#سلام_امام_زمانم
🔹السَّلامُ عَلَيْكَ يا عَديلَ الْخَيْرِ...
🔸سلام بر تو ای مولایی که هرکس تو را یافت به تمام خیر و خوبیها رسیده.
🔸سلام بر تو و بر روزی که با آمدنت، زمین از خیر و خوبی لبریز خواهد شد.
📚 صحیفه مهدیه، زیارت حضرت بقیة الله ارواحنا فداه در سختیها
@mohabbatkhoda
دنیا را همه می توانند تصاحب کنند، ولی آخرت را فقط با اعمال نیک می توان تصاحب کرد!
#شهیداحمدمشلب
#حدیث✨
🔴 امام حسین علیه السلام:
💠هر یڪ از دو نفری که میانشان نزاعی
واقع شود و یکی از آنها رضایت دیگری را بجوید،
سبقتگیرنده اهل بهشت است.
@mohabbatkhoda
11.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❇️ رهبر انقلاب: کشف حجاب علنی برای حکومت اسلامی تکلیف ایجاد میکند/ حکومت موظف است دربرابر حرام بایستد
⭕️ پولهای زیادی خرج میکنند و از صدها رسانه استفاده میکنند تا روی هویت زن مسلمان اثرگذاری کنند، اما نتیجهاش فریبخوردن چند دختر میشود.
💢 چیزی که بنده را حساس میکند این است که گاهی خواص بحث "حجاب اجباری" را مطرح میکنند. عدهای نادانسته خطی را دنبال میکنند که دشمن با آنهمه تلاش نتوانست....
#انتشار_عمومی
💢@IslamlifeStyles
AudioCutter_shab 2 moslemiye 1401 sokhan va roze (7).mp3
16.18M
🎧 بشنوید | شور دلنشین
🎶 دلتنگی یعنی کربلا...
🎤 کربلایی جواد مقدم
🌷 به مناسبت شب جمعه، شب زیارتی ارباب بی کفن
🗓️ جمعه ۱۴۰۱/۴/۱۷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تربیت_نسل_مهدوی
🎙استاد تراشیون
🔸گفتاری درباره نحوه صحیح تربیت دینی فرزند
👈ببینید و نشر دهید
@mohabbatkhoda
💢حمایت bbc فارسی از کمپین محجبهها! علیه گشت ارشاد
🔹به نظر شما مرحله بعدی این کمپین چیه ؟ حد یقفش کجاست؟
مریم رجوی ته کمپین نه به حجاب اجباری رو اعلام کرده، نه به به اسلام و نه به جمهوری اسلامی
براندازان دیروز مخالفان امروز حجاب هستند فقط رنگ عوض کرده اند.
@mohabbatkhoda
9.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جابجایی حق و باطل
شهید شیخ احمد کافی
@mohabbatkhoda
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت295
مادر محتویات لیوان را به خوردم داد. به چند دقیقه نکشید که عرق کردم و گرمم شد. پتوها را کنار زدم احساس بهتری داشتم
با نوازشهای مادر دوباره خوابم گرفت
در عالم خواب صدای خاله را شنیدم که به سعیده می توپید
–تومثلا آمدی اینجا حال این رو خوب کنی؟ حال اینو که خوب نکردی هیچ، حال خودتم بهتر از این نیست که...
دلم برای سعیده سوخت
دست خاله روی موهایم کشیده شد
–الهی خالت بمیره ، چشمهاش گود افتاده، نه اسرا؟
صدای اسرا نیامد و خاله ادامه داد:
–وا تو چرا غمباد گرفتی خاله؟
چشمهایم را باز کردم و با لبخند سلام کردم و تا خواستم بلند شوم خاله اجازه نداد و صورتم را بوسید
–بخواب عزیزم، راحت باش. حالت بهتره ؟
– خوبم خاله
–الهی خالت بمیره و این روزای تو رو نبینه
–ای بابا، چیزی نشده که خاله، مگه مردم که بغض میکنید؟
خاله بغضش را فرو داد
–این حرفها چیه میزنی، خدانکنه، دشمنات بمیرن قربونت برم. یه مو از سر تو کم بشه خالت می میره، انشاالله همیشه تنت سالم باشه
لبخند زدم و گفتم:
–الان شما مویی توی سرم می بینید که می ترسید کم بشه؟
–عه، راحیل، نگو، موهات مگه چشه به این قشنگی، فقط یه کم کوتاه ترشده...
