#قسمت ۱۶۶
بیرون رفت. پشت در که رسید، به سمتم برگشت و با مهربانی تأ کید کرد: »الهه
جان! اگه کاری داشتی یه زنگ بزن.« و چون تأییدم را دید، در را گشود و رفت و
من ماندم با حسرتی که روی دلم ماند و حرفی که نتوانستم به زبان بیاورم! تردید
داشتم که آیا راهی که میروم مرا به آنچه میخواهم میرساند یا بیشتر دلم را معطل
بیراهههای بینتیجه میکند! میترسیدم که عبدالله باخبر شود و نمیتوانستم نگاه
مالمت بارش را تحمل کنم! میترسیدم پدر بفهمد و با لحن تلخ و تندش، مرا به
باد سرزنشهای پر غیظ و غضبش بگیرد! ولی... ولی اگر آن سوی همه این ترس
و تردیدها، پُلی بود که مرا به حاجت دلم میرساند و سلامتی را به تن رنجور مادرم
باز میگرداند، چه دلیلی داشت که با اما و اگرهای محتاطانه، از بازگشت خنده به
صورت مادرم دریغ کنم و آنچنان عاشق مادرم بودم که همه این ناخوشیها را به
جان بخرم و به سمت بالکن بدوم. فقط دعا میکردم دیر نشده و مجید نرفته باشد
و هنوز قدم به بالکن نگذاشته بودم که صدای به هم خوردن در حیاط، خبر از رفتن
مجید داد و امیدم را برای رفتن ناامید کرد، ولی برای پیوستن به این توسل پُر شور
و عاشقانه به قدری انگیزه پیدا کرده بودم که چادرم را به سر انداخته و با گامهایی
بلند، از پلهها سرازیر شدم و طول حیاط را به شوق رسیدن به مجید دویدم. از
در که خارج شدم، سایه مجید را دیدم که زیر نور زرد چراغهای کوچه میرفت
و هر لحظه از من دورتر میشد، ولی نه آنقدر که صدایم را نشنود. همچنانکه به
سمتش میدویدم، چند بار صدایش کردم تا به سمتم چرخید و با دیدن من میان
کوچه خشکش زد. نزدیکش که رسیدم به نفس نفس افتاده بودم که حیرت زده
پرسید: »چی شده الهه؟« نمیدانستم در جوابش چه بگویم و چگونه بگویم که
میخواهم با تو بیایم و چون تو دعا بخوانم و مثل تو حاجت بگیرم. در تاریکی شب
به چراغ چشمان زیبایش پناه بردم و با لحنی معصومانه پرسیدم: »میشه منم
باهات بیام؟« نگاه متعجبش به چشمان منتظر و مشتاقم خیره ماند تا ادامه دهم:
»منم می خوام بیام برای مامان دعا کنم...« از احساسی که در دلم میجوشید،
چشمانم به وجد آمد، اشک شوق روی مژگانم نشست و با صدایی که تارهایش
@mohabbatkhoda
#قسمت ۱۶۷
از اشتیاق به لرزه افتاده بود، زمزمه کردم: »مجید! میخوام امشب شفای مامانم
رو از حضرت علی بگیرم!« در چشمانش دریای حیرت به تلاطم افتاده بود و
بیآنکه کلامی بگوید، محو حال شیدایی ام شده و من با صدایی که میان گریه
دست و پا میزد، همچنان ناله می ِ زدم: »مگه نگفتی از ته دل صداشون کنم؟
مگه نگفتی دست رد به سینه کسی نمیزنن؟ مگه نگفتی اونقدر پیش خدا آبرو
دارن که خدا به احترام اونا هم که شده دعامون رو مستجاب می کنه؟« و چون
