محبت خدا
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم 26 خدای با عظمت.... ✅🔹➖🔴 استاد پناهیان: شما خودتون انصافا چقدر نشس
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم 27
زیراب زنی همه ی عرفان های کاذب!
بسیار مهم
🔹⛔☝❗💥
استاد پناهیان:
چرا بعضیا دوست دارن قدرت خدا رو حذف کنن؟
عظمت خداوند رو حذف کنن؟
چرا میخوان فقط با خدا عشق بازی کنن؟!
👌❓
چرا بعضیا اینجوری دوست دارن؟!
جوونا من به شما عرض کنم الان سرزمین نازنین ما که پر از معنویت است و نعمات معنوی در این سرزمین فراوان هست،
داره مین گذاری میشه توسط دشمن...
💣🔫⛔
خواستی راه بری تو فضای علمی مواظب باش! مین کاشتن!
مین چیه!؟
👈 عرفان های وارداتی...
عرفان های وارداتی که از غرب و شرق عالم میاد .
(مث عرفان اوشو و مذاهب بودایی و صوفی گری و یوگا و شیعیان افراطی و...)
⛔❓⛔
آقا جان اونقدر کتاب فارسی دارن چاپ می کنن به اسم های مختلف و با نویسندگان مختلف غربی و
شرقی که دین ندارند .
هیچ دینی ندارن اما با خدا حرف می زنن!
یک کتابی دیدم نوشته بود: "مناجات با لبخند"
😊
خب مناجات با لبخند خیلی قشنگه حالا ان شاءالله بعدا درمورد نماز خوندن با صفا و با نشاط با هم صحبت می کنیم.
👇✅
من اتفاقا خوشم اومد؛ گفتم چه آدم با سلیقه ای! مناجات که نباید همیشه با اشک و ناله باشه که.
البته در این باره جلسات بعد باهم سخن خواهیم گفت.
ولی گفتم با سلیقه ست و کار قشنگی کرده. رفتم تو کتاب دیدم
"بالاترین کفریات رو لابلای چهارتا حرف قشنگ زده "
⛔❗🔫💣💥
(خیلی خیلی خیلی مهم)
عرفان های وارداتی که بدون دین و بدون امام زمان و بدون اهل بیت و بدون خدا و بدون نماز و بدون تقوا و بدون حجاب هستن!
👇⛔❓❗🔹
این عرفانها رو دارن میارن صد تا حرف خوب می زنن درباره ی اینکه: خدا نازه و... خدا حرف ما رو میشنوه...
خدا ما رو دوست داره و...
خب اینا خوبه حاج آقا! چه ایرادی داره!
عزیزم ظاهرش قشنگه اما فقط همین عرفان ها می دونی چه فاجعه ای به بار میاره!؟
👇⛔❗❓👇
خدایی که عظمت نداره، همه میخوان که دوستش داشته باشن ولی هیچ کس واقعا دوستش نخواهد داشت....
👆👆🔴🔴
همه دوست دارن عاشق این خدای عشق پرور باشن ولی کسی عاشق خدایی که عظمت ندارد نخواهد شد...
🔹🔹🔹🌍
عظمت خدا رو اول باید تو دلت بندازی...
ازش باید حساب ببری...
کم کم خوف از خدا هم تو دلت می شینه...
و بعد عاشق خدا میشی...
بدون اطاعت از خدا کسی واقعا عاشق خدا نخواهد شد...
💜👆
با این صحبتای استاد زیراب همه ی عرفان های کاذب زده میشه
عزیزان تا میتونن پخش کنن
یاعلی
@mohabbatkhoda
#آزادی_انسان 🌱🌱
6⃣3⃣
#نهضت های حقیقی و دروغین
با توجه به آنچه گذشت(خصلت نفاق در انسانها)
بنابراین بالا بردن سطح شعور عمومی هم کافی نیست برای تامین آزادی .
واقعا وقتی که انسان تاریخ ها را مطالعه می کند ، کم کم مطمئن می شود
هر #عمل_انسانی_واقعی که در آن #صداقت وجود داشته است ، یا از ناحیه #پیامبران است ، یا از ناحیه #اتباع_پیامبران .
✅
هر نهضتی که در آن پیامبران شرکت نداشته اند ، #حقیقت هم وجود نداشته است . 👌
شما مسئله #حقوق_زن_و_آزادی_زن را در امروز می بینید و می شنوید که #اروپاییها پیش قدم شدند ،
#برای_زن_حق_مالی قائل شدند ،
چنین و چنان کردند..
