#آزادی_انسان 🌱🌱
5⃣4⃣
#ارزش_آزادی
در عصر و زمان ما کلمه #آزادی جایگاه بسیار عالی و رفیع و مقدسی را اشغال و احترام فوق العاده ای پیدا کرده است ؛
به طوری که هر کسی می خواهد برای خودش شخصیتی اثبات کند ، خود را #حامی_آزادی و طرفدار آزادی می داند .
سوالی که ایجاد می شود : آیا آزادی در حقیقت و واقع ، همین مقدار ارزشی که بشر به آن می دهد و آن را بالاترین نعمت ها می داند و یکی از مقدسات خود می شمارد ، همین مقدار #ارزش را دارد یا نه ؟
عرض می کنم از یک نظر استحقاق آن همه ارزش را ندارد ، بیش از اندازه به آن ارزش قائل هستند ..
از یک نظر دیگر حق دارند که این همه مقام آزادی را بالا ببرند.
اما دیدگاهی که از آن دیدگاه آزادی این ارزش را ندارد ، این است که معنا و #حقیقت_آزادی جز #نبودن_سد و مانع برای #تجلی_فکری و #عملی_بشر چیزی نیست .
می گوییم بشر آزاد آفریده شده و باید آزاد زندگی کند و افراد دیگر بشر در مقابل تجلیات فکری و عملی او #مانعی ایجاد نکنند .
و حتی بالاتر اینکه فکر و عمل او را در خدمت خود نگیرند .
وقتی که معنی آزادی نبودن مانع و سد در تجلیات فکری و عملی بشر است ،
پس آن قدر ارزش ندارد ،
♻️ برای اینکه یک موجود ، بیش از ان اندازه که #احتیاج_به #عوامل_منفی دارد ، احتیاج به #عوامل_مثبت دارد.
🌱🌱🌱
در راستای شناخت#اسلام_ناب 👉
@mohabbatkhoda
#آزادی_انسان 🌱🌱
5⃣5⃣
مثال عرض میکنم :
یک #گل 🌷برای این که #ترقی و #تجلی داشته باشد ، سیر کمالی خود را طی کند و به #قله ای که برای او تقدیر شده برسد ، 👉
احتیاج به یک سلسله #عوامل_مثبت_و_منفی دارد .👌
🌀احتیاج به خاک ، آب و هوا ، حرارت و گرمی و نور و کمک هایی که باغبان می کند و امثال اینها دارد.
🌀و احتیاج دارد به اینکه #سد و مانعی برای این گل 🌷 و جود نداشته باشد ؛ مثلا اگر گلی را که باید در یک زمین یک متر در یک متر خاک وجود داشته باشد و ریشه بدواند ،
در یک گلدان کوچک قرار بدهند و سدی در جلوی #پیشروی او ایجاد کنند یا در بالای او سقفی و مانعی قرار بدهند
مانع آزادی و تجلی این گل شده اند .👌🌷
گل هم به آن عوامل مثبت احتیاج دارد و هم نبودن مانع ، یعنی به این عوامل منفی.
وقتی انسان درباره گل فکر می کند ، در درجه اول به خاک و اب و نور و هوا فکر می کند ولی درباره اینکه سد و مانعی نباشد آن قدر فکر نمی کند .
یعنی ان قدر برای این مسئله اهمیت قائل نیست .
پس اگر از این دیدگاه نگاه بکنیم ، می بینیم که البته آزادی نعمتی است برای گل و هم نعمتی است برای انسان ،
اما نعمتی است در مرتبه متاخر از عامل های مثبت در زندگی گل یا انسان .👌🌷🤔
ولی دلیل اهمیتی که به آزادی می دهند و آن دیدگاه ، در زندگی بشر این است که :
عامل ضد آزادی ، زیاد بوده است ..
ادامه دارد...
