eitaa logo
محبت خدا
307 دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
3.5هزار ویدیو
15 فایل
در این کانال نزدیکترین راه های رسیدن به خدا از جمله محبت وادب را با هم بررسی میکنیم انتشار مطالب کانال بلامانع وصدقه جاریه هست کانال محبت خدا زیر مجموعه تشکیلات بزرگ تنها مسیر آرامش هست ارتباط باادمین @montazer_35
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
محراب لحظه‌های دعايت چه ديدنی‌ست قرآن بخوان چقدرصدايت شنيدنی‌ست... آقا بگو قرار شما با خدا كی است؟ آيا حيات ما به زمانت رسيدنی‌ست؟ https://eitaa.com/mohabbatkhoda
محبت خدا
#کنترل_ذهن 91 ⭕️ مثلا علاقه به خوردن و خوابیدن و شهوترانی و همه گناهان میشه علاقه سطحی 🌺🌺 و علاقه
92 🔶 چرا اکثر آدما سراغ علاقه های سطحی میرن که اتفاقا لذت کمتری میبرن؟ دنیا چی داره که آدم رو خراب میکنه؟ خب الان میخوایم به این سوال بسیار مهم جواب بدیم: 💢 خیلیا فکر میکنن دنیا چون هست دل ما رو برده! دنیا چون شیرینه و شیرینیش ، دل آدم رو بُرده! 🔶 آخرت چون نسیه‌ست، ندیدیم، دل ما رو نبُرده! چون شیرینی‌هاش رو نچشیدیم، دل ما رو نبُرده!☺️ 👈 ولی این افراد به شدت اشتباه می‌کنن،چرا؟👇👇 https://eitaa.com/mohabbatkhoda
محبت خدا
#کنترل_ذهن 92 🔶 چرا اکثر آدما سراغ علاقه های سطحی میرن که اتفاقا لذت کمتری میبرن؟ دنیا چی داره که آ
93 چون دنیا شیرینیش نقده، به تو اثبات می‌کنه من شیرین نیستم!👌 نه بابا شیرینه دیگه حاج آقا!🙃 نه عزیز دلم... 💢 تو خودت، سر خودت رو کلاه گذاشتی! ⭕️ دنیا با شیرینی‌هاش به‌ تو میگه تو مالِ من نیستی، من مالِ تو نیستم، ما رو وِل کن...😒 ❌ دنیا در کنار هر لذتش زجری به تو می‌ده که حالت از دنیا به هم بخوره! هر کیفی میده بعدش چنان حالت رو بهم میزنه که ازش سیر میشی....😒 💢 میگه بابا مرده شورِ این لذتش‌ رو ببرن با این همه، کشت ما‌ رو! شما میتونید به هر لذتی که توی دنیا هست فکر کنید! میبینید که بعدش چقدر حال بهم زنه! شما دو دست چلوکباب بخوری بعدش دست سوم رو که ببینی حالت بهم میخوره! https://eitaa.com/mohabbatkhoda
💌 سد محکم در برابر همه مشکلات 👈 کیفیت بهتر + متن https://eitaa.com/mohabbatkhoda
38.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
افزایش بدی ها و رنج ها در آخرالزمان اَینَ المُضطَرُّ الذی یُجابُ اذا دَعا ...؟!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▫️هُوَ الَّذِي يَضَعُ الشَّيْءَ مَوَاضِعَهُ 🟤عاقل كسى است كه هر چيز را در جاى خود قرار مى دهد. ✍عاقل كسى است كه درباره هرچيز مى انديشد و محل مناسب آن را بررسى مى كند و سپس آن را در محل مناسب قرار مى دهدآرى عاقل مى انديشد و اندازه گيرى مى كند و تدبير مى نمايد و نظم هر كار را رعايت مى كند. 📘   https://eitaa.com/mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎬: علی مصرانه میخواست که از عراق برویم وکجا بهتر از ایران,اما من بازهم مخالفت کردم واصرار داشتم به کربلا نقل مکان کنیم,اخر دل کندن از کشورم وحرمهای امامانم سخت بود و ازطرفی فکر تمام شدن همین دیدارهای گهگاهی ومخفیانه ی خانواده ام,باعث میشد دل کندن سخت تر شود. اما علاقه ی شدید علی به من وبچه ها باعث شده بود ,اینبار از حرفش کوتاه نیاید. علی همه ی بچه ها را از جان بیشتر دوست داشت اما علاقه ی بین علی وعباس,وبالعکس عباس وعلی,خیلی خیلی بیشتر بود,حتی بعضی شبها که علی به خاطر کارش دیر به خانه میامد وگاهی وقت اذان صبح به منزل میرسید,این بچه ,پابه پای من بیداربود وتا چشمش به علی,نمیافتادو خیالش راحت نمیشد ,خواب به چشمش نمیامد وهمین علاقه,کار به دستش داد.... یک هفته از ان اتفاق گذشته بود ومن چمدانها رابسته بودم,اما همچنان امیدداشتم تا درلحظات اخر علی تصمیمش عوض شود