وقتی انسان تاریخ این مسئله را می خواند ، می بیند در این هم #خرده_شیشه ای وجود داشته است .
ویل دورانت در کتاب لذات فلسفه می نویسد که آغاز#نهضت_زن که در انگلستان شروع شد و مخصوصا به زن ها #استقلال_اقتصادی دادند _ چه بود.
می دانید که تقریبا تا #یک_قرن-پیش ، دنیای #اروپا برای زن #حق_مالکیت_قائل_نبود؛
یعنی کار زن را متعلق به شوهرش می دانست،
اگر زن کار میکرد و زحمتی می کشید ، اجرتش را باید به شوهرش می دادند.
اصلا زن #استقلال نداشت.
احیانا ارث هم به او می رسید باز اختیار آن دست شوهرش بود .
چطور شد که به زن #استقلال_اقتصادی دادند ؟
❓❓
در تاریخ می خوانیم پس از آنکه کارخانه های عظیم پیدا می شود و شهرها به کارگر احتیاج پیدا می کنند
مخصوصا #کارگری_که #مزد_کم بگیرد
آن کارگری که مزد کم بگیرد در میان #زنان و #اطفال پیدا می کنند..
بعد می بینند مردها اجازه نمی دهند زن و بچه هایشان بیایند در کارخانه ها کار بکنند ، چون زندگی و خانواده شان مختل می شود .
می آیند #قانون می گذارند که بعد از این زنان و کودکان استقلال اقتصادی داشته باشند ،
پدرها #حق نداشته باشند جلوی #بچه ها را بگیرند .
و شوهرها #حق نداشته باشند جلوی #زن ها را بگیرند .
به این وسیله استقلال اقتصادی به زن دادند '،
#دنیای_اروپا_استقلال_اقتصادی به زن داد
برای چه ؟
آیا به خاطر زن بود ؟
دلش به حال زن سوخته بود یا دلش به حال خودش سوخته بود و #کارگر_ارزان می خواست ؟
👌👌
همین #ویتنام_مستعمره_فرانسه بود .
اینهایی که الان ویتنامی ها با آنها می جنگند ، همان هایی هستند که به حمایت اینها آمدند که اینان را از #استعمار_فرانسه آزاد کنند ، بعد خودشان صد درجه بدتر ، چنگال قوی تر به حلق مردم انداختند.
👌👌
چه خوب می گوید #سعدی خودمان:
شنیدم گوسفندی را بزرگی
رهانید از دهان و چنگ گرگی
شبانگه کارد بر حلقش بمالید
روان گوسفند از وی بنالید
😒
که از چنگال گرگم در ربودی
بدیدم عاقبت گرگم تو بودی
👌
🌱🌱🌱
در راستای شناخت #اسلام_ناب👉
@mohabbatkhoda
#آزادی_انسان 🌱🌱
6⃣4⃣
دو #ویژگی_آزادی_بخش_اسلام 👉
مشخصه اساسی آزادی بخشی اسلام دو چیز است :
✳️ یکی #صداقت ، یعنی راستی ، راستین بودن ، از روی حقیقت بودن ، از روی دلسوزی بودن ، از روی عاطفه انسانی و الهی بودن ، از روی #رحمه_للمومنین بودن
🔱 (لقد جاءکم رسول من انفسکم عزیز علیه ما عنتم حریص علیکم بالمومنین رءوف رحیم) توبه /128
همانا رسولی از خودتان به سوی شما آمده است که #رنج_بردن _شما بر او #سخت است و بر #هدایت شما حریص و نسبت به مومنان بسیار #دلسوز و #مهربان است .👉
⚜ (خیرکم للناس خیرکم لاهله )
بهترین مردم آن کسی است که برای مردم بهتر باشد .👉
✳️ موضوع دیگر #قوت_و_قدرت است.
نمی خواهم منکر بشوم و بگویم تمام افراد دیگری که در تاریخ بشریت ، دم از آزادی زده اند ؛ دروغ می گفته اند .