چشمانش رنگ تصدیق کلامم را گرفت، میان اشکهای صادقانه ام اعتراف کردم: »خب منم می ِ خوام امشب بیام از ته دلم صداشون کنم!« ناباورانه به رویم
خندید و با لحنی لبریز ایمان جواب داد: »مطمئنم حضرت علی امشب
بهت جواب میده! الهه! مطمئنم امشب خدا شفای مامانو میده!« و با امیدی
که در قلبهایمان جوانه زده بود، دوشادوش هم به راه افتادیم. احساس میکردم
قدمهایم از هم پیشی میگیرند تا زودتر به شفاخانه ای که او پیش چشمانم تصویر
کرده بود، برسم. به نیمرخ صورتش که از شادی میدرخشید، نگاه کردم و پرسیدم:
»مجید جان! برای احیاء کجا میری؟« لبخندی زد و همچنانکه نگاهش به روبرو
بود، پاسخ داد: »امام زاده سیدمظفر ».با شنیدن نام امامزاده سیدمظفر که
مشهورترین امامزاده بندر بود، تصویر مرقد زیبایش پیش چشمانم مجسم شد که
بارها از مقابلش عبور کرده، ولی هیچگاه قدم به صحنش نگذاشته بودم. مجید
نفس بلندی کشید و گفت: »من تو این یه سالی که تو این شهر بودم، چند بار رفتم
اونجا. به خصوص اون روزهای اولی که اومده بودم بندر، هر وقت دلم میگرفت،
میرفتم اونجا!« سپس نگاهم کرد و مثل اینکه هنوز در تحیر تصمیمی که گرفته
بودم، مانده باشد، پرسید: »الهه! چی شد که یه دفعه اومدی؟« و این بار اشکم را
از روی گونه هایم پا ک نکردم تا سند دل سوخته و قلب شکسته ام باشد و جواب
دادم: »مجید! حال مامانم خیلی بده! امروز عبدالله هم داشت منو آماده میکرد تا
دیگه ازش دل ببرم!« سپس با نگاه منتظر معجزه ام به چشمان خیسش خیره شدم
و با گریه گفتم: »ولی تو گفتی که خیلیها تو این هیئتها حاجت گرفتن! من
@mohabbatkhoda
#قسمت ۱۶۸
امشب دارم به امید میام مجید! من امشب دارم میام که شفای مامانو بگیرم!« که
شیشه بغضم در گلو شکست و هق هق گریه هایم که امشب رنگ امید و آرزو گرفته
بود، پرده سکوت شب را پاره کرد. نگاه مجید در برابر طوفان امیدی که در وجودم
به راه افتاده و در و دیوار جانم را به هم میکوبید، به لرزه افتاده و از چشمانش خوب
میخواندم که پریشان اجابت دعایم شده است!
خیابان منتهی به امامزاده از اتومبیلهای پارک شده پر شده بود و سیل جمعیت
به سمت حرم در حال حرکت بودند. در انتهای خیابان، هالهای آمیخته به انوار
نقرهای و فیروزه ای، گنبد و بارگاه امامزاده را در آغوش گرفته بود و صدای قرائت
دعایی از سمت حرم به گوشم میرسید که تازه به فکر افتادم من از این مراسم
احیاء چیزی نمیدانم و با دلواپسی از مجید پرسیدم: »مجید! من باید چی کار
کنم؟« و در برابر نگاه متعجبش، باز سؤال کردم: »یعنی الان چه دعایی باید
بخونم؟« سپس به دستان خالی ام نگاهی کردم و دستپاچه ادامه دادم: »مجید!
