محبت خدا
📜خطبه فدکیه ⏪ (قسمت شانزدهم ) ⭕️ هیهات! پسران قَیله (اى قبیلههاى اوس و خزرج) پیش چشمان شما میرا
📜خطبه فدکیه
⏪ (قسمت هفدهم )
🔵 نعره مشرکان گلوگیرشان شد، لهیب دروغ فروکش کرد، آتش کفر بىفروغ شد، فراخوانى به جدایى و تفرقه بازایستاد، و دین نظام یافت.
اکنون پس از آن همه زبانآورى چرا دم فرو بستید؟ ❓
و حقایق را پس از آشکار شدن مکتوم مىدارید؟❓
آنهم برابر مردمى که پیمان خود را شکستند؟⁉️
و پس از قبول ایمان راه شرک پیشه کردند♨️
«آیا با مردمى که سوگندخود را شکستند و آهنگ اخراج رسول کردند و بر ضد شما دشمنى آغاز کردند نمىجنگید؟ ⁉️
آیا از آنها مىترسید؟❗️
و حال آنکه اگر ایمان آورده باشید سزاوارتر است که از خداوند بترسید و بس». ✅
🔻اما مىبینم که به تنآسایى خو گرفتهاید، و کسى را که از همه براى زعامت و اداره امور مسلمانان شایستهتر است دور ساختهاید، و به آسودن در گوشهاى دنج و خلوت تن دادهاید، و از فشار و تنگناى مسئولیت به بىتفاوتى روى آوردهاید.
🔺آرى آنچه از ایمان و آگاهى در درون داشتید، بیرون افکندید، و آب گوارایى که نوشیده بودید، به سختى از گلو برآوردید.
🔴 «اگر شما و همه روى زمین کافر گردند خداوند بىنیاز و در خور ستایش است».
https://wiki.ahlolbait.com
🔹ادامه دارد...
#اَللّهُمَّ_عَجِّل_لِوَلیِّـکَ_الفَرَج
#فاطمه_سلام_الله_علیها
#حقیقت_عظیم
#خطبه_فدکیه
https://eitaa.com/mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍓 اعتماد به خدا
https://eitaa.com/mohabbatkhoda
#آزادی_انسان
حق ، هم #گرفتنی است و هم #دادنی👌
اصلا این جمله که حق را باید فقط گرفت و کسی به تو نمی دهد ؛ ضمنا" تشویق به این است که تو حق را باید بگیری ؛
نه اینکه حق را باید بدهی ؛
اما پیغبران گفتند
⏪ حق ، هم #گرفتنی است و هم #دادنی ؛
↩️یعنی مظلوم و پایمال شده را توصیه کردند به اینکه برو حق را بگیر
↩️و از آن طرف ظالم را وادار کردند ، علیه خودش قیام کند که حق را بدهد ،✅
و در این کار خودشان هم کامیاب و موفق شدند .👌
در راستای شناخت#اسلام_ناب
https://eitaa.com/mohabbatkhoda
#کرونا_تا_بهشت
#قسمت۶۹ 🎬:
عمر:ببین ,قرار,شد روی کاناپه انتظار بنشینی وفرزندانمان رابنگری. ....
خدای من,این چه میگفت؟؟کاناپه انتظار....رمز بین من وعلی....به خدا که اوعلی ست...
ناخوداگاه لبخندی صورتم را پوشانید واشکهایم جاری شد..
خزیمه:چی شد؟چرا اشکش را دراوردی؟
علی:هیچی از تجهیزات زیاد دشمن میگفت وناامید بود که بتواند شوهرش را پیدا کند ومن به اواطمینان دادم که داخل لیست کامپیوتری مشخصات شوهرش را,سرچ میکنم وپیدایش میکنم واین ضعیفه هم خوشحال شد...
سفیانی که هنوز,سر در گریبان مانیتورش بود ,سرش را بالا اورد وگفت:عمر الحریر این ضعیفه را به اتاق خودت ببر وهرچه از تجهیزات دشمن را دیده موبه مو بنویس وبرای من بیاور,درضمن نام ومشخصات شوهرش را بپرس ببین پیدایش میکنی واشاره کرد به من وادامه داد:اینان شیرزنانی هستند که سربازان اینده مرا باید تربیت کنند .....رو به علی گفت شما بروید وبااشاره به خزیمه ادامه داد تو بیا اینجا راببین وچیزی داخل مانیتور نشان میداد.
با خوشحالی زایدالوصفی به دنبال علی,مرد زندگیم که مانند ققنوس خاکستر شد واز,بین خاکستر واتش بابالهایی قوی تر وزیباتر دوباره زنده شده بود وسر براورده واینبار هم فرشته ی نجاتم شد...
داخل اتاق علی شدیم...علی در رابست,برگشت طرفم ,انگشتش را روی بینی اش گذاشت...
یعنی چیزی نگو...اینجا امن نیست..
#ادامه دارد...