شاید یقین ندارم واقعا افرادی بوده اند که انگیزه دینی نداشته اند و از روی حقیقت و دلسوزی سخن از آزادی می گفته اند ؛
🔻ولی چنین قوت و قدرتی نداشته اند
این امر غیر از صداقت ، قدرت می خواهد
چه قدرتی ؟
توپ و تفنگ و شمیر و نیزه ؟ نه
#قدرت_نفوذ_و_تسلط_بر_احساسات_و_بر_دل_مردم،
#خاضع و #خاشع_کردن_دل ها ، #تسلیم_کردن_دل ها به #بارگاه_الهی:
او #سرمایه اش (قولوا لا اله الا الله تفلحوا) است ؛
#ایمان_به_خداست ، #ایمان_به_انسانیت است
ایمان به انسانیت یعنی ایمان به انی جاعل فی الارض خلیفه
👌
انسان را بالا بردن ، انسان را از حد یک ماشین بالا بردن .✅
🌱🌱🌱
در راستای شناخت #اسلام_ناب👉
@mohabbatkhoda
#گفتار_بزرگان 🌱🌷🌱
آیت الله بهجت : اگر کسی بگوید ما قرآن را می خواهیم ، ولی با اهل بیت کاری نداریم و حسبنا کتاب الله.
ما می گوییم : آیا همان کتاب الله که در آن (الا الموده فی القربی) هست ، آن را می گویید ؟ آیا می شود گفت کاری به اهل بیت نداریم ؟ شوری/23
کتاب اللهی که در آن می گوید :(اکملت لکم دینکم و اتممت علیکم نعمتی) مائده/3
آن را می گویی ؟
آیا بدون اکمال ، بدون ولایت اهل بیت می شود ؟
آن قرآن را می گویی که می گوید : (انما ولیکم الله و رسوله والذین ..) مائده /55
بله ، اگر در قرآن شما این آیه ها نباشد ، ممکن است بگویید ما قرآن را می گیریم و در قرآن ما اینها نیست .
برگی از دفتر آفتاب ، ص 160
🌱🌷🌱🌷🌱
@mohabbatkhoda
#رمان_هاد
پارت۱۱۹
- من همیشه آدم فداکاری بودم
شاهرخ که توپ را زیر پایش تکان می داد گفت:
- سعی کن یه چیزی هم تهش برای ما بمونه
- سعیم رو می کنم اما قول نمی دم
بازی ادامه پیدا کرد و علی هم همانطور که بازی را می پائید ذغال های منقل را روشن کرد و مشغول
زدن کباب ها به سیخ شد. فوتبال سه نفری واقعاً جالب بود. سه نفر در مقابل هم که مجبور بودند هم به
دو نفر دیگر گل بزنند و هم مواظب دروازه هایشان باشند. اما با قانونی که هادی گذاشت مبنی بر اینکه
اگر کسی به یکی از حریفهایش گل زدگل بعدی را حتما باید به نفر دیگر بزند بازی آسان تر شد
همانطور که با بادبزن کباب ها را باد می زد به هر کدامشان راهکار می داد. بالاخره بعد از اینکه هر
کدامشان 4 گل خوردند رضایت دادند که دست از بازی بردارند. در حالیکه روی فرش ولو می شدند
شاهرخ از علی پرسید:
- سرآشپز غذا آماده نشد؟
علی ابروئی بالا برد و گفت:
- تو چطور جرأت می کنی به یه دانشجوی تخصص بگی سرآشپز؟
شروین جواب داد:
- وقتی آشپزمون همچین مدرکی داره فکر کن ما دیگه کی هستیم!
بقیه که انتظار نداشتند شروین چنین حرفی بزند خندیدند و از اینکه بالاخره یخ شروین شکسته بود
خوشحال شدند. یکدفعه صدای موبایل علی بلند شد. اذان می داد. هادی با تعجب پرسید:
- مگه ساعت چنده؟
و نگاهی به ساعتش انداخت. بعد بلند شد و به طرف جوی آبی که همان نزدیک بود رفت تا وضو بگیرد. علی گفت:
- خب، اینم از کباب. اون نون ها رو بده شروین ... ممنون
کباب ها را لای نان گذاشت و رویش را پوشاند و بلند شد. شروین منتظر ماند تا شاهرخ بلند شود تا همراهش برود. نه وضو بلد بود و نه از نماز چیزی یادش مانده بود. نمی توانست وقتی همه آنها مشغول نماز هستند او تنها بنشیند و برو بر نگاهشان کند. شاهرخ از گوشه سبد ظرف ها سه تا جانماز بیرون
آورد و پهن کرد. شروین هم خودش را با موبایلش مشغول کرده بود. سجاده ها را که دید گفت:
- چرا سه تا؟
- هادی خودش مهر داره
وقتی شاهرخ بلند شد موبایلش را جمع کرد و راه افتاد . آن دو تا کارشان تمام شده بود و با صورت های
خیس و آب چکان بر می گشتند. علی دست از مسخره بازی بر نمی داشت. دست شاهرخ را گرفت و با
همان صورت خیس و ریش های آبدار! چند بار شاهرخ را بوسید و با لحن خاصی گفت:
- تقبل الله حاج آقا!