ً من با خودم قرآن و کتاب دعا نیاوردم!« در برابر این همه اضطرابم، لبخندی پر مهر
و محبت روی صورتش نشست و با متانت پاسخ داد: »الهه جان! کتاب که حتما
تو حرم هست! منم با خودم مفاتیح اُوردم. لازم نیس کار خاصی بکنی! هر جوری
دوست داری دعا کن و با خدا حرف بزن...« که با رسیدن به درب حرم، حرفش
نیمه تمام ماند. صحن از جمعیت پُر شده و جای نشستن نبود و افراد جدیدی که
قصد شرکت در مراسم شب قدر را داشتند، در اطراف حرم، زیراندازی انداخته و
همانجا مینشستند. مانده بودیم در این ازدحام جمعیت کجا بنشینیم که صدای
زنی توجهمان را جلب کرد. چند زن سالخورده روی حصیر سبز رنگ بزرگی نشسته
بودند و کنارشان به اندازه چند نفر جای نشستن بود که با خوشرویی تعارفمان
کردند تا روی حصیرشان بنشینیم. مجید به من اشاره کرد تا بنشینم و خودش مثل
اینکه معذب باشد، خواست جای دیگری پیدا کند که یکی از خانمها با مهربانی
صدایش کرد: »پسرم! بیا بشین! جا زیاده!« در برابر لحن مادرانه اش، من و مجید
دمپایی های مان را درآوردیم و با تشکری صمیمانه روی حصیر نشستیم، طوری که
@mohabbatkhoda
#سلام_امام_زمانم 💚
منی که مایه ی ننگم به حد رسوایی
چگونه از تو بخواهم به دیدنم آیی ؟
چو خویش یار تو دیدم چه نیک فهمیدم
عزیز فاطمه ، مهدی ، چقدر تنهایی ...😔
اللهم عجل لولیک الفرج
خدایا حال بد ما را خوب کن به ظهور حجتت🙏
@mohabbatkhoda
ما وظیفه خودمان را انجام میدهیم
ماسک میزنیم .....
ولی حالمان خوب است چون توحیدی هستیم
روی #کرونا را کم میکنیم 💪
@mohabbatkhoda
♥️ خشنودي خدا .
✅قال رسول الله -صلي الله عليه وآله -
ثلاثة يضحك الله اليهم الرجل اذا قام بالليل يصلي و القوم اذا صفوا في قتال العدو و القوم ، اذا صفوا في الصلاة
♥️خداوند از سه گروه خشنود است
1 - كسي كه نماز شب مي خواند
2 - دسته اي كه در برابر دشمن (درراه خدا) صف آرايي كرده اند .
3 - جمعي كه نماز جماعت تشكيل مي دهند ♥️
📝 (ثواب الاعمال ، ص 96)
@mohabbatkhoda
@sarallah_zanjan ■ rasoli-MiladHazratMasoumeh93(3).mp3
1.11M
🔉 #سالروز ورود حضرت معصومه(سلام الله علیها) به شهر قم🔉
🎤حاج مهدی رسولی
🔉مدح|عشقتو خدا داده...
@mohabbatkhoda
🔻 گروگانگیری #معیشت_مردم با بازی بایدن-ترامپ!!
🔹بر اساس برخی اخبار موثق، #دولت_روحانی عمدا معیشت را بر مردم سخت گرفته تا با پیروزی احتمالی #بایدن، فضای جدیدی برای اصلاحطلبان در #انتخابات_1400 فراهم کند.
🔹 #دلار و ارزهای خارجی را به بالای ۳۰ هزار تومان افزایش دادهاند تا با پیروزی بایدن کاهش دهند.
🔹اجناس و کالاها را در بنادر ذخیره کرده و از دادن به بازار تعلل ورزیده تا با پیروزی بایدن روانه بازار کنند و قیمت ها را بشکنند.
🔹هدف از این کارها این است که نشان دهند همه مشکلات زیر سر #ترامپ بود و اگر دوباره به #مذاکره برگردیم، درست می شود؛ قهرمان این میدان #ظریف است و او شأنیت ریاست جمهوری آینده را دارد.
🔹شعار #اصلاح_طلبان در انتخابات ۱۴۰۰ صلح و زندگی است.
🔹میخواهند با این سناریو ۸ سال دیگر بر مردم حکومت کنند.
🔹دلیل ادعاهای فوق، تیتر روزنامه شرق است که نوشته با بایدن ارزانی می شود و با ترامپ گرانی. آقای رزم حسینی وزیر صمت هم مژده ارزان شدن کالاها در هفته آینده را داده است!
🔹اگر مردم بفهمند که دولتی ها زندگی ایشان را برای انتخابات ۱۴۰۰ گروگان گرفته اند، انتقام خودشان را در صندوق آراء از آنها خواهند گرفت.✍ قاسم روانبخش
#مشکلات_امروز_حاصل_انتخاب_غلط_است
✅برای #انتخاب_درست با ما همراه شوید👇
🇮🇷 @entekhab_t_masiri