🖊به قلم……ط_حسینی
💦🌧💦🌧
https://eitaa.com/mohabbatkhoda
#کرونا_تا_بهشت
#قسمت۷۰ 🎬:
جلو رفتم ، دستان علی بعداز مدتها دوری ،دستانم را دربرگرفت . نا خودآگاه خم شدم و روی زمین زانو زدم با اشک چشم بر دستان علی، بوسه زدم و علی هم سر مرا به آغوش کشید وغرق بوسه کرد و با زبان عبری گفت:توکجا و اینجا کجا...فرشته ی نجات من....به بوی پیراهن یوسفت اینجا کشیده شده ای؟
با این حرفش عقده ی دلم ترکید وگفتم:به من گفتند یوسفم پرکشیده وبه آسمان رفته اما ، گفتند افلاکی شدی ، تو را چه با خاکیان عزیزدلم ؟
ولی به خدا قسم که من هرگز باور نداشتم ،باورم نشد که تورفته ای که اگر واقعا رفته بودی ،سلما هم میمرد.....و کمی آهسته تر که فقط خودمان بشنویم ادامه دادم:
علی....انور....عباس وزینب را دزدید....
نمیدانستم به کجا بروم و چگونه خودم را به اسراییل برسانم...آمدن به اینجا تنها فکری بود که به مغزم خطور کرده بود.
علی درحالیکه دستم را میگرفت وبر صندلی مینشاندم وبرافروخته از خبری که شنیده بود گفت:واااای...زینب...عباس...
خدای من چه بر سر شما آمده؟!
#ادامه دارد ...
🖊به قلم……ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
https://eitaa.com/mohabbatkhoda
#کرونا_تا_بهشت
#قسمت۷۱ 🎬:
علی از گمشدن بچه ها خیلی ناراحت وبرافروخته شد اول به بالا اشاره کرد که یعنی خدا وبعد به قلبش اشاره ودست روی چشمش گذاشت واین رمزی بود بین ما برای ارادت به بقیه الله...با خوشحالی بهش فهماندم ,مهدی عج,این مضطر ظهور در راه است وبه زودی میاید واشک شوق بود که از چشمهای مشتاق ما روان شد.
سریع از جابلند شدم باهمان زبان عبری گفتم:اگه انگشت نگاری جوابش بیاد؟؟
علی:نترس ,من احتیاط لازم را کردم ولی بااین حال چون بهم مشکوک شدند هرچه سریعتر باید بریم ..
غرق حرفهای علی شده بودم,هنوز باورم نمیشد این علی ست روبه رویم، خدا ازشان نگذرد چه به روز صورت نازنینش اوردند.
علی فوری به سمت کمدی گوشه اتاق رفت ویک دست لباس عربی مردانه با عرق چین عربی اورد دادبه طرفم:سلما,بپوش عزیزم باید زودتر ازاینجا خارج شویم.
سریع لباسها راپوشیدم وباعرق چین صورتم را پوشاندم ودنبال علی از اتاق خارج شدیم.
فکرمیکردم به سمت دراصلی ساختمان که ازانجا وارد شده بودیم میروم اما باتعجب دیدم علی به سمت انتهای ساختمان رفت ودر اتاقی را باز کرد واشاره کرد داخل شوم...
اتاق تاریک وخیلی بزرگی بود,علی اشاره به انتهای اتاق کرد وگفت:اگر از درجلویی خارج میشدیم متوجه خروجمان میشدند اما این انبار دری به خارج دارد که از قسمت پشت اردوگاه باز میشود,افراد کمی از وجود همچین دری خبردارند,من هم زمانی که میخواستم راپورت بدهم ازاینجا بیرون میرفتم وکسی متوجه خروجم نمیشد..
علی مثل راهنمایی زبده پیش رویم راه میرفت ومن سرشار,از احساساتی خوب بودم وخداراشکر میکردم که مرا به این راه فرستاد تا علی ,این مرد زندگیم را دوباره پیداکنم...
از درخارج شدیم که...
#ادامه دارد....
💦🌧💦🌧💦🌧
https://eitaa.com/mohabbatkhoda
#کرونا_تا_بهشت
#قسمت۷۲ 🎬:
از در که خارج شدیم ،علی با اسلحه ای که دردست داشت به سمت نگهبان بالای برجک علامتی داد، انگار این نوعی رمز بود وجلوتر رفتیم، موتوری زیر سایه ی دیوار پارک بود,علی موتور راسوار شد وخیلی با طمأنینه اشاره کرد, پشت ترکش بنشینم و حرکت کنیم,موتور را روشن کرد...
از نگهبانی اول و دوم به راحتی رد شدیم,به اتاقک نگهبانی اخری رسیدیم، علی با لحنی شوخ که میخواست رد گم کند با نگهبان جلوی در سلام وخوش وبشی کرد,داشتیم رد میشدیم ,باشنیدن نام عمر الحریر دربیسیم برجا خشکم زد,علی گفت :محکم بشین...محکم پشتش راگرفتم,دوتا دیگه از نگهبانانی که دراتاقک بودند با سروصدا از اتاقک بیرون امدند واخطار وایست میدادند وشروع به تیراندازی کردند ..
علی بی خیال وبه سرعت دورمیشد ,محکم علی راچسپیده بودم...وای خدای من چه پناهگاه امنی...من چطور توانسته بودم دوری این فرشته ی زمینی را طاقت بیارم که ناگاه,سوزشی همراه با درد ، در پهلویم پیچید...
فهمیدم تیر خوردم، اما نمیبایست صدایم دربیاید ,شاید اگر علی میفهمید ،دراین شرایط اعصابش بهم میریخت.. باخودگفتم:تیرخوردم,چه باک من که همراه یارم ....مراغمی نیست وقتی با توهستم وکم کم پلک چشمهایم روی,هم امد..
#ادامه دارد ...
🖊به قلم……ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦
https://eitaa.com/mohabbatkhoda