سعیده که خیالش از حال من کمی راحت شده بود. جلوتر آمد و گفت:
–یه کم؟
خاله لبش را گزید و گفت:
–خب حالا، اتفافا خوب کاری کرده، اصلا موهاش بیجون شده بود، اینجوری تقویتم میشه
اسرا بیرون رفت و با یک لیوان شربت عسل برگشت
–پاشو این رو بخور راحیل. امشب من شدم مسئول خورد و خوراک تو. این سعیده که خیرش به ما نمیرسه، همش دردسره
سعیده پشت چشمی نازک کرد و گفت:
–تا تو باشی دیگه با من درست صحبت کنی. لیوان را گرفتم و روی میز کنار تختم گذاشتم
خاله که روی تختم نشسته بود بلندشد که برود. چشمش به کاغذهای ریز ریز شده ای که شاهکار سعیده بود افتاد
–اسرا، سعیده، حالا یه روز راحیل مریضهها وضع اتاق باید این باشه؟ پاشید پاشید با هم اینجا رو تمیز کنید
این روزها سعیده و اسرا تمیز کاری اتاق را انجام میدادند. حالا این شماتتهای خاله باعث خندهام شده بود
سعیده لیوان را نزدیک لبهایم آورد و آرام گفت:
–بخور دیگه، الان خالهام میاد بیچاره اسرا رو میکوبه که چرا این رو به خوردت نداده. ما دو تا که شانس نداریم
چشمکی زدم
–خوبه الان بهش بگم تو این مدت اولین باره که یه کارمثبت کردی و یه لیوان شربت دادی دستم؟
–هیس، بزار مامانم بره، من و اسرا حسابت رو میرسیم
–فعلا که اسرا طرفه منه و با تو شکر آبه، –نه بابا، اگه خاله حرفش رو نمیشنید که مشکلی نبود. تقصیر من چیه خاله خیلی دوسم داره
لبخند زدم.
–آهان، واسه همین تو اتاق سرت داد میزد.
–اون دادا لازمه، چوبه خاله گُلِ، هر کی نخوره خُله، ببین تو نخوردی یه کم پنج میزنی
بلند خندیدم
اسرا جارو به دست وارد اتاق شد و گفت:
–بد نگذره، واقعا من چه گناهی کردم دختر کوچیکه این خونه شدم
سعیده فوری جارو را از دست اسرا گرفت و گفت:
–بده خودم جارو میکنم. امشب آخرین شبه که اینجام، میخوام خاطره خوش براتون باقی بزارم
اسرا با ناراحتی گفت:
–نه سعیده نرو.
–ندیدی مامانم چی گفت، این مریضی راحیل همه چیز رو خراب کرد. فردا دوباره میام دیگه. بعد از چند دقیقه از جایم بلند شدم
–اسرا چادرم رو میاری، میخوام برم سالن پیش بقیه.
سعیده گفت:
مردا نیومدن، گفتن تو مریضی یه وقت سختت میشه، موندن خونه
اسرا با خنده گفت:
–پس نمیبینی یه ساعته واسه خودم راحت میرم میام.
–راست میگیا حواسم نبود.
سعیده خندید:
–راحیل گفتم پنج میزنیا
میبینی اسرا، حالا که خیالش راحت شد همهی کارا داره انجام میشه، به طور ناگهانی حالش خوب شد
اسرا با دلسوزی گفت:
–ول کن سعیده، من حاضرم همهی کارها رو انجام بدم، ولی راحیل حالش خوب باشه
با بی حالی گفتم:
–یاد بگیر سعیده، نصف توئه
کنار مادر و خاله نشستم.
