آوینی(1).mp3
2.25M
#نوای_دل
[شهیدسیدمرتضےآوینے]
گرد آمدن به دور نور ولایت✨
#پادکست
#پروانههای_عاشق_نوریم 🌙
#پیام_ما
#رَحیــــل🕊
@mohajeran_ir
#دوشنبههاےامامحسنے 💚
من عـاشقانه هـایِ
خودم را دوشنبه ها
با یا حسن به فاطمہ
تـقـديـم می کـنـم❣😍
#السلامعلیڪ_شاهڪرم💚
#امام_حسنی_ام
#رَحیــــل 🕊
@mohajeran_ir
•|رَځــــــیٖݪ|•🕊
به درخواست شما عزیزان ، متن این عکس ها رو برای انتشار در گروه هایی که قادر به فرستادن فایل نیستید ، منتشر میکنیم🍃💕👇🏻👇🏻
#ممنون_از_همراهی_شما
#رَحـــــیل 🕊
🍃اولین زائر کربلا🍃
نامش ، هفاف بن مهند راسبی بصری است.
ساعت پنج و شش عصر رسید #کربلا...🍂
فکر می کرد آن لشکر سی هزار نفره که در ظاهر پیروز شدند لشکر #حسین اند...
رفت سمت لشکر و گفت:
#مولای_من کجاست؟!
گفتند:
مولای تو کیست؟!
گفت:
💕پسر علے بن ابےطالب💕
.
.
#گودال را نشانش دادند...
فهمید ورق برگشته...فهمید دیر رسیده است...
کاش #بصره اینقدر از #کربلا دور نبود...!💔
رفت سمت#گودال ...🥀
نگفت دیر شده...
نگفت ببخش #حسین_جان نیامدم به یاری ات...!
نگفت لیاقت نداشتم با تو بجنگم...!
ناامید نشد...
گفت:
مولای من! لحظاتی دیگر می آیم #زیارت ...
زد به دل لشکر...محاصره شد... #شهید شد... افتاد نزدیک #گودال ...
.
.
🍁ای کسانی که فکر می کنید جامانده اید...!
هفاف بصری بعد از #حسین شهید شد...!
میگویند #هفاف آخرین شهید واقعه است...
🌱اما من میگویم هفاف ، #اولین_زائر_کربلاست...(:
#اولین_مسافر
#رَحـــــیل 🕊
@mohajeran_ir
•|💕🌱|•
الهی جودُکَ بَسَطَ اَمَلی...
خدایا؛ به خاطر بخشش های توئه که من جرأت میکنم این همه آرزو داشته باشم..
دلخوشم به کَرمت.
[مناجات شعبانیه]
#خدا
#رَحیــــل 🕊
@mohajeran_ir
⊰♥⊱
My cells are in love,
with you one by one;
god..
تڪتڪسلولایبدنم،
عاشقتن؛
خُدا..
#همدم
#من_و_خدا
#رحیل 🕊
@mohajeran_ir
ادمین های محترم برای تبادل به این آیدی پیام بدین😇
با تشڪر🌹
@Hossein_vesali74
#پروفایل 🌸🍃
☝️| بگــذار بگـویمــ از نجــابٺـ|☺️
🍃| از بحٽ حجــاب و زن برایٺـ|
/• ݘون نیڪ نظــر ڪنی بیابی|👌
🌹\• گلــدان و گــل اسٺ اینـ حکایٺـ|📜
🌼| گــل را ݘو لطیــف آفریدند|✨
🍶| گلــدان ڪُنَــدش زجانـ حفاظٺـ|😇
#حجاب
#نجابت
#آبروی_انقلاب
#دختران_انقلاب
#رَحیــــل 🕊
@mohajeran_ir
•|رَځــــــیٖݪ|•🕊
#رایحه_حضور #پارت_۶۸ #سنا_لطفی نفس عمیقی کشیدم ، چاره ای نبود ، خربزه خورده بودم باید پای لرزش ه
#رایحه_حضور
#پارت_۶۹
#سنا_لطفی
بعد دو ساعتی که زانو به بغل گریه کردم ،
گوشی ام را بالا آوردم ، تنها چاره کارم فاطمه بود ، حضورش کنارم آرامم می کرد .
_ الو فاطمه
صدای شادش در گوشی پیچید :
سلام جانم خوبی؟! صدات چرا گرفته ؟!
همین یک سوالش کافی بود تا دوباره اشک هایم سرازیر شود :
فاطمه کجایی ؟!
صدایش نگران شد :
ریحانه چیشده دختر ؟!
_فقط بگو کجایی ؟ میام پیشت میگم
بدون مکثی سریع گفت :
امامزاده صالحم
سریع تماس را قطع کردم ، بدون حتی نیم نگاهی در آیینه ، روسری مشکی سرم کردم ، عزادار بودم خوب، عزادار دلم...
بیرون که آمدم ، مادرم خواب بود می دانستم سردرد داشته و قرص خورده که الان خواب است ، روی تکه کاغذی برایش نوشتم :
سلام ، با اجازتون همراه فاطمه رفتم امامزاده صالح
دیگر نتوانستم جمله ای بنویسم ، می نوشتم شرمنده ام ؟!
بعد هم سریع از خانه بیرون زدم ، اشک هایم بند نمی آمد چرا ؟!