🌱🌱🌱
در راستای شناخت #اسلام #_ناب 👉
@mohabbatkhoda
6.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴این فیلم رو حتماً ببینید و منتشر کنید 👇
✅کارشناس شبکه CCTV چین:
📍حمله ایران به پایگاه آمریکایی یک اقدام غیرقابل تصور بود، کسی در دنیا فکر حمله به آمریکا را هم نمیکرد....!
@Kavoshmedia
✅ بدون سانسور
#رمان_هاد
پارت۱۱۳
صدای قیژ در راهرو از خواب بیدارش کرد. از پنجره نگاه کرد. چیزی توی حیاط نبود. فکر کرد
دوباره گربه از لای در وارد خانه شده. از اتاق بیرون رفت. آرام آرام گربه را صدا زد:
- پیشی؟ پیش .... پیش ...
اما توی راهرو خبری نبود. نگاهی به آشپزخانه انداخت. می خواست وارد اتاقش شود که دید در اتاق
شروین باز است. یواشکی از لای نگاه کرد. شروین را دید که کنار رختخوابش نشسته! زانوهایش را بغل کرده بود و سرش را روی زانوها گذاشته بود. دست دراز کرد و از جلویش چیزی را برداشت.
تسبیح بود. بدون اینکه بشمرد دستش گرفته بود. شاهرخ لبخندی از سر رضایت زد و برگشت توی اتاق !
*
شروین با ناراحتی گفت:
- آخه برای چی؟
- چون اونا خانواده تو هستن و این رفتار درست نیست
- وقتی هیچ علاقه ای به من ندارن چرا باید برام مهم باشن؟
- اینطوری که تو فکر می کنی نیست. اونا تو رو دوست دارن. قبول دارم که بهت بی توجهن اما خیلی
از کارهائی که می کنن به خاطر علاقه است هرچند ظاهرش اینطور نیست
شروین با ناراحتی از روی صندلی بلند شد. پشت به شاهرخ ایستاده بود و سعی می کرد آرام باشد بعد
برگشت و گفت:
- نمی فهمم. مگه الان چه مشکلی داریم که من باید برگردم؟ حاضرم برم کار کنم. اصلا من میخام یه اتاقت رو اجاره کنم. پولشو می دم
- خودت هم می دونی که مشکل سر پول نیست
- پس چیه؟
- تو از خونه فرار کردی شروین و این کار درستی نیست. این روش نمی تونه تا ابد ادامه داشته باشه
شروین با ناراحتی گفت:
- فکر می کردم تو یکی حال منو درک می کنی
و راه افتاد. شاهرخ مدتی به رفتنش خیره ماند. بعد بلند شد و در حالی که صدایش می زد دنبالش رفت.
- صبر کن شروین... با توام... وایسا
اما شروین بی توجه به صدا زدن های شاهرخ با قدم هائی بلند دور می شد. شاهرخ چند قدمی دوید تا به
شروین برسد. دستش را روی شانه اش گذاشت.
– وایسا دیگه، کارت دارم...
شروین با تندی برگشت و با نگاهی که آمیزه ای از غم و عصبانیت بود به شاهرخ خیره شد و داد زد:
- برای چی؟ وایسم که نصیحتم کنی؟! دیگه به هیچی گوش نمیدم. رفتی پدر و مادرم رو دیدی که این
حرف ها رو تحویلم بدی؟ مادرم تو رو هم خرید؟ در ازای تحویل من چه قیمتی بهت پیشنهاد ...