خاله بامزه گفت:
–همچین اسرا و سعیده رو به کارکشیدم که نیم ساعت دیگه بری توی اتاقت شده دستهی گل
سرم را به بازوی خاله چسباندم.
–خاله هر وقت میای، خونه انرژی می گیره، زود زود بیا دیگه.
–مثلا نماینده خودم رو فرستادم، امده اینجا اونقدر خورده خوابیده اضافه وزن پیداکرده
خندیدم
–همیشه همینجوره خاله، باید بالا سر نمایندهها بود وگرنه خدا رو بنده نیستن که...خاله خندید
رو به مادر گفتم:
–مامان یه چیز مقوی بده بخورم، جون بگیرم. آخرشب میخوام درس بخونم
–مگه میخوای بری امتحان بدی؟
–آره، امتحان فردام زیاد سخت نیست.
–آخه من به آقا کمیل زنگ زدم گفتم فردا نمیتونی بری دانشگاه
–عه، خب الان یه پیام بهش میدم، میگم بیاد.
–میخوای فردا رو حالا با آژانس برو،
–نه مامان، حوصله عصبانیتش رو ندارم اون به هیچ کس اعتماد نداره. حتی میخوام با سعیده برم، کلی سفارش میکنه و زنگ میزنه. نمیدونم اون فریدون چی بهش گفته که اینقدر نگرانه.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت296
بعد از رفتن خاله و سعیده، با این که کمی ضعف داشتم ولی شروع به درس خواندن کردم.
نزدیک نیمه شب بود که یادم افتاد هنوز به کمیل پیام ندادهام.
فوری گوشی را برداشتم، چون دیر وقت بود دو دل شدم برای پیام فرستادن ولی وقتی یاد عصبانیتش افتادم فوری گوشیام را باز کردم
چند ساعت پیش خودش پیام داده بود و حالم را پرسیده بود.
تشکر کردم و نوشتم که فردا برای امتحان میروم
فوری جواب داد:
–مگه حالتون خوب شده؟
از این که هنوز بیدار بود تعجب کردم.
–بله بهترم
–خیلی نگرانتون بودم، از نگرانی خوابم نمیبرد، بخصوص که جواب پیامم رو هم ندادید
–ببخشید، مهمون داشتیم گوشیم رو چک نکردم
–خدا ببخشه، فردا میبینمتون
تا اذان صبح درس خواندم، همین که نمازم تمام شد سر سجاده از خستگی خوابم برد
با صدای زنگ گوشیام از خواب پریدم
اسرا چادر به سر وارد اتاق شد و گفت:
–راحیل صدات کردم باز خوابیدی؟ بعد نگاهی به صفحهی گوشیام انداخت
–اوه، اوه، بادیگارد خشنه پشت خطه، خدا به دادت برسه
با شنیدن حرف اسرا به طرف گوشیام شیرجه زدم و پرسیدم:
–مگه ساعت چنده؟
نگاهی به ساعت انداخت
– فکر کنم یه یه ربعی پایین وایساده باشه.
–وای! اسرا، کاش با کتک بیدارم میکردی
فوری گوشی را جواب دادم
–الو
بر خلاف انتظارم خیلی آرام و متین گفت:
–خواب موندید؟
شرمنده گفتم:
–ببخشید. الان آماده میشم میام
–منتظرم
اسرا نوچ نوچی کرد و گفت:
–خدا به دادت برسه. من رفتم خداحافظ.