و تمام تلاشش را کرد تا آنجا که می تواند حاج آقا را غلیظ تلفظ کند. شاهرخ خودش را از دست علی
خلاص کرد و در حالی که صورتش را خشک می کرد همانطور که می خندید گفت:
- برو زودتر نمازت رو بخون که غذا بخوری، می ترسم وضعت وخیم بشه!
علی دردمندانه گفت:
- باز خوبه تو یکی حال منو درک می کنی. این هادی که همش ذوق منو کور می کنه
و به طرف هادی چرخید وگفت:
- ببین هادی! یکم از این یاد بگیر یه کم منو درک ...
اما هادی توی حال خودش بود. سه تایی نگاهش کردند. مثل آدم هائی که هیپنوتیزم شده باشند ازشان
فاصله گرفت. زیر درخت دیگری که کمی دورتر بود ایستاد، چیزی را از جیبش درآورد و روی زمین
گذاشت. مدتی بی حرکت ایستاد و بعد تکبیر را گفت. علی که با نگاهی حسرت بار به هادی خیره شده
بود گفت:
- همیشه همینطوره. موقع نماز انگار رو زمین نیست. نه چیزی می شنوه نه می بینه
همه محو تماشای هادی بودند که صدار قار و قور شکم علی باعث شد نگاهی به هم بیندازند و بزنند
زیر خنده!
کنار آب، شروین که زیر چشمی شاهرخ را می پائید سعی می کرد حرکاتش را تکرار کند. چیزهائی بلد
بود اما ترتیبشان را بلد نبود. خوشبختانه شاهرخ مشغول کار خودش بود و توجهی به شروین نداشت.
صدای علی آمد:
- بابا باکلاس! خب همین جا یه سنگی پیدا می کردیم می خوندیم. این همه جا نماز کول کردی!
شاهرخ که کفشش را پوشیده بود از روی جوی آب پرید و گفت:
- وزن این جانمازها از وزن اون توپ شما کمتره!
علی با صدای بلند رو به شروین گفت:
- بـــلـــه! حاج آقا همیشه درست می فرمایند. فعلا با اجازه ...
سرش را پائین انداخت و تکبیر گفت. شروین هم کنار شاهرخ ایستاد و بدون اینکه چیزی بخواند فقط
حرکات شاهرخ را تقلید کرد. وقتی نماز تمام شد همانطور که جانماز جمع کرده را دستش گرفته بود
سرش را به طرف هادی چرخاند. علی به سرعت هرچه تمام تر از جا پرید تا مشغول تدارکات سفره
شود. شاهرخ که نگاه شروین را می دید گفت:
- نماز خوندن اون با ما فرق داره!
شروین بدون اینکه سربرگرداند گفت:
- اما به نظر من مغروره! چرا خودش رو جدا کرد؟
ادامه دارد....
✍ میم مشکات
@mohabbatkhoda
#رمان_هاد
پارت۱۲۰
شاهرخ تسبیحش را برداشت و گفت:
- یه بار که با هم بودیم من و علی پشت سرش وایسادیم از اون موقع تا حالا جدا می خونه
علی گفت:
- آهای! شما دوتا! پاشین بیاین کمک
بعد غرغرکنان زیر لب ادامه داد:
- هرچی کار سخته انداختن گردن من. اون که فعلا غرق مکاشفه است
اینام نشستن تعقیبات دسته جمعی
می کنن
شاهرخ تسبیحش را توی جانماز گذاشت، جانماز را جمع کرد، بلند شد و گفت:
- راجع به آدم ها راحت قضاوت نکن!
شروین نگاهی به شاهرخ کرد و دوباره سرش را به طرف هادی چرخاند. نمازش تمام شده بود...