صدایی بلند شد و حرف شروین نیمه ماند. آدم هائی که آن اطراف بودند همه شان با تعجب بهشان خیره
شدند. شروین سرش را که به خاطر سیلی شاهرخ چرخیده بود برگرداند و دستش را روی صورتش
گذاشت. شاهرخ داد زد:
- فکر می کنی نگهت داشتم که قیمتت رو بالا ببرم؟ چطور به خودت اجازه میدی اینطور راحت راجع به
آدم ها قضاوت کنی؟
شروین کمی سرش را بالا گرفت و از زیر موهائی که از شدت ضربه سیلی روی پیشانی اش ولو شده
بود با چشم هائی غمزده و پر از اشک به شاهرخ خیره شد. قطره اشکی از چشمش پائین افتاد. شاهرخ با
دیدن اشک همه عصبانیتش را فراموش کرد. شروین سرش را پائین انداخت و در حالی که گریه اش شروع می شد گفت:
- من نمی خوام برگردم اونجا
شاهرخ دست کرد چانه شروین را گرفت و سرش را بالا آورد. سیل اشک بود که آرام و بیصدا از چشمانش جاری بود. چقدر شبیه فرهاد بود. یادش آمد که یک بار همینطور فرهاد را زده بود. احساس
کرد همه درد دنیا را یکجا توی قلبش گذاشته اند. دستش را روی شانه اش گذاشت. شروین که اشک پهنای صورتش را پوشانده بود سرش را روی شانه شاهرخ گذاشت و شاهرخ که سعی می کرد آرام باشد
یک دستش را دور شروین گذاشته بود با دست دیگرش سرش رانوازش می کرد. شروین احساس می کرد می تواند از شر بغضی که مدت هاست گلویش را فشار می دهد راحت شود. برایش مهم نبود چند نفر نگاهش می کنند. آغوش شاهرخ برایش حکم آغوش پدری را داشت که هیچ وقت تجربه نکرده بود.
بلند بلند گریه می کرد و آنهائی که اطرافشان بودند با نگاه هایی متعجب وبعضا وغم آلود و همراه با
اشک نگاهشان می کردند.
ادامه دارد....
✍ میم مشکات
@mohabbatkhoda
#رمان_هاد
پارت۱۱۴
فصل بیست و سوم
پشت سر شاهرخ از میان قبرها رد می شد. قدم های شاهرخ را - که سعی داشت پا روی قبرها نگذارد
– می پائید. مثل بچه ها تقلا می کرد که پایش را جای پای شاهرخ بگذارد. پایش را بلند کرد اما شاهرخ
قدمی بر نداشت تا شروین پایش را جای پایش بگذارد. ایستاده بود. او هم دست از تعقیب و گریز قدم
هایش برداشت. شاهرخ نشست و شروع کرد به شستن قبر با بطری آبی که در دست داشت. کنارش
ایستاد و نوشته روی قبر را زیر لب خواند:
- راحله ساعت چی ... تولد: آذر 63 ... وفات مهر 88
شروین چرخید و روبروی شاهرخ ایستاد. می خواست چیزی بپرسد اما پشیمان شد. با خودش احساس
کرد شاید شاهرخ بخواهد تنها باشد:
- میرم یه گشتی بین قبرا بزنم ببینم خونه کدومشون می شه رفت مهمونی. هر وقت کارت تموم شد زنگ
بزن
شاهرخ با نگاهی کوتاه حرفش را قبول کرد. نگاهش مالامال از غم بود. شروین رفت تا شاهرخ راحت تر با راحله اش درد دل کند. کمی میان قبرها گشت زد و سنگ نوشته هایشان را خواند و بعد به طرف
ماشین رفت. سوار که شد شاهرخ زنگ زد:
- بله؟ من تو ماشینم
دقایقی بعد سروکله شاهرخ پیدا شد. با اینکه صورتش را شسته بود اما هنوز سرخی چشم هایش معلوم
بود.
سوار که شد شروین بدون اینکه حرفی بزند راه افتاد شاهرخ گفت:
- ببخشید، معطلت کردم
- نه، مهم نیست. خودم خواستم بیام
دنده را عوض کرد، دستش را روی فرمان گذاشت و گفت:
- حالا حتماً می خوای بری دیدن بابا؟
- آره هفته پیش هم ندیدمش، دلم تنگ شده
- جداً؟ همچین بابائی دلتنگی هم داره؟
- بعضی چیزا حتی اگه بد هم باشن حداقل به خاطر تک بودنشون ارزش دارن
شروین نگاهی به شاهرخ کرد و گفت:
- فکر نمی کردم اینقدر خسیس باشی.