به سرعت برق آماده شدم و صبحانه نخورده به طرف آسانسور دویدم. مادر لقمهای دستم داد و سفارش کرد که حتما بخورم
سوار ماشین که شدم دوباره عذر خواهی کردم ، ریحانه داخل صندلیاش خواب بود
کمیل همانطور که به روبرو نگاه میکرد گفت:
–یعنی من اینقدر بداخلاقم؟ با تعجب نگاهش کردم
–آخه خیلی با حول تلفن رو جواب دادید. الانم اونقدر دست پاچه و رنگ پریدهاید انگار که از من وحشت دارید
–نه، رنگ پریدگیم واسه کم خوابیمه دست پاچگیم هم واسه اینه که شما رو معطل گذاشتم
–حتما شب تا دیر وقت درس میخوندید؟
–بله، اصلا نفهمیدم کی خوابم برد
–راستی فنی زاده گفت هفته پیش برای فریدون احظاریه فرستاده، احتمالا تا حالا به دستش رسیده.
با تعجب پرسیدم:
– مگه آقای وکیل آدرسش رو داشتن؟
–نه، مثل این که زنگ زده به فریدون و با یه کلکی گرفته
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
–خدا به خیر بگذرونه
بعد از یک سکوت طولانی نزدیک دانشگاه ترمز کرد و پرسید:
–امتحانتون کی تموم میشه؟
–کمتر از یک ساعت
–پس من ریحانه رو میبرم مهد، بعد میام دنبال شما. اگر دیر رسیدم بیرون نیایید زنگ میزنم
لبخند زدم و گفتم:
–حالا دیگه تروریست نیست که یهو غافلگیرم کنه...
اخم کرد
–چرا، بعضیها از اونام بدترن، شخصیت آدمها رو ترور میکنن
بعد از امتحان جلوی در دانشگاه ایستادم اثری از کمیل نبود. بچهها در رفت و آمد بودند. دانشگاه تقریبا خلوت بود
داخل رفتم و قدم زنان به محوطهی پشت دانشگاه رسیدم
روی صندلی شکستهای که هنوز آنجا بود نشستم و خاطراتم را مرور کردم
حرفهایی که سوگند در مورد آرش شنیده بود را اینجا به من گفت. ذهنم شرطی شده بود ناخودآگاه خودش این فکرها را پس زد. انگار واقعا ذهنم قوی شده بود و زورش به این جور افکارم میرسید. همه ی اینها را مدیون مادرم بودم.
بلند شدم تا به طرف در دانشگاه بروم و نگاهی به خیابان بیندازم
همان لحظه با دیدن فریدون که به طرفم میآمد خشکم زد
–خیلی وقته دنبالت میگردم، آمدی اینجا؟ مطمئن بودم نرفتی چون اونی که بیرون وایساده گفت هنوز بادیگارتت نیومده
قدرت حرکت نداشتم
–نترس کاریت ندارم، دیگه تلفن غریبه جواب نمیدی مجبور شدم حضوری خدمت برسم
بعد برگهای از جیبش درآورد.
–این چیه؟ مگه با این بادیگاردت قرار نزاشتیم که من رضایت بدم شمام شکایتی نکنید؟
–به لکنت گفتم:
–چون بعدش مزاحمم شدی، تلفن زدی و...
–باشه دیگه نمیشم به شرطی که توام شکایتت رو پس بگیری.
چند قدم جلو آمد . تکانی به خودم دادم و به طرف در دانشگاه حرکت کردم
–کجا میری؟ دارم حرف میزنم
سرعتم را بیشتر کردم
او هم پشت سرم آمد و با صدای بلند گفت:
–اگر شکایتت رو پس نگیری بد میبینی، من که آب از سرم گذشته چه یک وجب چه صد وجب. احساس کردم صدایش نزدیک تر شد
شروع به دویدن کردم ، از در دانشگاه رد شدم ، کمیل نبود. به طرف خیابان اصلی میدویدم ، تقریبا به سر خیابان رسیده بودم که کمیل را دیدم. جلوی پایم ترمز کرد و خم شد در جلوی ماشین را باز کرد.
خودم را داخل ماشین انداختم. صدای موسیقی که پخش میشد را قطع کرد.
✍#بهقلملیلافتحیپور