eitaa logo
•|رَځــــــیٖݪ|•🕊
203 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
196 ویدیو
23 فایل
ما مهاجــریم... هجـرٺ ڪـرده‌ایم...، از جهالٺ ڪوفیان عصـر...، به اصل ڪـــــربلای خویش...🍃 #رَحـــــیل🕊 انتقادات و پیشنهادات: @javane_enghelabi118 تبادلات: @Hossein_vesali74
مشاهده در ایتا
دانلود
•|رَځــــــیٖݪ|•🕊
#رایحه_حضور #پارت_۸۸ #سنا_لطفی  آرام همانطور که دستم بند ، دوربینم بود به طرفش قدم برداشتم این
۸۹ با خستگی که در جانم نشسته بود به طرف خانه مان رفتم ، از سر کوچه که می گذشتم ، صدایی روحم را نوازش داد : الله اکبر ..الله اکبر ... با گیجی به سمت گلدسته مسجد محله برگشتم مگر من حرف های نواب را قبول نکرده بودم؟! مگر درون همان ویس ها نگفته بود اگر غذا نیاز جسم است، نماز هم نیاز روح است ؟! خجالتی آشکار تمام وجودم را درگیر خود کرده بود ! بعد این همه سال شرم داشتم تا سراغ خدا بروم ! ولی مگر او معجزه اش را نشانم نداده بود ؟! کاش کسی را داشتم تا وساطتم را کند ! کسی که عزیز دردانه خدا باشد می خواستم کار را بهانه کنم و از زیر مسئولیت سنگین نماز شانه خالی کنم اما یاد سخنی افتادم : به نماز نگو کار دارم ؛ به کار بگو نماز دارم ! صدای نواب در گوش هایم پیچید : اهل بیت و شهدا پل ارتباطی ما با خداست هر زمان از خود خدا شرم داشتی عزیز هاش رو واسطه بگیر راه حلم پیدا شده بود ! وساطتت أهل بیت و شهدا *حی علی فلاح حی علی خیر العمل * بدون اختیار پرواز کردم سمت بهترین کار و خوشبختی ! کفش هایم را جفت کردم و پله ها را بالا رفتم همه شان چادر به سر بودند ، شالم را جلو تر کشیدم و سرم را پایین انداختم ، گمانم از خجالت بود ! کنار خانم جوانی نشستم و منتظر اقامه ماندم ، نماز را خیلی وقت بود نخوانده بودم و خوب راستش یادم رفته بود هنوز دقایقی مانده بود تا شروع، سریع به فاطمه زنگ زدم و کمک خواستم برایم شرح داد که در نماز جماعت چه نیت کنم و گفت حمد و سوره را نباید بخوانی و این راحت ترت می کند حالا که حفظ نیستی بعد هم گفت ذکر رکوع و سجود را آنها می گویند و تو فقط تکرار کن ، بعد هم گفت اصلا وضو داری؟! محکم دستم را به پیشانیم کوبیدم چرا آنقدر حواس پرت بودم من سریع خداحافظی کردم و رفتم سمت روشویی که آنجا بود با همان صورت خیس به طرف صف ها رفتم 🌺کپی حتی با ذکر نام نویسنده مورد رضایت نیست 🌺 آیدی نویسنده: @BanoyDameshgh @mohajeran_ir
۹۰ دست ها را که برای نیت بالا گرفتیم ، یاد یکی از نقل قول های نواب افتادم از شهید ابراهیم هادی : مشکل ما این هست که برای رضای همه کار می کنیم الا رضای خدا قنوت را که بالا آوردند ، خجالت سراسر وجودم را گرفت روی درخواست و دعا نداشتم از او ولی قسمش دادم به بهترین بندگانش که مرا ببخشد بعد سجده آخر با همان زبان ساده و شرمندگی نجوا کردم : خیلی کم گذاشتم ، امیدوارم منو ببخشی بعد سریع از مسجد بیرون زدم . چند روزی به همین منوال گذاشت، نماز خواندن را بعد سال ها شروع کرده بودم ، نگاه پر از ذوق مادرم با دیدن نماز خواندنم را هنوز یادم هست بعد هر نماز با شرمندگی با همان زبان ساده طلب بخشش می کردم ، از خدایی که می دانستم ارحم الراحمين است هنگام نماز انگار در بغل خدا بودی ! در بغل پر مهر خود خودش! با مادرم راجب مشهد حرف زدم ، گفت این ماه سرم حسابی شلوغ است ولی من که سر شلوغی حالیم نمیشد یک جاذبه غریبی مرا به این سفر وا می داشت ! بعد کلی کلنجار راضی شدند که با