اقلا یه دسته گل می گرفتی برای سرخاک
- بیشتر از اون تیکه سنگ، خودش به گل احتیاج داشت ... پول دسته گل رو صدقه دادم
شاهرخ این را گفت و عینکش را به چشم زد...
ماشین را جلوی در خانه نگه داشت. نگاهی به خانه کرد. ویلائی با درب های بزرگ آهنی. شاهرخ پیاده
شد و زنگ زد. وقتی خودش را معرفی کرد درب ها باز شدند. وارد خانه شد و به شروین هم اشاره کرد
که وارد شود. با سرعت کم پشت سر شاهرخ راه افتاد. خانه خودشان پیش این ویلا هیچ بود. حیاطش
بیشتر شبیه پارک جنگلی بود! دو طرف خیابان چمن کاری شده بود. درخت های بزرگ و قطور که بیشتر فضای باغ را با سایه خودشان پوشانده بودند. فوراه ها در جاهای مختلف در حال اب پاشی چمن ها بودند. نیمه های راه بودند که مردی جلیقه پوش دوان دوان آمد. احتمال داد که خدمتکارشان باشد اما
شاهرخ آنچنان گرم حال و احوال کرد که فکر کرد اشتباه می کند. صدایشان را می شنید:
- خوبی مشت غلام؟ خوش می گذره؟
- شکر آقا، خوبیم! هفته پیش نیومدید
- کار داشتم نشد
- آقا همش منتظرتون بودن. هر چند به روی خودش نمیاره اما اگه یه هفته نبینتتون عینهو مرغ سرکنده
می شه. هی با این و اون دعوا می کنه!
شاهرخ خندید.
- خانمت خوبه مشتی؟ بهتر شده؟
- به مرحمت شما، بردمش پیش اون دکتری که آدرسش رو دادید. حالش بهتره
- خدا رو شکر. ان شاءا... خوب میشه. بابا کجاست؟
- توی سالن. پای تلویزیون. دراز کشیده بود. همین که فهمید شما اومدید پا شد. بهش می گم شما که گفتی
حالم خوش نیست می خوای بگم نیستی تا بخوابی؟ می گه تو فضولی نکن
شاهرخ خنده ای کرد دستی به شانه پیرمرد زد و گفت:
- شما هم بابای ما رو تنها گیر آوردی خوب اذیتش می کنی ها!
ادامه دارد....
✍ میم مشکات
@mohabbatkhoda
#سلام_امام_زمانم
تا یخ نزده ریشہ ے ایمان برگرد
اے فصل بهـار در زمستان برگرد
مردیم از ین بے ڪسے و دربدرے
اے صاحـب ذوالفقارو قرآن برگرد
سلام بر قطب عالم امکان، صاحب عصر و الزمان💚
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
سلامتی #امام_زمان صلوات
🌺🌺🌺🌺
@mohabbatkhoda
#آزادی_انسان 🌱🌱
5⃣6⃣
از دیدگاه دیگر که نگاه می کنیم ،
میبینیم بشر حق داشته است و حق دارد برای #آزادی این همه ارزش قائل باشد.
آن حق از این ناحیه است که #آزادی ، آن نعمتی است که بشر آن را از هر نعمت دیگری #کمتر داشته است ؛
یعنی #عوامل_ترقی و تجلی و #تکامل بشر همیشه به نسبت بیشتر وجود داشته اند و وجود دارند تا #عامل منفی که همیشه ضدش ، یعنی مانعش وجود دارد
و بشر هر نعمتی را که کمتر داشته باشد و کمتر به دستش آمده است ، برای آن #ارزش_بیشتری_قائل است .