بالاخره آرزوی علی برآورده و سفره ناهار پهن شد. همان طور که بالای سر سفره ایستاده بود نگاهی
از سر رضایت به سفره انداخت. هادی که آمد نگاهی به سفره کرد و رو به علی گفت:
- ذوق مرگ نشی علی!
علی نشست و همان طور که روی کباب ها شیرجه می رفت گفت:
- ایهاالناس من دردمو به کی بگم؟ من صبحونه نخوردم بابا!
شاهرخ تکه ای نان در دهانش گذاشت و گفت:
- قربون روزائی که خوردی!
علی که گرسنه بود ترجیح داد لقمه را توی دهانش بگذارد تا اینکه جواب کسی را بدهد. همه خندشان
گرفت. مشغول غذا بوند که صدای گربه ای از پشت سرشان آمد. گربه که بوی کباب را شنیده بود با
فاصله ای نه چندان دور از آنها نشسته بود. علی دست کرد و تکه ای از کبابش را برایش انداخت. گربه
کباب را خورد و دوباره به آنها چشم دوخت. علی دوباره تکه ای دیگر انداخت. شروین تعجب کرد.
اینجور که علی پیش می رفت تمام کباب هایش را می بخشید و خودش باید نان خالی می خورد. شاهرخ
که تعجب شروین را دیده بود به علی گفت:
- توکه داشتی از گشنگی می مردی! مجبوری نون خالی بخوری ها!
برای همین حالش رو درک می کنم. اون گوشت می خوره و من نون. دو تامون سیر می شیم!
- دقیقاً
گربه دو تا از کباب ها را خورد تا بالاخره دست از تماشا برداشت و رفت. حالا علی مانده بود و یک
نصفه کباب! شروین گفت:
- اگر می خوای من هنوز کباب دارم!
علی با اخمی تصنعی گفت:
- خودم دارم. مگه این نصفه کباب رو نمی بینی؟
و نصفه را آنچنان محکم گفت که انگار دیس کباب جلویش است. بالاخره ناهار صرف شد و شکم علی
دست از قار و قور برداشت. چهارتایشان دراز کشیدند. سرهایشان را کنار هم گذاشتند و بدن هایشان در
چهار جهت جغرافیائی دراز شد. علی خلال را از دهانش بیرون آورد و گفت:
- تا حالا آدم به دل به نشاطی من دیده بودید؟ کدوم خنگی روز قبل از امتحان پا میشه میاد پیک نیک؟!
شاهرخ گفت:
- تو!
بعد دستش را به سمت علی که کنارش دراز کشیده بود دراز کرد و گفت:
- ببخشید آقای پاکیزه! میشه از اینائی که یواشکی می خورن به ما هم بدی؟
علی دست کرد توی جیبش و سه تا خلال درآورد و به هر کدامشان یکی داد وگفت:
- دیروز یکی از مریض هامون زیر عمل جراحی مرد! اولین باری بود که دستم به بدن یه مرده
میخورد.دکتر به من گفت بخیش رو بزنم. تصورش رو بکن کله یه مرده که مغزش زیر دستته رو بخیه
بزنی! تمام بدنم یخ کرده بود
شروین که گویا از تصور همچین چیزی هم وحشت کرده بود گفت:
- حتی فکرش هم تنم رو مور مور می کنه
- چرا آدم ها اینقدر از مرده میترسن؟با اینکه هیچ آزاری نداره؟
شاهرخ فکورانه گفت:
- شاید چون وقتی یکی می میره دیگه برای آدم غیر عادی میشه.انگار از یه دنیای دیگه شده باشه
- شایدم چون یاد مردن خودت می افتی
شروین دلش میخواست نظر جمع را درباره مردن بداند برای همین سوالی را که همیشه در ذهنش می
چرخید پرسید:
- به نظرتون اونور چه جوریه؟
علی همانطور که خلال دندانش را توی دهانش میچرخاند گفت:
- فکر نمی کنم راحت بشه راجع بهش نظر داد !
- بستگی داره خودت بخوای چه جوری باشه!همونجوریه که تو میخوای
شروین رو به شاهرخ که سرش کنار سرش بود گفت:
- تو باید فیلسوف بشی! خب ایکیو همه دوست دارن خوب باشه!
ادامه دارد...
✍ میم مشکات
@mohabbatkhoda