قطار راهی دیار عشق شوم با ذوق و ماتی چمدانم را بستم مادرم کیسه ای به دستم داد و بیان کرد که لازمم می شود من هم بی حرف و بدون نگاهی آن را به وسایلم اضافه کردم سفر چند روزه ای که خود خود آرامش بود انگار ! با سوت ممتد قطار ، کوپه خود را پیدا کردم ، میان راه هم از شیشه ها به اطراف نگاه می کردم ، این جاذبه و شوق چه بود که درونم را پر از تلاطم کرده بود ؟! شوق دیدارش نفس و جان می گرفت! به راه آهن مشهد که رسیدم با گیجی سراغ تاکسی رفتم و آدرس هتلی کوچک در خیابان منتهی به حرم را دادم از همان اول خیابان که چشمم به گنبدش افتاد چشمانم به نم اشک نشست چه حس خوبی به جانم نشست با دیدن گنبد طلایی که زیر نور آفتاب گرم مرداد ماه می درخشید ! *آمدم ای شاه پناهم بده خط امانی ز گناهم بده ای حرمت ملجا درماندگان دور مران از در و راهم بده * ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ 🌹کپی حتی با ذکر نام نویسنده مورد رضایت نیست 🌹 @mohajeran_ir
۹۱ به هتل که رسیدم ، با خستگی سراغ حمام رفتم زیر دوش آب یاد یکی از دیدار هایم با نواب افتادم همان موقع که سردرگم بودم ! ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ مستقیم زل زدم به سر پایین افتاده اش .. در این چند وقت تا مرز دیوانگی رفته بودم ، مستقیم نمی توانستم بگویم ولی غیر مستقیم چرا .. _ آقای نواب ، من خسته شدم از یک نواختی این زندگی .. اصلا واسه چی زندگی می کنیم ؟ اگه آخرش اینه که هممون رو توی یه پارچه سفید می پیچونن ، یه نماز برامون میخونن بعد میزارنمون توی یه جای عمیق و تاریک و یه متری و یه سنگ لحد و تمام .. هر چند وقت یه بار هم اگه یادشون بیفته میگن حیف فلان کس .. حالا اگه لطف کنن یه فاتحه ای هم نثارمون میکنن .. که چی بشه؟!!! چند دقیقه ای میانمان سکوت شد ادامه دادم : من یکی خسته شدم .. دستی به ته ریشش کشید : هممون این فکر رو داریم اگه یه چیزی نباشه! با اخم گفتم : چی نباشه؟! لبخند محوی چهره اش را پوشاند : هدف ..یه هدف جامع ، کامل و والا - مثلا چی ؟! مثلا شغل خوب داشته باشیم ، آخرش که چی؟! خونه ۵۰۰ متری داشته باشیم ، آخرش که چی ؟ کیف چرم مشکی اش را در دستش جا به جا کرد : هدف باید درست باشه ، مشکل ما انسان ها اینه که به فکر رضایت همه هستیم الا رضای خدا ... مشکل ما اینه که زندگی رو تو همین چند روز دنیا خلاصه میکنیم ... خانم تاجفر این مسئله یه مسئله ی خیلی گسترده و پیچیده ای هست در عرض چند دقیقه نمیشه گفتش ... سرم را بلند کردم و نگاهش کردم ، چرا یک دقیقه نگاهم نمی کرد تا چشمانش را ببینم ، اصلا این چه حالی بود که گریبانم را گرفته بود ؟! این سوال ها عین موریانه داشت مغزم را می جوید و همانند طنابی قصد داشت دارم بزند ! یا علی گفت و با ژست قشنگی برگشت و رفت و من مثل مترسک سر جالیز فقط خیره رفتنش شدم .... برخورد قطره آبی به سرم باعث شد ، به آسمان نگاه کنم : از بچگی همیشه گفتن اون بالایی، اون بالایی و داری نگاهمون میکنی و اگه کار خلافی بکنیم نقره داغمون میکنی ... حالا یکی پیدا شده میگه تو همه جا هستی ، میگه خیلی مهربون تر از اونی هستی که فکرش می کنیم ، میگه آدم بد ها رو می بخشی ، کدوم رو باور کنم ؟! خسته شدم ...خیلی وقته باهات قهرم ، خیال آشتی هم ندارم ... سرم را آرام پایین انداختم و به طرف مخالف شروع کردم به قدم زدن .. همه برای فرار از باران پناه می بردند زیر یک سقف ولی من .. مثل قاصدکی رها در باد ، سرگردان بودم ... نقش امیر علی نواب در زندگی منِ ریحانه تاجفر چه بود؟! ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ به آیینه کوچک بخار گرفته حمام چشم دوختم هنوز هم پاسخ سوال آخر آن روزم را پیدا نکرده بودم ! شاید باید او را فرشته نجات صدا می کردم فرشته ای که درست در نقطه حساس آمده بود و کن فیکونم کرده بود یاد آن روز در دریا افتادم ، همان روزی که مرگ یک قدمی ام بود چمدان را باز کردم و کیسه ای که مادرم داده بود را در دست گرفتم با دیدن پارچه مشکی لختی که درونش بود ، مات ماندم ! رویش یادداشت گذاشته بود : موقع رفتن به حرم سرت کن حتما آرام بیرونش آوردم و دستی رویش کشیدم، نرمی پارچه مشکی زیر دستم حس خوشایندی نصیبم کرد ! هر چند هنوز هم فلسفه این چند متر پارچه را نفهمیده بودم ! بعد حاضر شدن ، چادر را در دست گرفتم و بی طاقت راهی بیرون از اتاق شدم . دلم پر می زد برای دیدن از نزدیک آن گنبد و گلدسته ها ! در ورودی چادر را سر کردم ، طرز نگه داشتنش را بلد نبودم دلم می خواست مثل مادرم و فاطمه و نورا درست نگهش دارم اما هی از روی روسری ام لیز می خورد و جان به سرم می کرد ! 🌸کپی حتی با ذکر نام نویسنده مورد رضایت نیست 🌸 @mohajeran_ir
•|رَځــــــیٖݪ|•🕊
#رایحه_حضور #پارت_۹۱ #سنا_لطفی به هتل که رسیدم ، با خستگی سراغ حمام رفتم زیر دوش آب یاد یکی از د
سلام و مهر 🌸 اگه نظری ، انتقادی راجب رمان تا این پارت بود در خدمتم نظرات شما باعث بهبود و دلگرمی ماست ... آیدی نویسنده : @BanoyDameshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🙃 🌱 إِلَـهِي أَنَا عَبْـدُكَ الضَّـعِيفُ الْمُذْنِبُ وَ مَمْلُـوکُكَ الْمُنِيبُ فَلا تَجْعَلْنِي مِمَّنْ صَرَفْتَ عَنْـهُ وَجْهَـكَ وَ حَجَبَـهُ‌ سَـهْـوُهُ عَـنْ عَـفْـوِكَ‌ 🌸خدايا من بنده ناتوان گنهڪار توام و مملوڪ توبه ڪننده به پيشگاهت، مرا از ڪسانی ڪه رويت را از آنان برگرداندى قرار مده، و نه از ڪسانى ڪه غفلتشان از بخششت محرومشان نموده🌿 + مناجات شعبانیه روزهای آخر ماه شعبان😇 💕 🕊 @mohajeran_ir
💕 🌸🌿 گفته‌ای هرڪه زیارت ڪند از صدق مرا می‌ڪنم بدرقه‌اش تا در مینوی بهشت🌺 به امید ڪرمت در حرمت آمده‌ام ناامیدم منما ای گل خوشبوی بهشت😇 السلام علیک یا امام رضا(ع)💚 + ان شاءالله زودتر در های حرم باز بشه...🙃 🕊 @mohajeran_ir
💪🏻 ،عینیت عفاف است ... عفاف یعنـے: مقابلہ با رها سازے نفس براے خوآرایـے و جلوه گرے ...🚫 این جلوه گرے براے همسر است و نہ غیرهمسر ...👌🏻•• 💕 🕊 🌱 @mohajeran_ir
✌ 👩‍💻فضای مجازی به اندازه انقلاب اسلامی اهمیت دارد و عرصه فرهنگی عرصه جهاد است. 💖 🕊 📬 @mohajeran_ir
❣ با خیالت جزو جزوم می‌شود خندان لبی...🙂⚘ 🕊 💞 @mohajeran_ir
✨ یڪ روز گــ🌞ــرم تابستان مهدی همراه با بچه های محل سه تا تیم شده بودند و فوتبال بازی میڪردند. تیم مهدی یڪ گل عقب بود . عرق از سر و روی بچه ها میریخت . اوت آخر بود، چیزی به بازنده شدن تیم نمانده بود . توپ رفت زیر پای مهدی ڪه یڪ دفعه صدای مادرش از روی تراس خانه بلند شد : "مهدی .. آقا مهدی! برای ناهار نــ🥖ــون نداریم برو از سر ڪوچه نون بگیر برای ظهر ." همه بچه ها منتظر بودند مهدی بازی را ادامه بدهد، اما در ڪمال تعجب مهدی توپ را به طرف بچه ها پاس داد و خودش دوید تا برای مادر نان بخرد ! 🌸🌿 | زندگی به سبک شهدا | @mohajeran_ir
🌿جوجہ‌یڪ‌ روزه‌نيسٺند‌ڪہ دیده شوند، ڪودڪان‌مظلوم‌یمنے‌اند.😥😔 داراے صحنہ دلخراش🚫 🧠 🕊 @mohajeran_ir