این همه که دنیا برای آزادی ارزش قائل است و مقامش را بالا می برد برای این است که #عامل_ضد_آزادی زیاد بوده است .
یک شعر معروف و عامیانه ای در میان خودمان هست ، می گوییم
بهشت آنجاست که آزاری نباشد
کسی را با کسی کاری نباشد
حال آنکه انسان اگر فکر بکند ، آن بهشت نیست.
آن چه بهشتی است که در جایی باشیم که آزاری در آنجا نیست و کسی با کسی کاری ندارد ؛ هر کس تنها برای خودش زندگی می کند 😏
این خوشی و سعادت برای بشر نیست.❌
🔺🔻بهشت آنجاست که افرادی با یکدیگر باشند و به یکدیگر انس داشته باشند.
به تعبیر قرآن : (الاخلاء یومئذ بعضهم لبعض عدو الا المتقین ) زخرف/67
دوستان در آن روز برخی دشمن برخی دیگرند مگر متقین .
بهشت آنوقت بهشت است که در آنجا بشر با یکدیگر محبت و انس داشته باشند ، برادر باشند ، گذشت و عواطف داشته باشند
وگرنه اگر افراد بشر با یکدیگر بیگانه باشند و حداکثر بهره ای که از وجود یکدیگر می برند ، این است که آزارشان به یکدیگر نمی رسد ، این البته جهنم نیست اما بهشت هم نیست.
این که بشر آنجایی را که آزار نباشد و کسی به کسی کاری ندارد را بهشت نامیده است ،
از بس از ناحیه #آزار_از_دیگران آسیب دیده است ؛
این است که خیلی برایش ارزش قائل است.
🌱🌱🌱
در راستای شناخت#اسلام_ناب 👉
@mohabbatkhoda
#آزادی_انسان 🌱🌱
5⃣7⃣
وقتی که قرآن را مطالعه می کنیم ، میبینیم مسئله آزار افراد به یکدیگر ، فتنه کردن در اجتماع ، خون به ناحق ریختن ، مال به ناحق بردن ، ظلم کردن به یکدیگر ، همان چیزی است که فرشتگان در ابتدای خلقت ، فریادشان از آن بلند بود .
وقتی که خدای تبارک و تعالی به آنها اعلام می کند که
من می خواهم بشری از گل بیافرینم ، #سرشتش این است و چه #مایه هایی از خوبی و بدی در #سرشت او هست ، فرشتگان فریادشان بلند می شود :
⚜(اتجعل فیها من یفسد فیها و یفسک الدماء) بقره/30
خدایا می خواهی مخلوقی را بیافرینی که افرادش ، خودشان #مزاحم و #دشمن_یکدیگر هستند ، #امنیت و #ازادی و #آسایش_یکدیگر را #سلب_میکنند ؟
🔻مسئله #آزادی و #بی_آزاری و اینکه انسان از ناحیه دیگران آزار و #صدمه نبیند ، از این جهت ارزش فوق العاده پیدا کرده که انسان کمتر آن را داشته .👌
حالا چرا کمتر داشته ؟
خدا چرا بشر را اینگونه خلق کرده است که آزارشان به یکدیگر برسد ؟
❓❓
🔻انسان یا باید انسان باشد ، یعنی همین موجود مختار آزاد در فعل خود ،
یا انسان نباشد و در این صورت فرشته باشد ، و یا حیوان باشد .👉
♻️یعنی اساسا انسان اگر بخواهد همین نسخه کامل و جامع باشد جز اینکه در کار خودش مختار و آزاد باشد امکان نداشت و عقلا محال بود ،
و وقتی که در کار خودش مختار و آزاد است ، از همین جا #امکان_آزار _افراد به یکدیگر و #تجاوز به حقوق دیگران پیدا می شود .👌
🌱🌱🌱
در راستای شناخت#اسلام_ناب👉
@mohabbatkhoda