وراهی کربلا شویم... علی کاری بیرون داشت وچون ماشینمان رافروخته بودیم موتور یکی از دوستاش راامانت گرفته بود, عباس با خواهش والتماس,خواست همراهش,برود,هرچه کردم,این بچه درخانه بماند، نماند,حتی به کمک حسن وحسین متوسل شدم وگفتم به عباس بگویید تا باهم بازی مورد علاقه ی عباس، که قایم موشک بازی بود را میکنیم ,اما این ترفند هم کارگر نشد ودراخر عباس با شیرین زبانی وبا ایه ای از قران جوابمان را داد:ان الله لایغییرمابقوم حتی لایغییر ما به انفسهم.... تا این ایه راخواند علی,سرشاراز شوقی پدرانه,عباس راسوارکولش کرد وروبه من گفت:مامانی توبا بچه هات بازی کن ,منم با پسرم میریم وزووود برمیگردیم... کاش وای کاش ان لحظه من محوحرکات این پدروپسر نشده بودم ومخالفتی سرسختانه میکردم. دارد... 🖊به قلم......ط_حسینی 💦🌧💦🌧💦🌧 https://eitaa.com/mohabbatkhoda
🎬: علی وعباس رفتند تا نیم ساعته برگردند ,اما نیم ساعت,یک ساعت شد,دوساعت شد,چهارساعت شدونیامدند دلم به شور افتاده بود,هرچه زنگ میزدم گوشی علی خاموش بود,نمیدانستم دراین شهر غریب که هیچ کس رانمیشناختم وباکسی مراوده نداشتم با چهارتا بچه ,به کجا بروم ودست به دامن چه کسی بشوم. کم کم نگرانی من به بچه ها هم سرایت کرد حسن وحسین یک جور سوال پیچم میکردند ,زینب وزهرا جوردیگر,مثل همیشه درپریشانی وناراحتی ام وضوگرفتم وسجاده را پهن کردم وبه نماز ایستادم. بعداز نماز به سجده رفتم واز خدا خواستم تا علی وعباس را برساند,سراز سجده بر داشتم با صحنه ای روبه روشدم که دل سنگ را اب میکرد,حسن وحسین وزینب وزهرا ,هرکدام سجاده هایشان راپهن کرده بودند وچشمان اشک الودشان خبراز دعا واستغاثه شان میداد. همونطور که گونه بچه ها را میبوسیدم ,زنگ در به صدا درامد, انگار خدا به این زودی جواب دعاهایمان را داده بود. هر پنج نفرمان با خوشحالی به طرف در حرکت کردیم.... اما علی که کلید داشت.... حسین زودتر از ما خودش رابه ایفون رساند,گوشی رابرداشت وگفت:بابا کجایی چرا دیرکردی؟ تصویر یکی از دوستان علی را که چندبار با علی دیده بودمش در مانیتور ایفون ظاهر شد... دارد... 🖊به قلم....ط_حسینی 💦🌧💦🌧💦🌧 https://eitaa.com/mohabbatkhoda
🎬: به سرعت چادرم رابه سرکردم وخودم را جلوی در رساندم,دررابازکردم وبدون اینکه متوجه باشم وسلام علیکی کنم ,گفتم: ابومحمد...از علی چه خبر؟از ظهر رفته ,هنوز نیامده.. ابومحمد همینطور که سرش پایین بود گفت:سلام همشیره,ابوعباس(به علی میگفت ابوعباس)حالشون خوب هست,خداراشکر خطر رفع شده,من امدم شما وبچه ها را به جای امنی ببرم... خدای من ,این چی میگفت,خطررر؟!مگه چه اتفاقی برای,علی وعباس افتاده؟ زانوهام شل شد وهمون جلوی در,روی زانو نشستم وگفتم:مگه چی شده؟علی رفت که زود برگرده,عباس کجاست؟ ابومحمد درحالی که اشاره به من میکردتا لیوان اب را از دست زهرا بگیرم گفت:اصلا نترسید,یه سوءقصدبود که نافرجام موند,شما برید اماده بشید ووسایل مورد نیازتان رابرداریدواشاره کرد به ماشین پشت سرش وادامه داد:داخل ماشین منتظرتان هستم,برای اینکه خدای نکرده به جان شما وبچه هاتون گزندی وارد نشه باید به یه جای امن برویم,احتمال داره خونه شما شناسایی شده باشه. مستقرکه شدیم ,همه چی را براتون تعریف میکنم. یه حسی ته دلم میگفت,یک اتفاق بد افتاده وابومحمد داره دست دست میکنه وبه من نمیگه.... خدای بزرگ...من دیگه طاقت اینهمه بلا وآزمایش راندارم....جان علی وعباسم رابه توسپردم.. چمدانهایی را که بسته بودیم تا از نجف بریم ,ابومحمد داخل ماشین گذاشتشان وبچه ها را هم اماده کردم وبرای اخرین بار به خونه ام ,خونه ای که مملو از خاطرات ریز ودرشت من وعلی وبچه ها بود,نگاهی انداختم. درها را قفل کردم وسوار ماشین ابومحمد شدیم.. . دارد... 🖊به قلم....ط_حسینی 💦🌧💦🌧💦🌧 https://eitaa.com/mohabbatkhoda