق شدن خیلی قشنگه، نه؟ سکوت کرد. چرخیدم طرفش و زل زدم به چشم هایش، او هم چرخید طرفم وته ریشم را نوازش کردو گفت: –می ترسم به خاطر این بی خوابیها مریض بشی. یهو زدم زیر آواز. –من می خوامت بی حساب... من بیدارم تو بخواب... سرد بشه روتو بپوشونم... دستش را جلوی دهانم گذاشت. –هیس، هیس، الان همه بیدار میشن، آبرومون میره. همونطور که دستش جلوی دهانم بود گفتم: –نه بابا، الان اونا پادشاه هفتمند. به آرامی دستش را از روی دهانم برداشت و گفت: –شب بخیر، بعد سرش را توی سینه ام پنهان کرد. –شب بخیر عزیزم. آنقدر موهایش را نوازش کردم که خوابش برد. ✍ ...
*راحیل* با صدای الارم گوشی‌ام چشم هایم را باز کردم و فوری گوشی‌ام را خاموش کردم. آرش تکانی به خودش داد و به زور چشم هایش را باز کرد. –چادرو سجاده توی کمده. –دستی به صورتش کشیدم و گفتم: –می دونم عزیزم، تو بخواب. سراغ کیفم رفتم. مسواک با نمک دریایی را که همیشه در یک قوطی کوچک داخل کیفم می گذاشتم را برداشتم وبه طرف سرویس رفتم. بعد از این که مسواک زدم و وضو گرفتم، باکمک نورِ کمی که از چراغ هالوژن آشپزخانه پخش میشد و سالن را روشن می کرد راه اتاق را پیش گرفتم. همین که خواستم از سالن رد بشوم، چشمم روی کاناپه ثابت ماند. "مژگان چرا اینجا خوابیده،" دلم برایش می سوخت نمی دانم تقصیر کدامشان بود مژگان بلد نبود شوهرش را جذب خودش کند یا واقعا شوهرش مشکل داشت. ولی یک چیز را خوب می دانستم. این که مژگان از آن دسته زن‌هایی است که باید مدام مواظبش بود. حالا هم که شرایطش حساس است. در این دوران بارداری بیشتر به توجه شوهرش نیاز دارد، ولی کیارش خیلی در کارش غرق بود. بعد از این که نمازم را خواندم، برای آرش دعا کردم. سرم را روی مهر گذاشتم و از خدا برایش عاقبت بخیری خواستم. با آرش همه چی خوب بود، تنها چیزی که آزارم می داد اعتقاداتش بود. بعد برای مژگان و کیارش هم دعا کردم. شب دیر خوابیده بودم و عجیب خوابم می‌آمد. سر از سجده برداشتم. چادر را تا کردم و زیر سرم گذاشتم و همانجا دراز کشیدم. نفهمیدم کی خوابم برده بود. وقتی بیدار شدم یک بالشت زیر سرم بود و یه ملافه‌ای به رویم کشیده شده بود. آرش روی تخت نبود. بلند شدم تخت را مرتب کردم و موهایم را برس کشیدم. صدایی از سالن نمی‌آمد، پس هنوز بقیه خواب بودند. نگاهی به ساعت انداختم نزدیک نه بود. گوشی را برداشتم که به آرش زنگ بزنم، دیدم خودش زنگ زد. –سلام، صبح بخیر، آرش جان. –سلام، عزیز دلم. صبح توام بخیر. راحیل جان، چرا بعد از نماز روی زمین خوابیده بودی، جیگرم کباب شد. –آخه همچین قشنگ خوابیده بودی، ترسیدم بیام روی تخت بیدارشی. –توام اونقدرعمیق خوابیده بودی که بالشت رو گذاشتم زیر سرت اصلا نفهمیدی. واسه این ملاحظه کاریاتم یه جایزه پیش من داری. الانم آروم و بیصدا آماده شو و بیاپایین که منتظرتم. –تو دم دری؟ کجا رفته بودی؟ –بیای خودت می بینی. فوری آماده شدم و سعی کردم خیلی آرام از سالن رد بشوم. مژگان هنوز روی کاناپه خواب بود، از فکر این که آرش از اینجا رد شده و او را با این لباس نامناسب دیده رگ غیرتم باد کرد. ولی باز پیش خودم گفتم: "انشاالله که ندیده، اگرم دیده حتما نگاهش نکرده." آرام در را باز کردم و بیرون زدم. همین که در خروجی را باز کردم یک دسته گل رز سرخ جلوی صورتم آمد. ذوق زده گلها را گرفتم و باقدر دانی نگاهش کردم. گلها را به بینی‌ام نزدیک کردم بو کشیدم و گفتم: –ممنونم، خیلی قشنگه، کله‌ی صبح گل فروشیها رو ذوق زده می کنیا این همه گل ازشون می خری. خندید و دستم را گرفت و به طرف ماشین حرکت کردیم. –دعاش رو به جون تو می کنند. "چقدر حس خوبیه، که یکی رو داری از صبح که از خواب بیدار میشه به این فکر می کنه که چطوری غافلگیرت کنه." در ماشین را برایم باز کرد تا بنشینم. نگاهی به اطراف انداختم کسی نبود. لپش را کشیدم و گفتم: –بازم ممنونم. لبخند رضایتمندانه ی قشنگی روی صورتش نشست. ماشین را حرکت داد و من فقط نگاهش می کردم. دلم می خواست جایی برویم که فقط خودمان دوتا باشیم و ساعتها کنار هم بنشینیم. آرش در همین مدت کوتاه چقدر من را بلد شده بود. دستم را اهرم چانه‌ام کرده بودم و نگاهش می‌کردم. از نگاه کردن به او سیر نمیشدم. با نگاه ناگهانی‌اش چشم هایم را غافلگیر کرد. غافلگیرکردن تخصصش شده بود. نگاهش آرامشم را به هم ریخت. جنس نگاهش قلبم را به تلاطم می‌انداخت. سرم را پایین انداختم، و او گفت: –مگه از جونت سیر شدی اینجوری نگاه می‌کنی؟ –چرا؟ –به فکر این قلب منم باش دیگه، یهو دیدی از کار افتاد رفتم تو درو دیوار. حالا من هیچی خودت یه بلایی سرت میادا. البته من رانندگیم خوبه ها، نگاههای تو حولم می‌کنه. چه طور می گفتم که اگر من جای تو پشت فرمان بودم، حتما تا حالا توی در و دیوار رفته بودم. آنقدر که دوستت دارم. –خب، قبل از صبحونه بریم پیاده روی یا بعدش؟ –قبلش. –باشه، بعد از صبحانه هم بریم یه کتونی برات بخرم بزاریم خونه ی ما، که هر وقت اینجا بودی بتونی بپوشی. نگاهی به کفشهایم انداختم، پاشنه سه سانتی بود ولی راحت بودم. –با این کفشهام راحتم، توی خونه کفش پیاده روی دارم، خب اونارو میارم میزارم اینجا. –نوچ، اونا بمونه خونه‌ی خودتون لازمت میشه، هفته ی دیگه‌ام که بریم شمال کنار دریا باید با من مسابقه‌ی دو بدی بهتره از الان تمرین کنی. با این کفشها که نمیشه.... ✍ ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دیریست دچار غم هجران تو هستم سامان منی، بی‌سر و سامان تو هستم بیمار توام ای تو طبیب همه عالم باز آی، که محتاج به درمان تو هستم گویند ظهور تو بهاران جهان است من منتظر فصل بهاران تو هستم @mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃 امام حسین علیه السلام: ناتوان‌ترین مردم کسی است که از دعا عاجز باشد. ‎‌‌@mohabbatkhoda
🔹امیرالمومنین علیه‌السلام: 💥کَفَاکَ مِنْ عَقْلِکَ مَا أَوْضَحَ لَکَ سُبُلَ غَیِّکَ مِنْ رُشْدِکَ. 🌎 از عقلت آن اندازه تو را بس كه راه‌هاى‏ گمراهيت را از رستگاريت برتو‌ ظاهركند. 📘حكمت421 @mohabbatkhoda
شاهدان عینی حادثه ترور شهید صیاد از لحظه وقوع حادثه می‌گویند یکی از شاهدان عینی حادثه ترور در خیابان مجاهدین اسلام تهران: دقایقی قبل از ترور که از خیابان قائن قصد ورود به کوچه غلامیان را داشتم، با یک پراید مواجه شدم که عرض کوچه را بسته بود و درحالی که درِ صندوق عقب را باز گذاشته بود، اجازه ورود به خودروها نمی‌داد. شاهد دیگر ماجرا که از همسایه‌های شهید صیاد و اولین کسی است که با اورژانس تماس گرفته، می‌گوید: همزمان با صدای تیراندازی، صدای گاز شدید موتورسیکلت را شنیدم. وقتی خودم را به کوچه رساندم با پیکر نیمه‌جان شهید مواجه شدم./فارس @mohabbatkhoda
امام کاظم علیه السلام: 💠اَلْمُؤْمِنُ قَلیلُ الْکَلامِ کَثیرُ الْعَمَلِ، وَ الْمُنافِقُ کَثیرُ الْکَلامِ قَلیلُ الْعَمَلِ مؤمن کم حرف و پر کار است و منافق پر حرف و کم کار تحف العقول صفحه۳۹۷ @mohabbatkhoda
هدایت شده از محبت خدا
💢خوشتیپ باشید ✅امام کاظم(ع)، وقتی یکی از شیعیان را در بازار دیدند که ظاهر نامناسبی داشت فرمودند: «ای گروه شیعه! شما مردمی هستید که دیگران با شما دشمنی می‌کنند. پس تا جایی که می‌توانید در برابر آنها آراسته باشید.» 📚وسائل الشیعة ، ج۳ ، ص ۳۴۴ @mohabbatkhoda
هدایت شده از محبت خدا
💢توصیه اهل بیت در مورد لحظه نگاه به چیست؟ ✅در روایات توصیه شده است هنگام دیدن نامحرم، نگاه خود را به سمت بلند کنید که این کار دارد ✅پیامبر گرامی اسلام در به این سوال فرمودند: سرش را به طرف بلند کند [و دعا نماید] و به نگاهش به آن زن ادامه ندهد؛ بلکه خود باشد و براى موفقیت در خوددارى از نگاه به نامحرم، از فضل کمک بطلبد 📚الکافی ج 5، ص 494،  ✅پیامبر اسلام (ص): هیچ مسلمانى نیست که چشمش به بیفتد و برای از آن، روی برگرداند، مگر این‌که خداوند به او توفیق عبادتى دهد که شیرینى آن‌را در مییابد. 📚جامع الاخبار، ص 145 @mohabbatkhoda