تمام طول راه را اشک ریختم ، راننده تاکسی با حالت عجیبی هر چند دقیقه یکبار نگاهم می کرد ، شبیه عزیز از دست داده ها بودم ...
در صحن امامزاده فاطمه را پیدا کردم ، بدون کلامی خودم را در آغوش گرمش انداختم ...پشت سر هم عطر تنش را نفس کشیدم ، بوی یاس می داد ...
بعد چند دقیقه ای آرام کنار آمدم ، نگران نگاهم کرد :
برای کسی اتفاقی افتاده؟! به خدا نصف جون شدم آخه
تمام قضیه را از همان اول برایش گفتم ...
گفتم و مات شد ...گفتم و چشم غره رفت ...گفتم و پا به پای من اشک ریخت ...
چشمه اشکم چرا خشک نمیشد ؟!
همین که برای کسی درد و دل کرده بودم حس سبکی داشتم ،بدون حرفی ، چادر روی شانه افتاده ای را که از خود امامزاده گرفته بودم را روی سرم مرتب کرد :
پاشو برو زیارت ، دلت یکم سبک بشه عزیزدلم
نگاهی را رو به گنبد برگرداندم ، زیارت ؟! :
واقعا سبک میشم ؟!
لبخندی مهربان حواله ام کرد :
اره جانم، برو
با سستی ایستادم ....و شبیه کسی که گمشده ای دارد ، سمت ورودی رفتم ، گمشده من ، باید آرامم کند !
چشمم که به ضریح افتاد ، مات شدم ، حس عجیبی به سراغم آمد :
خیلی وقته نیومدم اینجا ، اصلا خیلی وقته در خونه خدا نیومدم ...
کمی جلو تر رفتم :
حالا فاطمه گفت آروم میشم ، سبک میشم ، گفت چاره دردم اینجاست!
میخوام امتحانش کنم ، خدا ...اومدم در خونت ...
من آرام جانم رو میخوام ...
آرومم کن ..
از چشم شون افتادم ، محبتشون رو برگردون ..
یکم معجزه میخوام ازت ...
با گفتن آخرین جمله دستم به ضریح رسید ، پیشانیم را روی شبکه های فلزی گذاشتم و دوباره اشک هایم را از سر گرفتم...
🌸کپی حتی با ذکر نام نویسنده مورد رضایت نیست 🌸
@mohajeran_ir
#رایحه_حضور
#پارت_۷۰
#سنا_لطفی
_خوب بریم ؟!
نگاهی به روسری رنگیش انداختم :
کجا ؟!
دستم را گرفت و به راه افتاد :
بریم یه گردش حسابی
کمی مغازه های اطراف امامزاده را سر و ته کردیم ، برای خودش خرید کرد و وقتی نگاه مرا حوالی ساق دست ها و گیره های ریز و رنگی دید ، به داخل مغازه روانه ام کرد :
خوب کدوم رنگی میخوایی ؟!
متعجب نگاهش کردم :
چی؟
چشم غره ای ،بامزه برایم رفت و خودش از قفسه های کناری روسری ای با زمینه سفید و گل های ریز رنگارنگ چیزی شبیه روسری خودش به طرفم گرفت ..:
واسه چی ؟!
به طرف ساق دست ها رفت :
اه چرا ادای خنگا رو در میاری ، روسریه سرش کن ببینم چطوری میشی ؟!
_ فاطمه من روسری میخوام چیکار ؟؟
ساق دست گلبهی رنگی را در دست گرفت :
روسری رو بکوب رو سر من خلاصم کن ،
خوب قربونت برم این روسری مشکی رنگت رو می بینم اعصابم بهم می ریزه همین جا باید عوضش کنی ..
ساق را روی میز گذاشت و بعد مرا به طرف گوشه مغازه که پرده زده بودند برد ، میانه راه هم دو گیره از همان ها که دل آدم ضعف می رفت آورد..
خودش روسری را سرم کرد :
اجازه میدی از مدل های خودم برات ببندم ؟!
با همان صدای گرفته ام اوهوم آرامی گفتم ..
ماهرانه، روسری را برایم بست و بعد خودش قربان صدقه ام رفت
هم رنگش به چهره ام روح بخشید هم مدلش به چهره ام آمد
اصلا من کی این مدلی بسته بودم ؟!
بعد هم خودش حساب کرد و در مقابل اعتراضم چپ چپ نگاهم کرد
سوار ماشین او شدیم و به طرف پارک رفتیم ..
کلی حرف زد و من بیشتر گوش کردم و حس حرف زدنم نمی آمد ..
شبیه آدم های ماتی بودم که قدرت تکلم را از دست داده بودند !
بعد پارک هم سمت مزار شهدای گمنام رفتیم ،
همان ها که عکسشان استوری اینستا گرام نورا شده بود ...
انگار فاطمه تمام سوال های ذهن مرا می دانست ...
تمام شان را بی نقص توضیح می داد ،
جواب هایش مانند حرف های نواب قانعم می کرد ...
آن روز فاطمه کاری کرد که در حد چند ساعت بی خبر شوم از تمام اتفاقات ...
روح و جان می داد این دختر ...
_ فاطمه یه سوال ازت دارم .
دستی به گمنام حک شده روی مزار کشید :
جونم ؟!
_ چطور بعد مهدی اینجوری روحیت رو خوب نگه داشتی ؟!
🌸کپی حتی با ذکر نام نویسنده مورد رضایت نیست 🌸
@mohajeran_ir